eitaa logo
اشعار برگزیده
68 دنبال‌کننده
21 عکس
3 ویدیو
1 فایل
🍁 برگی از اشعار معاصران ارتباط با ادمین ⬇️ @Akhavan_e_thaleth
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه را زودتر ای‌کاش بیان می‌کردم قصه زیباتر از آن شد که گمان می‌کردم برکه‌ای رود شد و موج شد و دریا شد با جهاز شتران کوه احد بر پا شد ...و از آن، آینه با آینه بالا می‌رفت دست در دست خودش یک تنه بالا می‌رفت تا که بعثت به تکامل برستد آهسته پیش چشم همه از دامنه بالا می‌رفت تا شهادت بدهد عشق ولی اللّه است پله در پله از آن ماذنه بالا می‌رفت پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا می‌رفت گفت: این‌بار به پایان سفر می گویم «بارها گفته ام و بار دگر می گویم» راز خلقت همه پنهان شده در ع علی است کهکشان ها نخی از وصله‌ی نعلین علی است گفت ساقیّ من، این مرد و سبویم، دستش بگذارید که یک شمّه بگویم؛ دستش_ هرچه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده گفتنی‌ها همگی گفته شد آنجا اما... واژه در واژه شنیدند صدا را اما… سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می‌خورَد آرام آرام @Selectedpoems
چه شد که این‌همه عفریته، سر بر آوردند؟ چگونه این همه روباه، دُم در آوردند؟ در این مجادله با تیغِ «آشنا» چه کنیم؟ بدون داس، علف‌های «هرزه» را چه کنیم؟ بهای ساده‌دلی سرشکسته‌تر شدن است سزای آن‌همه جیغ بنفش، کر شدن است اگر عزیز، شمایید و لاابالی، ما کباب‌برّه شمایید و نان خالی، ما شما که هرچه ندارید از نداریِ ماست، بخار سفره‌ی‌تان هم ز بی بخاری ماست دریغ! در حقِ خود هرچه ظلم شد کردیم دریغ! فرصت «تدبیر» نیست، خود کردیم چه ساده ملعبه‌ی صلح و جنگ‌مان کردی! شبیه ریش خود ای شیخ! رنگمان کردی چقدر دل! که در این ماجرا به تاب و تب است چقدر جان! که به لطف جناب‌تان به لب است به ساده‌لوحی خود آنچنان پی رُشدیم که درس اولمان جاهلیت عرب است محمدا! چه کنیم این عبا و عمّامه لباس توست ولی بر تن ابولهب است رسیده‌ایم به جایی که بعد این‌همه رنج تمام خواهش‌مان یک_دو لقمه نان شب است چنان کثیف، چنان بی بها و ناخلفید که نامْ بردن‌تان هم به دور از ادب است کنون به گاریِ بسته به اسب می‌مانیم که هرچه می‌دود انگار باز هم عقب است به فکر آخرتت باش لااقل ای شیخ! که از زمین خدا سهم هرکه یک‌وجب است @Selectedpoems
می‌بلعدت؛ دهان بزرگی ست... تهران زباله‌دان بزرگی ست حس می‌کنی سقوط تنت را پایان دست و پا زدنت را حس می‌کنی غرور نداری نعشی شدی که گور نداری حس می‌کنی که طعمه‌ی گرگی پایان یک شکست بزرگی حس می‌کنی گرفته زبانت خون گیر کرده در شرَیانت حس می‌کنی برای تو جا نیست هر تکه‌ات میان دهانی ست حس می‌کنی شکسته و پیری در تار عنکبوت، اسیری کرمی شدی که پیله نداری آواره‌ای، قبیله نداری ▪️ چون ابری انتظار کشیده... چون سایه‌ای به دار کشیده... مانند روح دلزده‌ای که از زندگی کنار کشیده سرباز مرده‌ای که پس از جنگ فریاد افتخار کشیده یک لاک‌پشت مرده که خود را تا زیر یک قطار کشیده ... دنیا تو را شکسته و کم‌رنگ یک جور خنده‌دار کشیده دنیا به دور سینه‌ات انگار صد سیم خاردار کشیده مانند یک جنازه‌ی در قبر که نقشه‌ی فرار کشیده مغزت شبیه زودپزی شد که سوت انفجار کشیده ▪️ امروز نقطه‌ای سر خط باش دیوانه شو؛ شبیه خودت باش این‌ها که در کمین تو هستند مدیون آستین تو هستند آن‌ها که فکر جان تو بودند روزی برادران تو بودند بردار بوف کور خودت را پسمانده‌ی غرور خودت را آماده است باقی جانت فریاد می‌زند چمدانت خود را میان چاه نینداز به پشت سر نگاه نینداز نگذار دست پیش بگیرد روح تو را به نیش بگیرد ...شهر تو نیست، لانه‌ی گرگی ست این شهر، سنگ قبر بزرگی ست @Selectedpoems