eitaa logo
طناز
9.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
136 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
. ای نگارِ دلبرِ زیبایِ من شمعِ شهرافروزِ شهرآرایِ من از همه خلقان دلارامم تویی ای لطیفِ چابکِ زیبایِ من ♥️✨
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. ساخته های تو شیرین تر از خواسته های منه، خودت برام بچین یارب... 🍀 💞🦋💫
طناز
#پارت_۳۳۸ ‌ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ پشت پنجره اتاق نشسته و ساعت ها به فضای باغ خیره‌م
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مامان دیگه امروز به بیمارستان نرفت، چون آقاجون دوباره از هوش رفته بود. علتشم دیدار بابا محمد بود، وقتی بابا محمد رو دید انگار دوباره داغ فرشته براش تازه شد حالش متحول شد و از هوش رفت. من که نبودم و ندیدم ولی مامان می‌گفت. بعد منتقلش کردن بخش مراقبت های ویژه، فعلا هم بیهوشه. آقاجون آدم خوبی بود، ولی همون بدی های در ظاهر کوچیکش گریبان گیرش شده بودن. ظلمی که در حق عمه فرشته و حتی مادربزرگم کرده بود هیچ وقت از یادش نرفته بود و با زنده شدن خاطرات نتونست طاقت بیاره و باز حالش بد شد.خاله فرخنده رو خبر کرده بودیم، با پارسا و سارا و البته آقا کاووس تو راه خونه باغ بودن. وکیل بابا هم بالاخره دادگاه رو راضی کرده بود بابا با قید وثیقه آزاد بشه تا روز نهایی دادگاه. همه چیز ظاهرا خوب بود جز حال من، مهدیار نه زنگ می‌زد نه سراغی از من می‌گرفت، غرور منم اجازه نمی‌داد باهاش تماس بگیرم. دلم نمی‌خواست خودم رو کوچک کنم. شاید غرور اون هم اجازه نمی داد از من عذرخواهی کنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
🌱🧷 ‌‌
‌ که زخــمِ هر شــکسـتِ مـن حـضور یک جوانه🌱شــد ‌ 🤍 ‌
. *بیا تا پای جان باهم بمانیم... 🌸* ✨♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. روایتی ترسناک از تهمت و بردن آبروی مومن! حجت الاسلام👇 🎙 💚
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
چه زیباست تماشای ایینه چشمانت آن هنگام که غرق در دریای تماشای منی ✨♥️
طناز
#پارت_۳۳۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مامان دیگه امروز به بیمارستان نرفت، چون آقاجون دوبا
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با شنیدن صدای زنگ خونه قلبم به تلاطم می‌افته، یعنی کی می‌تونست باشه این وقت روز؟ گوشی رو جواب می‌دم، باور نمی‌کنم صدایی که پشت تلفن می‌شنوم انگار دقیقا صدای مهدیاره. همون تن صدا همون لحن اما کمی بم تر... - سلام دخترم مادرت هست. - ب...بله بفرمایید شما؟ - من منصور مالک دوست پدرت هستم، به مادرت خبر بده پدرت به زودی آزاد میشه. از شنیدن اسم منصور تنم به لرزه می‌افته، مهدیار می‌گفت منصور مالک احتمالا همون منصور میران عموش باشه. با قطع شدن تماس مامان به طبقه پایین میاد و با دیدن من متعجب می‌گه: طناز کی پشت تلفن بود؟ چرا رنگت پریده؟ جلو میاد اخم می‌کنه و با حرص می‌گه: ببینم اون پسره مهدیار بود؟ - نه دوست بابا بود گفت بابا به زودی آزاد میشه. - الهی شکر خب زودتر بگو دخترم. مامان میره سمت پله ها تا لباس بپوشه و با عمو بره دنبال بابا. از اون طرف صدای ماشین و بوق که میاد می‌فهمم خاله فرخنده و بچه ها رسیدن‌. هر وقت دیگه ای بود از دیدن سارا و پارسا به وجد می‌اومدم ولی حالا اصلا دل و دماغ دیدنشون رو نداشتم. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
صبر رو سنـجـا🧷ق کردم روی دل نازکــم خدا بزرگــه🤍 🌱
✨ ‌
. دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم در قمار عشـق ای دل کی بوَد پشیمـانی ؟! ♥️✨
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
‌ من طـعم چـایِ روضــه بــه زمــزم نـمـی‌دهــم. ♥️ ‌
عـهد کـردم کـه بـه غـم فـرصـت جـولـان نـدهــم 🤍🌱 ‌
🌱🤍 ‌
طناز
#پارت_۳۴۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با شنیدن صدای زنگ خونه قلبم به تلاطم می‌افته، یعنی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ عمو و مامان میرن دنبال بابا از اون طرف زن عمو با اکراه منو صدا می‌زنه که بیام واحدشون مشغول پذیرایی بشم. نمی‌دونم بخاطر من می‌گه یا قصد واقعیشه اما زن عمو در حین کار کردن می‌گه: - عروسی زهره و سپهر که بر پا شد سارا رو برای سهیل خواستگاری می‌کنم. به کل مشکلات اخیر ماجرای سهیل و هدیه رو از ذهنم پرونده بود. راستش منم بدم نمی‌اومد سهیل دست از دوست هفت خطم هدیه بکشه و با دختر خوبی مثل سارا ازدواج کنه. اما زن عمو مشخص بود این حرف رو برای حرص من زده، لابد با اون مغز فندقیش فکر کرده حالا که من و مهدیار رابطه مون بهم خورده من دنبال سهیل راه می‌افتم یا به سپهر چشم دارم که انقدر چشم و ابرو برام نازک می‌کنه. _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌ ‌برای دریافت رمان کامل ۵۰ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401
به نام خانم صادقی @s_majnoon
🧷🤍 ‌
♥️✨ ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. اے راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد 🌷 ✨♥️
. تو می‌آیی! شهیدان نیز می‌آیند! و آوینی روایت می‌کند فتحِ نهایی را ... اللهم عجل لولیک الفرج🌿 🌱❤️