eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #مذهبی کانالهای دیگر ما #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
.. ✔️خاطره ای از دوست و همرزم شهید یکی از کسایی که داداش مهدی دوسش داشت،حاج رسول بود،#شهید_رسول_خلیلی میگفت خیلی بچه صاف و ساده ایه... وقتی حاج رسول شهید شد،چند هفته ای توی خودش بود. بهش گفتم ناراحتی چون تو زودتر نرفتی.چیزی نگفت... از سکوتش،جواب سوالم و گرفتم... هرموقع برمیگشت ایران،میرفت مزار حاج رسول باهاش خلوت میکرد ... .. #خاطره #حاج_مهدی #حاج_رسول
🔴📣بهمن ماه، ماه سرنوشت سازی برای #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری بود. 🍃ولادت : ۱۳ بهمن 🍂شهادت : ۲۶ بهمن ✳️بزرگوارانی که تمایل دارند در این خصوص #دل_نوشت ، #خاطره ، #شعر ، #عکس ، #طراحی و ... آماده نمایند ، آثار خود را به آیدی زیر ارسال تا با نام خودتان در کانال درج گردد.👇 🆔 @del_tang_shohada
بعد از ۳ سال ک پیکر شهید وارد مسجد سادات محله بابلسر شد، بنا ب اصرار پدر شهید،پیکرش رو در اخر مسجد قرار دادند. از پدر شهید پرسیدند ،اینجا چرا آخه؟! پدرش گفت که آخه علیرضا از بچگی آخر مسجد می نشست و صف آخر در همین مکان می نشست😔 آری علیرضا جان❤ به راستی که👇 ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند🌷 راوی:
. گر حوریان به صف و پای در رکاب آیند ز من نَبُوَد اعتنا، چو دلبرم که در بر هست . 💔 🌹 . عهد_کردم تا آخر عمرم دو رکعت نماز برای بی بی حضرت زهرا به نیت شهادت بخوانم راز نماز شب و شهادت مانند مادرش زهرا بی مزار شد. یکی از خصوصیت های بارز اخلاقی شهید مهدی ثامنی راد این بود که بسیار خوش اخلاق و مردم دار بود ایشون همیشه به مستمندان مخصوصا یتیم ها خیلی کمک میکردن و خودشون برای بچه یتیم ها کمک مالی جمع میکردن آنها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتی از جمله مشهد و قم به همه کمک میکردن. همیشه لبخند بر چهره داشتن وقتی دختر گلشون بدنیا اومدن ولیمه دخترشون را بین فقرا و یتیم ها پخش کردن ، آقا مهدی تو منطقه سوریه هم توجه ویژه ای به یتیمان داشت. . راد 💔 :۱۳۹۴/۱۱/۲۲ :سوریه_جنوب حلب 🌹
🕊🌹 وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود، جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به خودم را بالاتر از او می‌دانستم، 🙁 چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام 😔 در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر را لمس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم. 😔 🌹🍃 🌸🍃
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 🕊🌹 🌹 عاشق شهید _هادی بود💞 به هرکسی از دوستان میرسید یک جلد کتاب ابراهیم رو میداد میگفت بخون بعد بهم بده چند جلدشو تو ماشین داشت همین طور گردشی میدادش به دوستاش و آشناها... خواننده کتاب از بس عاشق کتاب میشد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو هدیه میداد بهش... مجتبی بابایی زاده 🕊🌹در کنار شهید آقا سجاد در منزل شهید نوزاد بعد مراسم تدفین نشسته بودند مادر شهید نوزاد بسیار صبور بود و به صحبت های آقا مجتبی گوش میداد آقا که کمی عقب تر از آقا مجتبی نشسته بود آرام آرام از چشمانش جاری بود.. مجتبی از سخت بودن تحمل فراق برای مادر گفت و در آخر کلام از شهید نوزاد درخواست کرد تا برای شهادت باقی دوستان دعا کند...🕊🌹 شهید با تامل در پاسخ گفت شما بمانید شما روح الله من هستید من دعا میکنم آقا امام زمان بیاید چون او با سپاهی از می آید و قطعا ما دوباره روح الله را خواهیم ...🕊🕊🌹
✨مشهدِ خودمونی! تو هیئت یه عده از بچه ها بعنوان شورای مرکزی بودن که کارهای هیئت رو انجام میدادن، یه بار مسئول شورا تصمیم گرفت که بچه های شورا رو ببره مشهد تا هم بیشتر با هم رفیق شن، هم زیارت رفته باشن... بعضی از بچه ها خیلی دلشون شکست و دوست داشتن اونا هم میرفتن مشهد! علی آقا که داستان رو فهمید تصمیم گرفت خودش با یکی دیگه از بزرگترا اون چندتا بچه رو ببرن مشهد! یه پول اندکی از بچه‌ها گرفتن و خودشون چندتا از بچه‌ها رو یه مشهد یهویی و خاطره انگیز بردن! تا قبل اون اردو زیاد رفته بودیم، ولی این مدلی، رفاقتی و خودمونی اولین بار بود! 💠 خاطره از امید احمدی
نقل از دوست شهید مدافع حرم حاج حاجی معمولاً هفته‌ای یکی دو بار بچه‌های مسجد را جمع می‌کرد و برایشان صحبت می‌کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم می‌پیچد که می‌گفت: «بچه‌ها نماز اول وقت و جماعت، شما را از گناه دور می‌کند. قلب انسان مثل یک لیوان بلور است که گناه، مثل اثر انگشت، آن را پُراز لکه و کثیف می‌کند. با خواندن نماز و گریه برای اباعبدالله، قلب‌تان را پاک کنید و جلا بدهید.» ایشان خیلی به اهل‌بیت ارادت داشتند. صبح می‌آمد مسجد و یک پیراهن عربی مشکی‌رنگ به تن می‌کرد و یک سطل گِلِ تربتِ اباعبدالله که از قبل آماده کرده بود بر می‌داشت و کفش‌هایش را از پایش درمی‌آورد. حاجی در توضیحِ فلسفه‌ی درآوردن کفش‌ها می‌گفت که امروز بچه‌های امام حسین با پای‌برهنه روی خارهای صحرا راه می‌روند ما هم به یاد آن بزرگواران کفش نمی‌پوشیم. گِل را به سر و لباس بچه‌های هیئت می‌زد بعد می‌رفت و در صف زنجیرزن‌ها تا ظهر زنجیر می‌زد. هنگام برگشتن به مسجد، زنجیرها را زمین می‌گذاشت و به بچه‌ها می‌گفت بنشینید. همه دورتادور حاجی می‌نشستیم و حاجی صحبت می‌کرد و می‌گفت: بچه‌ها در چنین روزی و چنین ساعاتی سر مبارک امام حسین از تنش جدا شد، خیمه‌های اهل‌بیت آتش گرفت. اهل‌بیتش به اسارت رفتند. می‌گفت تا چند ساعت دیگر زینب اسیر می‌شود. حاجی ناراحت و منقلب به سر و سینه‌ی خودش می‌زد و این بیت را به نوحه می‌خواند: «زینب و مجلس اغیار کجا؟ زینب و باده‌ی گلنار کجا؟» در ایام عزای امام حسین و سوگواری عاشورا، حاجی -که همیشه خنده‌رو بود- نمی‌خندید و همواره گرد غم بر چهره داشت. 🆔
🔹 تواضع فرمانده لشگر مقدس امام حسین(ع) رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می‌زدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصله‌ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده‌ای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» یهو بلند شد راست نشست. گفت «حسین خرازی؟ فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین؟» عطر شهدا همراه لحظه هایتان التماس دعا 📚موضوع مرتبط: صلوات 🌷🌷
اینکه برای ک همسرتون💞 میکشه ازش میکنید خیلی خوبه... 💥اما تشکر فقط نباشه❌ گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل💐 وحتی یک شاخه گل🌹 بخرید. 📝 🔰حمید شبهای جمعه میرفت چندین بار به من میگفت؛ ولی چون میکشیدم☺️ نمیرفتم این بار حرفش را نکردم. 🔰فردای آن روز بعد از کلاس طبق معمول با موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با 💐 قشنگ 🔰پرسیدم، به چه مناسبت گرفتی⁉️ گفت این قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای برات گرفتم. ✍راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
🔰نقل خاطره از مدافع حرم از 💢همسرم خیلی به سلام الله علیها ارادت داشت، قبل از هر کاری به ایشان میکرد و از ایشان اجازه میگرفت، قبل از ابتدا به رفت و از حضرت خواست که اگر صلاح است ما در سریع ترین زمان ممکن به سرانجام برسد، زمانی که به خواستگاری آمد در صحبت هایش به من گفت که توقعی از تو ندارم جز اینکه دست مرا بگیری و مرا به خدا برسانی، من هم متقابلا همین کار را میکنم . . . جز این شرطی برای من نداشت و ویژگی خاصی برای همسر آینده اش مطرح نکرده بود . . . . 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔 @seedammar
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز صلوات 🌷🍃
🍃 ♥️ دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود، جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:« آقا ابراهیم برای شما زشته این کار بار بر هاست.» نگاهی به من کرد و گفت:« کار که عیب نیست بیکاری عیبه این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه مطمئن میشم که هیچی نیستم جلوی غرورم رو میگیره.» گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست شما ورزشکاری خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت ای بابا همیشه کاری کنیم که اگه خدا تو را دید خوشش بیاد نه مردم. °•|💛
♡[سردار شهید مهدی زین الدین]♡ ✅امر به معروف    چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکی­شان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. ✅ زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هلش داد. ✅ زین الدین که رفت، صادقی آمد و پرسید «چی شده؟» بعد گفت «می دونی کي رو هل دادی اخوی؟». ✅دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
﷽ 📜 ✍🏼فرش کوچکی انداخت گوشه‌ی حیاط خانه‌ی پدری‌اش توی آفتاب پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: همه‌ی دل‌خوشی من توی این دنیا، پدرمه. دوباره پیشانی‌اش را بوسید. خندید پدرش خندید.
🎞 پدر شهید :🗣 بابک آدمی بود که همیشه پرسش داشت 🙂، از اون جوانان بی سوال و [بی توجه به موضوعات] نبود، 🦋 ذهنی بسیار کنجکاو ، ذهنی بسیار فعال و انسان بسیار جستجوگری بود . 😌🙃 یعنی بابک غیر ممکن بود ، غیر ممکن بود که یه چیزی رو بدون اینکه روش مطالعه کنه بپذیره، آگاهانه یه چیزی رو میپذیرفت.😸😻 روش تحقیق میکرد ، وقت میگذاشت و بعد میپذیرفت یا درموردش ادعا میکرد. ❤️
📜🎊 🌿🌼رفیق‌شهید🌿🌼 : 🌸منظور از کارهای ، کمک و سرکشی به نیازمندایی بود که خودش می‌شناخت و گاهی به آنها سر می‌زد و 🍁می‌کرد و اگر خانواده‌ای نمی‌توانست برای فرزندش لباس تهیه کند با هم دست آن بچه را می‌گرفتیم و 🌸برایش خرید می‌کردیم، گاهی تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد همه این کارها را کسی متوجه نشود و به صورت انجام می‌داد، 🍁حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود. 🙃🌿
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✏️ یکی از همرزمان شهید مدافع حرم 💐وارد که شدیم برای عرض ادب به بارگاه و سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم. 🌷روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با به راه افتاد. 🎋مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم! ▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای برداریم، همانطور که اباعبدالله خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود.
🔹روغنی کردن قبر شهدا گمنام🔹 ‌ هرکس به زیارت قبور شهدا گمنام شهیدآباد میرفت روی قبور آب می ریخت به طوری که در اثر خشک شدن آب ها روی قبور جای آب ها معلوم بود و چهره ناخوشایندی از قبور درست کرده بود. یه شب تو شهیدآباد بودم شهیدعلیرضا حاجیوندقیاسی با یکی دیگه از دوستان رو دیدم در حال شستن قبور بودن بهشون گفتم دیگه آب نریزین اینقدر آب ریختن سنگ ها چهره ناخوشی دارن گذشت چند شب بعد باز علیرضا رو با همون دوستمون شهدا گمنام دیدم علیرضا داشت به قبور پارچه می کشید خیال کردم بازم شستنشون گفتم وجدانن دیگه نشورینشون علیرضا گفت نشستیم از اون شب که گفتی هر شب میام سنگ ها رو با قبور چرب میکنیم تا این حالتی که پیدا کردن و جای آب از رو سنگ ها پاک بشه. راوی:دوست شهید ‌ 📸شهید مدافع حرم ♥️🕊 تاریخ تولد : ١٣۶۴/٧/١ تاریخ شهادت : ١٣٩۴/١١/١٣ محل تولد : محل شهادت : عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا – سوریه محل مزار شهید : شهید آباد دزفول 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
▪️همسر طلبه شهید مدافع حرم 👈مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد. 🔻قبلش این را بگویم که ما یک بار با هم به تهران سفر کرده‌ بویم و سری هم به گلزار شهدا زدیم. شهیدی در است که همیشه از قبرش می‌آید. آنجا به آقا مصطفی گفتم از این شهدای خاص خیلی خوشم می‌آید. گفت که شهدا همه خاص هستند. گفتم مثل این شهید که از مزارش بوی گلاب می‌آید یا مثل که هنگام شهادتش خندید؛ از این ویژگی‌ها خیلی خوشم می‌آید. زمانی که همسرم شهید شد دوستانش می‌گفتند ما او را به عقب آوردیم و داخل کیسه‌ای گذاشتیم. بعد که گروه فاطمیون می‌آیند و می‌گویند ما می‌خواهیم مصطفی را ببینیم. کیسه را باز می‌کنند و صدای داد و فریاد بلند می‌شود که بروید دکتر بیاورید. بعد دوستانش که می‌آیند ببینند چه شده می‌گویند مصطفی چشمانش باز بود و می‌زد و همه فکر کرده‌اند او زنده است. می‌گویند شهدا مقامشان را در آن دنیا می‌بینند به همین دلیل هنگام شهادت لبخند می‌زنند. 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🔻یکی دو روز اصلا از او خبری نبود، با او تماس گرفتم اما گوشی اش را خاموش کرده بود روز سوم خودش تماس گرفت گفت: بخاطر تصادف در بیمارستان بستری بوده ام و بخاطر اینکه کسی را به زحمت نیندازم گوشی ام را خاموش کرده ام. بعد از نماز مغرب رفتم خانه شان، در اتاق پذیرایی با پای گچ گرفته دراز کشیده بود از او پرسیدم: چه شده؟! گفت: با موتور داشتم میرفتم که یکدفعه پیرزنی سر راهم ظاهر شد، بخاطر اینکه با او برخورد نکنم فرمان موتور را به سمت بلوار منحرف کردم و زانویم محکم با بلوار برخورد کرد. بنده ی خدا خیلی درد داشت تا اینکه بعد از چند ماه عمل جراحی کرد و خاطرم هست تا یکی دو سال مشکلاتی در دویدن و بلندکردن اجسام سنگین داشت. اکنون که این خاطره را بیان میکنم یاد این جمله ی قشنگ میافتم که "تا آدم در زندگی اش شهید نشود، در جبهه شهید نمیشود" راوی: دوست شهید 🎥شهید مدافع حرم 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 رفیق‌شہید: بابک رابطه با نامحرم رو بسیار بسیار رعایت میکرد همیشه حواسش بود که خدایی نکرده دراین بابت گناه نکنه، شهید یک خداشناس به تمام معنا بود من باهاش داخل آموزشات آشنا شدم چیزی که منو به سمتش کشوند خدادوست بودنش بود اینکه و خیلی مرد بود و چیزی داشت که خیلیا نداشتن مردونگیش واقعی بود. همیشه وقتی دورهم بودیم و حرف از شهادت میشد خیلی میگفت دعام کنید شهید شم همیشه تو حرفاش حرف از شهادت بود. دور اول که برای اعزام آموزش میدیدیم قسمت نشد بره و یادمه یه بار اینقدر گریه کرد برای اینکه که نتونست اعزام بشه. همش میگفت من لیاقت نداشتم برم چرا نشد... خیلی ناراحت بود. همیشه هوای دوستاشو توجمع داشت که یوقت کسی باهاش شوخی بد نکنه، تو مشکلات خیلی مردونه کنارت وایمیستاد و اولین کسی بود که برای کمک آستین بالا میزد. ♥️
📜| 🍃🍂🍃🍂 منزل ما نزدیک حوزه ازگُل بود وشبہا موقع برگشتن از باشگاه جودو باهم میرفتیم سوار تاکسی میشدیم. شهید خلیلی نمیذاشت کسی دست تو جیبش کنه، میگفت بزرگ تر اینجاست؛ دست تو جیبت نکن...! خیلی بامرام و مشتـے بود :)) ♥️⃟🔗|⇜
روز چهارشنبه مجروح شدنش آخرین کلاس حوزه رو با هم بودیم. کلاس که تمام شد، سریع وسایل هاشو جمع کرد که بره؛ گفتیم آرمان کجا میری؟ گفت: امشب آماده باش هستیم در اکباتان. گفتیم: آرمان نرو! گفت: نه! باید برم... به شوخی گفتیم: آرمان میری شهید میشی ها! با خنده گفت: این وصله ها به ما نمی‌چسبه... گفتیم: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی میگذاریم پروفایلمون:)) نیومد؛ هرکاری کردیم نیومد...
⭕️ سال 62 یا 63 بچه‌های که دم درب بودند گفتند یک پیرزنی از آمده و میگوید من حضرت را می‌خواهم ببینم. من رفتم گفتم بفرمایید ! کاری داری شما؟ گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای . من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است. گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل. یک زیلو، یک سجادة نماز، یک یا - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم. همینها را دارم از مال دنیا و آمدم اینها را از طریق شما به جبهه‌ها بدهم و به این وسیله دِین خودم را ادا کرده باشم. . حالتی در آقا به وجود آمده بود که اصلاً وصف‌ناپذیر بود. عظمت این زن را می‌دید که از اراک راه افتاده آمده و هر آنچه دارد و ندارد برای جبهه‌ها می‌دهد. او بعد مورد تفقد حضرت آقا قرار گرفت و تشکر کردند. بعد از اینکه آن پیرزن رفت، آقا یکی از کارمندان دفتر را صدا کردند و گفتند بروید آدرسش را بگیرد و در حدّ ممکن نیازهای اولیه‌اش را برطرف کنید. آن سجاده را آقا تا زمانی که در ریاست جمهوری بودند به عنوان سجادة خودشان حفظ کردند. البته چندین برابر پول آن را آقا به حساب جبهه واریز کردند، یعنی در واقع آن را خریدند. بعد فرمودند که بقیه‌اش هم در موزه باید باشد.🇮🇷 .