eitaa logo
🌱صراط🌱
279 دنبال‌کننده
744 عکس
608 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت152 از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت153 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد ای کاش میشد به بی وفایی دنیا زجه زد ای کاش میشد گریه کرد ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام دلم میخواست با علی صحبت کنم اما درباره چی صحبت کنم وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست باز حرفی نمیمونه برای توضیح.... ولی حرفها توی دلم مونده بود باید گفته میشد گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن : سلام آقا سید ... سلام بیمعرفت... سلام رفیق نیمه راه ... 🌱 🌱 @serat_media14 چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ... چقدر راحت گذشتی از عشقمون .. چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ... مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تا آخرش .. چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید .... الان آروم شدی؟ ولی من آروم نیستم ! من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی .. با آرزوهام چیکار کردی ؟ مگه نگفتی با هم همراه بشیم، همراه حضرت زینب ،پس چرا رفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی... تو منو دست کی سپردی که اینجور بی وفا شدی،پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
جذاب شد😂 کنجکاور شدم قسمت بعدی هم بخونم راستی منم همزمان باشما میخونم ها قبلا نخوندم بزار یه قسمت دیگه بذارم بخونیم باهم😁
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت153 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت ات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 154 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد 🌱 @serat_media14 صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪠بفرست واسه مادر وخواهر زحمتکشت😅🤪تایید میفرمایید خانما؟ 😅🤗 🪠بدون شرح 🪠خدانیامرزه هرکی این رسم خونه تکوتی قبل عید وباب کرد😶😐این همه استرس خرید و به خود ربانوان_ایرانیسیدن و سفرو... دیگه تمیزی فشرده چی بود اضافه شد😵‍💫😬 Send it to your hardworking mother and sister 😅🤪 Do you agree ladies? 😅🤗 No description God bless everyone who did this house custom before Eid 😶😐 All this stress was bought and added to the traveling and traveling... E 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥هرچیزی را درمجازی نبینید ولایک نکنید، ازجمله فیلم وعکس های مبتذل 🔥آیات ۵_۶سوره فاطر وتامل درقرآن 🔥 آیات و روایات از گناه به ظلم به نفس تعبیر شده است. فیلم ها و عکس های مبتذل، غریزه جنسی انسان را به طور افراطی تحریک کرده، او را از فعالیت های مثبت انسانی بازداشته، به سمت ارتکاب فحشا و منکرات سوق می دهند. به همین دلیل، خدای متعال از باب لطف و رحمتی که دارد، ما را از این امور بر حذر داشته و به مسیر درست، هدایت نموده است. تحقیقات محققان نشان می دهد که دیدن فیلم ها و عکس های مبتذل و مشاهدة رفتارهای ضداخلاقی، اعمال غیراخلاقی را در پی دارد و به همین دلیل، «رابرت مریوخ»، مالک شبکة ماهواره ای «تی وی استار» آمریکا در مصاحبه ای در هندوستان گفت: «من هرگز به بچه هایم اجازة تماشای این برنامه ها را نمی دهم» 🔥 Do not see or like anything online, including vulgar videos and photos Verses 5-6 of Surah Fatir 🔥 Verses and traditions have been interpreted from sin to cruelty to self. Vulgar movies and photos stimulate the human sexual instinct to the extreme, prevent him from positive human activities, and lead him to commit prostitution and vices. For this reason, Almighty God has warned us from these matters and guided us to the right path due to His grace and mercy. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
بخوانیم به یاد آنانکه نگذاشتند "سین" سربلندی از سفره‌‌ٔ هفت‌ سین‌مان برچیده شود ... یامُقَلِّبَ الْقُلُوب و الابصار یامُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار یامُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوال حَوِّلْ حالنا اِلَی أَحْسَنِ الحال نوروز ۱۳۶۲ منطقه عملیاتی فکه🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای لحظه ناب ازل، آیینه‌ی دیدار تو سر شکوه هر غزل، مضمون بی تکرار تو... به مناسبت سالروز تولد سردار دلها؛ ❤️حاج قاسم سلیمانی 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمان خاص خداوند! بیاد باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎙 سخنران : حجت السلام فاطمی نیا جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج صلوات 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت 154 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 155 وقتی منتظری ،زمان هر ثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظار به پایان رسید زمان هر ساعت یه ثانیه میگذره روزها سپری شدند و سه روز مثل باد گذشت و فردا روز ویرانی بود ویرانی دلم... توی حیاط روی تخت نشسته بودمو به آسمان بی ستاره نگاه میکردم انگار ماه هم امشب تنها شده بود بعد چند دقیقه امیر هم به سمتم آمد و روبه روی تختم روی تخت دراز کشید سکوت کرده بود تو تاریکی شب اشکایی که از گوشه چشمش سرازیر میشد دیده میشد... _اشک ریختن های تو درد منو دوا میکنه؟ قلبمو آروم میکنه؟ زندگیمو برمیگردونه؟ امیر: شرمنده ام آیه ؟ شرمنده ام ! 🌱 @serat_media14 منم مخالف این کارم ،چون تو رو میشناسم ،چون از عشقت خبر دارم ... _تو برادرمی و از عشقم حرف میزنی ،علی که شوهرمه چرا این تصمیمو گرفت؟ امیر: شاید اونم از عشقت خبر داره و نمیخواد اذیت بشی لبخند بی جونی زدمو بلند شدم که به سمت خونه برم که امیر گفت: آیه صبح خودم میبرمت چیزی نگفتم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن از چهره اشون مشخص بود که حال اونها هم خوب نیست به سمت آشپز خونه رفتم و یه لیوان آب با یه قرص خواب برداشتم و به سمتم اتاقم رفتم چون میدونستم امشب بی خوابی میزنه به سرم با خوردن قرص چند دقیقه ای نگذشت که خوابم برد... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی 💗 قسمت 155 وقتی منتظری ،زمان هر ثانیه یک ساعت میگذره ولی حالا که انتظار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت156 با صدای زنگ اذان گوشیم چشمامو به زور باز کردم چشمام هنوز سنگین بود و میدونستم به خاطر تاثیر قرص خوابه بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم بعد از وضو گرفتن به اتاقم برگشتم و سجاده مو پهن کردم با دیدن سجاده یاد نماز های دونفره مون افتادم با خوندن نماز صبح لباسمو پوشیدمو منتظر شدم تا هوا روشن بشه بعد از روشن شدن هوا کیفمو برداشتمو آروم از اتاق خارج شدم در ورودی که قفل بود آروم باز کردمو کفشمو پوشیدمو از خونه خارج شدم تقریبا یه ساعتی توی خیابونا میچرخیدم ساعت ۱۰ میبایست میرفتم دادگاه یه دربست گرفتم و رفتم سمت تپه نور الشهدا نیاز به آرامش داشتم آرامشی که این مدت جایش را به طوفان داده بود بعد از یه ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدمو به اطراف نگاه کردم جمعیت زیاد نبودن ،شاید به خاطر اینکه وسط هفته بود از پله ها بالا رفتم مثل همیشه وسطهای راه نشستم و نفس تازه کردم و دوباره به راهم ادامه دادم 🌱 @serat_media14 بعد از رسیدن به سمت مزار شهدا رفتم کنار شهدا نشستم انگار منتظر یه تلنگری بودم تا اشکهام جاری بشه حساب زمان از دستم رفته بود به ساعتم نگاه کردم ساعت از ۱۰ گذشته بود یه دفعه یه صدایی از پشت سرم شنیدم میدونستم که تو هم میای اینجا! برگشتم نگاهش کردم باورم نمیشد علی رو به روی من بود انگار داشتم خواب میدیدم... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی 💗 قسمت156 با صدای زنگ اذان گوشیم چشمامو به زور باز کردم چشمام هنوز سنگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت ۱57 رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلالم کن ! من هر کاری که کردم فقط به خاطر تو و آینده ات بود! آیه این چند روزی که بدون تو گذشت فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم .. سرمو بلند کردمو نگاهش کردم اشک تو چشماش حلقه زده بود:آخه بی معرفت تو که نمیتونی بدون من زندگی کنی چه طور همچین تصمیم احمقانه ای گرفتی؟ با حرفم خنده اش گرفت _به چی میخندی؟ علی: هر موقع جدی و عصبانی میشی بامزه میشی با حرف علی خودمم خندم گرفت انگار دلخوری هام از علی همه از ذهنم پاک شده بودن احساس میکردم همه ی اینها به حرمت این شهدا بود علی: زیارت عاشورا خوندی؟ _نه ،بدون تو نمیتونستم بخونم علی: خوب بسم الله...شروع کنیم بعد از تمام شدن زیارت عاشورا رفتیم گوشه ای از محوطه نشستیم _راستی علی، حاج اکبر فردا میخواد همراه کاروانش به سمت کربلا بره علی: میدونم ،چون باهام تماس 🌱 @serat_media14 گرفت ،ماجرای من و تو رو هم گفت ،گفته بود تو جواب تلفنش رو ندادی ،واسه همین با من تماس گرفت _اره ،اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،حالا هم که انگار قسمت نیست علی: کی گفته قسمت نیست؟ اتفاقا به حاج اکبر گفتم که فردا رأس ساعت ۷ صبح دفتریم با ذوق و شوق به علی نگاه کردم: جان آیه راست میگی؟ یعنی ما هم میریم ؟ علی: اره راست میگم ،الانم بریم خونه وسیله هامونو آماده کنیم واسه سفر اصلا باورم‌نمیشد ،یعنی آقا طلبید ما رو ،یعنی لیاقت این سفر و داریم ...خدایا شکرت... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب های ماه رمضان 💫آسمان اجابت چقدر زیباست 🌸دوست من بیا 💫شاخه های آرزویت را بتکان 🌸الهی شیرینی کامت 💫مرا آرام جــــان باشد 🌸حالتون قشنگ ودلتون آرام و شبتون سرشار از آرامش🌙✨ ‎‌‌‌‌‌‌‌🌱🌱🌱_______________________ 🌱 _🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| هشدار جدی به شما که بخاطر اشتباهات فامیلت باهاش قطع ارتباط کردی! 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ شعار سال۱۴۰۳؛ «جهش تولید با مشارکت مردم» 🎥 بخشی از پیام نوروزی رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۳ 🌷 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت ۱57 رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه _چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته... علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه _چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن یه گوشه از بین الحرمین نشستیم حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن.... غریبی، بی‌کسی، منزل به منزل خبر دارد ز حالم چوب محمل چهل روز است در سوز و گدازم فقط خاکستری جا مانده از دل چه بارانی دو چشم آسمان است چه طوفانی دل این کاروان است کنار قبر سالار شهیدان همه جمعند و زینب روضه ‌خوان است  شبیه آتش است این اشک خاموش که می‌ بارد ز چشمان عزاپوش رباب است این که با لالایی خود کنار خیمه‌ ها رفته ست از هوش با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد علی هم آروم آروم زمزمه میکرد... 🌱 @serat_media14 زینب رسیده از سفر برخیز ارباب با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!! جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب در آرزوی دیدن موعود دارم چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب علی زمزمه میکرد و اشک میریخت باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند .. بعدش سجده شکر بجا آوردیم گفتم رسید روزی که درسجده بگویم رسیدم کربلا الحمدلله... 🌸 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه _چیکار کنم خوب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 خوب خوب اینم قسمت پایانی رمان ما امیدوارم خوشتون اومده باشه😁 ولی خوب شد تموم شد من ازرمضان پارسال درگیر گذاشتم وخوندن این رمان توکانالم بودم واقعا خسته شده بودم ازش😂 دوست داشتم زودتر تموم بشه چقدم زیاد بود😢😐 ۱۵۷ اخه و اینم بگم انتخاب موضوع این رمان به خاطر این بود که از نگاه یه دختر و عاشق شدن یه دختر به این داستان نگاه شده بود و من براهمین دوسش داشتم و انتخاب کردم این رمان تو کانالم باشه چون اغلب از عشق پسر به دختر نوشتن وخوندیم همه جا، خیلی کم به عشق وعاشقی دخترا پرداخته شده که جای تامل و به نظرم دختر عاشق خیلی مظلوم تره و مهجور تر ، اینم بگم سعی میکنم رمان بازم بذارم ولی یه رمان که باز شبیه همین باشه یعنی نقش اول یه زن ویه دختر باشه چون خودم دخترم😁 همینی که ههههه تامام نظری اگه داشتید یا انتقاد و پیشنهاد هم درمورد روند پست های کانال هم درمورد رمان یا موضوع رمان بعدی اینجا بهم بگید😊👇 @dp_ssss
🔴 اینجا کشور جنگ زده و بحران زده است که اینطور فضاسازی زیبا برای کرده است، 🔹آن وقت ما در کشور ایران بقیه شهرها بماند حتی در و انگار نه انگار ماه رمضان آمده است و شهرداری ها مشغول رنگ کردن گنجشک و هستند!! 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کافه طهرون کیش به‌دلیل برهنگی و رقص پلمب شد 🔹تصاویر رسیده به خبرگزاری برنا حاکی از برهنگی برخی مشتریان زن در کافه‌های کیش در روزهای اخیر است. 🔹پیگیری‌های برنا نشان می‌دهد برخی از این کافه‌ها مانند «کافه طهرون» به علت برهنگی برخی مشتریان و رقص مختلط زنان و مردان پلمب شدند و تعدادی از کافه‌ها نیز اخطار دریافت کرده‌اند. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
میبینم که بدجوری رمان خوان شدید😂 تحمل ندارید رمان نباشه توکانال باشه چشم از امشب رمان جدید میذارم مرسی از توجه تون به کانال فقط باید قول بدید پست رمان وبفرستید واسه دوستان و گروه هاتون که اونا هم بیان عضو کانال بشن
بچه ها خواستم مث رمان قبلی، یه رمان بذارم نقش اولش زن باشه، دیدم تکراری شده ، این دفعه نقش اول داستان مرد😁 یه رمانی دیدم، کلا فضاش با قبلیه فرق داره زندگی روستایی دارن نقش اول داستان وبه نوعی تراژدی خاصی داره، به نظرم جدید وجذاب بریم بخونیم باهم👇😄
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بسم الله الرحمن الرحیم. 📗عنوان داستان : 🖌️به قلم :حاء_رستگار 🍁🍂قسمت اول چراغ نفتی را از لب طاقچه برداشت و گذاشت روی کرسی. بعد به آرامي خزید زیر آن و جریان مطبوع گرما به سرعت او را به آغوش خود کشید. حس دلپذیری در وجود سردش شروع به چرخیدن کرد و همین باعث شد چند دقیقه ایی دنیای مشوش افکارش را بگذارد پشت پلک هایش و تنها گوش شود برای شنیدن. صدای عوعوی سگ جعفر از دور شنیده می‌شد. می‌گفتند امسال هشت ساله می‌شود.همزمان نور چراغ تراکتور پر سر و صدای مشهدی مرتضی توی اتاق کوچکش افتاد و باعث شد جعبه ی شیرینی که ملاهادی عصری آورده بود به چشمش بیاید و همین شد که داغ دلش تازه شد. آنقدر که جریان گرما به آنی از نوک انگشت های پایش با سرعتی عجیب به سمت سرش حرکت کرد و باعث شد چند قطره‌ ی درشت عرق متولد شوند! 🌱 @serat_media14 از زیر کرسی درآمد و به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد و سوز زمستانی که برف را با خود آورده بود، تمام صورتش را خراشید. می‌دانست ممکن است بیمار شود اما برایش مهم نبود. چندی میشد که دیگر هیچ چیزی به چشمش خطرناک نمی آمد یا حتی ارزش فکر کردن نداشت. نشست لب پنجره و از توی جیبش سیگاری درآورد. تازگی ها سیگاری شده بود اما به طور پنهانی. آنجا یک کف دست روستا بود که مردمش فضولی را هر روز صبح لقمه می‌کنند به دهانشان! یاد عصر افتاد. حرف های ملاهادی مثل پتک مغزش را تکه تکه می‌کرد. تصور اینکه فردا بخواهد زنی را به این خانه بیاورد که ذره ایی به او علاقه ندارد شده بود ماتم دلش. می‌گفتند بیوه ی کاظم است. کاظمی که شش ماه پیش توی جنگل به قول جنگلی ها سقط شده بود. از بس بی رحمی کرد و افتاد به جان حیوان های بیچاره و شکار غیر قانونی، تهش با گلوله ی جنگل بانی، رفت ته جهنم. چند باری او را توی جنگل دیده بود.ادم درشت هیکل و اخمویی بود. با هیچکس دم خور نمیشد. انگاری شکار روی خلق و خویش تاثیر گذاشته بود. از تصور اینکه باید زیر بار مسئولیت یک مرد مرده برود که زن بیوه اش را گذاشته بود روی دستانش ملول گشته بود. اما چه می‌توانست کند؟ خودش می‌دانست اگر بی کس و کار و بی زبان و لال نبود و از بچگی با تو سری خوردن بزرگ نشده بود، لااقل الان می‌توانست مثل یک مرد نه بگوید و گور بابای بلند و بالایی حواله ی غضب های ملاهادی کند و برود دنبال زندگی اش! اما افسوس که دردی عمیق است بی پدری! از این و آن شنیده بود وقتی خیلی کوچک بوده پدر و مادرش توی جاده ی ساری تصادف می‌کنند و او می‌ماند و صدای ونگ ونگش توی یک سبد چوبی. شبیه موسی وسط دریا! همین ملاهادی برمیدارتش میبردش پیش تنها عمه اش در بابل و می‌گوید این شما و این توله ی برادرتان. عمه خانم هم که هشتش گرو نه اش بوده بچه را محکم می‌زند زیر بغل ملاهادی و می‌گوید سال به سال برادرش را نمیدیده، حالا هم توی خرج پنج تا یتیم شوهر الدنگش مانده و او را چه به خویشاوندی و دلسوزی؟! خلاصه ملاهادی که دست از پا دراز تر برمی‌گردد روستا می‌فهمد که این شتر حالا حالا ها قصد خوابیدن در خانه ی خودش را دارد.! برای همین او را بزرگ می‌کند و می‌کند‌ش غلام حلقه به گوش برای روز های نیاز. کم کم که بزرگ تر میشود و می‌فهمند نمی‌تواند حرف بزند گل از گل ملاهادی میشکفد که چه بهتر؟! حرف هم نمیزند و کار ما راحت تر. در عوضِ جای خواب و لقمه نان و جرعه آبی بیست و پنج سال ازگار کار می‌کند برایشان. نصف شالیزار هایش را خودش آباد کرده. با همان دستان بزرگش که بزرگی شان خیلی به چشم می آید. حالا هم ملاهادی از در مصلحت جویی وارد شده و دیروز جلوی چشمان خودش پر رو پر رو میگفت باید زن بگیرد و جوان عذب می‌شود آفت زمین. آن هم چه زنی؟ الله اعلم. نه دیده اش و نه دختر است و نه تر و تازه. درست است زبان ندارد ولی مرد است و می‌فهمد زنانگی یعنی چه! پنجره را می‌بندد و برمی‌گردد زیر کرسی. کلاه پشمی اش را در می آورد و دسته ی موهای فر فری اش میزند بیرون. باید بخوابد. شاید فردا روز بهتری باشد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بسم الله الرحمن الرحیم. 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🖌️به قلم :حاء_رستگار 🍁🍂قس
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار با سماجت بسیار ریشه ی محکم علفی که هرز است را بیرون می‌کشد. این علف هرز با این ریشه های بلند وسط انبار کاه برایش عجیب و غریب است. فکر می‌کند چقدر دور و برش ریشه های هرزگی تنومند شده اند. مشغول کار می‌شود و می‌گذارد دنیا با سرعتی ملایم به کار خود ادامه دهد. دنیا و او مشغول به تازیدن بودند که صدای ملاهادی را از دور میشنود.در دل آرزو می‌کند کاش به جای لال بودن کر بود تا دیگر هرگز صدای آن پیرمرد نخاله را نشنود. ملاهادی دستش را به شانه ی او می‌زند و با لحن خاصی می‌گوید :اوقات بخیر شاه داماد… بعد هم از لفظ شاه داماد خنده اش شدید تر میشود. نمی‌داند در آن موقعیت باید چه کند. تنها بیل را محکم تر از قبل به زمین می‌کوبد که ملاهادی ادامه می‌دهد :زری عروس خانم رو برده چیتان پیتان. تو هم بهتره دستی به سر و صورتت بکشی و از این حالت یالغوزی در بیای. ساعت چهار خونه ی ما باش. خودم خطبه عقد رو میخونم. ان شاء الله مبارک باشه. بعد بدون حرف دیگری راهش را می‌کشد و می‌رود. این اولین باری ست که لحنش ملایم است. با خودش فکر می‌کند خطبه ی عقدی که او بخواند از الان تهش فاجعه است. آدم ناسپاسی نیست. ملاهادی برایش زحمت زیاد کشیده اما او فرق بین لطف و محبت را با منت و مجبوری می‌فهمد. تنها زبان ندارد که آن ها را به همه داد بزند. محکم بکوبد به تخت سینه اش و بگوید در خلوت خود چه اندازه بابت اندوه های فراوان دلش گریسته. تا چه اندازه این مرد او را در کودکی تحقیر کرده و حالا آن حقارت های کوچک، بزرگ شده اند و هر روز دارند بزرگ تر می‌شوند. اما نه می‌تواند خودش را نجات دهد نه انگیزه ایی پیدا می‌کند برای ادامه دادن. او تنها می‌داند باید تا جایی که خدا می‌خواهد زندگی کند. هر چند از خود خدا هم دلگیر است اما این را به عنوان حقیقت زندگی خود درک کرده که او چیزی جز یک اجبار جان دار نیست! بیل را آنقدر محکم می‌کوبد که دهانه ی آهنی اش کج می‌شود. باید فکری به حال این خشم فروخفته کند. خشمی که روز به روز بیشتر به زبانه کشیدنش ادامه می‌دهد. کارش که تمام می‌شود برمی‌گردد سمت خانه. چکمه های سفیدش حالا گلی رنگ شده اند. هوا سرد است و جز چند کلاغ پر سر و صدا کسی در این طبیعت مرموز نفس نمی‌کشد! سر راه می‌رسد به مغازه ی اکبر. سرش را می‌کند داخل مغازه و گرمای هوا را به ریه هایش وارد می‌کند.اکبر دارد روزنامه می‌خواند. تا چشمش به او می افتد لبخندی میزند و می‌گوید :به آقا مجید، آقا داماد… چیزی میخوای؟ 🌱 @serat_media14 به چکمه هایش نگاهی می‌کند که اکبر می‌فهمد و می‌گوید :بیا تو ایرادی نداره. سر به زیر وارد مغازه ی چند متری و کوچک اکبر می‌شود. بعد به اکبر نگاه می‌کند و با دستانش به صورت نمایشی مشغول شستن سرش می‌شود و لب می‌زند و نا نفهموم به اکبر می‌رساند که شامپو می‌خواهد. اکبر اهانی می‌کند و یک شامپوی تخم مرغی می‌گذارد جلویش. او هم چند اسکناس مچاله را روی ترازو می‌گذارد و خیره می‌شود به عقربه های ترازو. ترازو تکان نمی‌خورد. اکبر می‌خندد و می‌گوید اسکناس که وزن خاصی ندارد مجید آقا. او هم بدون حرف دیگری شامپو را چنگ می‌زند و از گرمای مغازه خداحافظی می‌کند. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
🌱🌱🌱_______________________ 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی که می‌رسد به جز چند جفت کفش دم در جمعیت دیگری را حس نمی‌کند. چکمه ها را با فاصله از باقی کفش ها جفت می‌کند و با دستان بزرگش به در می‌کوبد. ملاهادی اجازه می‌دهد وارد شود و او قبل از وارد شدن نفس بلندی می‌کشد. در باز می‌شود و اولین کسی که می‌بیند ملاست. روی آن تشک بزرگ فیروزه ایی نشسته و قرآن بزرگی روبه رویش است. کنار قرآن شناسنامه ی قرمزی قرار گرفته و دست ملا هادی دائم به لبه هایش است. سرش را به نشانه ی سلام تکان می‌دهد و کنار در زانو می‌زند. حس می‌کند پشت سر ملا چند زن نشسته اند. از صدای جیرینگ جیرینگ النگو ها می‌فهمد یکی از آنها زن ملاست. چقدر سکوت خانه وحشتناک است. ملا به زری می‌گوید عروس خانم کنارش بنشیند. حالش یک طوری می‌شود. طعم تلخی روی زبانش نشسته. 🌱 @serat_media14 یک آن سرش را بالا می‌گیرد و میبیند زری خانم دارد دختری که در چادرش غرق شده را بلند می‌کند. هنوز موفق نشده صورتش را ببیند. زری پچ پچ کنان دختر را می‌رساند کنارش و دختر با فاصله کنار او می‌نشیند. تنها حس می‌کند او یک زن است با قدی کوتاه. و خیلی لاغر چنان چادر را دور خودش محکم گرفته که گویی چند متر چادر سفید است که آن زیر نفس می‌کشد. ملاهادی شناسنامه اش را می‌خواهد. بلند می‌شود و شناسنامه را از جیبش در می آورد و می‌دهد دست ملا. به همین بهانه می‌چرخد طرف زن اما باز هم موفق نمی‌شود او را ببیند. خودش را مچاله کرده و سرش تا نزدیک شکمش پایین است. نمی‌داند شرم است یا نوعی حس تحقیر… ملا شروع به حرف زدن می‌کند :محبوبه زن مناسبی برات میشه… هر دو تاتون توی زندگی سختی کشیده اید. من برای محبوبه چهارده سکه مهر میکنم. موافقی مجید؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔹ازدواج زن با مردی که زن اولش را {طلاق} داده است درست است ؟ ؟ ؟ 🔹آیا زن دوم باعث ضایع شدن حق زن اول نمیشود؟ ؟ ؟ 🔹اگر مرد از زن اول بچه داشته باشد چه؟ ؟ ؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عجایب هفتگانه ی جهان چیه؟ جهان ِمن یدونه عجیب داره ❣ که اونم تویی ...🙃 . ⊱💛⊰ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
-🖤🇸🇩- گذرِ‌گرگ‌به‌آهویِ‌حرم‌هاافتاد!:)💔 - - -چگونه‌ می‌توان این خبرهارو شنید و زنده ماند؟!.. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
⭕️واکنش کاریکاتوریست یمنی به خبر هتک حرمت زنان مسلمان در غزه هر کسی که دغدغه داره؛ تا قبل از روز قدس به هرکسی در فامیل می‌توانید برسانید که این روز قدس متفاوت است و فرق می‌کند! مگر شما دینتان انسانیت نبود! مگر نمی‌گفتید غربی‌ها می‌فهمند و ما نمی‌فهمیم! خب اکنون مردم کل غرب متعدد در حمایت از راهپیمایی می‌کنند! ❗️ امسال برای روز قدس بیایید تا سهم کوچکی از رهایی ۲میلیون انسان مسلمان داشته باشید 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد می‌کند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی نمانده. می‌رود و دیگ سیاه مسی را پر از آب میکند و منتظر می‌شود به جوش آید. بعد از جوشیدن به همان اندازه آب سرد را از منبع می‌کشد و می‌رود داخل حمامی که کاشی های دیوار هایش ریخته. لباس هایش را می‌کند و خودش را خیس می‌کند. اولین کاسه ی آب کمی داغ است. اما بدنش به مرور عادت می‌کند. سرش را میشوید و فر موها باز می‌شود. در آینه تصویر محوی از خودش را می‌بیند. 🌱 @serat_media14 اینه بخار گرفته اما حجم عظیم فر موها حالا به طرز عجیبی کم و صاف شده اند. چند دقیقه ایی به خودش خیره می‌شود. نمی‌داند پدرش موهای فر داشته یا مادرش؟ کدامینشان رنگ پوستشان سبزه بوده که او به آن رفته؟ دماغ کدامشان عقابی بوده؟ و چشم های کدامشان دو گلوله ی بزرگ سبز؟ او تنها می‌داند که زیباست. و زیبایی برای مرد بین این همه آدم حسود افتخار نیست. آدم های اینجا می‌گویند مرد باید زمخت و قوی و اهل کار باشد. خوشگلی برای زن است نه مرد! و او چقدر بابت زیبایی اش شرمسار است. هیکلش زمختی ندارد اما دستان بزرگ و قوی اش جبران کننده ی همه چیز است. به راستی اگر دختر میبود خیلی ها برای زیبایی اش صف می‌کشیدند! از آینه فاصله می‌گیرد و بعد از حمام به دنبال پوشیدن لباسی مناسب می‌گردد. جز یک شلوار مشکی و یک پیراهن سیاه که برای محرم ها می‌پوشد چیز دیگری ندارد. با خودش فکر می‌کند مگر واقعا دل خوش دارد که رنگ روشن بپوشد؟ رنگ روشن هم دل خوش می‌خواهد هم جیب پر پول. که او هیچکدامش را ندارد. همان ها را به تن می‌کند و از خانه می‌زند بیرون. وسط راه متوجه می‌شود جای کفش همان چکمه های گلی را پوشیده. خیلی دیر شده است. دیگر نمی‌تواند برگردد. بعد در ذهنش مرور می‌کند که کفش نو دل خوش می‌خواهد که او ندارد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14