#روایت_طلبگی
🔹روز عروسی من چه روزی شد!
🔸به توصیه بزرگان برا کنترل فامیل از اعمال موزون و غیر موزون قبل عروسی #معمم شدم. همین طورم شد و همین لباس عمه ها و بقیه رو نشونده بود سرجاشون ولی مشکلاتی هم داشت.
🔹روز عروسیم تالار گرفته بودیم غروب همه اومده بودن از قصد به رفقای #مذهبی زیادی دعوتنامه فرستاده بودم تا فضا کمی تلطیف شه. همه اومده بودن همه الا داماد...
⁉️ حالا داماد کجاس؟ مسجد جامع‼️مسجد جامع برا چی؟؟!
🔸هیچی عرض کنم محضر انورتون #امام_جمعه شهرمون نبود بهم زنگ زد گفت نماز مغرب رو من بخونم. منم تا اومدم بگم که... گفت دستت درد نکنه و خداحافظ
🔹موندم رودرواسی و گفتم یه نمازه دیگه چیزی نیست که سریع گازشو میگیرم تمومه. بعدشم به یه نفر میگم منو با ماشین برسونه تالار چون خودم ماشین نداشتم.
🔸نماز تموم شد و اومدم پاشم یکی اومد نشست کنارم که حاجی خوب شبی اومدی شب چهارشنبه است و از شما علما رسیده که #دعای_توسل خیلی ثواب داره و میکروفون یقه ای رو گرفت و شروع کرد به دعای توسل بسم الله الرحمن الرحیم...
🔹منم هی رفقا بهم زنگ میزنن که کجایی؟ یادته امروز عروسیته یانه؟!!!
🔸دعـــــــــــا باهمه عقبه و مقدمه و... تموم شد.
🔹پاشدم برم دیدم هیشکی از اینایی که در مراسم پرشور پنج نفره دعا بودن ماشین ندارن. ما را افتادیم پیاده به سمت تالار به زور شامو رسیدیم. ولی بعدشام و اتمام عروسی اومدیم بریم خونه ماشین نبود.
🔸خانم رو نمیدونم کی رسوند، ولی من پیاده از کوچه پس کوچه ها اومدم خونه تنهایی.
🔴 عروسی جاتون خالی بود انصافا خیلی چسبید😝🤣
🆔 @sedayehowzeh