eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے
2.4هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات کانالهای دیگر ما #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ 🔶قسمت سی وهشتم 🔶 شخصيت عجيبی داشت. در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام ميگذاشت. اما از حد خارج نميشد. فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيد بودند. او هم سعی ميكرد از اين موقعيت استفاده كند. يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خنده دار دوران جنگ و رزمنده ها را تعريف كرد. همه ميخنديدند. در پای ان رو به من كرد و گفت: خب حالا مجيد جان حمد و سوره ات را بخوان!شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستي اش گفت: حالا شما هم بخوان و همين طور بقيه ...سيد كاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن مينوشت. روز بعد هر جا كه يكی از سربازها را تنها گير می آورد با خوشرويی ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد! به كارهای سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بی عيب و نقص بود. كاری نميكرد كه كسی ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد! در ايامی كه جهت دوره تكميلی تداوم آموزش به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم.يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايی كه من به ياد دارم هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت: اگه آب دبه ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.حمام عمومی بود. در كنار حوض نشستیم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخی را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ... خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتی سيد مشغول ُشستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد! سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اينكه آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت! سيد چند تا انگشتر داشت. يكی از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتی فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است. آن انگشتركه سيد خيلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. ديگر كاری نميشد كرد. حتی با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بی فايده بود.به شوخی گفتم. اين به دليل دلبستگی تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندی.گفت: راست ميگی. ولی اين هديه همسرم بود؛ خانمی كه ذريه حضرت زهرا سلام الله است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگی هديه اش را گم كردم بد ميشود. خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شديم. درحاليكه جای خالی انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شديم. خيلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود. چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: اين همون انگشتره!! خیلی آهسته گفت: آروم باش. دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشه نگين اين انگشتر پريد. بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضالب حمام افتاد. هيچ راهی هم برای پيدا كردن مجدد آن نبود. حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: تو رو خدا بگو چي شده؟! هرچه اصرار كردم بی فايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعی نبود كه به سادگی بتوان از كنارش گذشت!راهش را بلد بودم. وقتی رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم! كمی مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: چيزی كه ميگويم تا زنده هستم جايی نقل نكن، حتي اگر توانستی، بعد از من هم به كسی نگو؛ چون تو را به خرافه گويی و ... متهم ميكنند.وقتی آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم: مادر جان، بيا و آبروی مرا بخر! بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه برای نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روی آن گذاشته بودم. موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم. يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!! وقتی با تعجب ديدم انگشتری كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتيح قرار داشت! با همان نگينی كه گوشه اش پريده بود، نميدانی چه حالی داشتم. 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🍃خاطره‌ی زیبا از شهیدسلیمانی آقای خالقی اهل زرند کرمان و ساکن قم، حدود ۳۰ سال پیش با عقد اخوت بستند . حاج قاسم قبل از به آقای خالقی تماس☎️ می‌گیرد تا با هم به زیارت بروند. آقای خالقی تعریف می‌کرد، رفتیم قم و حاج قاسم حرم حضرت معصومه (س)💚 را زیارت کرد و بین خادمان نشست و به گفتگو پرداخت. بعد به سمت خانه رفتیم و دم در، یکی را که به زبان عربی صحبت می‌کرد، در آغوش گرفت که متوجه نشدم چه گفتند و بعد از صحبت یک که در انگشت کوچکش بود، به آن فرد داد. بعد که می‌خواست به تهران برود گفتم من تا میدان ۷۲ تن می‌آیم که اصرار کرد و گفت: نه، خودم تنها می‌روم، اما من اصرار کردم تا ایشان را همراهی کنم. تا اینکه تا تهران با هم آمدیم. در مسیر تهران به من گفت که خیلی با این انگشتر خوانده‌ام، اگر اتفاقی برایم افتاد این انگشتر را در قبرم بگذارید. آقای خالقی می‌گفت که رمز اینکه دست با انگشتر ماند، شاید همین علاقه وی بود.
⭕️ سال 62 یا 63 بچه‌های که دم درب بودند گفتند یک پیرزنی از آمده و میگوید من حضرت را می‌خواهم ببینم. من رفتم گفتم بفرمایید ! کاری داری شما؟ گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای . من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است. گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل. یک زیلو، یک سجادة نماز، یک یا - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم. همینها را دارم از مال دنیا و آمدم اینها را از طریق شما به جبهه‌ها بدهم و به این وسیله دِین خودم را ادا کرده باشم. . حالتی در آقا به وجود آمده بود که اصلاً وصف‌ناپذیر بود. عظمت این زن را می‌دید که از اراک راه افتاده آمده و هر آنچه دارد و ندارد برای جبهه‌ها می‌دهد. او بعد مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت و تشکر کردند. بعد از اینکه آن پیرزن رفت، آقا یکی از کارمندان دفتر را صدا کردند و گفتند بروید آدرسش را بگیرد و در حدّ ممکن نیازهای اولیه‌اش را برطرف کنید. آن سجاده را آقا تا زمانی که در ریاست جمهوری بودند به عنوان سجادة خودشان حفظ کردند. البته چندین برابر پول آن را آقا به حساب جبهه واریز کردند، یعنی در واقع آن را خریدند. بعد فرمودند که بقیه‌اش هم در موزه باید باشد.🇮🇷 .