کتاب (کتاب مخفی)
#قسمت_هشتم
صدایش اندوه دارد. بغض کرده است .
_ اما من یک زن کور و ناتوانم! مگر حرف من چقدر ارزش دارد ؟!
دوباره رطب ها را می شمارد و می گوید:
_ تمام آنچه را که گفتم و نشنیدند،بعد ها رسول خدا بر فراز منبر برای مردم گفت. گفت :(جنگ با علی جنگ با خداست!این دست ها که ذوالفقار حمل می کند ، دست علی نیست ، یدالله ست ! به خداوندی خدا عقیده ام این است که هر که با علی بجنگد، نانش سنگ و آبش خاک می شود !)
ماهان با اندوه به پیرزن نگاه می کند. پیرزن رطب ها را در کاسه سفال می گذارد و ادامه می دهد :
_ بعد ها آن قدر از علی و فضائل و اوصافش شنیدم و شنیدم و شنیدم که بزرگ ترین آرزویم دیدن علی بود ! روزی که رسول خدا میهمان خانه ام شد، خواست چشم هایم را شفا دهد . او خواست امام من نخواستم !
ماهان با تعجب می پرسد:
_ نخواستی ؟!
پیرزن می گوید:
_ چگونه چشم باز کنم و علی را ببینم؟! شرم مرا می کشد !
_ شرم؟!
_ آری !شرم از اینکه رسول خدا و علی مرا ببینند و بدانند که من همان مادی ام که از من پسری زاده شد و بر او تیغ کشید ! من همسر مردی بودم که در قلبش بغض علی بود ! به خدا سوگند کور بودن هزار بار بهتر از شرمساری نزد علی ست ! من با گوش های خودم شنیدم که رسول خدا گفت :( اگر تمام خلایق بر محبت علی جمع می شدند ، خدا هرگز آتش جهنم را خلق نمی کرد . چگونه بینا شوم و در نگاه علی خیره شوم ، وقتی که من مادر و همسر دشمن علی هستم !)
ماهان متوجه صدایی می شود . با ترس سر می چرخاند طرف پنجره و آرام رو به پیرزن می گوید :
_ صدای چه بود ؟!
پیرزن متعجب می پرسد:
_ کدام صدا؟!
ماهان سراسیمه از جایی که نشسته بلند می شود. از پنجره کوچک به بیرون خانه نگاه می کند. بیرون هنوز باد و طوفان است . غبار سپید همه جا را فرا گرفته . چیزی میان سپیدی غبار پیدا ۶. ماهان همان طور که دارد به برهوت نگاه می کند، می گوید:
_ صدایی به گوشم خورد!شبیه به حرف زدن مردانی در باد !
_ صدایی نیست جز زوزه باد !
پیرزن انگار متوجه چیزی شده ! می پرسد:
_ از کسی می گریزی ؟!
ماهان از پنجره فاصله می گیرد و جواب می دهد :
_ آری !
می نشیند و شمشیر را میان دست می گیرد.
_از مردانی می گریزم که برای قتل محمد نقشه می کشیدند.
پیرزن حیرت زده می پرسد:
_ قتل رسول خدا؟!
ماهان سری تکان می دهد و می گوید:
_ آری ! شاید باور نکنی، مردانی از قریش ! از یاران نزدیکش!
ماهان ترسیده سر می چرخاند طرف حیاط .
_ نمی دانم چرا حس می کنم مردانی پشت دیوار خانه ایستاده اند !
شمشیر را میان دست هایش می فشارد !
_ اگر برسند من حریف شان نیستم!
پیرزن می گوید:
_ اگر فراری هستی چرا به این جا آمدی ؟! باید مثل باد در برهوت می رفتی !
_ راه را گم کردم ! طوفان راهم را بست ! من به این برهوت و این طوفان عادت ندارم .
باد زوزه می کشد و در چوبی حیاط را به هم می کوبد. ماهان ترسیده زانو می زند و شمشیرش را طرف در می گیرد .
_ به گمانم این جا هستند ! پشت این در ! برای کشتن من آمده اند !
به یکباره صدای کوبیدند در بلند می شود .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ترابی_تنها_نیست
#روز_مادر
https://eitaa.com/sardar_313_martyr