خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۵ و ۸۶
سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت:
_وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم..
محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و گفت:
_حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمیخوای بگی هاا؟!چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل میخوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، این بار اگر ورشکست بشی و چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و..
فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت:
🔥_اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا از اینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین آنچنانی بخره؟! بعدم اگر میخواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزار تا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده...
محمود نیشخندی زد و گفت:
_بگو میخوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر..
فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت:
🔥_میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟!
محمود میخواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت:
_این کیه؟! منتظر کسی هستین؟!
فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت:
_خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟
فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلو خوری بپوشه گفت:
🔥_قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟!
محمود خنده بلندی کرد و گفت:
_تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین، پس من از کی بپرسم
و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در باز شد و سر جمشید با موهای جوگندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد.
سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود.
مهمانها نشستند
و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه..سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت:
🔥_تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی
سعید خنده ریزی کرد و گفت:
_حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته..
فتانه هیسی کرد و گفت:
🔥_نگو اینجور میشنون ناراحت میشن.
فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت.
شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، زیرلب گفت:
🔥چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش
و آرام زمزمه کرد
🔥تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه...فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم، کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم..
از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود.
اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد.
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۵ و ۸۶ سعید روی مبل خودش را انداخت و
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد...
هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد
بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد.
پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد،
اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت.
شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده...
بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش میبارید،
تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت:
🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟!
پسرک نیشخندی زد و گفت:
_هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، توکه از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام..
شراره وسط حرفش دوید و گفت:
🔥_نه من کلاغ میخوام
پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت:
_چند تا میخوای؟
شراره گفت:
🔥_دوتا،سه تا..
پسرک آهانی کرد و گفت:
_اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم.
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری
پسرک خوشحال شد و گفت:
_یعنی صدهزار تومان میدی؟
شراره با تعجب گفت:
🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟
پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت:
_نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم
پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت:
_باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم..
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_قول دادی هااا، فردا میام..
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک ز
شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد...
هر چه زمان میگذشت، شراره بی قرارتر میشد، باید کاری میکرد که به سعید برسد
بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود میگذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد.
پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد،
اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت.
شراره، برخلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده...
بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش میبارید،
تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه میکرد گفت:
🔥_ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟!
پسرک نیشخندی زد و گفت:
_هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست، توکه از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام..
شراره وسط حرفش دوید و گفت:
🔥_نه من کلاغ میخوام
پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمیکند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت:
_چند تا میخوای؟
شراره گفت:
🔥_دوتا،سه تا..
پسرک آهانی کرد و گفت:
_اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم.
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری
پسرک خوشحال شد و گفت:
_یعنی صدهزار تومان میدی؟
شراره با تعجب گفت:
🔥_مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟
پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت:
_نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم
پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت:
_باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم..
شراره سری تکان داد و گفت:
🔥_قول دادی هااا، فردا میام.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
Shab08Ramazan1400[04].mp3
9.54M
#استغفارکنیم
🔊 #صوت_بند_بیستم
#استغفار_امیرالمؤمنین سلاماللهعلیه
التماسدعا💚
#حال_خوب_با_استغفار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊امیدوارم🙏
✨در این شب شهادت
🥀امام کاظم(ع)
🕊صدای همه ی دردمندان
✨آرزوی همه آرزومندان
🥀نیاز همه نیازمندان
🕊روی بال فرشته ها
✨به عرش خدا برسہ و
🥀همه به آرزوهاشون برسن
شبتون آروم و در پناه خدا 🌸
حسینجان...
عالم،به عشقِ
روے تو بیدار مے شود
هر روز،عاشقـانِ تو
بسیـارمے شود
وقتی،سـلام
مے دَهَمت،در نگاهِ من
تصویرِ ڪربلای تو،
تڪرار مے شود
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋