سپیدی چون شعر
نه بوسه ای
نه آغوشی
نه خیالی
تنها واژه ی دوستت دارمی
در لبخند و اشتیاقی
که در قفسه سینه جای گرفته ای
میدانی ...
دلبسته ام کردی
تا در میان کاغذ
عشق خود را بنگارم
از من مخواه دوستت نداشته باشم
از من مخواه در غزل ها نخوانمت
از من مخواه بالهایم را
با بال تو به پرواز در نیاورم
دوستت دارمها گفته می شود
غزل در شعر چیده می شود
بالها برای پرواز گشوده می شود
و ....من ......من
می نویسم
در التهاب پرشور خواستنم
رویاهای زیبا را
به خزان پاییز می سپارم
تا در زمستان برفی
بر پیکره احساست به شکل عشق نقش ببندد.
#ثریا_شجاعی_اصل
❀═🌼 ⃟❤ ⃟ 🌼═❀
📖@cofeh_shear📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقی
بــه نــظــر مــن عــاشــقــے مــثــل مــردنه
مــا وقــتــے مــیــمــیــریــم خــودمــون نــمــیــفــهمــیــم مــردیــم
بــقــیــه مــیــفــهمــن مــا مــردیــم
فــڪر ڪــنــم عــاشــقــے ام ایــنــجــورے بــاشــه
وقــتــے مــا عــاشــق مــیــشــیــم خــودمــون نــمــیــفــهمــیــم عــاشــق شــدیــم
بــقــیــه مــیــفــهمــن مــا عــاشــق شــدیــم
🎙عمادآرام
📕به کانال دکتر سوگل مشایخی بپیوندید
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«غمت مباد که دنیا زِ هم جدا نکند رفیق های در آغوشِ هم گریسته را.»
.
📕به کانال دکتر سوگل مشایخی بپیوندید
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از ساختن بیت الاحزان، درختی به نام اراکه در بقیع بود که سایه داشت و حضرت زهرا (سلام الله علیها) هنگام ظهر از سایه آن استفاده می کردند و غروب به منزل باز می گشتند.
عمر، نیمه شبی آن درخت را قطع کرد تا دیگر حضرت زهرا (سلام الله علیها) گریه نکند و صدای مظلومیتش به گوش مردم نرسد.
منبع:احتجاج الزهرا ص ١٩١
.
.
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
. . مرحوم سیّد بن طاووس در کتاب فلاح السّائل آورده است :
روزى حضرت زهراء سلام اللّه علیها به محضر مبارک پدر بزرگوار خود، رسول گرامى اسلام وارد شد و اظهار داشت : پدر جان! جزاى آن دسته از مردان و زنانى که نماز را سبک مى شمارند، چیست ؟
پیامبر خدا صلوات اللّه علیه فرمود: فاطمه جان ! هرکس نماز را سبک شمارد و به شرائط و دستورات آن بى اعتنائى نماید، خداوند او را به پانزده نوع عِقاب، مجازات مى کند:
شش نوع آن در دنیا، سه نوع آن وقت مرگ ، سه نوع در قبر و سه نوع دیگر در قیامت خواهد بود.
امّا آن شش نوع عِقابى که در دنیا خواهد دید:
۱- برداشتن برکت و توفیق از عمرش، که نتواند از آن بهره کافى و سودمندى برگیرد.
۲- برداشتن برکت از درآمدهایش
۳- پاک شدن سیماى نیکوکاران از چهره اش
۴- سرگردان و دلسرد شدن در کارها و عباداتش
۵- دعاها و خواسته هایش مستجاب نخواهد شد.
۶- در دعاى مؤمنین سهیم نخواهد بود و دعاى خیر ایشان شاملش نمى شود.
💠و امّا در هنگام مرگ :
۱- ذلیلانه خواهد مُرد.
۲- گرسنه و تشنه جان مى دهد.
۳- هیچ چیزى تشنگى و گرسنگى او را بر طرف نسازد.
و امّا عذاب هائى که در قبر دچارش مى شود:
۱- خداوند متعال ملکى را مامور مى نماید تا او را مورد شکنجه قرار دهد.
۲- قبرش تنگ و تاریک و وحشتناک است.
💠و امّا آنچه در قیامت مبتلایش مى شود:
۱- خداوند ملکى را مامور مى نماید تا او را بر صورت، روى زمین بکشاند و اهل محشر او را تماشا کنند.
۲- محاسبه و بررسى اعمالش سخت و دقیق خواهد بود.
۳- و در نهایت این که مورد رحمت و محبّت خداوند قرار نمى گیرد و عذابى دردناک دچارش خواهد شد.
✍
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️
کسی که شناخت خوبی از خودش داره
نه از تعریف جوگیر میشه
نه از تحقیر دلگیر...
📕به کانال دکتر سوگل مشایخی بپیوندید
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
درخشش پوست کدر
اسفناج را در روغن زیتون بریزید (مانند بورانی) بعد این ماسک را روی صورت پهن کرده و بعد از ۲۰ دقیقه با آب ولرم بشویید
🍃🍂 🍃🍂
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹به رغم مدعياني كه منع عشق كنند
جمال چهره ي تو حجت موجه ماست
🌹هركه منعم كند از عشق و ملامت گويد
تا نديده ست تورا بر منش انكاري هست
🌹من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده ي عصمت برون آرد زليخا را
📕به کانال دکتر سوگل مشایخی بپیوندید
🎙
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
«حتماً. ولی میشه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت میرم اونجا سردرد میگیرم.»
کلیدها را به من داد و نقشهای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهلگیری!
از روی نقشه، به نظر محلهی مثلثی فاصلهی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمامشدنی نبود. مجبور بودیم ریلهای راهآهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردستوپا از چیز کثیف تپهمانندی کشانکشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محلهی مثلثی برسیم. هیچ مغازهای به چشم نمیخورد. دور تا دور محل خاکی بود.
من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محلهی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرشکنان از کنار خانه رد میشد. هر وقت قطار سریعالسیری میغرید و میگذشت پنجرهها به لرزه میافتادند. قطار که رد میشد صدای یکدیگر را نمیشنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار میآمد، باید صحبتمان را قطع میکردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که میشد، صحبتمان را ادامه میدادیم تا اینکه لحظهی بعد قطار دیگری از راه میرسید و حرفمان را قطع میکرد. ارتباط کلامیمان با هم شده بود به سبک ژانلوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع.
صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکتهی مثبتش این بود که طاقچهی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حسوحال قشنگی به آن میداد. آفتاب بهاری که از پنجرهها به داخل میتابید، مربعهای نورانی کوچکی روی تاتامی نقش میبست. شباهت زیادی به خانهای داشت که سالها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی میکردم. به زنم گفتم: «بیا همینجا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت میکنیم.»
او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.»
«با هم که اینجا میشینیم، حس میکنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانوادهایم.»
«خب، هستیم دیگه.»
«آره، ولی نه کاملاً.»
برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را میخواهیم.
او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟»
من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت میکنیم.»
مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعهای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد.
«خب، از اونجا که جوان هستید…»
من پاسخ دادم: «بله…»
و اجارهنامه را پر کردیم.
مینیون یک دوست برای اسبابکشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن و لباس، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباسشویی و نه میز ناهارخوریای، نه اجاقگاز و کتری و جاروبرقی و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسبابکشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی سادهتر میشود.
وقتی آن دوست که در اسبابکشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راهآهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریعالسیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد.
پرسیدم: «چیزی گفتی؟»
گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمیکنن!»
عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم.
از لحاظی خانهی بیدوام و ضعیفی بود. باد که میوزید، هوا از لابهلای درزها و شکافها به داخل میآمد. تابستانهایش دلپذیر بود اما زمستانهایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب میرفت، من و همسر و گربهمان زیر فوتن میخزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم میچسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقتها بیدار که میشدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود.
همین که زمستان تمام میشد، بهار از راه میرسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربهمان نفس راحتی میکشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راهآهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راهآهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی میتابید!
حتی حالا هم که کلمهی «فقیر» را میشنوم، یاد آن تکهزمین باریک مثلثی میافتم و با خودم میگویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی میکند؟
نوشتهی: هاروکی موراکامی
ترجمهی: اکرم موسوی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
فقر چیزکیکی من
💎 اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی میکردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴.
وقتی میگویم «محلهی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محلهی مثلثیای که ما در آن زندگی میکردیم باریکتر از این حرفها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایرهای دستنخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحهی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویهی رأس هر کدام ۳۰ درجه است. یکی از این برشها را بردارید و در پیشدستی بگذارید و همانطور که چایتان را جرعهجرعه مینوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را میبینید؟ محلهی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود.
شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکهزمین عجیبوغریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمیکند، چون جواب این سوال را نمیدانم. از در و همسایهها پرسوجو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمیخواست حرفی دربارهی محلهی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن دربارهی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان میپرسی. بهتر بود حرفی دربارهاش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیبوغریبش بود.
در امتداد هر دو طرف محلهی مثلثی خطوط راهآهن بود، یکی خط راهآهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش میرفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل میدادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویههای عجیبوغریبی از هم منشعب میشدند، یکی به سمت شمال میرفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظرهی تماشاییای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محلهی مثلثی میگذشتند خیره میشدم، احساس میکردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستادهام که دارد با تکهتکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز میکند.
از لحاظ سکونتپذیری، محلهی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راهآهن گیر افتاده مگر میشود گوشخراش نباشد؟ در جلویی را که باز کنی یک قطار غرشکنان رد میشود، پنجرهی پشت خانه را که باز کنی قطار دیگری رعدآسا، درست از مقابل چشمت میگذرد. وقتی میگویم «درست از مقابل چشمت» غلو نمیکنم. قطارها به حدی به ما نزدیک بودند که میتوانستم با مسافرها چشمتوچشم شوم و سری به نشانهی احوالپرسی برایشان تکان دهم. واقعاً که عجب وضعی بود حالا که به آن فکر میکنم.
با خودتان فکر میکنید بعد از اینکه آخرین قطار شب گذشت، همه جا آرام میشود. نه؟ من هم قبل از اینکه به آنجا نقل مکان کنم همین فکر را میکردم. اما مشکل این بود که هیچ «قطار آخری» در کار نبود. آخرین قطار مسافربری دقیقاً قبل از ساعت یک نصفه شب میگذشت. اما بعد از آن نوبت قطارهای باری نیمهشب بود و به محض اینکه دم صبح عبورشان تمام میشد، دوباره قطارهای مسافربری روز بعد شروع به کار میکردند. و این چرخه هر روز ادامه داشت.
از دیوانگیمان بگویم.
ما آنجا را برای سکونت انتخاب کردیم، آن هم به یک دلیل، چون مفت بود. خانهی مجزایی بود با سه اتاق، حمام و حتی یک باغچه، که همهی اینها را میتوانستی تقریباً به قیمت اجارهی یک سوئیت داشته باشی. تازه، چون خانهی مجزایی بود میتوانستیم گربهمان را هم با خودمان بیاوریم. انگار خانه را مخصوص ما ساخته بودند. ما تازه ازدواج کرده بودیم، نه اینکه بخواهم لاف بزنم یا چیزی، ولی راحت میتوانستیم اسممان را به عنوان «فقیرترین زوج جهان» در کتاب رکودهای گینس ثبت کنیم. این خانه را در لیست خانههای یک بنگاه املاک در نزدیکی ایستگاه دیدیم که به شیشه زده شده بود. حداقل از لحاظ کرایه و موقعیت اتاقها، مورد خیلی خوبی بود – حتی میشود گفت معرکه بود.
مرد کچل مشاور املاکی گفت: «خیالتون راحت، ارزونه. ولی از الان بهتون بگم که خیلی پرسروصداست. اگه با سروصدا مشکلی نداشته باشید، میشه گفت مورد خیلی خوبیه.»
پرسیدم: «میشه نشونمون بدید؟»
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
قصه شب
💎 مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پُر است.
زن که به پشتی تخت تکیه داده پرسید:
این را برای زنت گرفتهای؟
مرد جواب داد: نه خیلی خطرناک است، میخواهم یک حرفهای استخدام کنم.»
زن: من چطورم؟
مرد پوزخندی زد و گفت: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام میکند؟
زن لبهایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت:
زن تو عزیزم!
نویسنده: #جفری_وایت_مور
مترجم: #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد میکرد و میسوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.
او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟
آن زن گفت: در ناکازاکی
نوشتهی : #آلن_ا_مایر
ترجمهی : #گیتا_گرگانی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔🌹
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚