eitaa logo
سِلوا
100 دنبال‌کننده
139 عکس
18 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور به صرف داستان و موسیقی یک‌شنبه دهم تیرماه شهرکتاب مرکزی ساعت ۵ تا ۷ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
__________ هانیه سر زایمان طبیعی‌اش درد کشید مثل خیلی از مادرها. می‌گفت "خدا به مادرا نعمت فراموشی داده وگرنه دیگه بچه نمیارن، بعد زایمان دردا یادشون میره". سال نودونه بود و من تازهِ عقدکرده بودم و تازه عروس. النگوی از مچ به بالایی برای چلینگ چلینگ صدا دادن نداشتم؛ اما حلقه‌ای آینه‌ای جا خوش کرده بود روی انگشت اشاره دست چپم. با همسرم خیابان سرخواجه گرگان و مغازه‌های لوازم خانگی ساری را متر می‌کردیم. چشم می‌دوختیم روی برندهای ایرانی یخچال تلویزیون و فروشنده‌ها را برای کیفیت و قیمت سوال پیچ می‌کردیم. ما به هر چیز ساده‌ای قانع بودیم تا زندگی را سرخوشانه زیر یک سقف آغاز کنیم؛ اما زندگی چوب لای چرخ نداشته‌یمان می‌گذاشت. مامان می‌رفت بازار و با آه و ناله بر می‌گشت. امروز جاروبرقی را قیمت می‌کردیم ۳و صد، مهتاب جایش را به خورشید فردا نداده، می‌شد ۳ و سیصد. فروشنده‌ها دست به تلفن بودند و قبل از جواب دادن به "چند؟" قیمت لحظه‌ای دلار را چک می‌کردند. برادرم گوشی به دست، هر روز صبح در صفحات بورس و تحلیل‌ها می‌چرخید و دست از پا درازتر با تراز منفی و افت دارایی نداشته‌اش رو به رو می‌شد. بعدازظهر بابا از نانوایی، خسته برای ناهار می‌آمد خانه. شربت را سر نکشیده، صدایش بلند می‌شد: واه واه واه، چه صفی کشیده بودن مردم" و از دریافت مرغ ساده با کارت ملی می‌گفت. تابستان همسایه‌مان دادش به هوا رفت که "یخچالم سوخت، خدا خیرشون نده" و قطعی بی رویه برق مردم را توی ادارات و پشت سیستم‌ها معطل می‌کرد. همه این‌ها را ما کنار روزهایی تجربه کردیم که روزی هفتصد نفر از هموطنانمان را کرونا پرپر می‌کرد و جان ما را به بیرون گره زده بودند. هانیه راست می‌گفت فراموشی گاهی نعمت است اما گاهی زایمان همین دردهاست. این روزها تولد دوباره دردها و سیاهی‌ها را نزدیک میبینم. شاید فراموشی همیشه نعمت نباشد! @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___________ من فمینیست نیستم. مانیفستش هم سرم نمی‌شود. مطهری خوانم و قائل به تساوی زن و مرد در انسانیت. این را همان اول کار می‌نویسم تا موضعم روشن باشد. دیشب اما؛ مداح می‌خواند یا زینب، یا عقیله العرب... عقیله، معروف ترین لقب حضرت زینب (س) است. در عرب دو معنا دارد: زن خردمند و بانوی ارجمند و یکتا در میان خویشان خود‌. مداح همچنان با شور و حماسه می‌خواند. تا رسید به الفاظی که در ذهنم چرخ خوردند. مرد آفرینش به جانم نشست و به کلمه شیرمردش خیلی فکر کردم. در اشعار و توصیفات از حماسه حضرت زینب، جایی لب‌ها روی هم چفت می‌شود. زبان پشت دندان‌ها گیر می‌کند و مغز دنبال صفت می‌گردد. یکهو دهان با کلماتی مردانه طور، باز می‌شود. ما ضعف داریم که قیام و اقتدار زینب را زنانه توصیف کنیم! تهش او را مردی در میدان تصور می‌کنیم. از نظرم این خطاست. اتفاقا اینجای ماجرا، قلم باید بچرخد. سبک زندگی زینبی و فاطمی برای من این پیام را دارد: خداوند زن را قدرتمند آفریده. حرف‌هایم شعاری شد. به قول استاد جوان باید از مفاهیم بیرون بیاییم و دنبال مصادیق بگردیم. مصادیق اطراف ما هستند. به زندگی مادرها و مادربزرگ‌هایمان نگاه کنیم. به ستون بودنشان وسط خیمه خانواده. مشکل این است که یا این ظرفیت‌های عظیم بالقوه را بالفعل نکرده‌ایم یا هنوز خودِ زنانه را باور. این درک نداشتن، جامعه را می‌رساند به توصیفات مردانه از حضرت زینب (س). برای من زینب عقیله است؛ بانوی ارجمند و خردمند. @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
________ دو تایی آمدند دم در کلاس. خواهر بزرگتر، یک وجب قدش بلند تر از خواهر کوچکتر بود. لبه چادرش را از جلو صاف کرد. از پشت عینک خیره شد به خانم محسنی: من و خواهرم، برای شهادت حضرت علی اصغر، نذری دُرس کردیم ولی بچه‌های قرآن نبودن بهشون بدیم. بقیه حرفشان را نشنیدم و حواسم باید به حرف مربی جمع می‌شد؛ اما دلم پیش بسته‌هایش بود. چند دقیقه بعد، خواهر کوچکتر که قدش یک متر هم نمی شد، آمد دم کلاس. انگشت کوچکش را به سمت تک تک بچه ها گرفت. لب‌هایش می‌جنبید. بعدش با یک بشقاب شیشه‌ای آمد داخل و نذریش قسمت ما شد. @selvaaa
______ امشبی را شه دین در حرمش مهمان است مکن ای صبح طلوع @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سِلوا
____________ طهورا را هنوز ندیده‌ام. توی لیست، زیر نام دانشگاه، مدرسه فرزانگان توجهم را جلب کرد. طهورا دانش‌آموز است و اندیشه جوی طلیعه حکمت استاد غلامی. مثل بقیه خادم‌ها، خوشحال است که استاد پنج شب مهمان ماست. پیامکش را بعد نماز صبح دیدم. سنگینی پلک‌هایم را صفای کلماتش، سبک کرد. طهورای امروز، قطعا دوران دانشجویی چند پله از من و دوستانم جلوتر خواهد بود. از دوستان دانشجوی دهه هشتادی که این‌روزها، توان و آبروی خود را برای هیئت دانشجویی امام حسین وسط گذاشته‌اند. فاطمه حسابداری می‌خواند. امور مالی را خوب می‌چرخاند. امروز روی دفتر حساب کتاب می‌کرد. دادش به هوا که "پنج روز دیگه هیئته، ما هنوز ۸۰ میلیون کم داریم". نگرانی ریخت توی چشم‌هایمان؛ اما ته دل همه‌مان روشن است. هشتاد میلیون برای دانشجو صفرهایش زیاد است اما برای امام حسین یک نظر است و بس. خودش گلچین می‌کند که کدامین کریمانش را واسطه کند تا قطره قطره، این دریا آبی شود. من تا به‌حال در سلوا، درخواست مالی از طرف خودم نگذاشته‌ام. امروز که تقلای دوستانم را دیدم حیفم آمد من دور از این سفره بنشینم. حرف همیشگی رفیقم شهلا آمد توی سرم که " تک خوری ممنوع". من تک خور نیستم. بیاید با هم سر سفره امام حسین بنشینیم. 5892107046677087 ودجا _ بانک سپه (با کلیک روی شماره کارت کپی می‌شود) @selvaaa
_____________ پلک‌هایم کش می‌آیند. مغزم پرش می‌کند. خاطرات به کاسه سر چنگ می‌زنند. اعداد تقویم رژه می‌روند. چهارشنبه هم جمعه‌ می‌شود. جمعه‌‌ها بزرگتر می‌شوند. جمعه‌ها طغیان خواهند کرد. @selvaaa
هدایت شده از girlsturntochastity
یه سی میلیون کم داریم برای موکب یه تکون بدیم باهم جور بشه؟ ☺️ ۲۱۰۰ نفر همراهی کنن نفری ۱۴ هزار تومان بدن حل میشه 😉 بریم باهم برای شروعش؟ هرکدومتون ۱۴ هزار تومان نذر کنید به ۱۴ نفر هم ارسال کنید بفرستید ۱۴ هزار تومان زیاده واقعا؟ فکر کنید دارید از زائرای امام حسین تو اون گرمای ۵۰ درجه پذیرایی میکنید وقتی شربت و اب خنک میخورن و بیاد شما براتون دعای خیر میکنن😊 حساب کردیم رو شما : شماره کارت اینه👇
6037998136260022
روی شماره کارت بزنید کپی میشه به نام معصومه پوراحمد
__________ دیشب با سردرد خوابیدم. خواب‌های آشفته و درهم برهم دیدم. صبح، گیرنده‌های درد زودتر از چشم‌هایم بیدار شدند. دودل بودم بروم یانه. تاب نیاوردم‌. لقمه کره عسل را چپاندم در کیفم و راه افتادم. چند سال ‌است دانشجوی هیچ دانشگاهی نیستم؛ اما هنوز جزوه به‌ دستم. نشستم توی حسینیه و یک آن با خود گفتم: اینجا چه میکنم؟ خاطرات توی مغزم دویدند. این همان کاروانی‌ست که سال نودوهشت با آن راهی کربلا شدم‌. مجرد بودم و حالا شرایطم فرق دارد. رفتم تا به عقلم حالی کنم، من می‌خواهم همینطور جوان و سرزنده بمانم حتی اگر چین‌های پیشانی‌ام زیاد شود‌. اصلا هوای دانشجویی با پوستم سازگار است و زیرش آب می‌اندازد. دوستان دانشجوی دهه‌هشتادی‌ام را بدرقه و از زیر قرآن رد کردیم. بعد دندانپزشکی آمدم خانه‌. دکمه کنترل کولر را که فشار دادم، سرم دیگر گزگز نمی‌کرد. ان شاءالله همه زوار سلامت باشند. @selvaaa
📚 مدتی مشغله‌ها جلو افتادند و از خواندن و نوشتن عقب ماندم. حجم زیادی از کتاب‌های نخوانده تلنبار شد و جریان کانال متوقف. در تقلای رسیدن هستم و معرفی مختصر کتاب‌ها را قرار می‌دهم. ممنونم که سلوا را با همه کاستی‌هایش همراهی می‌کنید. 🌸🍃 @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
__________ شخصیت اصلی پسر جوانی‌ست به نام پل. پل و دوستانش زمانی پا به جوانی می‌گذارند که جنگ جهانی اول شکل می‌گیرد. آنها به تشویق معلم‌ و جامعه راهی جبهه کشورشان آلمان می‌شوند. کتاب در فرم رمان، روایت این جنگ و ناکامی‌هایش از دریچه نگاه این پسرهاست. روند تعادل ثانویه در داستان، کاملا محسوس و تلخ است. نویسنده "اریش ماریا رمارک" تجربه زیسته خود را در این اثر به کار گرفته است. قلم نویسنده، تصویری و سینمایی‌ست. بیان جزئیات، حس ترس، غم، خشم، انزجار و... را منتقل می‌کند. گاهی حرف‌های شعاری، ریتم متن را می‌گیرد و نویسنده عقایدش را مستقیم بیان می‌کند. کتاب در دسته ادبیات ضدجنگ قرار دارد. ترجمه روانی دارد و تعداد صفحات نشر چشمه حدود ۲۰۰ صفحه است. @selvaaa
_________ به مرد توی تصویر زل زدم. صفحه را با انگشت‌هایم کشیدم جلو. کلمات توی کاغذ واضح نیست. نامش محمد است انگار. ناخن‌های جویده، لب‌های وارفته، ابروهای افتاده، خطوط بهم ریخته و چشم‌های از ذوق افتاده. امان از چشم‌ها امان. توی قرنیه‌هایش خانه خرابی را می‌بینم. پدری که رفته گواهی تولد دوقلوهایش را بگیرد. با چه ذوقی دویده؟ چندبار چهره دوطفلش را در قاب ذهنش تجسم کرده و لب‌هایش کش آمده؟ زنش. وقتی درد داشته چه در گوش زنش گفته که آرام شده؟ این نه ماه را با اضطراب چطور حمل کرده؟ سازمان بهداشت جهانی که برای مادران باردار تز مراقبت می‌دهد، نگرانی و تشویش، تغذیه نامناسب و شرایط وضع حمل او را دیده؟ پدری جوان رفته گواهی تولد دوقلوهایش را بگیرد‌. آمده دیده دو بچه و مادر و مادربزرگ،خونین پرکشیده و رفته‌اند. مگر او چه از دنیا می‌خواسته جز یک خانواده؟ دنیایش چه خطری داشت مگر؟ مادری زائو و زرد و زار با دو نوزاد بی‌زبان، زورشان به که می‌رسد؟ پدر از این پس با خاطرات و فقدان چه خاکی بر سر کند؟ این طفل‌ها که نزدیک یک قرن است در فلسطین کشته می‌شوند، آرزو و حسرت چند زوج در جهان‌اند؟ در ذهنم، رگبار سوالات بی‌جواب است. دیروز تصویری از سربازان و افسران اسرائیلی دیدم که دعا می‌خواندند و توسل می‌کردند. ما که ادعای انسانیت داریم، برای دفاع از مظلوم روزی چندبار تسبیح به دست می‌گیریم و دعا می‌کنیم؟ آه خدا ما فراموش‌کاریم. ما به زندگی خود گرمیم و از بالاپایین‌های کوچک آن می‌نالیم. خدایا این مردم را محتاج ما بندگانت نکن. @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_____________ شده‌است مثل کلیپ‌های اینستاگرامی؛ اما این‌بار دانلودی نیست. توی پوشه دوربین گوشی‌ام جاگرفته. با صدای فس‌فس بینی و کرختی بدن ولو شده‌ام روی مبل. چندباری تماشایش می‌کنم. همه‌اش چهار روز در سفر بودم. بیشتر ثانیه‌هایش در ماشین گذشت. فاصله مهر ورود و خروج گذرنامه‌ام یک روز است. من همه‌اش، یک روز و چند ساعت مجاورش بوده‌ام. پس چرا انگار یک‌سالی‌ست در ایران که هیچ، حتی روی زمین نبوده‌ام؟ حس غریبی و بی‌کسی توی دلم چنگ می‌کشد. خانه‌ من آنجا بود. توی کوچه‌ پس کوچه‌های اطراف حرم. خانه‌ای قدیمی و سیمانی با چند پله‌ نامتوازن. هر روز و هرشب، در آن گرمای چهل و چند درجه، می‌آمدم عرض ارادت. سینی‌ای از خرما و ارده می‌گرفتم دستم و بین زائرها می‌چرخاندم. راحِل را می‌دیدم. برایم با انگشت‌های کوچکش قلب درست می‌کرد و من لال نمی‌شدم. با زبان عراقی سر به سرش می‌گذاشتم و دوتایی می‌خندیدیم. حالا من کی به این دنیا برمی‌گردم؟ کی حسم به مبل فیلی رنگ و کوسن ارغوانی‌اش، حس مالکیت می‌شود؟ من آدم شارژیی هستم. باطری خالی می‌کنم و دنبال شارژر می‌گردم. باید همان دوساعت نشستن در بین الحرمین را شارژ یکسالم کنم. باید زودتر دفتر بردارم و برنامه‌‌ریزی‌هایم را تویش به خط کنم. وقت نیست، باید برگردم. توفیق پیاده‌روی نداشتم اما به شرط لیاقت، نائب الزیاره بودم. @selvaaa
🌻از زبان حورا صدر، دختر ارشد @selvaaa
____________ احمدمحمود زمین سوخته را سالهای اول جنگ نوشته و اثر تجربه زیسته‌اش کاملا در رمان مشهود است. در داستان، موقعیت، یعنی شهر مهم است‌. راوی اول شخص، قهرمان یا شخصیت محوری نیست. او به خواست نویسنده، موظف شده حال و هوای شهر، آدم‌ها، اعتقاداتشان و اتفاقات را روایت کند، آن هم با جزئیات و تصویرسازی دقیق. ما روایت آدم‌های معمولی، جنگ زده و دور از خط مقدم را می‌خوانیم و با نگاه‌ها و چالش‌های متفاوتی آشنا می‌شویم. زاویه دید گاهی خطا داشت و دانای کل می‌شد. صفحات قابل توجهی از کتاب را جلو رفتم تا به اتفاقات مهم برسم و راستش حجم داستان را زیاد می‌دانستم و به سختی تمامش کردم. برای من که اولین اثر از احمد محمود را خواندم، قلم روان و داستانی‌اش به یاد ماندنی بود. کتاب را از کتابخانه امانت گرفته بودم. بوی نا و رنگ کاهی صفحاتش پرتم کرده بود به دهه شصت ندیده (: @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____________ پیام " زهرا؟"یت را که دیدم، قلبم را حفره‌ای سیاه کشید پایین. انگار از سراغ‌گیری‌های آخرشب خاطره خوش ندارم. پیام‌های بعدیت که آمد، شدم مهران مدیری. رنگ عوض کردم و تغییر چهره دادم. وسط اوهام و اضطراب‌هایم، جای خبر خوش، مثل ساک حاملگی پوچ خالی بود. قلبم به هیجان آمد و خون ریخت توی عضلات خط خنده لب‌هایم. تو قبول شدی؟ تو که می‌گفتی همه از ما بهترونند و پر تجربه‌تر؟ تو نامت نشست کنار نام‌های به تعداد انگشت‌های دست؟ اصلا چرا که نه رفیق! خدا از آن بالا خوب تماشا می‌کند. من دیدم مرتاضی ناشی شدی. با نوک انگشتان پا روی ذغال راه می‌رفتی. قلبت گر می‌گرفت و می‌سوختی. می‌سوختی که وسط دویدن‌ بچه‌ها برای هیئت پالیزوانی، مجبوری خانه‌نشین باشی. می‌سوختی که استاد غلامی در همسایگی‌ات بود و تو باید خودت را می‌زدی به آن کوچه‌. بهم گفتی در آزمونت حتما داستان‌کوتاه می‌خواهند. مانده بودم چطور به اولین هنرجوی نانویسنده‌ام، فشرده و ساده توضیح دهم پیرنگ چیست و کشمکش چه تاثیری روی داستان دارد. تو اما مصر بودی سوال امتحان است و باید بنویسی. آن شب که آمدم خانه و دیدم تک و تنها در تاریکی نشسته‌ای و چشم‌هایت خیس است، دلم برایت رفت؛ اما به شوخی گرفتم تا بخندی. روزهای نزدیک به آزمون را مجبوری، تنها ماندی و خودت پختی و شستی و روفتی و خواندی و کشیدی و دم نزدی. عقب بودی اما جر نزدی. شب و روز را بهم دوختی. خدا تلاشت را دید. مبارکت باشد رفیق. مبارکت باشد. شادم کردی. الهی که همیشه شاد باشی. @selvaaa