eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
💠دوست و همرزم شهيد مشلب درباره شهید💠 👇👇👇 🌀نمیدانم که از او چه بگویم،هیچ کس قادر به توصیف او نیست...🙏 احمد بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع😄 بود،حتی در جبهه هم با خوش اخلاقی و شوخ طبعی اش باعث دلگرمی ما میشد😊🌀 🌷نسبت به کارش بسیار متعهد بود...بااینکه انگشت✋ دستش مجروح شده⚡️💥 بود ولی باز به جبهه می آمد... ✨او خیلی باایمان بود و به ائمه (ع)بسیار تعلق خاطر داشت خصوصا ❤️ به همین دلیل اسم جهادی رو برای خودش انتخاب کرد💚 من و احمد و چندنفر از دوستانمان میخواستیم ابتدا به زیارت امام رضا🛫 و سپس به کربلا🛬 برای زیارت امام حسین(ع) برویم که احمد شهید شد...😔 یک هفته قبل به من گفت:{من هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم،فقط میخواهم شوم،همين}😔❤️ خوش بحالت احمد به آرزویی که داشتی رسیدی و بهشت گوارای وجودت...🌸🍃 🌹 @seedammar
#معرفی_شهید: شهیدمدافع حرم #اسدالله_سجادی 👈از مجاهدین #افغانستانی بود که سال‌های سال در جبهه‌های جنگ افغانستان با طالبان جنگیده بود.✌ ➖ همرزمانش می‌گویند: بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در #سوریه می‌گذرد به صورت داوطلبانه سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرده و به سوریه رفتند.👌 در وصف #شهامت و #شهادتش این طور می گویند که: ✌ بدون هیچ ترسی روی خاکریز می‌رفت و بر سر تکفیری‌ها فریاد می‌زد که : ♦«اگر مردید و جرأت دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم». ♦ ▫با ایمان و محکم گفته بود: «ما از نبرد رودررو با این‌ها هراسی نداریم ❌ و مطمئنم که با تیر مستقیم آن‌ها کشته نمی‌شوم❌ و این تیرها به من نمی‌خورد.» 🚀هر گلوله‌ای که شلیک می‌کرد فریاد ✌«#یاعلی» ✌می‌زد. آخرین تیر را هم که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با 🚀آرپیچی و🚀 خمپاره سنگرش را زدند. همه بچه‌های را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی می‌جنگید.
💠خوابی که تعبیر شد 🔻راوی: همسر شهید مدافع حرم 🔰محمد با شهیدان و در آزاد‌سازی نبل و الزهرا همرزم و همسنگر بود👥 می‌گفت که من و رفقای شهیدم🌷 من را فراموش کرده‌‌اند🗯 🔰شهید قربانی و کردانی به محمد قول داده بودند او را هم به جمع خود👥 ببرند اما یک مقدار که بین شهادت آن بزرگواران و شهادت محمد🕊 فاصله افتاد محمد گله می‌کرد. 🔰همسرم یک بار را دیده بود. شهید نظری به محمد قول می‌دهد و می‌گوید هر گره‌ای🎗 که باشد من خودم باز می‌کنم. اصلاً نگران نباش🚫 خودم ضامن شده و می‌برمت. 🔰دو ماه گذشت و خبری نشد❌ محمد می‌گفت: انگار از سر ناراحتی یک خوابی دیدم و… خبری هم نشد. آن روز که با من تلفنی☎️ در مورد خواب صحبت می‌کرد نشده بود. 🔰محمد می‌گفت چند روز دیگر می‌مانم. گویی هنوز به آن خواب و نظری دلخوش بود💗 و امید داشت. کمی بعد هم یعنی ۸ آبان ۹۵ خواب محمد با تعبیر شد. 🔰محمد نقش تعیین‌کننده‌ای در عملیات آزاد‌سازی داشت✅ و از اولین فرماندهانی بود که پس از فتح وارد این شهر شده بود. 📸تصویر شهید 👇👇 http://yon.ir/Vo0Dm 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
🌷 🔰کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های بود. اما رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید🌷 خواند. 🔰روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت😔 یکبار من را صدا کرد و گفت یک سوال می پرسم صادقانه👌 جواب بده. پرسید اگر زمان (ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید⁉️ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع). 🔰گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند❌ اگر ما نرویم🚷 گویی دوباره دست حرامی ها به (س) رسیده است و او را به اسارت برده اند😭 اگر امروز نرویم بر خلاف دستور (ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی . با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل♥️ دادم. 🔰شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...❌ به پدر مادر گفت که با خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست. 🔰شهید از مال دنیـ🌍ــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام از وی دزدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم" 🔰مهدی در 31 سالگی📆 و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر💞 در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود 💥اما مهدی می گفت "نه✘ دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم باشد" 🌹🍃صلوات http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : @seedammar
🔹یک بار بعد از خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره⁉️ گفت: خیلی این طرف به درد می خور. 🔸اکبر خودش قرآن بود و هر چه به شهادتش🌷 نزدیک تر می شد انسش با قرآن💞 بیشتر می شد. شب های هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت. 🔹پرسیدم: آن لحظه آخر که شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان👹 می خواست من را نسبت به ناامید کند 🌹صلوات 🌷🍃
🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
🔸اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین به خونه🏡 بسته بود، جای دیگه نمیرفت🚷 برای خرید. 🔹میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره. رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن👌 🔸بعد از هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا🌷 انتخاب میکنم که حق همسایگی به جا بیارم. 🌹🍃🌹🍃صلوات
🌷 🔰با شروع رمضان، در 🗓تاریخ 23/4/61 در منطقه شرق ، فرماندهی تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این به⇜ لشکر، تا زمان ، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد. 🔰در عملیات (ع) و محرم در سمت قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید👊 در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت یازدهم قدر را که شامل: 🔅لشکر 27 حضرت رسول(ص)، 🔅لشکر 31 عاشورا، 🔅لشکر 5 نصر و 🔅تیپ 10 بود، به عهده گرفت. ف۳ففغغغغ۴بببببببببببببببللللللببببلللللللللاادددد 🔰سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او در عملیات و تصرف ارتفاعات کانی مانگا از خاطره‌ها محو نمی‌شود🗯 اوج آفرینی این سردار بزرگ در عملیات بود. 🔰در این مقطع، تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیوی‌اشـ🌍، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود کرد و با ایثار خون❣خود برگی خونین در📆تاریخ رقم زد. 🔰سرانجام، 🗓17 اسفند سال 1362🗓 در به شهادت رسید🕊🌷 🌹🍃🌹🍃صلوات
🌷 🔹شهادت ایشان را هیچ کدام از دوستانش ندیده‌اند❌ ولی تایید کرد✅ و به بنیاد اطلاع داد. حتی کسی که از نیروی دریایی سپاه همراهش بود، آمد اینجا تعریف کرد که تا دو سه ساعت قبلش⌚️ با هم بوده‌اند ⚡️اما بعدش او را . 🔸هم رزمش تعریف می‌کند: بچه شهرری است. در خط شهید می‌شود🌷 و او را می‌بیند.  علی آقا هم آن جا مهماتش تمام می‌شود♨️. 🔹او می‌گوید: "ما هر وقت، کم می‌آوردیم، را می‌چسباندیم به پیشانی آقا، شارژ می‌شدیم👌. آنجا به معروف بود چون اسم فرزندش امیر است. 🔸خیلی سر نترسی داشت. هرچه گفتم ابو امیر جلو نرو❌ ما الان نداریم ولی علی آقا گفت با همین 5 تا نارنجک💥 از پس این‌ها بر می‌آیم👊." 🌹🍃🌹🍃صلوات @seedammar
یاران سردار رزمندگان بدون مرز مدافعان حرم یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . یکشنبه شب فهمیدم آن شب به و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر برای چه بوده است !. 🎤راوی: مادر شهید یاد عزیزش با صلوات
سلام الله ۲۱ مهر ۶۱ عقد کردیم...💖 خیلی خوشحال بودم... روز بعد مراسم عقد با هم رفتیم ... اونجا بهم گفت: وقتی اومدم خواستگاریت تو سینه ام بـار سنگینی رو حـس میکردم...ولی وقتی که فهمیدم اسمت زهراست آروم شدم... ...؟ ... وقتی که با ازدواج با من موافقت کردی... همه درهای بسته به روم وا شدن..." شب عروسی... فامیل دوره اش کردن که لباس نو بپوش و عروسیتو تو باشگاه بگیر قبول نکرد و گفت: از خونواده ی شهدا خجالت میکشم... با همون لباس سبز سپاه رفت پای سفره ی عقد...💕 سور و سات عروسی که جمع شد... کوله شو برداشت و راهی جنوب شد... بچه اولمون که میخواست دنیا بیاد طول مسیر از مردم نشونی بیمارستانو میپرسید که بهش گفتن: ته خیابون یه بیمارستانه بنام حضرت زهرا(س)... تا این اسمو شنید چنان گفت: یازهرا سلام الله... که فکر کردم اتفاقی افتاده... پرسیدم: چی شده...؟! گفت: … یا زهرا سلام الله رمز زندگی ماست... پرسیدم : چطور…؟! جواب داد: من تو عملیات فتح المبین مجروح شدم که شروعش با رمز یازهـرا سلام الله بود... با زنی ازدواج کردم که اسمش زهراست...❤ حالا هم تولد بچه مون تو بیمارستان حضرت زهرا سلام الله ولی یه چیزو نگفته بود... اونم بود که تو عملیات بدر با رمز یـا زهرا(س) آسمونی شد...🕊 و من به واقع متوجه این رمز شدم...
💕 🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم... برای رسیدن بهش گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ... مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هےچ وقت بهم نمے گفت ... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳 ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 🌷 💟همسر شهید براے رسیدن و با مهدے عسگرے چله میگیرد و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭 🌹🍃🌹🍃
🌷چند ساعتی از شروع عملیات والفجر8 نگذشته بود. شریف را دیدم و به سراغش رفتم . نگاهم در چهره اش ماند. چهره اش خیلی فرق کرده بود . نوری در چهره اش متبلور شده بود به او نزدیک شدم . ناگهان در ذهنم فکر خطور کرد. او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم : - شریف قول می دهی در بشوی؟ تبسمی بر روی لبانش نشست و گفت: - دیگه سر به سرمان نذار چند قدمی از من دورتر شد . حس شهادتی که در دلم افتاده بود آرام و قرار را از من ربوده بود. دوباره به سمتش دویدم و گفتم: - تا رو ندی نمی ذارم حرکت کنی با یک حالت عجیبی گفت:  باشد... اگر شهید شدم... تا کلمه باشد را از او شنیدم کوچکی را که در جیب داشتم را بیرون آوردم . و گفتم: - شریف به قرآن قسم بخور اشک امان شریف را نداد از چشمانش فرو ریخت و روی گونه هایش جاری شد. قرآن را بوسید و دستانش را روی قرآن گذاشت و گفت: - . دوباره او را بوسیدم . و چند قدمی که از او دور شدم . خمپاره ای پیکر زیبایش را به خون نشاند و او هم به دیدار شتافت.🌷 ❤️ ❤️ 🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃