4_6035215476571770101.mp3
4.89M
📢#صدای_انقلاب شماره۳۵۴
🎙داستان۱۰۴۵
💠غرور
💠...حالا توی استودیو یخ کرده بودم و نمیدانستم راجع به فرزانه و تحصیلات و شغلش چه بگویم که خجالتزده نباشم. چند لحظهای به کفشهایم خیره شدم. همین دیشب فرزانه واکسشان زد و با لباسهایم آماده گذاشت تا امروز در برنامه تلویزیونی تمیز و مرتب باشم و به قول خودش بدرخشم. یک لحظه به تلاشش برای پیشرفت و درخششم فکر کردم، به تنهاییها و مشکلاتی که در نبود من با آنها دست و پنجه نرم میکرد؛ به بچهها که از همه لحاظ عالی و مودب بودند، به خانه تمیزمان؛ به دستپخت عالی و کدبانوییاش... و بعد برگشتم به استودیو و در جواب انتظار طولانی و شیطنتآمیز مجری گفتم:« همسرم مثل همکاران شما در پشت صحنه از خودگذشتگی کرده تا من اینجا بدرخشم، به نظر من نیمی...نه همه افتخارات من مدیون ایثار و تلاش ایشان هست و صمیمانه از او سپاسگزارم که بستر پیشرفت و ترقی من را به قیمت خانه نشینی خودش آماده کرده...
#داستان
#صبح_صادق
#جوان
#اجتماعی
#غرور
#تمدداعصاب
#نفیسه_محمدی
#رادیوصدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
4_5812448094297526095.mp3
5.51M
📢#صدای_انقلاب شماره ۴۳۱
💠داستان اربعین
💠یک بار دیگر پرده موکب را کنار زدم. خودش بود. داشت کفشهای درهم ریخته جلوی موکب را مرتب میکرد. چیزی هم زیر لب میخواند و اشک میریخت. با حسی سرشار از عصبانیت، شاید هم شرمساری نگاهش کردم. دلم نمیخواست من را ببیند و بشناسد. حتما میشناخت.
#اربعین
#قضاوت
#زیارت
#امام_حسین
#صبح_صادق
#داستان
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
431.mp3
5.51M
📢#صدای_انقلاب شماره ۴۳۱
💠داستان اربعین
💠یک بار دیگر پرده موکب را کنار زدم. خودش بود. داشت کفشهای درهم ریخته جلوی موکب را مرتب میکرد. چیزی هم زیر لب میخواند و اشک میریخت. با حسی سرشار از عصبانیت، شاید هم شرمساری نگاهش کردم. دلم نمیخواست من را ببیند و بشناسد. حتما میشناخت.
#اربعین
#قضاوت
#زیارت
#امام_حسین
#صبح_صادق
#داستان
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
202030_694223559.mp3
4.98M
📢#صدای_انقلاب شماره ۴۴۷
🎙داستان
💠از کوچه تاریک رد شد و به سرعت خودش را به خیابان رساند. نگاهش به شلوغیها بود و حواسش به اطراف. میخواست همه چیز را خوب ببیند. روی پله جلوی مغازه ایستاد. خیابان در حال شلوغ شدن بود....
#داستان
#اغتشاش
#امنیت
#صبح_صادق
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_1100419601.mp3
6.34M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۵۶
🎙داستان
💠وارونه
💠گفتم: «تو مطمئنی؟» نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: «آخه تو چه سودی میبری از این قماش؟ چرا باور نمیکنی؟ بچهها همه اونجا بودن، دیدن...» سرم را پایین انداختم و ناامید از این همه هیاهو و جنجال، کیفم را برداشتم و روی سکوی کنار باغچه نشستم.
#داستان
#اغتشاش
#نفیسه_محمدی
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_301766434.mp3
4.31M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۶۴
💠داستان
🎙شعبانی متنهای ترجمه شده را روی میز گذاشت. مسئول بازبینی هم نشسته بود. منشی پذیرش سفارشات، استاد و مسئول دارالترجمه هم داشتند در مورد کلاسها گفتوگو میکردند. آرام گفت: «بشین جانم! بشین من دلیل رد شدن متنهای شما رو بگم... شما که نباید به این زودی جا بزنی!»...
#داستان
#حقیقت
#صبح_صادق
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_853747721.mp3
6.34M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۷۶
💠داستان هفته
💠آرامش
💠رفتم جلو، دستش را گرفتم و محکم کشیدم. نیروی فوقالعادهای که آن لحظه در وجودم جمع شده بود، مجتبی را از یقه مرد همسایه جدا کرد و به دنبالم کشاند. به هر جانکندنی بود، انداختمش داخل خانه و در را بستم. وقت برای عذرخواهی نبود. داروهایش که اثر میکرد، میرفتم و از دلشان در میآوردم. غصه عذرخواهی چیزی نبود که ذهنم را مشغول کند، فکر اینکه دوباره برای همسایهها یا بچهها توضیح بدهم چه اتفاقی افتاده، غصهدارم میکرد. چقدر باید این قصه طولانی را برای همه شرح میدادم؟...
#جانباز
#شهادت
#انقلاب
#داستان
#نفیسه_محمدی
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_2114810696.mp3
5.93M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۸۱
🎙داستان هفته
💠آخرین نفر
💠مجید همانطور که در ظرف غذایش را روی میز میگذاشت، گفت: «حاجی مبارک باشه، ولی به خدا خودتو تو دردسر انداختیا، همین رستوران اداره میرفتیم زحمتت کمتر بود...» حاجی نان را از توی کیسه غذا در آورد و جواب داد: «من که حرفی نداشتم، بچهها هوس دیزی عیال ما رو داشتن، منم که دیگه بازنشست شدم، میرم دم دستش کمکش میکنم، یه جمعه دور همیم خوش میگذره...»
#اقتصاد
#اعتراض
#داستان
#نفیسه_محمدی
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_1769974871.mp3
7.6M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۸۷
💠داستان هفته
💠دلنوشتهای برای آرمان علیوردی
✍نفیسه محمدی
💠خداکند که مادرش تاب بیاورد
🎙تاریکی شب همهجا را فرا گرفته و چراغهای کوچهها و خیابانها نور خود را به سیاهی شب بخشیده است. وارد خیابان اصلی میشوم. همان ابتدا روی تابلوهای کنار خیابان نام آرمان را میبینیم که با رنگ سرخ و ناشیانه نوشته شده، کمکم حضور جمعیت و جوانهایی که به سمت میعادگاه آرمان میروند، پررنگتر میشود....
#شهید
#آرمان_علی_وردی
#بسیج
#اغتشاش
#صبح_صادق
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
202030_220040392.mp3
5.52M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۹۴
💠داستان هفته
💠چای تازهدم
✍نفیسه محمدی
💠سرش را گذاشت روی جزوهها و چشمهایش را بست. از هر راهی که میرفت، به بن بست میخورد. از محسن و عارف هم راهحل خواسته بود، اما آنها هم نتوانسته بودند مشکل را حل کنند. مسئله مهمی بود و تمام تلاش یک ساله رضا به آن بستگی داشت. احمد که گفته بود از خیرش گذشته و دنبال ثبت اختراع دیگری است تا بتواند برای المپیاد فیزیک راهی شود...
#المپیاد
#داستان
#نفیسه_محمدی
#صبح_صادق
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
2_1152921505234415901.mp3
7.62M
📢#صدای_انقلاب شماره۴۹۷
💠دعای مادر
🎙حالش خوب نبود. انگار آثار مریضی نمیخواست رهایش کند. سست و بیرمق توی رختخواب افتاده بود و نگرانی در وجودش موج میزد. نگرانی برای خانه و زندگیاش؛ نگرانی برای محمدرضا که هر وقت از مدرسه میآمد، احوالش را با دلهره میپرسید. کمی جابهجا شد. نمیخواست محمدرضا باز هم او را اینطور ببیند. دم ظهر بود و پسر نوجوانش کمکم از راه میرسید و مضطرب همه حرکاتش را دنبال میکرد. از جا بلند شد و نشست....
#داعش
#ترور
#داستان
#صبح_صادق
#شاهچراغ
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
داستان.mp3
7.78M
📢#صدای_انقلاب شماره۵۱۱
💠رزمنده
💠گفتم: «استاد این طرح منه، ببینید چطوره، الآن باید چکار کنم تا تکمیل بشه؟» نگاه عمیقی به طرحم انداخت. بعد خطوط را خوب بررسی کرد و گفت: «دختر مگه اولین بارته؟ این شاخهها چیه از این گوشه سر درآورده؟ بگم بری دوباره از اول یه مقاله بنویسی بعد دوباره طرح بکشی؟... الآن این کدوم نوع اسلیمیه مثلا؟»
با مِن و مِن گفتم: «این طرح اولیهاس استاد! من از نوع دهان اژدری خواستم استفاده کنم...» زیرلب خندهای غیضآلود داشت.
ـ مثلاً طرح ریختی برای خودت! مگه دهان اژدری دو تا طرح متقارن نیست؟ الآن تقارن این طرح کجاست...
#داستان
#دیکتاتور
#طرح
#صبح_صادق
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
داستان 1073.mp3
4.56M
📢#صدای_انقلاب شماره۵۲۴
💠داستان
💠بغض
✍نفیسه محمدی
🎙جلوی پایم ترمز کرد و با صدای خشنی گفت: «بیا بالا، بنزین تموم کردی؟» دسته کمکی کامیون را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. روی صندلی ولو شدم. برای اینکه بتوانم از ماشینهای عبوری بنزین بگیرم، نیم ساعتی با باد تند پاییزی میجنگیدم. لیوان چایی را داد دستم و با لهجه غلیظی گفت: «بزن گرم بشی!»...
#داستان
#مددکار
##صبح_صادق
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖
📻| https://rubika.ir/sedayeenghelab_ir
📻| https://t.me/sedayeenghelab_ir
📻| eitaa.com/sedayeenghelab_ir
📻| splus.ir/sedayeenghelab_ir
SedayeAnghelab-Dastan1084.mp3
7.55M
📢#صدای_انقلاب شماره۶۴۰
💠داستان
💠عطر
✍نفیسه محمدی
🎙آورده بودیمش برای یک سری آزمایش و عکس! دکتر گفته بود یا پوکی استخوان است یا...! دلم نمیخواست حتی اسمش را به زبان بیاورم. میترسیدم که بعد از این همه سال سختی و تنهایی و داغ، مریضی هم اضافه بشود. مادرم با این تن نحیف و رنجور طاقت این بار سنگین را نداشت.
#داستان
#صبح_صادق
#شهید
#نفیسه_محمدی
#صدای_انقلاب
🆔 @sedayeenghelab_ir
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖