کتاب ( کتاب مخفی)
#قسمت_سوم
صدای شیهه اسب دوباره بلند می شود . سوار نیم نگاهی به اسبش می اندازد . اسب چند قدم این طرف و آن طرف می رود . مدام سرش را تکان می دهد. کمی دورتر غباری در دل کویر بلند شده است . سوار به غبار نگاه می کند و می گوید:
_ رفیقانم برای کشتن تو آمده اند !
ماهان ترسیده و رنگ پریده به دور دست و غباری که بلند شده نگاه می کند . تعداد اسب هایی که پیش می آیند پیدا نیست. ماهان به سوار نگاه می کند و می گوید:
_ برای چه باید بمیرم؟! من خیال جاسوسی شما را نداشتم !
سوار شمشیرش را بالا می برو و می گوید :
_ پیش از دیدن این کتاب می شد از جاسوسی تو در گذریم و جوانمردانه تو را در این برهوت رها کنیم ! اما اکنون با وجود این کتاب دیگر زندگی بر تو حرام شده است ! آن چه تو درباره علی نوشتی قابل چشم پوشی نیست ! سطر به سطر این کتاب دشمن ماست !
با دو دستش شمشیر را گرفته و آن قدر بالا می برو تا ضربه اش کاری و تمام کننده باشد . هنوز اسب شیهه می کشد . انعکاس آفتاب در شمشیر ، چشمان ماهان را می زند . ماهان دست بر چشم می گذارد و منتظر مرگ می ماند . به ناگاه صدای فریاد سوار بلند می شود . ماهان حیران و متعجب نگاهش می کند . سوار با رنگ کبود ، دست بر ساق پایش گذاشته و به ماری سیاه که بر خاک می خزد نگاه می کند. ماهان ترسیده از جا بلند می شود. سعی می کند خودش را از مار دور نگه دارد . به تندی شمشیر و کتاب را از روی خاک بر می دارد . سوار نگاهش می کند ، اما توان حرف زدن ندارد . پیداست زهر مار در بدنش اثر کرده . پوست پایش سیاه شده و تمام تنش می لرزد . دانه های درشت عرق بر صورت سوار نشسته است . ماهان کتاب را میان کیف چرمی می گذارد و با عجله خودش را به اسب می رساند . دستی بر یال اسب می کشد و نوازشش می کند.
_ نترس حیوان . نترس !
افسار اسب را به دست گرفته و با یک جهش بلند بر اسب می نشیند و با ضرب دو پا اسب را هی می کند و به تاخت در برهوت پیش می رود .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ترابی_تنها_نیست
https://eitaa.com/sardar_313_martyr