مثل شکلاتِ جلوی آفتاب مانده، وا رفته ام. چشم هایم می سوزند و اعتراض می کنند.مغزم گیرپاژ کرده و چرخ دنده هایش کار نمی کند. چندین بار خودکار دست گرفته ام و به خطوط کاغذ سفید زل زده ام. واژه ها قهر کرده اند و ناز کشیدن هم فایده ندارد. نمی آیند که نمی آیند. چند طرح را توی سرم بالا پایین کرده ام. پایان همه یشان مثل فیلم های اصغر فرهادی باز و گنگ می ماند و چنگی به دل نمی زند. شرمنده رفیق، نوشته درخوری برای تقدیم ندارم.
همین که با چشم های قرمز خیره شدم به صفحه گوشی تا روی ساعت عاشقی توقف کند کافی ست؟
۰۰:۰۰
#تولدت_مبارک
#خواهران_غریب
#عکس_عجله_ای
#خیلی_هم_دلت_بخواد
دیشب به شوخی پیام دادم که: هی رفیق! بعد خطبه عقد، یکراست بروید کله پاچه بخورید.
با چشم های ورقلمبیده و دلشوره ، زل می زنم به صفحه گوشی. هنوز چند دقیقه ای تا ۷ مانده. چسبیده ام به تخت و بزاق گرسنگی کامم را تلخ می کند. رغبت بلند شدن ندارم. فکرم می رود به اشترودل دکه های رضوی. خوشحالم اما دروغ چرا، هیچ وقت فکر نمی کردم در این لحظه کنارش نباشم.
خیره به سقف اتاق می گویم: امام رضای مهربونم، شما خیلی کریمید، حتما صلاح نبوده که دعوتم نکردین.
می دانم الان سرش شلوغ است و اضطراب قاشق شده و ته دلِ ناشتایی اش را هم می زند. خیالات مثل ریسه عروسی توی سرم روشن خاموش می شود. سعی می کنم فضای محضرِ حرم و طرح چادر عروس را حدس بزنم. یعنی داماد برایش دسته گل خرید؟؟
#جورچین_زندگی
#خواهران_غریب
﷽
____________
پیام " زهرا؟"یت را که دیدم، قلبم را حفرهای سیاه کشید پایین. انگار از سراغگیریهای آخرشب خاطره خوش ندارم. پیامهای بعدیت که آمد، شدم مهران مدیری. رنگ عوض کردم و تغییر چهره دادم. وسط اوهام و اضطرابهایم، جای خبر خوش، مثل ساک حاملگی پوچ خالی بود. قلبم به هیجان آمد و خون ریخت توی عضلات خط خنده لبهایم. تو قبول شدی؟ تو که میگفتی همه از ما بهترونند و پر تجربهتر؟ تو نامت نشست کنار نامهای به تعداد انگشتهای دست؟
اصلا چرا که نه رفیق! خدا از آن بالا خوب تماشا میکند.
من دیدم مرتاضی ناشی شدی. با نوک انگشتان پا روی ذغال راه میرفتی. قلبت گر میگرفت و میسوختی. میسوختی که وسط دویدن بچهها برای هیئت پالیزوانی، مجبوری خانهنشین باشی. میسوختی که استاد غلامی در همسایگیات بود و تو باید خودت را میزدی به آن کوچه.
بهم گفتی در آزمونت حتما داستانکوتاه میخواهند. مانده بودم چطور به اولین هنرجوی نانویسندهام، فشرده و ساده توضیح دهم پیرنگ چیست و کشمکش چه تاثیری روی داستان دارد. تو اما مصر بودی سوال امتحان است و باید بنویسی.
آن شب که آمدم خانه و دیدم تک و تنها در تاریکی نشستهای و چشمهایت خیس است، دلم برایت رفت؛ اما به شوخی گرفتم تا بخندی.
روزهای نزدیک به آزمون را مجبوری، تنها ماندی و خودت پختی و شستی و روفتی و خواندی و کشیدی و دم نزدی.
عقب بودی اما جر نزدی. شب و روز را بهم دوختی.
خدا تلاشت را دید. مبارکت باشد رفیق. مبارکت باشد. شادم کردی. الهی که همیشه شاد باشی.
#خواهران_غریب
@selvaaa