💢مردی خوشبخت و ثروتمند دچار بدبختی شد. روزی عطسه ای زد. عده ای که نزدیک او بودند فکر کردند که بادی از او خارج شده است؛ به او فحش و ناسزا گفتند.
خودش خندید و گفت:
عجب روزگاری است. در ایام خوشبختی اگر بادی از من خارج میشد مردم آن را عطسه به حساب میآوردند و درود میگفتند؛ اما حال که در بدبختی به سر میبرم عطسه مرا باد به حساب میآورند و لعنت میگویند.....🌺
✍لطائف الطوائف
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود .
معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند
وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد
چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی
بچه ها نگاه کرد؛
روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن...
مهربانیهای صادقانه ، کودکی هایمان را ازیاد نبریم .
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺸﻨﺎﺱ .
ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ! 🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢کلاس اول دبستان، شیفت بعداز ظهر بودم، باران تندی میبارید. یک چتر هفت رنگ دسته آبی داشتم. وقتی به مدرسه رفتم، دلم می خواست با همان چتر زیبایم، زیر باران بازی کنم، اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخيص میداد که کلاس درس، واجب تر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز چه درسی داشتیم، اما دلم هنوز زیر همان باران، توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز، شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد، و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما آن حال خوب هفت سالگی، هرگز تکرار نخواهد شد.
این اولین بدهکاری من، به دلم بود که در خاطرم مانده. بعد از آن، هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم، به دلم بدهکار ماندم. به بهانه ی عقل و منطق، از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد، پشیمانی به بار بیاورد، خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم. اما حالا بعضی شب ها، فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان.
من خیلی به خودم بدهکارم، خیلی …
حالا می دانم هر حال خوبی، سن مخصوص به خودش را دارد. ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ "ﺧﻮﺩﻡ" ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ.
شما چطور؟ …🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیشد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!»🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک انسان تا زمانیکه مادر دارد،
فقیر نیست...!❤️
موافقی؟
.
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
👌حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر میگردد.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند.گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی، بز کوهی و خرگوش، شکار کردند. سپس لاشه آنها را در کنار هم گذاشتند.
گرگ، بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با او است، با روباه زمزمه میکرد که:« لابد شیر مانند شاهان دادگستر، سهمیه آنها را خواهد داد، با اینکه نباید نقش با نقّاش در آویزد و در کار نقّاش، چون و چرا کند.»
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد، ولی در ظاهر خندان بودو وانمود نمیکرد که دل پری از آنها دارد.
تا اینکه شیر به گرگ گفت:« این جانداران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن!»:
گفت شیر،ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کُهن
نایب من باش در قسمت گری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گرگ« به جای اینکه به شیر بگوید من چه کارهام، فرمان فرمان توست، با کمال بیادبی» گفت:« چون تو بزرگ هستی، گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسب کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچک تر است.»
شیر ناراحت شد و گفت:« تا من هستم،« ما و تو» می کنی؟! سپس، بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.
روباه که این منظره را دید، از این حادثه، تجربه آموخت و عبرت گرفت، به طوری که وقتی شیر به روباه گفت:« اینک تو این جانوران را تقسیم کن!» روباه از روی چاره اندیشی و سیاست، با کمال فروتنی به شیر گفت:
« قربان! این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بز کوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش هم برای شام و شب شما باشد!»
شیر از این پاسخ، شادمان شد و:
گفت:« ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز که آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ
گفت: ای شاه جهان، از حال گرگ
سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید.
✍ مثنوی مولوی
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
📚@sarguzasht📚
کلک، آتشدان کلی و سفالین است که آهنگران از آن برای سرخ کردن فلزات استفاده می کردند تا بتوانند آهن و فلز گداخته را در روی سندان و زیر چکش به هر شکلی که بخواهند در بیاورند .
کلک مزبوربه شکل تقریبی گلدانهای معمولی ساخته می شد و در زیر آن سوراخی داشت که لوله دمیدن را از زیر زمین به آن متصل می کردند . آن گاه در داخل مقداری آتش و بر روی آن زغال سنگ یا زغال چوب می ریختند و با تلمبه مخصوصی از زیر کلک به آن می دمیدند تا زغالها کاملاً سرخ شود .
سپس آهن مورد نظر را در درون آتش می گذاشتند و باز هم به شدت می دمیدند تا آهن نیز گداخته شده به شکل آتش درآید و از آن تیشه و داس و تبر و بیل و کلنگ و انبر و... بسازند .
شبها که هوا تاریک می شود وسکنه دهات و روستاها در خانه های خویش خوابیده اند در دل شب به همان روستاها و روستاهای مجاور می روند و دستبرد می زنند . مردان جوگی هم برخی اسب و گاو می دزدند و شبانه به وسیله ایادی خویش حیوانات مسروقه را به نقاط دور دست می فرستند و به قیمت نازل می فروشند .
همین مسائل موجب می شود که بعضی مواقع بین روستاییان و جوگی ها اختلاف بروز می کند و گهگاه به منازعه و زد و خورد منتهی می شود . در این موقع کشاورزان قبل از هر کاری جلوی چادر جوگی می روند و کلکش را میکنند و به دور می اندازند . وقتی کلک کنده شد جوگی مجبور می شود اثاث و زندگی را جمع وبه جای دیگر کوچ کند .
"کلک را کندن" یعنی دفع و رفع مزاحمت کردن است که در ادوار گذشته به علت بی نظمی و نابسامانی کشور و عدم وجود امنیت بیشتر مورد استعمال داشت و به همین جهت در اصطلاحات عامیانه به صورت ضرب المثل درآمده است .🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢شغالی مرغ پیرزنی را دزدید
پیرزن در عقب او نفرین کنان فریاد زد:
«وای! مرغ دو منی (۶ کیلویی) مرا
شغال برد.»
شغال از این مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهایت تعجب و غضب به پیرزن دشنام داد.
در این میان روباهی به شغال رسید و گفت:
«چرا این قدر برافروخته ای؟»
شغال جواب داد:
ببین این پیرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
روباه گفت:
بده ببینم چقدر سنگین است؟»
وقتی مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت:
به پیرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!🌺
عجب حکایتی
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢مردي از خدا دو چيز خواست... يک گل و يک پروانه...
اما چيزي که به دست آورد يک کاکتوس و يک کرم بود.
غمگين شد.با خود انديشيد شايد خداوند من را دوست ندارد و به من توجهي ندارد.
چند روز گذشت.
از آن کاکتوس پر از خار گلي زيبا روييده شدو آن کرم تبديل به پروانه اي زيباشد.
اگر چيزي از خدا خواستيد و چيز ديگري دريافت کرديد به او اعتماد کنيد.
خارهاي امروز گلهاي فردايند.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد. ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم. مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود 🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صميمانه به او گفت سلام...
"گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
همه بی معنا بود"🌺
✍فریدون مشیری
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚