هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#صحبتهای_خلیل_وهبی 💠دوست و همرزم شهيد مشلب درباره شهید💠
👇👇👇
🌀نمیدانم که از او چه بگویم،هیچ کس قادر به توصیف او نیست...🙏
احمد بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع😄 بود،حتی در جبهه هم با خوش اخلاقی و شوخ طبعی اش باعث دلگرمی ما میشد😊🌀
🌷نسبت به کارش بسیار متعهد بود...بااینکه انگشت✋ دستش مجروح شده⚡️💥 بود ولی باز به جبهه می آمد...
✨او خیلی باایمان بود و به ائمه (ع)بسیار تعلق خاطر داشت خصوصا #امام_رضا❤️ به همین دلیل اسم جهادی #غریب_طوس رو برای خودش انتخاب کرد💚 من و احمد و چندنفر از دوستانمان میخواستیم ابتدا به زیارت امام رضا🛫 و سپس به کربلا🛬 برای زیارت امام حسین(ع) برویم که احمد شهید شد...😔
یک هفته قبل #شهادتش به من گفت:{من هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم،فقط میخواهم #شهید شوم،همين}😔❤️
خوش بحالت احمد به آرزویی که داشتی رسیدی و بهشت گوارای وجودت...🌸🍃
#میخواهم_شهید_شوم_همین
#هنیئا_لڪ_الشهادة
#صحبتهای
#خلیل_وهبی
#دوست_و_همرزم_شهید🌹
#احمد_محمد_مشلب
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
#معرفی_شهید:
شهیدمدافع حرم #اسدالله_سجادی
👈از مجاهدین #افغانستانی بود
که سالهای سال در جبهههای جنگ افغانستان با طالبان جنگیده بود.✌
➖ همرزمانش میگویند:
بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در #سوریه میگذرد به صورت داوطلبانه سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرده
و به سوریه رفتند.👌
در وصف #شهامت و #شهادتش این طور می گویند که:
✌ بدون هیچ ترسی روی خاکریز میرفت و بر سر تکفیریها فریاد میزد که :
♦«اگر مردید و جرأت دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم». ♦
▫با ایمان و محکم گفته بود:
«ما از نبرد رودررو با اینها هراسی نداریم ❌
و مطمئنم که با تیر مستقیم آنها کشته نمیشوم❌
و این تیرها به من نمیخورد.»
🚀هر گلولهای که شلیک میکرد فریاد
✌«#یاعلی» ✌میزد.
آخرین تیر را هم که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با
🚀آرپیچی و🚀 خمپاره سنگرش را زدند.
همه بچههای را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی میجنگید.
💠خوابی که تعبیر شد
🔻راوی: همسر شهید مدافع حرم
#محمد_کیهانی
#اندیمشک
🔰محمد با شهیدان #علی_محمد_قربانی و #عباس_کردانی در آزادسازی نبل و الزهرا همرزم و همسنگر بود👥 میگفت که من #جاماندهام و رفقای شهیدم🌷 من را فراموش کردهاند🗯
🔰شهید قربانی و کردانی به محمد قول داده بودند او را هم به جمع خود👥 ببرند اما یک مقدار که بین شهادت آن بزرگواران و شهادت محمد🕊 فاصله افتاد محمد گله میکرد.
🔰همسرم یک بار #خواب_شهید #جاویدالاثر #مهدی_نظری را دیده بود. شهید نظری به محمد قول میدهد و میگوید هر گرهای🎗 که باشد من خودم باز میکنم. اصلاً نگران نباش🚫 خودم ضامن شده و میبرمت.
🔰دو ماه گذشت و خبری نشد❌ محمد میگفت: انگار از سر ناراحتی یک خوابی دیدم و… خبری هم نشد. آن روز که با من تلفنی☎️ در مورد خواب صحبت میکرد #عملیاتی نشده بود.
🔰محمد میگفت چند روز دیگر میمانم. گویی هنوز به آن خواب و #وعده_شهید نظری دلخوش بود💗 و امید داشت. کمی بعد هم یعنی ۸ آبان ۹۵ خواب محمد با #شهادتش تعبیر شد.
🔰محمد نقش تعیینکنندهای در عملیات آزادسازی #نبل_و_الزهرا داشت✅ و از اولین فرماندهانی بود که پس از فتح وارد این شهر شده بود.
📸تصویر شهید 👇👇
http://yon.ir/Vo0Dm
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰کوله بار او همیشه یک ساک با لباس های #خاکی بود. اما #آخرین_بار رفتن مهدی با همه رفتن ها فرق داشت. این را می شد به راحتی از سکنات شهید🌷 خواند.
🔰روزهای آخر مهدی با روزهای دیگرش تفاوت بسیار داشت😔 یکبار من را صدا کرد و گفت #مادر یک سوال می پرسم صادقانه👌 جواب بده. پرسید اگر زمان #امام_حسین(ع) بود و من می خواستم بروم شما چه می گفتید⁉️ گفتم یقینا صدتای تو فدای امام حسین(ع).
🔰گفت مادر الان هم آن زمان است و هیچ فرقی نمی کند❌ اگر ما نرویم🚷 گویی دوباره دست حرامی ها به #حضرت_زینب(س) رسیده است و او را به اسارت برده اند😭 اگر امروز نرویم بر خلاف دستور #رسول_خدا(ص) عمل کردیم که فرمودند اگر صدای مظلومی را آن سوی عالم شنیدی و نروی #کافری. با این حرف ها اجازه رفتنش را از ته دل♥️ دادم.
🔰شهید قبل از رفتن از پدر و مادر تنها یک چیز می خواست و آن اینکه بعد از خبر #شهادتش آبرو داری کنند و نگویند ای کاش ...❌ به پدر مادر گفت که با #اختیار خود می رود و هیچ اجباری در رفتن نیست.
🔰شهید از مال دنیـ🌍ــا چیزی نداشت جز یک موتور که آن را در ایام #فاطمیه از وی دزدند. وی وقتی خبر دزدیده شدن موتورش را به #مادر داد گفت" درویش بودیم و درویش تر شدیم"
🔰مهدی در 31 سالگی📆 و یک روز مانده به ماه مبارک کوله بار به سمت #سوریه می بندد اما هنوز نام کسی به نام همسر💞 در شناسنامه اش نقش نبسته بود. ما برای وی #دختر_شهیدی را پیدا کرده بودیم که از هر لحاظ مناسب بود 💥اما مهدی می گفت "نه✘ دست بردارید. آن بنده خدا چه گناهی کرده که هم فرزند شهید و هم #همسرشهید باشد"
#شهید_مهدی_عزیزی
🌹🍃صلوات
http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#خاطرات_شـهید
سر قبر #شهید_تورجی_زاده که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو
من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید...
اما دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم پس دعا کن تا به خواستهام برسم...
#شهادتش را از شهید تورجی زاده خواست...
#شهید_مسلم_خیزاب🌷
راوی : #همسر_شهید
@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#لحظه_آخر
🔹یک بار بعد از #شهادتش خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره⁉️ گفت: #قرآن خیلی این طرف به درد می خور.
🔸اکبر خودش #قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش🌷 نزدیک تر می شد انسش با قرآن💞 بیشتر می شد. شب های #آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت.
🔹پرسیدم: آن لحظه آخر که #شهید شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان👹 می خواست من را نسبت به #بهشت ناامید کند
#شهید_اکبر_شهریاری
#شهید_مدافع_حرم
🌹صلوات 🌷🍃
#خاطرات_شهدا🌷
🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان #سوریه را میدیدم.
🔰شبی که میخواست #اعزام شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی #پشت_سرش ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون میزد و بغض سنگینی مرا خفه میکرد😢 دلم آشوب بود💗
🔰از همان لحظه #دلتنگیام شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا #دلش بلرزد.
🔰یدالله، در #فروردینماه سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس میگرفت و از حرم حضرت زینب (س) و #غربت آنجا برایم حرف میزود و میگفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را میدیدم😔
🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماسها☎️ کاهش یافت و بهطبع #نگرانی و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه #آخرین باری که تماس گرفت 8 فروردینماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند
🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و #آخرین_جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه #بیادتم...»
🔰بعد از این تماس تا روز #شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردینماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و #همکار شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت #یدالله بگیرم
🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را میدانست ولی برای #آرامش قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و #سردرد شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که #یدالله_شهید_شده است.
راوی: همسرشهید
#شهید_یدالله_ترمیمی
🌹🍃🌹🍃صلوات
🔸اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین #مغازه به خونه🏡 بسته بود، جای دیگه نمیرفت🚷 برای خرید.
🔹میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره. #حق_همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن👌
🔸بعد از #شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا🌷 انتخاب میکنم که حق همسایگی #همسرمو به جا بیارم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃صلوات
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰با شروع #عملیات رمضان، در 🗓تاریخ 23/4/61 در منطقه شرق #بصره، فرماندهی تیپ 27 محمدرسولالله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این #یگان به⇜ لشکر، تا زمان #شهادتش، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
🔰در عملیات #مسلمبنعقیل(ع) و محرم در سمت #فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید👊 در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت #سپاه یازدهم قدر را که شامل: 🔅لشکر 27 حضرت رسول(ص)، 🔅لشکر 31 عاشورا، 🔅لشکر 5 نصر و 🔅تیپ 10 #سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.
ف۳ففغغغغ۴بببببببببببببببللللللببببلللللللللاادددد
🔰سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او در عملیات #والفجر_چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا #هرگز از خاطرهها محو نمیشود🗯 اوج #حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات #خیبر بود.
🔰در این مقطع، #حاج_همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیویاشـ🌍، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود #حرام کرد و با ایثار خون❣خود برگی خونین در📆تاریخ #دفاع_مقدس رقم زد.
🔰سرانجام، #محمدابراهیم_همت 🗓17 اسفند سال 1362🗓 در #جزیره_مجنون به شهادت رسید🕊🌷
#شهید_محمدابراهیم_همت
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃صلوات
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹شهادت ایشان را هیچ کدام از دوستانش ندیدهاند❌ ولی #سپاه تایید کرد✅ و به بنیاد اطلاع داد. حتی کسی که از نیروی دریایی سپاه #خوزستان همراهش بود، آمد اینجا تعریف کرد که تا دو سه ساعت قبلش⌚️ با هم بودهاند ⚡️اما بعدش او را #ندیده.
🔸هم رزمش تعریف میکند: #شهید_انصاری بچه شهرری است. در خط شهید میشود🌷 و او #شهادتش را میبیند. علی آقا هم آن جا مهماتش تمام میشود♨️.
🔹او میگوید: "ما هر وقت، کم میآوردیم، #پیشانیمان را میچسباندیم به پیشانی #علی آقا، شارژ میشدیم👌. آنجا به #ابوامیر معروف بود چون اسم فرزندش امیر است.
🔸خیلی سر نترسی داشت. هرچه گفتم ابو امیر جلو نرو❌ ما الان #مهمات نداریم ولی علی آقا گفت #من با همین 5 تا نارنجک💥 از پس اینها بر میآیم👊."
#شهید_علی_آقاعبداللهی
🌹🍃🌹🍃صلوات
@seedammar
#مکتب_سردار_سلیمانی
یاران سردار
رزمندگان بدون مرز
مدافعان حرم
#شهید_جهاد_مغنیه
یک هفته قبل از #شهادتش از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه #جهاد می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر #سجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با #امام_زمان صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام.
.
صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم .
دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!
مرا بوسید و بغل کرد و رفت...
.
یکشنبه شب فهمیدم آن شب به #خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر #التماس برای چه بوده است !.
🎤راوی: مادر شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
یاد عزیزش با صلوات
#عاشقانه_ای_با_رمز_یازهرا سلام الله
۲۱ مهر ۶۱ عقد کردیم...💖
خیلی خوشحال بودم...
روز بعد مراسم عقد با هم رفتیم #گلزار_شهدا...
اونجا بهم گفت:
وقتی اومدم خواستگاریت تو سینه ام بـار سنگینی رو حـس میکردم...ولی وقتی که فهمیدم اسمت زهراست آروم شدم...
#بلا_که_همیشه_بد_نیست_راستی_دیدی...؟
#تو_آن_بلای_قشنگی_که_آمدی_به_سرم...
وقتی که با ازدواج با من موافقت کردی...
همه درهای بسته به روم وا شدن..."
شب عروسی...
فامیل دوره اش کردن که لباس نو بپوش و عروسیتو تو باشگاه بگیر قبول نکرد و گفت:
از خونواده ی شهدا خجالت میکشم...
با همون لباس سبز سپاه رفت پای سفره ی عقد...💕
سور و سات عروسی که جمع شد...
کوله شو برداشت و راهی جنوب شد...
بچه اولمون که میخواست دنیا بیاد طول مسیر از مردم نشونی بیمارستانو میپرسید که بهش گفتن:
ته خیابون یه بیمارستانه بنام حضرت زهرا(س)...
تا این اسمو شنید چنان گفت: یازهرا سلام الله...
که فکر کردم اتفاقی افتاده...
پرسیدم: چی شده...؟!
گفت:
#شکر_ميگويم_خدا_را_خلقتم_زهرايی_است…
یا زهرا سلام الله رمز زندگی ماست...
پرسیدم : چطور…؟!
جواب داد: من تو عملیات فتح المبین مجروح شدم که شروعش با رمز یازهـرا سلام الله بود...
با زنی ازدواج کردم که اسمش زهراست...❤
حالا هم تولد بچه مون تو بیمارستان حضرت زهرا سلام الله ولی یه چیزو نگفته بود...
اونم #شهادتش بود که تو عملیات بدر با رمز یـا زهرا(س) آسمونی شد...🕊
و من به واقع متوجه این رمز شدم...
💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔
❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم...
برای رسیدن بهش #چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ...
مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هےچ وقت بهم نمے گفت #عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای #شهادتش چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
🌷
💟همسر شهید براے رسیدن و #ازدواج با مهدے عسگرے چله میگیرد
و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به #خـــدا چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭
#جاویدالاثر
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عسگری
🌹🍃🌹🍃
✍ #خاطره_ای_از_شهید_شریف_نصیری
🌷چند ساعتی از شروع عملیات والفجر8 نگذشته بود.
شریف را دیدم و به سراغش رفتم . نگاهم در چهره اش ماند. چهره اش خیلی فرق کرده بود . نوری در چهره اش متبلور شده بود به او نزدیک شدم .
ناگهان در ذهنم فکر #شهادتش خطور کرد. او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
- شریف قول می دهی در #آخرت_شفیعم بشوی؟
تبسمی بر روی لبانش نشست و گفت:
- دیگه سر به سرمان نذار
چند قدمی از من دورتر شد . حس شهادتی که در دلم افتاده بود آرام و قرار را از من ربوده بود. دوباره به سمتش دویدم و گفتم:
- تا #قول_شفاعت رو ندی نمی ذارم حرکت کنی
با یک حالت عجیبی گفت:
باشد... اگر شهید شدم...
تا کلمه باشد را از او شنیدم #قرآن کوچکی را که در جیب داشتم را بیرون آوردم . و گفتم:
- شریف به قرآن قسم بخور
اشک امان شریف را نداد از چشمانش فرو ریخت و روی گونه هایش جاری شد. قرآن را بوسید و دستانش را روی قرآن گذاشت و گفت:
- #قول_می_دهم.
دوباره او را بوسیدم . و چند قدمی که از او دور شدم . خمپاره ای پیکر زیبایش را به خون نشاند و او هم به دیدار #مولایش شتافت.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃