eitaa logo
طناز
8.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
191 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ابر گسترده🌱
_ راسته میگن از استاد باردار شده؟ صدای زمزمه‌‌‌ی دانشجوها پاهاشو شل کرد _اون دختره‌ رو میگن بچه‌اش الان دو سه ساله‌ست اینکه اصلا به اندامش نمیخوره زاییده باشه! _آره این خودش هنوز بچه‌ست _اون دختره رو هم میگفتن 16سالش بوده دبیرستانی بوده بی‌توجه ردشون کردم و با رنگ پریده سر کلاسم نشستم. خودمو کشتم تا کلاسم رو با رهام برندارم ساعت ها تو اتاق آموزش و مسئولین دانشگاه التماس کردم اما انگار این ترم فقط همین استاد ارائه داشت. درس رو برام حذف نمیکردن و منم پولی نداشتم تا بخوام برای درس بدم و پاسش نکنم صندلی آخر نشستم و سرمو پایین انداختم. پونزده دقیقه بعد بوی عطری آشنا زیر بینی‌ام زد. کاش تنها بودم تا ساعت ها گریه میکردم اما... _ از همین صندلی به ترتیب خودتونو معرفی کنید اگر قبلا درس رو داشتید و افتادید ، بهم بگید ترم قبل با کدوم استاد برداشتید و با چه نمره‌ای افتادید بچه ها شروع کردن.. _ احمد مستوفی ، ترم قبل با استاد جعفری ۴ شدم _ستاره ملکی ، ترم قبل ۹ شدم استاد علامه _ فاطمه مسلم زاده ، ترم قبل ۸ شدم استاد علامه. رهام با خونسردی لبخند زد _به‌به اینطور که مشخصه همه‌ی شاگرد اولای دانشگاه تو کلاسِ من جمعن! بچه‌ها خندیدن و دوباره ادامه دادن... تا اینجا حتی یک نفر هم برای اولین بار درس رو برنداشته بود. نوبت من بود.... صدای سه سال پیشش تو گوشم تکرار شد " نمی‌خوامش... اینم پولت " سرمای اسکناس‌هایی که تو صورتم پرت کرده بود رو حس کردم _ نفر بعد! سرم رو بالا گرفتم و با صدایی لرزون گفتم: _ هیوا موسوی ، بار اولمه درس رو برمیدارم. هنوز هم مثل قبل جذاب بود و حتی چهره‌اش جا افتاده تر شده بود. اینبار به چشم دوست پسرم بهش نگاه نکردم بلکه به چشم پدر بچم دیدمش... چقدر چشم و ابروی دختر کوچولوم و این مرد شبیه بود به هم رنگش به شدت پرید و چهره‌اش سخت شد _ کافیه، درس رو شروع می‌کنیم. یکی از دانشجوها با تعجب گفت _ استاد ردیف آخر خودشونو معرفی نکردن انگار تمرکز نداشت که بی توجه شروع به درس دادن کرد و حتی نمیتونست جملاتش رو درست تموم کنه پوزخند زدم حقیقت همین بود! اون باید دست و پاش و گم میکرد نه من... منی که تنها نه ماه با شکم حامله کار کردم تا پول زایمان داشته باشم منی که هزارجور توهین و تهمت شنیدم ، از محله‌ام بیرون شدم و با یه نوزاد شب تا صبح کار کردم تا پول شیرخشک و پوشک داشته باشم. مثالی پای تخته نوشت و صدای جدی‌اش رو بلند کرد _ طبق فرمولای درسِ پیش‌نیازِ این درس حل میشه اگر کسی بتونه حلش کنه یک نمره به پایان ترم.... قبل از اینکه جمله‌اش تموم بشه دستمو بالا بردم بهت زده دندون روی هم سایید کاش می‌فهمید اون دختر تو سری خورد و ترسوی گذشته مرده! من دیگه یه مادرم... ناچار غرید. _ بفرمایید خانم! ماژیک رو از میون دستش گرفتم و حس کردم بدنش لرزید بی ترس تمرین رو حل کردم و تمام فرمول هارو از حفظ نوشتم که گفت: _ فرمول دوم اشتباهه! مطمئن بودم درسته آروم گفتم: _ فرمولیه که استاد افخمی.... صدای جدیش رو بالا برد _ کلاس من کلاسِ استاد افخمی نیست! حواستونو جمع کنید وگرنه ترم بعدی مثل همه‌ی این دانشجوها شما هم با ۳ و ۴ میفتید! دهن باز کردم حرفی بزنم که صدای زنگ بچگونه‌ای که درنا روی گوشیم گذاشته بود در فضا پیچید از خجالت سرخ شدم بچه ها شروع به خندیدن کردن و اون تشر زد. _ شما هنوز یاد نگرفتید سر کلاس گوشیتونو خاموش کنید؟ یکی از پسرا نمک ریخت _ آهنگِ پلنگ صورتیه؟ پسر دیگه ای با خنده جوابش رو داد _ نه داداش این مال عصریخبندانه! با عجله و غم سمت گوشیم رفتم که تماس قطع شد خواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به پیام روی صفحه افتاد _ خانم فخرآرا من مربی مهد درنا جونم لطفا سریع خودتون رو برسونید بیمارستان رضوی‌.‌.‌. وحشت زده جلوی دهنم رو گرفتم حس میکردم پاهام به لرزه افتاده _ گوشیتونو بذارید کنار و بیاید ادامه مسئله رو حل کنید خانم محترم بی توجه چشمام پر اشک شد و دستمو به صندلی گرفتم تا زمین نخورم صدای رهام جدی بود _ خانم با شمام https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
هدایت شده از ابر گسترده🌱
بغضم با صدا منفجر شد و کولمو از روی صندلی چنگ زدم اما نتونستم بلندش کنم و روی زمین پخش شد صدای هق هقم بلند شد _ خدایا خدایا بچم بی توجه به کوله سمت در دویدم اما نمیدونم پام به کجا گیر کرد که روی زمین پرت شدم چشمام سیاهی میرفت و صدایی نمی‌شنیدم. دستی آشتا از جا بلندم کرد و آروم گفت _ هیش چیزی نیست... چی شده؟ هق‌هق کنان نالیدم _ بچم ، بچم بیمارستانه دستاش دور مچم شل شد و من ناخواسته هق زدم _ منو ببر پیش بچمون رهام... https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2 رد کردن😍 ۴پارت☺️
طناز
#طناز #پارت_۳۸۸ ‌ نگاه متعجب مرد خیلی زود جای خودش رو به سردی قبل می‌ده و با جدیت می‌گه: _ آقا ازم
‌ - تو جوش دختر مردم رو می خوردی نباید بی خیالش می شدی، حالا این حرف ها گذشته. - من نمی دونستم نسیب دست کفتار می‌شه. نفسی با حرص می‌کشه و می‌گه: _حالا که اومدی نمیرم بیرون میام واحد شما به زن عمو هم بگو برام کیک موزی درست کنه. دلم نمیاد بگم برای شب مامان گفته زهره اینا بیان واحد ما پا گشا با خودم می برمش خونه خودمون. بخاطر دیدن اون مرد ناشناس فراموش کرده بودم برای مامان خرید کنم، مامانم سرم غر می زنه و البته بخاطر حضور سهیل به زن عمو یواشکی زنگ میزنه و قرار شام رو می‌اندازه برای هفته آینده‌. سهیل لپ تاپش رو میاره و میذاره وسط: _ پای بازی هستی؟ لبخند می‌زنم و می‌گم چجورم. مامان از داخل آشپز خونه سرزنش وار نگاهم می‌کنه. - از دست تو دختر که بزرگ نشدی! تصمیم می‌گیرم وقتی با سهیل تنها شدم، ماجرا مرد نشناس و حرف های سبحان رو بهش بگم هرچه نباشه اون مثل برادرمه و می‌تونه کمکم کنه. وسط بازی با سهیل انقدر کل کل می‌کنیم و جیغ و داد می‌کشیم که سر و صدامون کل باغ رو بر میداره. زن عمو میاد طرف واحد ما و با دیدن من و سهیل وسط کوه تخمه اخم می‌کنه و می‌گه: _ سهیل تو وسط مهمونی پا گشای برادرت اومدی اینجا بازی می‌کنی؟ نگاهش که به من می‌افته پشت چشمی نازک می‌کنه و با سر سنگینی سلام می‌کنه. - هر دوتاتون بیاد برای نهار اون طرف. زهره هم تنهاست بیا باهاش دو کلمه حرف بزن دختره دلش گرفت تو خونه. بعد با مامان پچ پچ می‌کنن و می‌رن سمت خونه عمو اینا. سهیل پشت سرش رو می‌خارونه و می‌گه: _فکر کنم باید بریم نهار رو اونجا باشیم. _ نگران نباش سهیل تو قوی ای از پسش برمیای. نگاهی پر از حرف و غمگین بهم می‌اندازه و با هم می‌ریم سمت واحد عمو. ‌ ‌
با پرداخت 30هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.😍 ‌
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon ‌ ‌ ‌ ‌
. اونجا که سعدی میگه: خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم♥️ 🌱🌸
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز #پارت_۳۸۹ ‌ - تو جوش دختر مردم رو می خوردی نباید بی خیالش می شدی، حالا این حرف ها گذشته. -
‌ با ورود به مراسم متوجه می‌شم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبحان هم حضور دارن‌. رفتار سپهر با زهره واقعا خوبه و داره من رو به این باور می‌رسونه که سپهر فقط دنبال ازدواج بوده و کینه و کدورتی پشت رفتارش نیست. زهره یک پیراهن بلند آبی اسمونی پوشیده و روسریش رو لبنانی بسته. و من یک پیراهن چهارخونه مردونه با شلوار لی. کنار سهیل می‌نشینم و علارغم چشم ابرو های مامان کمک کسی نمی‌کنم. موقعیت مناسبی بود با سبحان صحبت کنم. نمی‌دونستم مهدیار داره چی کار می‌کنه و ممکنه خودشو تا کجا به کام خطر بکشه؟ سبحان با دیدنم توجه نشون می‌ده: سلام طناز خانم از مهدیار چه خبر؟ - صبح زود رفته اداره تا الان. اخم های سبحان در هم فرو می‌ره. سبحان نامزد خواهر بزرگ زهره یعنی ستاره است، خواهر دومش زهرا هم ازدواج کرده بود اما رابطه خوبی با شوهرش نداشت و گویا در شرف طلاق بود. پدرشون هم سرهنگ حسینی مرد جدی و جا افتاده ای بود. سبحان برای آوردن موبایلش از ماشین مهمونی رو ترک می‌کنه. منم موقعیت رو مناسب می‌دونم و سریع دنبالش می‌رم. - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ ‌
🤍☺️ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#طناز #پارت_۳۹۰ ‌ با ورود به مراسم متوجه می‌شم فقط زهره مهمون عمو نیست و زهرا و ستاره خواهرش وسبح
‌ - آقا سبحان میشه با هم حرف بزنیم؟ می ایسته و می‌گه: بفرمایید. - اون شب تو عروسی گفتی مهدیار خودشو درگیر پرونده خطرناکی کرده. میپره وسط حرفم: _ من نباید اسرار کاری رو لو بدم. چشم هامو با کلافگی می‌بندم و می‌گم: _ می‌دونم می‌دونم فقط می‌خوام مطمئن بشم مهدیار کار خطرناکی نکنه. - ببین مسئله اینکه مهدیار بخاطر ارتباط خونی با منصور خان از پرونده دستگیری اون کنار گذاشته شده ولی انگار نمی‌خواد باور کنه و خودشو غرق کارش کرده. بدون اینکه حرف بیشتری بزنه از کنار من رد میشه. شماره مهدیار رو چند بار می‌گیرم اما هر بار که زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده... حس بدی دارم انگار یک چیزی داره زندگی مون رو تحت تاثیر قرار می‌ده و یا شاید خراب می‌کنه. با شنیدن صدای سهیل از فکر در میام. - اتفاقی افتاده طناز؟ - مهدیار از وقتی ازدواج کردیم درگیر کارشه همش درگیرش بوده اصلا توجهی به من و زندگی مون نداره. کل زندگیش شده انتقام از کسی که مادرش رو کشته یک مدت من و بابا یک مدت منصور میران... ‌