💢روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند.
ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک.
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰).
اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) .
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰).
ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست.
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
شهادت کبک ها!
💢شخصی بر سفره امیری #مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید.
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
#روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید:
کبک ها #شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته، #امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
هدایت شده از خـوشـ😋ـمـزه تـرین ها🍟🥩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 چیزی تا #عید🍊 نمونده 😧 عجـله کن 🏃♂
بدون نیاز به هیچ قالبی یک دسر دلربای خوشمزه درست کن😋💎
🔮با این کانال شوهرتو سوپرایز کن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
آموزشش⬆️ با چند قلم مواد دم دسته🥚🍶
💢چرا زنی شبیه فرنگیها قسمت ما نمیشود؟
حسین قلی خان نظام السلطنه از فرنگ برای رفیقش محمد ولی خان افشار نامهای می فرستد و فراوان از زنان فرنگی تعریف می کند که در عقل و خط و سواد بیهمتایند و بیکران از زنش گلایه دارد که چرا قسمتش زنی شبیه زنان فرنگی نیست و پاسخ محمد ولی خان به نامه بینظیر است:
قربانت شوم
عقل و شعور ذاتیست نه اکتسابی ولی خط و سواد مکتبیست.
شما که اهل دودمان جلیلۂ قجرید و تمام مقدرات ایران و ایرانی در دست ایل و اقوام و طایفۂ شماست
کدام مدرسه را برای زنان ساخته اید؟
کدام معلم و معلمه را تعیین نمودهاید برای آموزش به زنان؟
عدم قابلیت زنان را با چه معیاری اندازه گرفتهاید؟
از کجا پی به بی استعدادی زنان ایران بردهاید؟
آخر ارزش زن ایرانی را به سازگاری با اندرونی معیار گذاشتهاید،نه خط و سواد.
از زن ضبط و ربط اولاد و #خانهداری خواستهاید نه خطنویسی.
زنان را در مسیر خرافه و سحر و دعا و جادو و اطاعت کورکورانه از دین رهنمود کردهاید نه علم و ترقی.
زنان #شجاع و آزاده را به جرم سرپیچی از فرامینتان کتک میزنید تا سر حد مرگ
زنان را کنیز و کلفت می خواهید نه موثر در پیشرفت مملکت.
زنان را نصف مرد می دانید و ضعیفه خطابشان می کنید.
و تمام #عزت نفس و خودباوری را از #زنان مملکت سلب کردهاید بعد توقع دارید شبیه زنان فرنگ شوند
زهی خیال باطل......
برگرد رفیق!
برگرد به #مملکت و با زنت شبیه فرنگیان رفتار کن بعد خواهی دید #زن ایرانی در عقل و هوش و درایت و کیاست و ذکاوت سرآمد جهانی است.
برگرد ......
محمد ولی خان افشار
طهران
به تاریخ 15 ذی القعده ١٣٢٠ ه.ق
#داستانهای کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢ناصرخسرو قبادیانی #ناشناس، وارد نیشابور شد. به دکّان پینهدوزی رفت تا وصلهای به پایافزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشهای از بازار برخاست. پینهدوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، #لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش بود.
ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت:
در مدرسة انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلان فلانشده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکهتکهاش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همینقدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینهدوز قاپید و گفت:
برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام #ناصر #خسرو ملعون برده میشود! لحظهای درنگ کنم...
این بگفت و به راه افتاد...🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
مرحوم #محمد #قاضی، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان در کتاب خاطراتش روایت می کند :
در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه #طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.
ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق #کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.
در یک #روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به #امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آن چنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.
کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت :
آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات #صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه #ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آن چنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.
شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیس های معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.
ضمن صرف غذا گفتم : #کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت : #ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!!
لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.
حال مرا که دید قهقهه ای سر داد و مفصل خندید و گفت :
نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و این ها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.
در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و #جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچک ترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسان ها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.
خاطرات یک مترجم
✍محمد قاضی
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢در یک جنگل پر درخت و زیبا، شیر 🦁و گرگ 🐈و روباه🐺 زندگی می کردند. آنها کم کم با هم دوست شدند. گرگ و روباه با هم کنار جوی آب زندگی می کردند. شیر هم که سلطان جنگل بود، برای زندگی یک غار را در وسط جنگل انتخاب کرده بود. گرگ و روباه با هم برای شکار کردن می رفتند؛ اما معمولا شکار درست و حسابی گیرشان نمی آمد.شیر هروقت برای آب خوردن کنار جوی می رفت، گرگ و روباه را می دید. او معمولا شکارهایی را که می گرفت، کنار جوی آب می آورد و همانجا می خورد. گرگ و روباه هم سلامی به شیر می کردند. شیر می دانست بعد از رفتن او، گرگ و روباه باقی مانده غذای او را می خورند.
یک روز وقتی غذایش را تمام کرد، به گرگ و روباه که داشتند او را نگاه می کردندگفت: نترسید! بیایید بقیه غذا را بخورید. من سیر شدم.
امروز تا اینجا روانخوانی شود.
🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁🦁
گرگ و روباه با خوشحالی به سمت غذا آمدند و باقی مانده غذای شیر را خوردند. بعد از اینکه غذایشان تمام شد، شیر به آن ها گفت: می دانمکه شما دو تا به اندازه من قدرت ندارید و همیشه نمی توانید غذای درست و حسابی گیر بیاورید. از این به بعد، اگر دلتان بخواهدمی توانید همراه من به شکار بیابید تا بتوانید هر روز غذای حسابی بخورید.
گرگ و روباه از این پیشنهاد شیر خوشحال شدند و قبول کردند که از آن به بعد همراه شیر به شکار بروند. از فردای آن روز هر سه با هم به شکار می رفتند.
روزی از روزها ، آن سه برای شکار به کوهی رفتند و توانستند با همکاری هم سه حیوان را شکار کنند. آن ها یک گاو کوهی، یک بز کوهی و یک خرگوش شکار کردند. هر سه خوشحال از اینکه غذای درست و حسابی می خورند به جنگل برگشتند. تا به حال پیش نیامده بود که در یک روز سه تا حیوان بتوانند شکار کنند. آن ها همیشه یک یا دو تا حیوان شکار می کردند که شیر آن را می خورد و باقی مانده اش را گرگ و روباه می خوردند. به همین خاطر گرگ و روباه وقتی توانستند در یک روز سه تا حیوان شکار کنند، خیلی خوشحال بودند. آن سه شکارها را به دندان گرفتند و کنار جوی آب رفتند. توی راه گرگ آرام به روباه گفت: درست است که شیر سلطان جنگل است، اما باید سهمیه غذای ما را بدهد. نمی شود که همیشه اضافه غذای شیر را بخوریم. ما با هم شکار کردیم. پس به هر کداممان یکی از این حیوانات می رسد.
روباه گفت: هیس! ساکت باش اگر شیر حرف هایت را بشنود، هیچکدام از آن شکارها را به ما نمی دهد. او بزرگتر و سلطان جنگل است؛ بهتر است احترامش را نگه داریم و اجازه بدهیم خودش هر طور که دوست دارد غذا را بین ما تقسیم کند. او به اندازه شکمش می خورد و بقیه اش در هر حال برای ما می ماند. شیر که متوجه پچ پچ های گرگ و روباه شده بود، فهمید که آن ها درباره چه چیزی حرف می زنند.
او به گرگ گفت: ای گرگ، امروز تو این شکارها را بین ما تقسیم کن. گرگ که ازحرف شیر خوشحال شده بود، به جای اینکه احترام سلطان جنگل را نگه دارد و بگوید هرچه شما دستور بدهید اطاعت می کنیم، به شیر گفت: تو چون از من و روباه بزرگتر هستی، گاو کوهی مال تو باشد؛ من همچون از روباه بزرگتر هستم ، بزکوهی مال من باشد و خرگوش هممال روباه.
شیر که از حرف های گرگ و گستاخی او ناراحت شده بود، به گرگ حمله کرد و گفت ای گستاخ و پررو، من یک ذره هم از این شکارها به تو نمی دهم. از پیش ما برو. دیگر حق نداری در این جنگل زندگی کنی.
گرگ از اینکه به حرف روباه گوش نداده بود ، پشیمان شد و سرش را پایین انداخت و از جنگل رفت. بعد شیر به روباه گفت: حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه که سرنوشت گرگ را دیده بود، به شیر گفت: قربان شما #سلطان #جنگل هستید. من در حضور شما بی احترامی نمی کنم و چیزی از این شکارها را برای خودم بر نمی دارم. این گاو چاق کوهی برای صبحانه شما باشد. این #بز کوهی برای ناهار و این #خرگوش هم برای شام شما.
شیر از این تقسیم #روباه خوشحال شد و گفت: به به! خیلی خوب قسمت کردی، بگو ببینم این قدر خوب تقسیم کردن را از کجا یاد گرفتی؟
روباه گفت: از سرنوشت گرگ بیچاره.
شیر گفت: حالا که تو ادب داشتی و در حضور سلطان جنگل گستاخی نکردی، من هر سه این شکارها را به تو می دهم و خودم به کوه می روم و دوباره شکار می کنم. از این به بعد تو مشاور و دوست نزدیک من هستی. شیر به طرف کوه رفت. روباه دور شدن شیر را تماشا کرد. او خوشحال بود از اینکه احترام بزرگ تر را نگه داسته بود و همین باعث شد چیزی را از دست ندهد و چیزهای بیشتری هم به دست بیاورد. #شیر حالا او را دوست نزدیک خودش می دانست.🌺
" مثنوی معنوی"
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢 مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
🌼 به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است
🍂 هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
🌱 لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!!
🌿 به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
☘ همه ما مانند آن مرد هستیم :
👌 کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
👌 صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
👌 تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
👌 برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست،
👌 لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان میشوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢#وﻗﺘﯽ #ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ #ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍیی ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
#ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ را ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ، #ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺶ گفتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ می کنی؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ می کنند!
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است.
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم. 🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
حضرت یونس حدودا سی ساله بود که از طرف خدا مامور به ارشاد مردم شهر نینوا در کشور عراق شد. سالها تبلیغ کرد و در راه ارشاد آن ها کوشش نمود؛ ولی آنها که تعدادشان از صد هزار نفر هم بیشتر بود، دایما او را تکذیب می کردند و به او تهمت می زدند و می گفتند تو هذیان میگویی، ما نمی خواهیم از تو پیروی کنیم و دعوت تو را قبول نمی کنیم. با این حال یونس باز هم ماموریتش را انجام می داد و دایما آنها را هدایت می کرد. در تاریخ آمده که فقط دو نفر به او ایمان آوردند؛ یکی از آنها عابد و زاهد بود و دیگری عالم و حکیم. بقیه هیچ عکس العملی نشان ندادند و حتی در صدد قتل و آزار او بر آمدند. در این موقع، یونس به درگاه خدا شکایت کرد و خواست که مردمان شهر را نفرین کند. مرد عالم و حکیم، به علت حکمتی که داشت از یونس خواست که آنها را نفرین نکند؛ ولی مرد عابد با یونس هم عقیده بود و از او می خواست که آن ها را نفرین کند.
بالاخره حوصله حضرت تنگ شد. مردمان را نفرین کرد و از خدا خواست تا برای آنان عذاب نازل کند. خدای متعال به یونس خبر داد که در فلان روز، عذاب برآنها نازل می شود. حضرت این خبر را به قوم خود داد و خودش هم از شهر بیرون رفت و از دور شاهد بر اوضاع آنها بود. همین که آثار عذاب پیدا شد و مردم با چشم خود آن را دیدند، به سراغ آن مرد حکیم و عالم رفتند و از او کمک خواستند. عالم گفت: به خدای بزرگ پناه ببرید، ناله و گریه کنید، با زن ها و بچه ها به بیابان ها بروید، در آنجا سر به آسمان بلند کنید و با حالت تضرع و زاری از خدا کمک بخواهید و به او ایمان بیاورید و توبه کنید. از این طریق خداوند شما را می آمرزد و رحمتش را بر شما نازل می کند
آن قوم، تمام حرفهای مرد عالم را انجام دادند و به همین دلیل نیز خداوند آنها را مورد ترحم قرارداد و عذاب را از آنها برطرف کرد. حضرت یونس وقتی باخبر شد که عذاب از آنها برطرف شده خشمگین و ناراحت از اینکه چرا نزد قوم خود خوار شده و عذاب از آنها برطرف گشته است، به حالت فرار و قهر از شهر بیرون آمد. در مسیر خود به ساحل دریا رسید و دید که کشتی پر از مسافر و آماده حرکت است. از آنها خواست تا او را هم سوار کنند؛ آنها قبول کردند. یونس سوار شد و کشتی به راه افتاد. همین که به وسط دریا رسیدند، دریا طوفانی و پر از امواج شد. ناگهان کشتی متوقف شد و ایستاد. درباره علت این توقف، بعضی می گویند ماهی بزرگی (یک نهنگ) در جلو کشتی ظاهر شده بود و بعضی گفته اند که کشتی سنگین شده بود و نمی توانست حرکت کند. به هر حال کشتیبان و مسافرین گفتند که باید یک نفر را به قید قرعه به دریا بیندازیم. چند بار قرعه کشیدند و هر بار، قرعه بنام یونس پیغمبر افتاد. همه دانستند که رمزی در کار است. یونس را به دریا انداختند و بلافاصله ماهی بزرگی که از طرف خدا مامور شده بود، او را بلعید؛ گر چه اراده خدا براین قرار گرفته بود که در شکم ماهی، به او هیچ آسیبی نرسد.
یونس در شکم ماهی علت گرفتاری خود را فهمید و دانست که بی صبری و قهر او از قومش، شایسته او نبوده است. (مربیان الهی تا آنجا که امید تربیت دارند باید از درخواست عذاب بپرهیزند) این ماجرا یک بلا و آزمایشی بود که خدا این پیامبرش را به آن مبتلا کرد. لذا از همان موقع، یونس به تسبیح خدا مشغول شد؛ بسیار نالید و گریه کرد و در آن زندان تنگ و تاریک شکم ماهی، فریاد کرد که: خدایا، معبودی جز تو نیست و من از ستمکاران به نفس خود هستم. این تضرع و استغاثه ها، موجب نجات او شد. ماهی پس از چند روز، به دستور خدا، او را در کنار دریا از دهان خود بیرون انداخت. یونس بسیار مریض و بی رمق بود و به همین دلیل، خداوند درخت کدویی را بالای سر او سبز کرد تا پیغمبرش از میوه و سایه آن استفاده کند. کم کم حال او بهتر شد و مامور شد که دوباره به نزد قومش برگردد. آن قوم هم دعوت او را پذیرفتند. آنها دیگر به خدا ایمان آورده بودند و خدا را پرستش می کردند. قبری که در شهر کوفه در کنار شط فرات است، به قبر یونس پیغمبر مشهور است که گنبد و بارگاهی هم دارد.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همچون رودخانه ها به جستجوی دریا
حتی ژرف تر از آنها
جان من به جستجوی توست
🌱کریستینا روزتی
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙