کتاب(کتاب مخفی)
#قسمت_هفتم
ماهان رطب را در دهان برده و و می پرسد:
_ محمد این ها را گفت ؟!
پیرزن سری تکان می دهد.
_ آری ! او همین جا نشسته بود . همین جا که اکنون تو نشسته ای . و علی را (برادرم) و (جانم) خطاب می کرد ! شنیدم که گفت:( هر که به یکی از فضائل علی گوش بسپارد،خدا گناهان گوش او را می آمرزد هر که حدیثی از فضائل علی را تماشا کند یا بخواند ، خدا گناهان چشم او را می بخشد !)
پیرزن شروع می کند به شمردن رطب ها .
_ یک . دو. سه .
با صدای آرام می شمارد . چهارده رطب را جدا می کند و میان یکی از کاسه های سفال می گذارد . دوباره چهارد۶ رطب دیگر می شمارد و میان کاسه دیگری می گذارد . ماهان نگاهش می کند . پیرزن ادامه می دهد:
_روزگاری این خانه مرد داشت . دو مرد .
کاسه دیگری را پر می کند و کنار می گذارد .
_ مثل حالا ویرانه و نمور و بی نور نبود ! برابر خانه اش چراغ داشت ! حیاطش گلدان داشت! دورتر باغ داشت ! پنجره اش پرده داشت ! سفره اش رونقی داشت !
صدایش پر از اندوه است . ماهان می پرسد:
_ مردان این خانه چه شدند ؟! کجا رفتند ؟!
_ آنها شوهر و پسرم بودند .
دستش از شمردن می ماند . چشم های کورش را رو به ماهان گرفته !کمی تامل می کند و بعد می گوید :
_ هر دو با ذوالفقار علی کشته شدند!
ماهان مبهوت نگاهش می کند . از چیزی که شنیده حیرت کرده ! می پرسد :
_ کشته شدند ؟! به دست علی ؟!
پیرزن سری تکان می دهد.
_ آری ! در بدر مقابل علی و رسول خدا ایستادند و شمشیر کشیدند .
دست پیرزن دنبال کاسه سفال می گردد . ماهان خم می شود و کاسه سفال را به دست پیرزن می دهد و می پرسد:
_ چه می گویی ؟! شوهر و پسرت با محمد و علی جنگیدند ؟!
پیرزن آهی می کشد و می گوید:
_ خدا نی داند چقدر گریستم و به پایشان افتادم تا از این خیال شوم برگردند. گفتم با رسول خدا نجنگید . گفتم هر که بر نور شمشیر بزند زندگی اش را تاریک می کند. گفتم این که مقابل شماست لشکر خداست . چگونه می شود با خدا جنگید ؟!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ترابی_تنها_نیست
https://eitaa.com/sardar_313_martyr