#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر
دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد. روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"
دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:
"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."
این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته اشان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند. زندگی یک نعمت است.
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزه غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم به درگاه خدا زاری می کند.دل شکسته
امروز پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام به بهشت رفته است.......
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد اما عقیم است..
قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدمهایی فکر کنید که مجبورند شب را درخیابانها بخوابند...
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند..
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید...
اما قبل از اینکه به فکرِ گرفتن انگشت اتهام به سوی کسی یا محکوم کردن او بیفتید، بیاد بیاورید که هیچ کدام از ما بی گناه نیستیم و همه به یک خالق جواب پس می دهیم......(قابل تامل..!)
و زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست، لبخندی بزنید و خدا را بخاطر زنده بودنتان شکر کنید.🌷
#ارسالی
۰✿❥ 📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر
دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد. روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"
دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:
"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."
این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته اشان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند. زندگی یک نعمت است.
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزه غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم به درگاه خدا زاری می کند.دل شکسته
امروز پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام به بهشت رفته است.......
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد اما عقیم است..
قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدمهایی فکر کنید که مجبورند شب را درخیابانها بخوابند...
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند..
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید...
اما قبل از اینکه به فکرِ گرفتن انگشت اتهام به سوی کسی یا محکوم کردن او بیفتید، بیاد بیاورید که هیچ کدام از ما بی گناه نیستیم و همه به یک خالق جواب پس می دهیم......(قابل تامل..!)
و زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست، لبخندی بزنید و خدا را بخاطر زنده بودنتان شکر کنید.🌷
#ارسالی
۰✿❥ 📒@sarguzasht📒
#ارسالی #داستان_واقعی #سرگذشت_واقعی
من 1دختر ب سن 15از نیشابور من 1خواهری داشتم ک با دادشم دوقلو بودن من خیلی با ا بجیم صمیمی بودم وخیلی او را دوست داشتم او1شب خاب دید مادر جانم اومده و گفته نازنینم حالا وقت شه بریم و خواهرم خوش حال شده فردا ی آن روز وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم اومد و گف آبجی من مدرسم دیر شده و میشه برای نهار برام غذا درست کنی منم قبول کردم ساعت ای 9صبح بود و دیدم ا بجیم زنگ زد و گف آبجی جونم حالم خیلی بده میش با مامان بیای دنبالم منو مامانم با عجله بدوبدو تو خیابون بودیم و ب طرف مدرسه رفیتیم و دیدم ک 1کی تو خیابون افتاده و دورش زیادی شلوغه مامانم و رفت مدرسه من رفتم آنجا و دیدم ا بجیم رو زمین افتا ده و زمین خونی است منم با نگرانی و ناراحتی و چشمان پر اشک زنگ زدم آمبولانس گف تا20دقه دیگه اونجاییم چون خیلی ناراحت بودم ابیجمو رو دوشم کردم و تا خود بیمارستان بدو بدو میبردم وگریه و گریه میکردم نزدیکای بیمارستان امبلانسو دیدم گفتم نگه داره ابیجمو گذاشت و گف همراه نمیزاریم بیاد داخل و قبول کردم و بدوبدو رفتم بیمارستان با اینکه آمبولانس آجیل شو روشن کرده بود من زود تر رسیدم و ا بجیم اومدعااایییی خیلی بد بود و بردنش کما چون قبلا بهش تو پاساج حمله کردم و از پله ها قلش دادن فک کردیم برا همونه اما نبود ا بجیم سکته قلبی و مغزی کرده بود💔مامانم رسید و با گریه بهش گفتم مامانم بدون اینکه بره جای ابجیم رفت مشهد پا بوسه امام رضا و ب پاش افتاد و التماس کرد اما..💔وقتی برگشتیم داداشم ک قول ا بجیم بود با گریه از حال رفته بود و وقتی بهوش اومد گف نازنین قول منه اون بره یعنی نیمی و تمام وجودم رفته و منم( گریه) 😔و دکترا گفتم امیدی نیس من رفتم خانه چون ا بجیم صبحی ک میخاس بره مدرسه گف زیر تابلو اتاقم 1کاغذیه اگ کاریم شود بخوانیم و من بدوبدو رفتم و خان و اومدم بیمارستان چون دکترا جوابش کرده بودن گفتن امیدی نیس و گفتم ببرینش و بدنشو احدا کنین و رضا یتو از مادرم گرفتن خیلی ناراحت بودم و شب 3وم رفتن مشهد برا احدا از بیمارستان ک داشت میامد بیرون گفتم خدافز ابجی قشکلم خدافز عزیز اسمانی چون ابجی من از قبل همرو میدونس حتا خابم دیده بود ک بهشته و الانم هس و من با موهای قیچی شوش میخوابم اگ دوس دارید عکس شو ببینید تو گوگل بزنید نازنین رحیمی نیشابور
و واسش فاتحه بخوانید ممنون میشم🥺😭
📒@sarguzasht📒
#داستان_کوتاه #داستان #سرگذشت_واقعی #داستان_واقعی
با سلام.محمد طاها ٣٣ كرج.من سه تا عمو دارم كه يكيشون دعانويس ميباشد .البته در روستا زندگي ميكند.كه اهالي روستا عموي مرا بسيار دوست دارند و عموي من در حال حاضر ٤٦ سالش ميباشد. ولي چهره اش حدود ٧٠ بيشتر نشان میدهد و بسيار سكشسته شده.كه دعانويسي را از كسي نياموخته بلكه از دوران جواني اين استعداد را در خودش يافت(البته به هيچكس هم كامل توضيح نداده كه چطور فهميده اين توانايي را دارد).و تا الانم مجرد مانده و در خانه اي مستقل و تنها زندگي ميكند.و دعاهايي كه مينويسد رد خور ندارد.و از روستاهاي ديگر و حتي شهرهاي اطراف هم براي دعانويسي نزد عموي بنده مي آيند. كه من دوسال پيش با پدرم كمي حرفم شد و مجبور شدم از خونه بزنم بيرون.و هيچ جايي سراغ نداشتم كه بروم. بنابراین مجبور شدم به خانه ي عموي دعانويسم بروم چون تنها زندگي ميكرد.خلاصه وقتي به خانه عمويم رفتم انگار كمي ناراحت شد و بروي خود نياورد.. خلاصه شب هنگام رختخواب مرا در اتاقي پهن كرد.و به اتاق مخصوص خود رفت.كه من حدودا ٢ يا ٣ شب از خواب بيدار شدم خواستم به دستشويي بروم كه صداي عموي را از اتاق شنيدم كه خيلي آروم با كسي صحبت ميكرد بشدت كنجكاو شدم و رفتم گوشم را به در اتاق چسباندم كه همان لحظه صداي عموم متوقف شد.احساس كردم متوجه حضور من شد.خلاصه تا صبح كلي فكرو خيال راجع به عموم كردم.فكر ميكردم عموم احتمالا زن صيغه اي چيزي دارد ولي رو نميكند.و در اتاق مشغول كاراي خاكبرسري بوده.خلاصه تا صبح از اين فكرا خوابم نبرد.حدود موقع اذان صبح چشمام گرم شد و خوابيدم.ساعت ١١ بيدار شدم عمويم نبود.سريع به درون اتاقش رفتم.و ولي كسي داخلش نبود.ناخودآگاه بسمت كتابي كه مخصوص دعانويسيش بود رفتم كه وقتي كه كتاب را در دست گرفتم و بازش كردم صداي عجيبي بيخ گوشم شنيدم كه از ترس كتاب از دستم افتاد و سريع از اتاق بیرون رفتم.دقيق نميتونم توضيح بدم صدا به چه صورتي بود يكم شبيه خرناس سگ .خلاصه عموم كه برگشت مستقيم به سمت اتاقش رفت و متوجه حضور من در اتاقش شد و خيلي عصباني شد و گفت نبايد به اين كتابا دست ميزدي.خلاصه من خيلي شرمگين شدم و معذرت خواهي كردم.كه همان شب دوباره ٢ يا ٣ ناخودآگاه بيدارشدم كه يه لحظه حضور زني را بالاي سرم احساس كردم كه از ترس ميخواستم قالب تهي كنم شروع كردم به خواندن سوره حمد ولي بیفایده بود.زن همانطور به من نزديك ميشد كه من يه لحظه احساس سرمايي خيلي شديدي را كردم كه همان لحظه خود به خود چشمانم بسته شدو چيزي نفهميدم. ولي چشم باز كردم ساعت ١٠ صبح بود فكر كردم شايد خواب بوده .بنابراين به عمويم تصميم گرفتم خوابم را تعريف كنم كه نكنه تعبير بدي دارد.عمويم علاوه بر دعانويسي تعبير خواب هم انجام ميدهد.كه عمويم بعداز شنيدن ماجرا به من گفت تو خواب نديدي.بلكه تو استعداد دعانويسي داري و بايد جايگزين من شوي.من خيلي ترسيدم ولي باور نكردم .كه عمويم به من گفت امروز ٤ مشتري براي دعانويسي نزد من ميايند.تو بجاي من براي آنها دعانويسي كن.اخه مگه ميشه من حتي قرآن هم نميتونم خوب بخونم چطور دعا بنويسم.عمويم مرا راضي كرد كه بجاي او دعانويسي كنم.نفر اول كه امد يك زن بود كه بسيار از دست همسرش و كارهايي كه ميكرد ناراحت بود و من هم بعداز شنيدن حرفاي زنه ناخودآگاه اسمي در گوشم گفت:شهربانو.و من هم به زبان آوردم كه خانمه گفت مادر شوهرم.كه باز كسي در ذهنم به من بگفت شهربانو طلسمي در فلانجا مخفي كرده و من هم به زبان آوردم. و ناخودآگاه دستانم خودكار مخصوص را برداشته و شروع كرده به نوشتن كلماتي.خلاصه دوستان من هم دعاهايم ردخور نداشت و ديگر نزد خانوادم بازنگشتم.و نزد عمو به كار دعانويسي پرداختم.و هرروز احساس ميكردم بدنم ضعيف ميشده بطوري كه در عرض يك سال ١٠ سال شکسته شدم.و عمويم سال بعدش فوت شد.و من كاملا مسئوليت دعانويسي را بر عهده گرفتم.دوستان خيلي زياده همشو نميتونم بگم.فقط بهتون بگم پول كه از دعانويسي بدست ميايد نه تنها بركت ندارد بلكه بدبختي مياره. و بايد با جنها در ارتباط باشي كه همين باعث تحليل رفتن بدن و پيري زودرس ميشه .هيچوقت سراغ اينكارا نريد آخر و عاقبت نداره.ممنون از همتون
#ارسالی
۰✿͜͡❥
💠امام صـادق(ع):
تسبیحات حضـرت فاطمه زهرا(س)
پس از نـماز
نزد من محبـــوبـــ تر
از هزار رکعت نماز در هر روز است.
عبادات قبول وقت نماز شام 🙏
#ارسالی ازعضو کانال
📿 📿
〰〰💠〰〰
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💠امام صـادق(ع):
تسبیحات حضـرت فاطمه زهرا(س)
پس از نـماز
نزد من محبـــوبـــ تر
از هزار رکعت نماز در هر روز است.
عبادات قبول وقت نماز شام 🙏
#ارسالی ازعضو کانال
📿 📿
〰〰💠〰〰
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💠امام صـادق(ع):
تسبیحات حضـرت فاطمه زهرا(س)
پس از نـماز
نزد من محبـــوبـــ تر
از هزار رکعت نماز در هر روز است.
عبادات قبول وقت نماز شام 🙏
#ارسالی ازعضو کانال
📿 📿
〰〰💠〰〰
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#دعــــــا
بارالها …🙏🙏
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﯽ
ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ ،
ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ ...
بارالها....
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ
ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ ...
بارالها....
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺭﺍﺳﺖ
ﺑﻮﺩﻥِ ﺩﺭﻭﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﺴﺎﺯﯾﻢ ...
بارالها....
ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥ
ﺣﻖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
بارالها...
به ما بياموز همان باشيم
كه قولش را به تو داديم ...
" انسان"!
الهی آمیـــن🙏
#ارسالی maryam
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❣ ❣
👆👆👆👆👆👆👆👆
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارســالی
عضوکانال
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🔮شخصى در كاباره ميميرد و شخصى ديگر در مسجد،
شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود..
و دومی برای دزدیدن کفشها..
پس انسانها را قضاوت نکنیم!
#ارسالی
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارســالی
عضوکانال
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
⚠️عدالت درجامعه اسلامی
بامصوبه مجلس
مدیران میتوانند
ماهانه تا ۲۴میلیون تومن
دریافتی داشته باشند
یعنی یک کارگر
ماهیانه ۸۰۰ هزارتومن حقوق می گیرد
و یک مدیر روزی ۸۰۰ هزارتومن
#ارسالی
❣ ❣
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به #نماز استفاده كنيد.👇
اتل متل پروانه💕
نشسته روي شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقت نمازه💕
به اين صدا چي ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهاي مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
#ارسالی توسط 👇👇
بانو هدیه مُــوحد
👥 با شما میتوان بهترین بود منتظر مطالب تان هستیم 😘
❣ ❣
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به #نماز استفاده كنيد.👇
اتل متل پروانه💕
نشسته روي شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقت نمازه💕
به اين صدا چي ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهاي مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون💕
#ارسالی توسط 👇👇
بانو هدیه مُــوحد
👥 با شما میتوان بهترین بود منتظر مطالب تان هستیم 😘
❣ ❣
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈•
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#سرگذشت_واقعی #ارسالی
مادرم فرشته ای روی زمینه....
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
سلام ممنون بابت کانال خوبتون .امروز عصر با پسرم اومدم خونه پدرم تا سری بهشون بزنم
اینقدر دلم گرفت غیر از شما کسی ندارم باهاش درد دل کنم مادرم زن ساده وبدبختی هست
وقتی میگم ساده فکر کنم اون خانمی که میگفت پسرم دانشگاه میره اما عقلش هنوز بچه هست
منو درک کنه .مادرم با همه چیز پدرم ساخته با بی پولیش ما 4تا بچه هستیم به خدا یاد نداریم
پدرم یه بار با دل رضا پول بده برا خرج خونه
.الان هم که پدرم 70سالش هست بازم خرجی نمیده به خدا یارانه و کمیته که به دونفرشون میده
خرج خونه اشون میکنم چون من و خواهرم برا خونه اشون مواد غذایی میگیریم
خواهرم شهر هست اگر تو شهر چیز ارزونی ببینه یا فروشگاه ها آف بزنن براشون میخره
بعد یارانه که دادن میزنم به حسابش پولش رو چون مامانم پول نمیشناسه تا بره خرید هر قیمتی که بگن نمیدونه
کم هست یا زیاد اینا رو گفتم که بگم کاش پدرم اخلاق خوبی داشت حداقل همین الان رو یه حرف که مامان بدبختم زد
جلو منو پسرم هرچی از دهنش دراومد بهش گفت به خدا حرف بدی نزد مامانم فقط گفت تو میوه و تره بار نمیخوای
فردا هفته بازار هست گفتم نه گفت ما که چیزی تو خونه نداریم پول هم نداریم بابات میگه میرم دلستر میخرم
یهو بابام شروع کرد ناسزا گفتن بهش اینقدر دلم گرفت که نگو ما کوچکترین چیزها برامون شده
آرزو با هر شرایطی مادرم میسازه به خاطر ساده بودنش هیچ کس بهش احترام نمیگذاره😔
کاش ما آدما میفهمیدم که اونایی که ساده هستن به خدا آدم هستن حق بهترین زندگی دارن
به نظرم بابام باید جواب پس بده.حتی پدر بزرگ و مادر بزرگم اونا که میدونستن مادرم ساده هست
چرا شوهرش بدن تا هم خودش گرفتار بشه هم پدرم وهم ما به دنیا بیایم و زجر بکشیم
به خدا کم حرف نشنیدیم از شوهر و خونواده هاشون جلورومون هم نگن با رفتاراشون بهمون طعنه میزنن
حتی برادرم هم از خونواده زنش .ببخشید طولانی شد دلم خیلی پر بود چشام داره میباره 😭