2.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
____________
_خدایا خورشیدت چقدر ناز داره!
سوز اول صبح، شلاق میزد به صورت بیرون مانده از چادرم. یک لنگه پا و لرزان مثل پت و مپ پشت کردیم به دریا و چشم دوختیم به تودهای ابر نارنجی. شبیه آدمهای پشت در اتاق عمل بودیم؛ اما به جای تولد بچه آدمیزاد، انتظار تولد دوباره خورشید را میکشیدیم.
_ نکنه هوا ابریه که دیده نمیشه؟
_ حالا سه دقیقه هم وایسیم، شاید دراومد.
چندتایی پرنده کوچک لبه ساحل، آب ناشتایی غرغره میکردند و چند مرغابی سیاه روی آبی دریا چرخ میخوردند به خیال دلی از عزا درآوردن.
دستش را با هول و ولا از توی جیب بیرون آورد و انگشتش رفت سمت همان توده نارنجی: اوناها داره درمیاد.
گیج و منگ دنبال نیم دایره نارنجی در ابرها بودم که قرنیهام سُر خورد پایین و خیره ماند به خط خاکستری پایین ابرها. قلبم گُر و گُر خون پرحرارت را در وجودم پمپاژ میکرد. دستهای مشت شدهام را کوبیدم در هوا و گرماگرم و پرهیجان دویدم سمت خورشید. دایره کامل و کاملتر میشد. به نان داغ و تازهای میماند که از تنور گداخته زمین بیرون میآید، قرمز و نارنجیِ آتشین. بخار از دهان وا ماندهام به بیرون فوت میشد و مات و مبهوت عظمت خدا بودم که در کمتر از دوقیقه و سی ثانیه، طلوع جسمی با آن جبروت شروع و تمام شد!
زیر لب زمزمه کردم:
"فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ"
#تجربهگردی
@selvaaa
هدایت شده از دَر حالِ مَرِمَّت🏚🌱
پویش طارق با سرپرستی ۲۰۰۰ کودک آواره شروع به کار کرد، اما هماکنون بیش از ۴۰۰۰ طفل آواره و جنگزده در لبنان شناسایی شدهاند که شدیداً به تأمین اقلام ضروری نیازمند هستند و در مرحله اول هزینه تأمین اقلام ضروری آنها پرداخت شده است اما برای اینکه بتوانیم به صورت مستمر از همه این کودکان حمایت کنیم باید ظرفیت خیرین این پویش، دو برابر شوند که با همت شما عزیزان، این کار به سادگی قابل انجام خواهد بود. هر نفر از شما عزیزان، یک خیر دیگر را به این پویش اضافه کنید تا تعداد کودکان تحت پوشش، از ۲۰۰۰ نفر به ۴۰۰۰ نفر ارتقا یابد.
🪴|حدود یک و نیم میلیون کم هست تا به سرپرستی گرفتن یک کودک بصورت گروهی
﷽
______________
آقاجون، توی سرم حاج منصور ارضی میخواند:
"تمام دلخوشی زندگی من این است
که وقت مرگ میآیی و مرگ شیرین است
مگر نگفتی علی جان ؛ فَمَن یَمُت یَرَنی
بیا که وقت وفایت به عهد دیرین است"
در همین ثانیهها که نشان میگوید من با تو ششصد کیلومتر فاصله دارم و هنوز دستم به تو نرسیده و دیگر نمیرسد و تو میروی به خانه جدیدت، دلم به این خوش است که این شب عیدی، صاحب نامت با پسرش بیاید و تو بگویی " مرگ شیرین است".
آقاجون دلم برای ریشهای سفید و تیزت که موقع بوسیدن، توی پوست نرم صورتم فرو میرفت، تنگ میشود. بالاغیرتا آنجا که رفتی و موقتی مکالمهیمان قطع شد، زیادتر از پای تلفن، برایم دعای خیر کن.
دوستت دارم بابابزرگِ آرامِ بیغل و غشم💛
__________
منت برسرم میگذارید آقاجونم را به فاتحهای مهمان کنید و توقع زیادیست اگر بگویم به نمازشب اول قبری.
قربانعلی فرزند محمدتقی
@selvaaa
سِلوا
﷽
_____________
دیشب به هوای ختم آقاجون از خانه زدم بیرون. زنجان و مزارش و تسلی عشرتآبا که سهل است، حتی پایم به میانه راه که تهران باشد هم نرسید!
از دیشب که لکنتهیمان قبل روستای هرانده خاموش شد و ماشین جرثقیل کشاندش دم تعمیرگاه بستهای توی فیروزکوه، تا خود صبح، در دمای منفی شش هفت درجه، به معنای واقعی کلمه سگ لرز زدیم. انگشتهای پایم از سردی سِر میشد و تیزیاش به تنم فرو میرفت. خشکی پوست دستم را گمانم وازلین پانصدگرمی ملیحه آبا هم جواب نبود و گونههایم به انار سرخ ترک خورده میماند. بخار دهانم پرت میشد در هوای سرد ماشین و شیشهها را بلور یخ چنان پوشانده بود که رد نور و حرکت هر جنبدهای، شبحهای دیوانهساز هریپاتر را جلوی چشمم میآورد. به چنان والذاریاتی خودم را تا صبح نگهداشتم که مسلمان نشنود کافر نبیند. دل و روده یخ زده ماشین را مکانیک با تقلای دو سه ساعته و زور آبجوش باز کرد. عجبم از خون آدمیزاد که چه خاصیتها دارد. صبحی، قبل پناه بردن به امامزاده سیداسماعیل، توی مکانیکی و زیر سقف حلبی ماشین، پتو مسافرتی قرمز را کشیدم روی سرم و به هقهق افتادم. اشکم سرریز شد روی صورت سردم و گفتم "آقام، امام حسینم، شما که هیچ وقت منو رها نمیکردی" پاهایم را جمع کردم توی شکمم و تنم را مثل پارچه، مچاله کردم توی هم و قسمش دادم زودتر من را به خانه برساند. شاید عید من این بود. اینکه به استیصال برسم و دوباره به دامنش چنگ بزنم.
رسیدم خانه در بیبرقی و بیآبی کارشناسی شده و حیرانم که چه مصلحت بود و چه حکمت. شکر. فقط عصبیام هنوز. عصبی از آرام نگرفتن کنار قبر آقاجون.
میخواهم قضیه را برای خودم فلسفی و الهی کنم که شکرخدا باز سالم هستیم و خانهای هست و چپیدم تویش و الخ. پس آوارههای لبنانی و سوری و زنهای باردار شکم ورقلمبیده چه میکنند در چادرها؟ مغزم میگوید خفه! تو هنوز درحال خودت نیستی. بیخود زور نزن آخر داستان پرکشمکشت را به شهودی وصل کنی و تعادل ثانویهای. این داستان فعلا بی نقطه تحول است با پیرنگ خاک بر خاک. شاید بعدها نقطهاش پیدا شود. شاید هم هست و مغزیخزده من پیدا نمیکند.
#خودافشایی
#جفنگیاتِمغزیِیخزده
@selvaaa
سِلوا
﷽
____________
قسمت اول
صدای بم و مردانه "بهمن وخشور" کمی نازک و زنانه میشود:
"-اگر تو نیایی توی اتاق عمل، من هم نمیروم."
گمانم استخوانهایگردن و عضلات نیست شده حلقومِ سیمین توی قبر ناله کردند. بعدش جلال ادامه میدهد:
"فکر میکردم چه دکتر نجیبی باید باشدکه به آن راحتی اجازه داد. و رفتم. بالای سرش ایستاده و دستش در دستم. اما باقیش؟ اطاق عمل را دیدهاید؟ من بارها دیدهام...اما هیچکدام آنجوری نبود. اصلا میدانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله. زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب میخواباندم."
وَر نویسندگیام، کلمات نو را روی هوا میقاپد. کتاب حرکت در مه را میچپانم توی قفسه و مثلث توقف کتاب صوتی سنگی بر گوری را لمس میکنم. انگشتم روی جی شکمدار و رنگارنگ گوگل میسُرد. مینویسم" جاکش معنی" و بعدش گردالی ذرهبین را لمس میکنم.
" آنکه مردان را با زنان آشنایی میدهد. قواد. قرنان. آدمی که برای روسپیگری یا زنا مکان جور میکند."
چشمم که میخزد روی کلمات بعدی، مثل بچه شش ساله که چیز بدی را دیده، بسته میشود. ذوقم از پیدا کردن کلمه جدید میپرد. انگشت میکشم بالای صفحه و دوباره مثلث پخش را فشار میدهم.
"و آستینها بالا و ابزار بهدست و آن وقت نگاهش! جوری بود که من یک مرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد. و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما عاقبت به عمل راضی نشد."
کف دستهایم را روی میز غذاخوری تکیه و فشار میدهم. نفسم، ناز میکند و برای بالا آمدن زیر لفظی میخواهد. چیزی زنانه در وجودم تیر میکشد. دهه چند است مگر؟ سی و چهل. یعنی هیچ جراح زن به درد بخوری نبوده که آن توده کوفتی را از سینهاش بکشد بیرون؟ وخشور از سوالات توی مغزم جلو میزند:
"موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلا نمیتوانستم...ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکشها. عرق به پیشانی او نشسته، چشمهایش بسته، و یک دنیا فریاد پشت لبش. و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلا یکی بیخ خرم را گرفته. و دست یارو با ابزار میرفت و میآمد و چیزی را در درون زنم میکاوید و میخراشید و چه خونی...! و آنوقت من سرنگهدارم. به معنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمیتوانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست، جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی! دستش در دستم بود و دم به دم پیشانیاش را پاک میکردم . جوری نبود که بتوانم خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا میفهمم. یکی از دفعاتی که نفرت آمد در سرحد مرگ. نفرت از هرچه بچه است..."
جلال عریان و بیپرده از رنجِ عقیم بودنش پرده برمیدارد و رنجِ راه بیحاصلی که با سیمین رفته و سنگ گور را روی سینه من گذاشتهاند. خفه میشوم و رگ قلبم انگار میگیرد. دلم میخواهد شتلق روی زانویم بزنم و بگویم وای سیمین بمیرم برایت، چه گذشت به تو زن که شوهرت را کشاندی بالای سرت. مغزم از درون فریاد میزند نخوان لامصب نخوان.
"این جوری بود که لوله تخمدان هم اهمیش را باخت. با هرچه تومور در بدنی که ممکن است باشد. و پیش از من برای او. شاید به علت آن دستهای پرمو. با موهای سفید. شاید هم به این علت که همه مراجعان او عین همین جراحی را بایست میکردهاند. این را من بعد فهمیدم. بعد که یارو مرد، و میدانید زنم چه گفت؟ خبر مرگش را که شنیدیم درآمد که:
-پدرسگ گور به گوری. بدجوری هیز بود.
و من تازه میفهمیدم که چرا بار دوم پایش به اطاق عمل نمیرفت. و راستی اگر آن چشمهای هیز را مرده شور نبسته بود من با این دکتر چه میبایست میکردم؟"
..........
________
قسمت دوم
صدای خردشدن استخوانِ سینهِ جلال را لابهلایِ ولومِ مردانهِ وخشور میشنوم. خرچ خرچ. انگشتم میرود روی مثلث پخش و خفگی وخشور. باز خرچ خرچ. پدرسگ گور به گوری هیز. سگ را مشدد و با غیظ زمزمه میکنم. زنی در دلم، چاقوی آشپزخانه را پشت نلعبکی میکشد و دایرهوار تیز میکند. پزشک زن توی سرمان بخورد، متخصص درست و درمانتر پیدا نمیشد؟ عکسهایی سیاه و سفید توی سرم ردیف میشوند از دکترهای هندی خال به پیشانی. زیر لب میگویم زرشک. امکانات اگر کم نبود که دکترهای کم سواد هندی و پاکستانی زبان نفهم را واردات نمیکردند توی کشور و شهرهای کوچک. لابد نیمچه متخصص زنی هم اگر بوده مال از ما بهترون و دربار و الخ. یادم میرود به زن و شوهر توی مطب دکتر زنان. نزدیک در، به انتظار خروج بیمار نشسته بودم. حرف خانم دکتر را شنیدم که شکست اسپرم بالاست و تخمک ضعیف. زن که صدایش جوان بود و کمرمق پرسید "چیکارکنیم حالا؟" خانم دکتر گفت آی وی اف. نمیدانم در چشمان مرد چیزی دید یا سادگی ظاهر روستاییشان که دنباله حرفش را گرفت: "نگران نباشید. بیمه دارین دیگه. کلینیک بیمارستان امام دولتیه.اونجا براتون انجام میدم. توکل بخدا ایشاالله که جواب میگیرین." انگشت اشارهام کشیده میشود روی جلد کتابهای توی قفسه. به سفیدی کتابی ایستاده که میرسد مکث میکند. میکشمش جلو. "داستان رویانا" ست و روایت پژوهشگاهی که اولین نوزاد لقاح آزمایشگاهیاش سیمین نام گرفت؛ همنام با کوچهای که ساختمان کوچک رویان در آن واقع بود.
#روایتپیشرفت
#انقلاباسلامی
@selvaaa
هدایت شده از خط روایت
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
«بخت بلند»
الان که این کلمات را می نویسم با دخترها و نوه هام راحیل و حنیفا توی صفِ نمازِ جماعت مسجد الاقصی در انتظار نشستیم.بوی عطری فضا را پر کرده که ایمان آدم را زیاد می کند.آن قدر جمعیت آمده که مجبور شدیم از عصر بیاییم توی صحن بیتوته کنیم.باورش سخت است اما خدا از بین نسل انسان از آدم تا خاتم تجربه این روزها را قسمت ما کرده.حسین خیرالدین مداح لبنانی محور مقاومت پشت تریبون دارد نحن جنودک بقیة الله را می خواند.
تا چند دقیقه دیگر امام برای اقامه نماز می رسد.ویدیو پروژکتور بزرگ مسجد ردیف های اول صف جماعت را نشان می دهد.
هر بار با نمایش تصویرِ یکی از آدم های ردیف اول همهمه می افتد میان مردم.مردم آخرالزمان وارث شگفتی های کل تاریخند.آدم هائی توی صف اول جماعت منتظر حضور امامند که یک روز برای شهید شدنشان خون گریه کردیم.چقدر رجعت پدیده عجیبی ست.قبلترها خدا زنده شدن رفته ها را با داستان عُزیر نشان می داد. ولی حالا ما دوباره صدای حاج قاسم را می شنویم.خنده های سید حسن را می بینیم.زن لبنانی کنار دستم می گوید«وكان السيد حسن قد وعدنا بالصلاة معه في المسجد الأقصى»به او می گویم«لقد کان سید علی الحق أن أمنيتنا تحققت» و با هم می خندیم.یک لحظه روی ویدیو پروژکشن بزرگ مسجد، سر و کله سنوار پیدا می شود.می خندد و انگشتش را به نشانه پیروزی بالا می آورد.خیلی از شهدا مسئولیت اداره مسجد را به عهده گرفتند.مسجدی که یک روز جولانگاه صهیونیست ها بود.ما هیچ وقت نمی توانستیم دنیای بی اسرائیل را تصور کنیم.مشغول مرور همین عجایبم که دوباره همهمه میان جمع بالا می گیرد.اما این بار شدیدتر.آدم ها از جایشان بلند می شوند.حسین خیرالدین از پشت بلندگو با صدای بم مردانه اش می گوید «جاء الإمام وحضرت عيسى بن مريم وأصحابهم»
صدای صلوات مسجد را پر کرده .روی انگشت های پام می ایستم تا صورت امام را ببینم....
یکپارچه نورست.شهدا او را دوره کرده اند.تک تکشان را به اسم می شناسم.
آدم خستگی از جانش در می رود....
صدای اذان امامِ زمان که توی مسجد می پیچد سکوت عمیقی حاکم می شود...
این صدای کسیست که انسان ها در طول تاریخ از هر قوم و نژادی تمنای بودنش را داشتند....
و ما چه بخت بلندی داریم...
✍ #طیبه_فرید
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#ظهور
#مسجدالاقصی
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@tayebefarid
﷽
_______________
مغز آشفتهام رفیق نیمه راه شده و دستم به نوشتن نمیرود.
حرفهای درهمی توی سرم میچرخند؛ اما بیشترشان ضمیر متصل "ـَت" دارند. ـَت ضمیر متصل " تو" است. تو یعنی مخاطبی هست و خلوت درونی و درد و دلی.
سید رفتنت را باور کنم یا نبودم در تشییعات را؟ زائرانت از خشکی و آسمان و دریا، توی سوز و باران و سرما خودشان را رساندهاند به تو و آن وقت ما... بیخیال. بیا به بعدش فکر کنیم. بیا به #انا_علی_عهد فکر کنیم. عهد که مثل روز روشن است و اصلا چرا روز؟ مثل چهره تابان خودش. سید من از چگونگی ماندن بر عهد عاجزم. میترسم. حالا که دستت بازتر است، ما را ول نکنی.
@selvaaa