دنیا آن قدرها هم زشت نیست.
گه گاه چیزهای کوچک درخشانی هم در آن پیدا می شود.
و زندگی در واقع چیزی جز جست و جوی این چیزهای کوچک طلایی و درخشان نیست.
#صبح_بخیر
.
💢پدر و پسری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و فریاد کشید:
آآآی ی ی!
صدایی از دور پاسخ داد: آآآ ی ی ی!
پسر با کنجکاوی فریاد زد: که هستی؟
پاسخ شنید: که هستی؟
پسر #خشمگین شد و فریاد زد: ترسو.
باز پاسخ شنید: ترسو.
#پسر با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
#پدر لبخندی زد و گفت: پسرم! توجه کن.
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک #قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:
#مردم میگویند که این انعکاس کوه است، ولی این در #حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، #عشق بیشتری در قلب تو به وجود میآید و اگر دنبال #موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هرگونه که به دنیا و آدمها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢بابا داشت #روزنامه میخوند #بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله ی بازی رو نداشت یه تیکه از روزنامه رو که #نقشه ی دنیا بود
تیکه تیکه کرد وگفت : فرض کن این پازله...! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد,
بابا، باتعجب پرسید: توکه #نقشه ی دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم …دنیا خودش درست شد.
آدمای دنیا که درست بشن...
دنیا هم درست میشه...🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را!!!»🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢#ژاپن تسليم شد، با دو ميليون كشته و یک كشور مخروبه! محاكمه امپراتور و پايان یا ابقای امپراتوري را بر عهده ژنرال مك آرتور گذاشته بودند.
آرتور درخواست كرد که با امپراتور دیدار کند. پاسخ ژاپني ها منفي بود. آرتور با عصبانیت گفت:
"اين دستور ژنرال برنده به امپراتور بازنده است و ديدار بايد در دفتر من صورت بگيرد".
ژاپنی ها كوتاه آمدند و شروط را گفتند:
"امپراتور خداست و كس دیگری حق حضور در جلسه را ندارد، هيچ عكسي از ديدار گرفته نشود، و ژنرال اجازه دست دادن و لمس او را به خود ندهد".
امپراتور كه وارد شد، آرتور با او دست داد و به سمت عكاس نگهش داشت تا عكسي از او گرفته شود، امپراتور مقدسي كه ميليون ها نفر به خاطر او به كام مرگ رفته بودند حالا مثل کودکان مودب شده بود.
#امپراتور مقابل آرتور تعظيم كرد و خواهش كرد به ملت او یک فرصت دوباره بدهد و فقط او را مجازات كند. آرتور پذیرفت كه امپراتوري بماند تا #ملت ژاپن با احساس #اتحاد و الهام از نماد سنتي امپراتور، دوباره برخيزد، در عوض امپراتور بايد فرداي آن روز به مردم ژاپن چند كلمه ساده را می گفت:
"من #خدا نيستم، من هيروهيتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!"🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند.
ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک.
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰).
اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) .
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰).
ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست.
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
شهادت کبک ها!
💢شخصی بر سفره امیری #مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید.
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
#روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید:
کبک ها #شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته، #امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
هدایت شده از خـوشـ😋ـمـزه تـرین ها🍟🥩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 چیزی تا #عید🍊 نمونده 😧 عجـله کن 🏃♂
بدون نیاز به هیچ قالبی یک دسر دلربای خوشمزه درست کن😋💎
🔮با این کانال شوهرتو سوپرایز کن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
آموزشش⬆️ با چند قلم مواد دم دسته🥚🍶
💢چرا زنی شبیه فرنگیها قسمت ما نمیشود؟
حسین قلی خان نظام السلطنه از فرنگ برای رفیقش محمد ولی خان افشار نامهای می فرستد و فراوان از زنان فرنگی تعریف می کند که در عقل و خط و سواد بیهمتایند و بیکران از زنش گلایه دارد که چرا قسمتش زنی شبیه زنان فرنگی نیست و پاسخ محمد ولی خان به نامه بینظیر است:
قربانت شوم
عقل و شعور ذاتیست نه اکتسابی ولی خط و سواد مکتبیست.
شما که اهل دودمان جلیلۂ قجرید و تمام مقدرات ایران و ایرانی در دست ایل و اقوام و طایفۂ شماست
کدام مدرسه را برای زنان ساخته اید؟
کدام معلم و معلمه را تعیین نمودهاید برای آموزش به زنان؟
عدم قابلیت زنان را با چه معیاری اندازه گرفتهاید؟
از کجا پی به بی استعدادی زنان ایران بردهاید؟
آخر ارزش زن ایرانی را به سازگاری با اندرونی معیار گذاشتهاید،نه خط و سواد.
از زن ضبط و ربط اولاد و #خانهداری خواستهاید نه خطنویسی.
زنان را در مسیر خرافه و سحر و دعا و جادو و اطاعت کورکورانه از دین رهنمود کردهاید نه علم و ترقی.
زنان #شجاع و آزاده را به جرم سرپیچی از فرامینتان کتک میزنید تا سر حد مرگ
زنان را کنیز و کلفت می خواهید نه موثر در پیشرفت مملکت.
زنان را نصف مرد می دانید و ضعیفه خطابشان می کنید.
و تمام #عزت نفس و خودباوری را از #زنان مملکت سلب کردهاید بعد توقع دارید شبیه زنان فرنگ شوند
زهی خیال باطل......
برگرد رفیق!
برگرد به #مملکت و با زنت شبیه فرنگیان رفتار کن بعد خواهی دید #زن ایرانی در عقل و هوش و درایت و کیاست و ذکاوت سرآمد جهانی است.
برگرد ......
محمد ولی خان افشار
طهران
به تاریخ 15 ذی القعده ١٣٢٠ ه.ق
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢ناصرخسرو قبادیانی #ناشناس، وارد نیشابور شد. به دکّان پینهدوزی رفت تا وصلهای به پایافزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشهای از بازار برخاست. پینهدوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، #لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش بود.
ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت:
در مدرسة انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلان فلانشده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکهتکهاش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همینقدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینهدوز قاپید و گفت:
برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام #ناصر #خسرو ملعون برده میشود! لحظهای درنگ کنم...
این بگفت و به راه افتاد...🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
مرحوم #محمد #قاضی، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان در کتاب خاطراتش روایت می کند :
در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه #طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق #کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.
در یک #روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به #امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آن چنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت :
آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات #صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه #ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آن چنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.
شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیس های معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.
ضمن صرف غذا گفتم : #کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت : #ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.
حال مرا که دید قهقهه ای سر داد و مفصل خندید و گفت :
نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و این ها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.
در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و #جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچک ترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسان ها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.
خاطرات یک مترجم
✍محمد قاضی
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚