eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض می‌کرد که زندگی سختی دارد و نمی‌داند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر می‌رسید هر مشکلی که حل می‌شود، یک مشکل دیگر به دنبالش می‌آید. پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغ‌ها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید. دختر غر می‌زد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه می‌کند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد. پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی می‌بینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن. دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند. در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد. سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟ پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد. تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت می‌کرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید. با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد. تو کدام یک از این سه ماده ای؟!🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با اودر ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگيشان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزانناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش ساده اى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.»آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چىداريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد.باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد . باز هم جلوتررفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد. اينبار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت:مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم:خوراک مرغ !!! نتيجه اخلاقى:مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید درخود ما باشد🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢در یک مزرعه حیواناتی زندگی می کردن از میان این همه حیوان گاو از همه زحمت کش تر بود او همیشه زمین های مزرعه را شخم می زد و آماده ی کاشتن بذر می کرد و شب ها خسته و کوفته به طویله بر می گشت و با دوستش الاغ درد و دل می کرد یکی از شب ها که گاو خسته و کوفته به طویله برگشت دوستش الاغ به او گفت چرا این قدر خسته هستی گاو با ناله گفت از بس که زمین های کشاورزی را شخم می زنم خسته هستم الاغ به او گفت من نقشه ای دارم گاو گفت چه نقشه ای داری الاغ گفت از فردا تو خودت را به مریضی بزن تا که کشاورز تو را به زمین کشاورزی نبرد گاو قبول کرد اما کشاورز تمام حرف های آن ها را شنیده بود و نقشه ای برای آنها کشید فردای آن روز کشاورز به طویله رفت تا نقشه ا ش را اجرا کند کشاورز گفت چه بد حالا که گاو مریض شده الاغ را به جایش به زمین می برم تا زمین ها را شخم بزند چند روز همین طور بود تا روزی کشاورز دلش به حال الاغ به طویله رفت و گفت چه بد حالا که گاو دیگر نمیتواند زمینها را شخم بزند بهتر است یک بیاورم تا او را بکشت تا من بتوانم از گوشتش استفاده ای بکنم کشاورز این را گفت و از بیرون رفت بعد گاو گفت ای دوست عزیز از این که فکری کردی تا من استراحت کنم متشکرم حالا من دیگر خسته نیستم فردای آن روز به طویله رفت تا ببیند باز هم خودش را به مریضی زده است نه این بار گاو خودش را به مریضی نزده بود و آماده ی شخم زدن شده بود🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مورچه ای 🐜در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد… هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم. یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد! مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…! بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است. مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم. بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند. مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!! بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی… مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید! بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد. مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!! مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت… مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…! مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند… مور را چون با عسل افتاد کار / دست و پایش در عسل شد استوار از تپیدن سست شد پیوند او / دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!! گر جوی دادم دو جو اکنون دهم / تا از این درماندگی بیرون جهم مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است… این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوالی؟ بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ مرد با پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟ فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ اگر بايد بداني مي گويم. 20 پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟ مرد بيشتر شد و گفت :‌« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم تر شد بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد خواب هستي پسرم؟ نه پدر بيدارم من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. دیگر زمستان سرد داشت تمام می شد. شاخه های درختان سر از برف ها بیرون آورده و منتظر شکوفه های رنگارنگشان بودند. اهل شهر چشم به راه عمو نوروز بودند تا با کوله بار سبزه و گل خود بهار را به خانه ها بیاورد. در این شهر پیرزنی زندگی می کرد که از سال ها پیش یک آرزو داشت: او میخواست عمو نوروز را ببیند. او با خودش قرار گذاشته بود امسال هر طور شده عمو نوروز را ملاقات کند. پیرزن خانه تکانی را شروع کرد، گرد و غبار دیوارها را گرفت، فرش ها را تکاند، حیاط را آب و جارو کرد، روی تخت چوبی قالیچه ای پهن کرد، با چند تا متکا پشتی درست کرد، سفره هفت سین را با سلیقه چید، قرآن، آیینه، ، یک ظرف میوه و یک ظرف شیرینی سر سفره گذاشت، سماور را آتش و چای خوشبویی دم کرد. سپس ترین لباسش را پوشید، نویی به سر کرد، آمد کنار حوض حیاط دست و رویش را شست و یک قرمز خوشگل انداخت در تنگ، سنبل زیبایی که برای عمو در گلدان کاشته بود را آب داد. سپس تنگ ماهی و گلدان سنبل را سر سفره برد، کنار سفره هفت سین نشست و به خانه تمیز، مرتب و حیاط با طراوت نگاهی انداخت. دیگر همه چیز برای استقبال از عمو نوروز حاضر بود. پیرزن بعد از این همه انتظار برای دیدن عمو نوروز، دیگر طاقت این چند ساعت باقی مانده را نداشت، آخر از صبح حسابی کار کرده و خسته شده بود. با خودش گفت: «نه. نباید بخوابم. باید بیدار بمانم تا وقتی عمو نوروز آمد به او خوشامد بگویم، با او حرف بزنم و بگویم یک سال منتظرش بودم … ». در همین فکرها بود که پلک هایش سنگین شدند … پیرزن ما به خواب عمیقی فرو رفت. عمو نوروز بعد از گذشتن از ۶ کوه و ۵ جنگل وارد اولین خانه شهر شد و دید پیرزن تنها پای سفره هفت سین خوابش برده، دلش نیامد او را بیدار کند. برای خودش یک استکان چای ریخت و کمی آجیل و شیرینی خورد، از کوله بار خود شاخه گلی زیبا درآورد و کنار سبزه هفت سین گذاشت سپس پاورچین پاورچین از خانه پیرزن بیرون آمد. آفتاب بهاری آرام آرام بالا آمد و رفت روی صورت پیرزن تابید. ناگهان پیرزن از خواب پرید و چشمش به گل خوشبوی کنار سبزه افتاد. آهی کشید و با خود گفت: «افسوس که امسال هم عمو نوروز را ندیدم، باید دوباره یک سال دیگر صبر کنم».🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢حکایت وقت رسیدن مرگ یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش … مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت … طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد … مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه … اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر … مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره … توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت … مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت … مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه … مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت! بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم! نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢داستان زال سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا می‌شود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال‌ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر. سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می‌آید و مژده داد که فرزند تو زنده است. سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده‌اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده. جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی می‌رسانم. من دل به تو بسته‌ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو می‌دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد. سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند. منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند. در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می‌کند. سام نیز که فرزند را بکام دل خویش می‌بیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال می‌سپارد🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢من درخت گردویی بودم که در یه باغ پراز گردوهای ریز و درشت، زندگی میکردم. من و دیگر گردوها در کنار هم شاد و خرم زندگی می کردیم، با هم حرف می زدیم، آواز می خواندیم و شادی می کردیم. من نسبت به دیگر دوستانم گردویی بهتر و پرمغز تری بودم. فصل برداشت گردو، یعنی فصل تابستان فرارسید. باغبان هر روز چادری زیر درخت ها پهن میکرد و با چوبی بسیار بلند به شاخه های آن می کوبید. چند روز گذشت و نوبت به درختی که من از آن آویزان بودم، رسید. باغبان چادر بزرگش را زیر درخت ما پهن کرد. او با چوب بلندش به شاخه ها می کوبید و هر دفعه تعدادی از دوستانم بر روی چادر می افتادند. باغبان بر شاخه ای که من از آن آویزان بودم، کوبید و من با دیگر دوستانم بر روی چادر افتادیم و کمی غلت خوردیم. وقتی کار باغبان با درخت ما تمام شد، گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. من هم جزء آن ها بودم. او با بیلش حفره ای ایجاد کرد و من را درون آن قرار داد پس از آن، رویم خاک ریخت ناگهان همه جا تاریک شد، سرما را بر روی پوستم احساس کردم، چون باغبان داشت به خاک روی من، آب می داد. پس از مدتی پوستم نرم شد و از بدنم جدا شد. مغزی هم که در درونم بود، جوانه زد. پس از گذشت چند سال، رشد کردم و به درختی تنومند تبدیل شدم. درختی که خیلی شبیه درخت مادریم بود. پس می توانستم در سالهای آینده، همانند درختان تنومند اطرافم گردو بدهم. چند سال گذشت. درختانی که بر اثر آفت پیری یا سرمای زیاد، محصول کم یا خرابی می دادند را می بریدند. تابستان شد. تقریباً در آن زمان، اولین سالی بود که محصول می دادم. از دور دیدم باغبان، همان چادر را در دست داشت و به طرف من آمد. او می خواست گردوهای من را بچیند. او با همان چوب به شاخه های من کوبید. دردم گرفت چند بار به من کوبید و در هر بار، تعدادی از گردوهایم بر روی چادرش می افتادند. او تقریباً تمام گردوهایم را چید. نگاهی به چادر انداخت و گردوها را برای فروش جمع آوری کرد و بعضی از گردوهای بهتر را برای کاشتن جدا کرد. با بیلی که توی دستش بود، گودالی درست کرد و گردوها را در آن قرار داد. یادم می آمد که زمانی من هم جزء همان گردوها بودم. چند سال گذشت هر سال پیرتر و پیرتر می شدم. گردوهای من هم روز به روز کم تر می شدند. یعنی ممکن است مرا ببرند؟! آهی از درد بلند کردم. مردی از طرف کارگاه نجاری، با اجازه از آقای باغبان، داشت من را قطعه قطعه می کرد، کار بی رحمانه ای است. هر لحظه، قطعه ای از تنه ی من بریده می شد. همین کار را با دوستانم کردند. قطعه های ما را توی کامیونی بزرگ گذاشتند. چند ساعت در راه بودیم. وقتی ما را از ماشین در آوردند، کارگاه نجاری بزرگی دیدم. پشتم را نگاه کردم. دیدم که چند کامیون دیگر در آنجا بودند و هم نوعان ما را از کامیون در می آورند. وقتی به کارگاه وارد شدیم، قطعه های من را به صورت های مختلف در آوردند. با دستگاهی الوارهای من را به هم چسباندند و تبدیل به دری محکم کردند. بعد با قسمتی از دیگر دوستم، دسته ای برایم ساختند. پس از آن، در قسمت دیگری از کارگاه، بر روی من طرحی پیاده کردند. پس از چند روز کار روی من، تبدیل به دری محکم، پایدار، مقاوم و زیبا شدم. عکاسی آمد و از من عکس گرفت و آن را در آلبومی، در کنار عکس دیگر دوستانم که تبدیل به در شده بودند، قرار داد. خریدارانی که می خواستند دری زیبا برای خانه هایشان بخرند، به آن جا مراجعه می کردند. فروشنده ها به آنها آلبوم را نشان می دادند تا آن ها از آلبوم، در مورد نظر خود را انتخاب کنند. پس از چند روز که به دیواری در کنار درهای دیگر تکیه زده بودم، چند نفر آمدند و من را بلند کردند من در بزرگ و سنگینی بودم برای همین من را با کامیون حمل کردند. راننده کامیون مردی چاق بود که سیبیلی پرپشت داشت. او کامیون را روشن کرد و ما به راه افتادیم. در راه، جاده هایی به چشم می خورد که به نظر آشنا می آمدند، پس از این که به مقصد رسیدیم و چند نفر من را از کامیون درآوردند، تازه فهمیدم که در جایی شدم که در همان جا متولد شده بودم، آقای باغبان جلوی باغ منتظر ما بود. نسبت به زمانی که ما را کاشته بود، بسیار پیر شده بود. او به کمک آنها من را در جای مورد نظر نصب کرد. در مدتی که من در بودم اتفاقات زیادی افتاد. من باید از ورود سرما، تجاوزکاران و … جلوگیری می کردم. وقتی باغبان عصبانی می شد، محکم به من می کوبید و من دردم می گرفت. وقتی هوا سرد می شد، سوز زیادی می آمد و من باید تحمل می کردم. من را هر روز باز و بسته می کردند. وقتی تولد پسر باغبان شد، روی من را از بادکنک و تزئینات تولد پوشاندند. در اوقات فراغتم نیز با دوستانی که هنوز ثمر زیادی می دادند و بریده نشده بودند، حرف می زدیم.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢عقربه بزرگ ساعت گفت: سلام ای پیر کهنسال و فرتوت. حال شما چطور است؟ عقربه کوچک ساعت گفت: شکر خدا بد نیستم. من خوبم حال تو چطور است؟ ـ من هم خوبم راستی؛ اگر مصدع اوقات نمی شوم میتوانم سوالی از شما بپرسم؟ ـ بله حتما، خوشحال هم می شوم که جواب جوانی شاداب چون تو را بدهم. ـ شما حوصله تان سرنمی رود که اینقدر آرام و آهسته حرکت می کنید و اینقدر مریض حال و فرتوت هستید که هر روز از زندگیتان به اندازه یک سال از زندگی من می گذرد؟ ـ صحیح؛ بگذار قبل از این که من پاسخت را بدهم از تو یک سوال بپرسم. ـ تو حوصله ات سر نمی رود که اینقدر سریع حرکت می کنی و از کنار همه وقایع به سرعت می گذری و در آنها تامل نمی کنی؟ ـ چرا سوالم را با سوال پاسخ میدهی ای پیر دانا؟ ـ بله تو درست میگویی تو جوانی و کم صبر حال که اینقدر ناراحت شدی ابتدا من پاسخت را می دهم. من پیر و فرتوت هستم و نمیتوانم سریع حرکت کنم ولی من از حرکت آرام لذت می برم و این باعث تسلی خاطر من می شود. آیا علت این را میدانی؟ ـ خیر به چه دلیل؟ ـ به دلیل اینکه وقتی راحت از کنار وقایع نمیگذری میتوانی به خوبی در آنها تامل کنی و تجربه ای جدید کسب کنی یا عبرت بگیری. حال توپاسخ سوال مرا بده! ـ من برعکس شما فکر فکر میکنم به ئظر من باید از کنار وقایع به سادگی بگذری تا ذهن آزادی داشته باشی. من یک سوال دیگر از شما دارم. ـ بپرس ای شاب کنجکاو … ـ تو از من قد کوتاه تری داری و از من آرام تر حرکت میکنی و بدون من معنا نداری و به درد هیچ کار نمیخوری. پس چرا خود را با تجربه میخوانی؟ ـ قبل از اینکه پاسخت را بدهم باید بگویم که این قضاوت عجولانه ی تونشان دهنده سن کم تو ست حال برویم سراغ پاسخت من کوتاهم به دلیل اینکه فرتوتم و غم و اندوه های زیاد مردم را دیده ام در ضمن تو هم بدون من معنا نداری ما هر دو با هم معنا داریم و مکمل همدیگر هستیم و هیچ یک بدون دیگری معنا نداریم. ـ چرا پاسخ سوال قبلی را کامل ندادی؟ ـ من آرام میروم و به مردم میگویم که عمرشان میگذرد و نمیتوانند جلوی گذر آن را بگیرند ولی اگر از آن به خوبی بهره ببرند عمرشان به کندی میگذرد. تو چرا تند میروی؟ ـ من تند و سریع میروم که به مردم بفهمانم که عمرشان بسیار سریع میگذرد و نباید آن را از دست بدهند. ـ حال ای جوان دو نصیحت مرا آویزه ی گوشت کن و هیچ گاه فراموششان نکن. اول: مغرور نباش دوم: زود قضاوت نکن افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل عقلِ من است، وفکرتویی ، قلب قلبِ من است، ونبض تویی...🌱💚 👇🍃👇 🪶❄️ ✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ 🍃👈 ❤تنها صداست که می ماند......❤ 🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢مديرعامل جواني كه اعتماد به نفس پاييني داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزي كسي در اتاق او را زد و او براي آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!» چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم؟ بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامني و اعتماد به نفس پايين است🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مردی یک طوطی را که حرف می‌زد در قفس کرده بود و سر گذری می‌نشست. اسم رهگذران را می‌پرسید و به ازای پولی که به او می‌دادند طوطی را وادار می‌کرد اسم آنان را تکرار کند. روزی حضرت سلیمان از آنجا می‌گذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را می‌دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.» به مرد پیشنهاد کرد که را آزاد کند و در قبال آن خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمی‌آورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. حضرت به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.» فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد. 🤏بسیار پیش می‌آید که ما انسانها اسیر زبان خود می شویم. 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢طرز تفكر خرچنگي چيست؟ آيا مي دانستيد اگر چند خرچنگ را حتي در جعبه اي رو باز قرار دهيد، باز هم همان جا باقي مي مانند و از جعبه خارج نمي شوند؟ با وجود اينكه خرچنگ ها مي توانند به راحتي از جعبه بالا بخزند و آزاد شوند! اين اتفاق نمي افتد، زيرا طرز تفكر خرچنگي به آنها اجازه چنين كاري نمي دهد و به محض آنكه يكي از خرچنگ ها بخواهد به سمت بالاي جعبه برود، خرچنگي ديگر آن را پايين مي كشد و به اين ترتيب، هيچ يك از آنان نمي تواند به بالاي جعبه برسد و آزاد شود. همه آنها مي توانند آزاد شوند؛ اما سرنوشتي كه در انتظار تك تك آنهاست، مرگ است! اين مطلب در مورد انسان هاي حسود نيز مصداق دارد. آنها هيچگاه نمي توانند در زندگي شان پيشرفت كنند و ديگران را نيز از موفقيت باز مي دارند. حسادت، نشانه اي از ضعف اعتماد به نفس است. هر چند اين خصيصه اي همگاني است، اما وقتي حسادت، بخشي از خصايص يك ملت شود، به معضلي بزرگ تبديل خواهد شد. در آن صورت، اين حسادت همگاني، نتايج فاجعه آميزي در پي خواهد داشت، زيرا باعث تباهي تمام افراد آن ملت يا كشور مي شود🌺 ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_بیست اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. اون شب اصلا خوب نخوابیدم و همش پهلو به پهلو شدم…..فردا بعداز ناهار بود که مامانی زنگ زد و حال منو بچه هارو پرسید و گفت:براتون آژانس میگیریم تا با بچه ها بیایید اینجا…..چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و مشغول آماده کردن بچه ها شدم…..آژانس اومد و رفتیم خونه ی مامانی……..میدونستم که قصد مامانی از دعوت ما به خونه اش چیه..!!؟؟؟؟ یک ساعتی که گذشت مامانی در مورد رویا نظرمو پرسید و گفت:بابات میگه زن زندگیشو پیدا و با شما  آشناش کرده و اونطوری که میگفت شما هم راضی هستید…..من حرفی نزدم (کلا بیشتر فکر میکردم تا حرف بزنم)چون نمیخواستم بابا منو مقصر و مخالف بدونه برای همین سکوت رو ترجیح دادم اما محمد که عزیز کرده بود زود گفت:نخیر….ما راضی نیستیم و دوستش نداریم ولی بابا خودش میخواهد اونو بزور مامان ما جا کنه…..مامانی رو به من گفت:پاییز…!!!…چرا ساکتی!؟؟نظر تو چیه؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 📚@sarguzasht📚 ‎‎‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💐ســـلام 🌷صبح زیبـای 💐دوشنبه تون بخیر 🌷الهی آفتاب زندگی تون 💐پرنـور باشه 🌷الهی روزی تون پر 💐برکت باشه 🌷الهی همیشه شـادی 💐تولحظه هاتون 🌷وخوشبختی مهمان 💐خونه هاتون باشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. چسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند وسرشار از شادی گفت : پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟ حیرت آور است ! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم ؟ پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟ پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت ! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزی فرد جوانی به برکه آبی رسید. آب درون برکه بسیار زلال و گوارا بود. مرد جوان به یاد پیر قبیله مقداری آب را درون سطل چرمی ریخت. پس از چند روز جوان به قبیله خود رسید و آب را تقدیم پیر کرد. بزرگ قبیله مقدار زیادی از آب را نوشید و از گوارا بودن آن بسیار تعریف کرد. طوری که اطرافیان وسوسه شدند مقداری از آن آب را بنوشند. یکی از آشاگردان پیر قبیله به خود جرات داد و گفت ای پیر جرعه‌ای از آب را به ما بده. شاگرد بلافاصله بعد از نوشیدن آب آن را به بیرون پرتاب کرد و گفت چقدر بد مزه است. ظاهرا آب به دلیل ماندگاری در سطل چرمی، طعم چرم به خود گرفته بود. شاگرد گفت: چگونه این آب برای تو گوارا بوده است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢شرلوک هلمز کارگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر ان خوابیدند.نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ واتسون گفت : میلیونها ستاره میبینم . هلمز گفت : چه نتیجه می گیری ؟ واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی ، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد . شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند . 👌بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
از دبیرستان تیزهوشان ، علامه حلی معروف اخراج شد، با الفاظی شبیه به اینکه " هیچی نمیشوی، کودن"... 🔹پدر و مادر یکهفته پشت در مدیر مدرسه البرز نشستند تا آقای دزفولیان رخصت داد تا نوجوان را ببیند : _ معدل ۱۱ نشان میدهد که درس را که رها کرده ای، واضحا هم اعلام کرده ای که میخواهی شاگرد مکانیک بشوی تو مکانیکی محل، چرا؟ _ درس را دوست ندارم. _ جای درس تو این ماهها چه کرده ای؟ _ برنامه نویسی _ آقای مسگری! یک مساله برایش طرح کنید که برایش کدنویسی کند. ⏰ یک ربع بعد : _ آقای مدیر! من برگه این پسر را که تصحیح میکنم ، میبینم که این بچه نابغه است ، ثبت نامش کنید ( علیرغم اینکه مدرسه البرز شرط معدل ۱۷ داشت) _ پسرجان! من به اعتبار خودم ثبت نام مشروط میکنم تورا، آبروی من را نبری. 💥پسر اخراجی علامه حلی ، با رتبه دورقمی ، مکانیک دانشگاه صنعتی شریف قبول میشود و رتبه یک کنکور ارشد همانجا به رشته ام بی ای میرود👌 🍀روزی در اوج موفقیتهای تحصیلی دانشگاهی، برگه برنامه نویسی را پیدا کردم که آقای مسگری به عنوان آزمون ورودی ازم گرفته بود ، سوال درباره حرکت مهره اسب شطرنج از نقطه آ به نقطه ب بود ولی در نهایت تعجب فهمیدم کاملا غلط حل کرده بودم ! به هر زحمتی بود مسگری را پیدا کردم ؛ ازش پرسیدم با اینکه این مساله را اشتباه کد زده بودم ولی شما اعلام کردید این بچه نابغه است ، چرا؟ من را به یاد آورد و خندید و گفت: آقای دزفولیان بهم گفته بود این بچه غرورش شکسته شده در مدرسه قبلی ، هرطور برگه اش بود مهم نیست ، تو بلند جلوی خودش و پدر و مادرش بگو که "نابغه" است" ؛ او نیاز دارد دوباره برخیزد وگرنه شاگرد مکانیک میشود🍀 به احترام تمام ،معلمها ، ناظمها و مدیرانی که انسان ساز هستند.🌺 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.» پسر گفت: «گوش می‌کنم.» دختر گفت: «من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.» پسر گفت: «مشکلی نیست.» دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟» پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.» دختر با تعجب گفت: «یعنی تو هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟» پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسید: «مطمئنی دیوید؟» پسر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.» دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد. دختر گفت: «سلام.» پسر گفت: «سلام، پس کجایی؟» دختر گفت: «دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟» پسر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.» دختر گفت: «آخه…» پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس… پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت: «سوارشو زندگی من…» پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.» دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو…» آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند. دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: «هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود🌺 👇👇👇 کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید. ۰ 📚@sarguzasht📚
💢دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی… می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!» از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚
💢داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد. او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت ۱۲ سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود. از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند. معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است. زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود . وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید …. ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت🌺 👇👇👇 ۰ 📚@sarguzasht📚