طناز
#پارت_۳۲۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من
#پارت_۳۲۴
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده بود، سهیل آدرسش رو بهم داد.
با دیدن مامانم تو بخش با سرعت به سمتش پر کشیدم، خبر داشت برگشتم به بهونه ملاقات آقاجون برگشته بود.
عطر تنش رو بو میکشم، انگار تازه میفهمم چقدر دلتنگشم و نبودش چه بلایی سرم آورده.
- مامان جون طاها کجاست؟
- سپردمش به سهیلا.
- مامان سپهر که دیگه دنبال خون و خونریزی نیست؟
- نه دخترم فعلا رفته خواستگاری دختر سرهنگ حسینی از ترس پدرزنشم شده خطا نمیره.
مهدیار پشتم ایستاده مامان رو که میبینه جلو میاد و با مهربونی سلام میده.
مامان ولی با دلخوری جوابش رو میده: سلام از ماست.
- انگار ازم دلخورید مهناز خانم.
- خوب فهمیدی آقا مهدیار، نمیدونم گذشته رو یادت میاد یا نه؟ ولی من تا تونستم به حق فرشته و فرخنده خوبی کردم.
چه کتک هایی که به خاطر حمایت از فرشته نخوردم.
این بود جواب خوبی من به مادرت مهدیار؟
اینکه دخترم رو وسط عروسی رها کنی و بری؟ اینکه باز فریبش بدی و فراریش کنی؟
من نمیذاشتم حاجی عقد بین سپهر و طناز رو بخونه دختر خیره سرم عجله کرد و رفت.
سپس نگاهی به چشم های غمگین من میاندازه: ولی انگار این حرف ها دیره این چشم های غمگین پشتش پر حرفه، من چشم خونی دختر رو بلدم که، میفهمم عاشق شده، حداقل الان بهش خوبی کن و خیر برسون بهش.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
.
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد
ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری...❤️
#وحشی_بافقی
✨♥️
طناز
#پارت_۳۲۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده
#پارت_۳۲۵
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری عصبانیه که انگار آتشفشان وجودش رو فعال کردن.
با چشم هایی سرخ و خشمگین نگاهم میکنه سپس مچ دستم رو با خشونت میگیره و پیش چشم نگران مامان منو با خودش به سمت در خروجی بیمارستان میکشه.
- مهدیار کجا داریم میریم؟
جوابم رو نمیده از اون طرف مامان با نگرانی دنبال من میاد.
- مهدیار با توام ها.
من رو پرت می کنه تو ماشین مامان با نگرانی می گه: مهدیار چی شده پسر؟ آقاجون چی بهت گفت؟
مهدیار انگار مسته تو حال طبیعی خودش نیست.
پشت فرمون می شینه و قفل مرکزی رو میزنه.
مامان هر چقدر به شیشه میزنه مهدیار در رو باز نمیکنه.
مهدیار مثل شمر شده یعنی آقاجون چی بهش گفته؟
حتما از مادرش حرفی وسط کشیده، حرفی که حال مهدیار رو دگرگون کرده.
- آقاجون چی بهت گفته؟ چرا اینطوری میکنی؟
چرا روانی شدی؟
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام حسین،به آغوش بکش مرا...
❤️🩹
طناز
#پارت_۳۲۵ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری
#پارت_۳۲۶
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم دوخته میشه.
انقدر شکهام که تا چند ثانیه همین طور خشکم میزنه.
بعد اشک هام جاری میشه مهدیار واقعا مشکل داشت چرا نمیتونست عادی باشه؟
ماشین مثل جت سرعت داره با هم میریم یک خیابون نا آشنا من از ترس مهدیار تو صندلی جمع شدم و اشک میریزم...
با رسیدن به آپارتمان ناشناس اشک هام مثل سیل روون میشه.
- مهدیار چی شده تو رو خدا حرف بزن
من چه اشتباهی کردم تو داری اینجوری باهام رفتار میکنی؟
جوابم همه ضجه هام فقط خشونت مهدیاره!
- حرف نزن طناز هیچی نگو.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
برای آخرین بار میتونید با پرداخت ۴۵ هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
❌توجه داشته باشید که از هفته آینده هزینه وی آی پی افزایش خواهد داشت.❌
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی زیارت حسین(ع) را در دنیا و آخرت روزی ما قرار بده❤️🩹
❤️
طناز
#پارت_۳۲۶ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم
#پارت_۳۲۷
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
به سختی از جام بلند میشم
گونه راستم هم بخاطر سیلی های متععد و بی رحمانه مهدیار باد کرده.
انگار این گرگ وحشی که به تنم تاخت مهدیار دیروز که قول داده بود تلخی های گذشته رو جبران کنه اون نبود.
احمق بودم واقعا ساده بودم که فکر میکردم با چهارتا دوستت دارم و محبت میشه یک آدم از درون پر از عقده رو درمان کرد.
مهدیار من رو دوست داشت، هنوزم داره ولی این آدم پر عقده و حسرته.
تو ۶ سالگی بابا محمدش رو از دست میده و میافته زیر دست ناپدری.
ازش چند بار شنیدم که درباره خشونت پدر خواندهش گفته بود.
منصور خان چهار پنج سال بالای سر اون و مهدیس بود و با روش های مختلف این دو تا رو آزار داده.
بعدم مرگ مادرش مقابلش چشم هاش، درگیری پدر من فرشته مادرش کشته میشه...
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
برای دریافت وی آی پی رمان#طناز
۴۵هزار تومن واریز کرده و فیش واریز رو برای ادمین ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
چیـزی بـگو
بیـن خـودمان باشـد
مثلاً یڪ دوستت دآرمــ
وسـط آغوش..❤️
┄•●❥ ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با گریه میگفت؛
منکه داشتم زندگیمو میکردم،
حرمت من رو بیچاره کرد...
❤️🩹