#تنها_گریه_کن
تنها گریه کردم،تنها در دل شب در سکوت خانه،آنجا که اشرف سادات کودک مریض در دست سرگردان بیمارستان ها بود را به یاد شب ها و روزهای سرگردانی خودم در بیمارستان ها گریه کردم، آنجا که توسل کرد و جواب گرفت برای بیچارگی خودم و بیجواب بودن توسل هایم،آنجا که پسرش را روانه میکرد و بعد هم شهیدش را در آغوش میگرفت برای آرزوهای برباد رفته ام برای پسرم....
قصه اشرف سادات هم مثل تمام قصه ها با یکی بود و یکی نبود آغاز میشود.با بچگی ها و شیطنت هایش.پا به پا با او روزها را میگذرانم،روی درخت ها،پای دار قالی،با گردنبند و گوشواره اش ذوق میکنم و با او از حمله کلاغ ها می هراسم.با آمدن خواستگار، شرم، گل لپ هایم را سرخ میکند و با همان عکس، من هم خواستگارش را پسند نمیکنم.با عروسی اش شاد میشوم.بیمار که میشود دلم برای جوانی اش میسوزد.مادر که میشود حس مادرانگی من هم عود میکند.محمد که مریض است تمام شب بیداری ها و مریض داری های خودم از کودک تبدارم جلو چشمم رژه میرود و چشمم میبارد و میبارد.با او توسل میکنم و با او من هم شفا میخواهم.دروغ چرا،چیزی شبیه غبطه هم میخورم به حالش که خوش به حالش که خدا حاجتش را داد.در کشاکش انقلاب حس میکنم من هم در کوچه پس کوچه ها در حال دویدن و فرار از دست مأموران هستم،ضربان قلبم بالا میرود.دلم خون میشود برای مردم.امام که می آید من هم با اشرف سادات خوشحالم،جنگ که میشود خودم را میان خانه امنش در حال کمک به جبهه میبینم،کنار همه زنها سبزی پاک میکنم،لباس میدوزم،ترشی و مربا میپزم از بس که این کتاب زنده است.
با اشرف سادات مادری میکنم،با او محمد را راهی جبهه ها میکنم،با او از هر بار آمدن محمد به خانه هیجان زده میشوم،شب آخرین اعزام با او بغض کردم و گلویم از شدت این بغض درد گرفت.اما،اما،اما امان از وقتی که شهیدش آمد،دیگر بغضی نبود،اشک آرام روانی رو گونه خیسی نبود،هق هق گریه ای بود که شانه هایم را تکان میداد،تنها در دل شب،از بس که زنده است این کتاب.
ماجرای درد پایش و خواب و شفایش در دلم اشتیاقی برانگیخت که به دنبالش بگردم.بخواهم که نشان منزلش را پیدا کنم و خودم را به او برسانم و التماس کنم برای حاجت من هم دعا کند،زمزم تربت و پارچه سبزش را طلب کنم و خانه گرمش را ببینم،از بس که زنده است این کتاب.
این کتاب را نباید خواند،خواندنی نیست این کتاب.این کتاب را باید زندگی کرد.عشق به خدا و میهن و ولایت را باید از اشرف سادات آموخت و زندگی کرد،گذشتن از همه چیز و پای عهد ماندن را باید اینجا یاد گرفت.
کتاب «تنها گریه کن» را بخوانید.سرگذشت اشرف سادات مادر شهید محمد معماریان.سرگذشتی پر از فزار و نشیب از زنی که جان و خانه و زندگی و فرزندش را در راه عقیده اش در طبق اخلاص گذاشت و تا امروز دست از این ایثار برنداشته است.روایت زنانی که در روزهای پر التهاب دفاع مقدس فداکارانه در پشت جبهه ها برای بخشیدن لبخندی به لب رزمندگان ساعتها تلاش میکردند.آنقدر داستان برای من جذاب و دلچسب بود که کتاب را در یک روز خواندم.به نظرم بخوانیدش تا بدانید ایران به دست چه کسانی ایرانی اسلامی شده است.
#تنها_گریه_کن
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_خوب_بخوانیم
#اشرف_سادات_منتظری
#محمد_معماریان
۲۷آذر۴۰۱
🌸سایه🌸
@sayeh_sayeh