فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب های ماه رمضان
💫آسمان اجابت چقدر زیباست
🌸دوست من بیا
💫شاخه های آرزویت را بتکان
🌸الهی شیرینی کامت
💫مرا آرام جــــان باشد
🌸حالتون قشنگ ودلتون آرام
و شبتون سرشار از آرامش🌙✨
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
_🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
هشدار جدی به شما که بخاطر اشتباهات فامیلت باهاش قطع ارتباط کردی!
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ شعار سال۱۴۰۳؛ «جهش تولید با مشارکت مردم»
🎥 بخشی از پیام نوروزی رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۳
🌷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
🌱🌱🌱_______________________
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت ۱57 رومو ازش گرفتم و به شهدا نگاه کردم نزدیکم شد... علی: آیه حلال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه
_چیکار کنم خوب ،هر کاری میکنم مقنعه ام روسرم خوب نمی ایسته...
علی : عزیزم ،الان یه اتوبوس منتظر من و تو هستن ،امروز اربعینه و حرم خیلی شلوغه
_چشم چشم ،تمام شد ،من آماده ام بریم
سوار آسانسور شدیم و رفتیم سمت لابی هتل
حاج اکبر منتظر روی مبل نشسته بود
با دیدنمون کمی اخم کرد و چیزی نگفت
اومد سمت من و دسته ویلچر و گرفت و با هم حرکت کردیم جمعیت زیادی اومده بودن
یه گوشه از بین الحرمین نشستیم
حاج اکبر هم شروع کرد به روضه خوندن....
غریبی، بیکسی، منزل به منزل
خبر دارد ز حالم چوب محمل
چهل روز است در سوز و گدازم
فقط خاکستری جا مانده از دل
چه بارانی دو چشم آسمان است
چه طوفانی دل این کاروان است
کنار قبر سالار شهیدان
همه جمعند و زینب روضه خوان است
شبیه آتش است این اشک خاموش
که می بارد ز چشمان عزاپوش
رباب است این که با لالایی خود
کنار خیمه ها رفته ست از هوش
با خوندن روضه حاج اکبر اشکهامو جاری شد
علی هم آروم آروم زمزمه میکرد...
🌱 @serat_media14
زینب رسیده از سفر برخیز ارباب
با کاروانی خون جگر، برخیز ارباب
برگشته ام از شام و کوفه، قد خمیده
آورده ام صدها خبر، برخیز ارباب
شد مقتدای کوفی و شامی سقیفه
می سوخت خیمه مثل در، برخیز ارباب
ای کاش تو هم در رکوع بخشیده بودی
انگشترت شد درد سر، برخیز ارباب
شد روزگارم تیره، وقتی کنج ویران
مهمان ما شد تشت زر، برخیز ارباب
یک جمله از غم های زینب، بشنو کافیست
با شمر بودم همسفر، برخیز ارباب
از دختر دردانه ات چیزی نپرسی!!
جا مانده در وادی شر، برخیز ارباب
در آرزوی دیدن موعود دارم
چشمی به راه منتظر، برخیز ارباب
علی زمزمه میکرد و اشک میریخت
باورم نمیشد این روز رو ببینم ،منو علی در بین الحرمین با علی و حاج اکبر شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا خوندن زیارت عاشورا در بین الحرمین عجیب آتشی بر دل میزند ..
بعدش سجده شکر بجا آوردیم
گفتم رسید روزی که درسجده بگویم
رسیدم کربلا الحمدلله...
#پایان🌸
🌱🌱🌱_______________________
#رمان #رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 علی: آیه زود باش الان دهمین باره که حاج اکبر زنگ میزنه _چیکار کنم خوب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
خوب خوب اینم قسمت پایانی رمان ما
امیدوارم خوشتون اومده باشه😁
ولی خوب شد تموم شد
من ازرمضان پارسال درگیر گذاشتم وخوندن این رمان توکانالم بودم
واقعا خسته شده بودم ازش😂
دوست داشتم زودتر تموم بشه
چقدم زیاد بود😢😐 ۱۵۷ اخه
و اینم بگم انتخاب موضوع این رمان به خاطر این بود که از نگاه یه دختر و عاشق شدن یه دختر به این داستان نگاه شده بود و من براهمین دوسش داشتم و انتخاب کردم این رمان تو کانالم باشه
چون اغلب از عشق پسر به دختر نوشتن وخوندیم همه جا، خیلی کم به عشق وعاشقی دخترا پرداخته شده
که جای تامل
و به نظرم دختر عاشق خیلی مظلوم تره و مهجور تر
، اینم بگم سعی میکنم رمان بازم بذارم
ولی یه رمان که باز شبیه همین باشه یعنی نقش اول یه زن ویه دختر باشه چون خودم دخترم😁
همینی که ههههه
تامام
نظری اگه داشتید
یا انتقاد و پیشنهاد
هم درمورد روند پست های کانال
هم درمورد رمان
یا موضوع رمان بعدی
اینجا بهم بگید😊👇
@dp_ssss
🔴 اینجا کشور جنگ زده و بحران زده #عراق است که اینطور فضاسازی زیبا برای #ماه_رمضان کرده است،
🔹آن وقت ما در کشور ایران بقیه شهرها بماند حتی در #قم و #تهران انگار نه انگار ماه رمضان آمده است و شهرداری ها مشغول رنگ کردن گنجشک و #تخم_مرغ هستند!!
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کافه طهرون کیش بهدلیل برهنگی و رقص پلمب شد
🔹تصاویر رسیده به خبرگزاری برنا حاکی از برهنگی برخی مشتریان زن در کافههای کیش در روزهای اخیر است.
🔹پیگیریهای برنا نشان میدهد برخی از این کافهها مانند «کافه طهرون» به علت برهنگی برخی مشتریان و رقص مختلط زنان و مردان پلمب شدند و تعدادی از کافهها نیز اخطار دریافت کردهاند.
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
بچه ها خواستم مث رمان قبلی، یه رمان بذارم نقش اولش زن باشه، دیدم تکراری شده
، این دفعه نقش اول داستان مرد😁
یه رمانی دیدم، کلا فضاش با قبلیه فرق داره
زندگی روستایی دارن نقش اول داستان وبه نوعی تراژدی خاصی داره، به نظرم جدید وجذاب
بریم بخونیم باهم👇😄
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
بسم الله الرحمن الرحیم.
📗عنوان داستان :
#آنجایی_که_گریستم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
🍁🍂قسمت اول
چراغ نفتی را از لب طاقچه برداشت و گذاشت روی کرسی. بعد به آرامي خزید زیر آن و جریان مطبوع گرما به سرعت او را به آغوش خود کشید. حس دلپذیری در وجود سردش شروع به چرخیدن کرد و همین باعث شد چند دقیقه ایی دنیای مشوش افکارش را بگذارد پشت پلک هایش و تنها گوش شود برای شنیدن. صدای عوعوی سگ جعفر از دور شنیده میشد. میگفتند امسال هشت ساله میشود.همزمان نور چراغ تراکتور پر سر و صدای مشهدی مرتضی توی اتاق کوچکش افتاد و باعث شد جعبه ی شیرینی که ملاهادی عصری آورده بود به چشمش بیاید و همین شد که داغ دلش تازه شد. آنقدر که جریان گرما به آنی از نوک انگشت های پایش با سرعتی عجیب به سمت سرش حرکت کرد و باعث شد چند قطره ی درشت عرق متولد شوند!
🌱 @serat_media14
از زیر کرسی درآمد و به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد و سوز زمستانی که برف را با خود آورده بود، تمام صورتش را خراشید. میدانست ممکن است بیمار شود اما برایش مهم نبود. چندی میشد که دیگر هیچ چیزی به چشمش خطرناک نمی آمد یا حتی ارزش فکر کردن نداشت. نشست لب پنجره و از توی جیبش سیگاری درآورد. تازگی ها سیگاری شده بود اما به طور پنهانی. آنجا یک کف دست روستا بود که مردمش فضولی را هر روز صبح لقمه میکنند به دهانشان! یاد عصر افتاد. حرف های ملاهادی مثل پتک مغزش را تکه تکه میکرد. تصور اینکه فردا بخواهد زنی را به این خانه بیاورد که ذره ایی به او علاقه ندارد شده بود ماتم دلش. میگفتند بیوه ی کاظم است. کاظمی که شش ماه پیش توی جنگل به قول جنگلی ها سقط شده بود. از بس بی رحمی کرد و افتاد به جان حیوان های بیچاره و شکار غیر قانونی، تهش با گلوله ی جنگل بانی، رفت ته جهنم. چند باری او را توی جنگل دیده بود.ادم درشت هیکل و اخمویی بود. با هیچکس دم خور نمیشد. انگاری شکار روی خلق و خویش تاثیر گذاشته بود. از تصور اینکه باید زیر بار مسئولیت یک مرد مرده برود که زن بیوه اش را گذاشته بود روی دستانش ملول گشته بود. اما چه میتوانست کند؟ خودش میدانست اگر بی کس و کار و بی زبان و لال نبود و از بچگی با تو سری خوردن بزرگ نشده بود، لااقل الان میتوانست مثل یک مرد نه بگوید و گور بابای بلند و بالایی حواله ی غضب های ملاهادی کند و برود دنبال زندگی اش! اما افسوس که دردی عمیق است بی پدری! از این و آن شنیده بود وقتی خیلی کوچک بوده پدر و مادرش توی جاده ی ساری تصادف میکنند و او میماند و صدای ونگ ونگش توی یک سبد چوبی. شبیه موسی وسط دریا! همین ملاهادی برمیدارتش میبردش پیش تنها عمه اش در بابل و میگوید این شما و این توله ی برادرتان. عمه خانم هم که هشتش گرو نه اش بوده بچه را محکم میزند زیر بغل ملاهادی و میگوید سال به سال برادرش را نمیدیده، حالا هم توی خرج پنج تا یتیم شوهر الدنگش مانده و او را چه به خویشاوندی و دلسوزی؟!
خلاصه ملاهادی که دست از پا دراز تر برمیگردد روستا میفهمد که این شتر حالا حالا ها قصد خوابیدن در خانه ی خودش را دارد.! برای همین او را بزرگ میکند و میکندش غلام حلقه به گوش برای روز های نیاز. کم کم که بزرگ تر میشود و میفهمند نمیتواند حرف بزند گل از گل ملاهادی میشکفد که چه بهتر؟! حرف هم نمیزند و کار ما راحت تر. در عوضِ جای خواب و لقمه نان و جرعه آبی بیست و پنج سال ازگار کار میکند برایشان. نصف شالیزار هایش را خودش آباد کرده. با همان دستان بزرگش که بزرگی شان خیلی به چشم می آید. حالا هم ملاهادی از در مصلحت جویی وارد شده و دیروز جلوی چشمان خودش پر رو پر رو میگفت باید زن بگیرد و جوان عذب میشود آفت زمین. آن هم چه زنی؟ الله اعلم. نه دیده اش و نه دختر است و نه تر و تازه. درست است زبان ندارد ولی مرد است و میفهمد زنانگی یعنی چه!
پنجره را میبندد و برمیگردد زیر کرسی. کلاه پشمی اش را در می آورد و دسته ی موهای فر فری اش میزند بیرون. باید بخوابد. شاید فردا روز بهتری باشد.
#حاء_رستگار
🌱🌱🌱_______________________
#رمان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بسم الله الرحمن الرحیم. 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🖌️به قلم :حاء_رستگار 🍁🍂قس
🌱🌱🌱_______________________
📗عنوان داستان :
#آنجایی_که_گریستم
🍂🍁قسمت دوم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
با سماجت بسیار ریشه ی محکم علفی که هرز است را بیرون میکشد. این علف هرز با این ریشه های بلند وسط انبار کاه برایش عجیب و غریب است. فکر میکند چقدر دور و برش ریشه های هرزگی تنومند شده اند. مشغول کار میشود و میگذارد دنیا با سرعتی ملایم به کار خود ادامه دهد. دنیا و او مشغول به تازیدن بودند که صدای ملاهادی را از دور میشنود.در دل آرزو میکند کاش به جای لال بودن کر بود تا دیگر هرگز صدای آن پیرمرد نخاله را نشنود. ملاهادی دستش را به شانه ی او میزند و با لحن خاصی میگوید :اوقات بخیر شاه داماد… بعد هم از لفظ شاه داماد خنده اش شدید تر میشود. نمیداند در آن موقعیت باید چه کند. تنها بیل را محکم تر از قبل به زمین میکوبد که ملاهادی ادامه میدهد :زری عروس خانم رو برده چیتان پیتان. تو هم بهتره دستی به سر و صورتت بکشی و از این حالت یالغوزی در بیای. ساعت چهار خونه ی ما باش. خودم خطبه عقد رو میخونم. ان شاء الله مبارک باشه.
بعد بدون حرف دیگری راهش را میکشد و میرود. این اولین باری ست که لحنش ملایم است. با خودش فکر میکند خطبه ی عقدی که او بخواند از الان تهش فاجعه است. آدم ناسپاسی نیست. ملاهادی برایش زحمت زیاد کشیده اما او فرق بین لطف و محبت را با منت و مجبوری میفهمد. تنها زبان ندارد که آن ها را به همه داد بزند. محکم بکوبد به تخت سینه اش و بگوید در خلوت خود چه اندازه بابت اندوه های فراوان دلش گریسته. تا چه اندازه این مرد او را در کودکی تحقیر کرده و حالا آن حقارت های کوچک، بزرگ شده اند و هر روز دارند بزرگ تر میشوند. اما نه میتواند خودش را نجات دهد نه انگیزه ایی پیدا میکند برای ادامه دادن. او تنها میداند باید تا جایی که خدا میخواهد زندگی کند. هر چند از خود خدا هم دلگیر است اما این را به عنوان حقیقت زندگی خود درک کرده که او چیزی جز یک اجبار جان دار نیست!
بیل را آنقدر محکم میکوبد که دهانه ی آهنی اش کج میشود. باید فکری به حال این خشم فروخفته کند. خشمی که روز به روز بیشتر به زبانه کشیدنش ادامه میدهد.
کارش که تمام میشود برمیگردد سمت خانه. چکمه های سفیدش حالا گلی رنگ شده اند. هوا سرد است و جز چند کلاغ پر سر و صدا کسی در این طبیعت مرموز نفس نمیکشد! سر راه میرسد به مغازه ی اکبر. سرش را میکند داخل مغازه و گرمای هوا را به ریه هایش وارد میکند.اکبر دارد روزنامه میخواند. تا چشمش به او می افتد لبخندی میزند و میگوید :به آقا مجید، آقا داماد… چیزی میخوای؟
🌱 @serat_media14
به چکمه هایش نگاهی میکند که اکبر میفهمد و میگوید :بیا تو ایرادی نداره.
سر به زیر وارد مغازه ی چند متری و کوچک اکبر میشود. بعد به اکبر نگاه میکند و با دستانش به صورت نمایشی مشغول شستن سرش میشود و لب میزند و نا نفهموم به اکبر میرساند که شامپو میخواهد. اکبر اهانی میکند و یک شامپوی تخم مرغی میگذارد جلویش. او هم
چند اسکناس مچاله را روی ترازو میگذارد و خیره میشود به عقربه های ترازو. ترازو تکان نمیخورد. اکبر میخندد و میگوید اسکناس که وزن خاصی ندارد مجید آقا. او هم بدون حرف دیگری شامپو را چنگ میزند و از گرمای مغازه خداحافظی میکند.
#حاء_رستگار
🌱🌱🌱_______________________
#رمان #رمان_عاشقانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
🌱🌱🌱_______________________
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت چهارم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
به خانه ی ملاهادی که میرسد به جز چند جفت کفش دم در جمعیت دیگری را حس نمیکند. چکمه ها را با فاصله از باقی کفش ها جفت میکند و با دستان بزرگش به در میکوبد. ملاهادی اجازه میدهد وارد شود و او قبل از وارد شدن نفس بلندی میکشد. در باز میشود و اولین کسی که میبیند ملاست. روی آن تشک بزرگ فیروزه ایی نشسته و قرآن بزرگی روبه رویش است. کنار قرآن شناسنامه ی قرمزی قرار گرفته و دست ملا هادی دائم به لبه هایش است. سرش را به نشانه ی سلام تکان میدهد و کنار در زانو میزند. حس میکند پشت سر ملا چند زن نشسته اند. از صدای جیرینگ جیرینگ النگو ها میفهمد یکی از آنها زن ملاست. چقدر سکوت خانه وحشتناک است. ملا به زری میگوید عروس خانم کنارش بنشیند. حالش یک طوری میشود. طعم تلخی روی زبانش نشسته.
🌱 @serat_media14
یک آن سرش را بالا میگیرد و میبیند زری خانم دارد دختری که در چادرش غرق شده را بلند میکند. هنوز موفق نشده صورتش را ببیند. زری پچ پچ کنان دختر را میرساند کنارش و دختر با فاصله کنار او مینشیند. تنها حس میکند او یک زن است با قدی کوتاه. و خیلی لاغر
چنان چادر را دور خودش محکم گرفته که گویی چند متر چادر سفید است که آن زیر نفس میکشد.
ملاهادی شناسنامه اش را میخواهد. بلند میشود و شناسنامه را از جیبش در می آورد و میدهد دست ملا. به همین بهانه میچرخد طرف زن اما باز هم موفق نمیشود او را ببیند. خودش را مچاله کرده و سرش تا نزدیک شکمش پایین است. نمیداند شرم است یا نوعی حس تحقیر… ملا شروع به حرف زدن میکند :محبوبه زن مناسبی برات میشه… هر دو تاتون توی زندگی سختی کشیده اید. من برای محبوبه چهارده سکه مهر میکنم.
موافقی مجید؟
🌱🌱🌱_______________________
#رمان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔹ازدواج زن با مردی که زن اولش را {طلاق} داده است درست است ؟ ؟ ؟
🔹آیا زن دوم باعث ضایع شدن حق زن اول نمیشود؟ ؟ ؟
🔹اگر مرد از زن اول بچه داشته باشد چه؟ ؟ ؟
#حجت_الاسلام_حدائق
#سبک_زندگی
#فایل_صوتی
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
عجایب هفتگانه ی جهان چیه؟
جهان ِمن یدونه عجیب داره ❣
که اونم تویی ...🙃
.
⊱💛⊰ #ڪلیپ_عاشقانه
🌱🌱🌱_______________________
#استوری
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
-🖤🇸🇩-
گذرِگرگبهآهویِحرمهاافتاد!:)💔
-
-
-چگونه میتوان این خبرهارو شنید و زنده ماند؟!..
#غزه
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
⭕️واکنش کاریکاتوریست یمنی به خبر هتک حرمت زنان مسلمان در غزه
هر کسی که دغدغه #انسانیت داره؛
تا قبل از روز قدس به هرکسی در فامیل میتوانید برسانید که این روز قدس متفاوت است و فرق میکند!
مگر شما دینتان انسانیت نبود! مگر نمیگفتید غربیها میفهمند و ما نمیفهمیم!
خب اکنون مردم کل غرب متعدد در حمایت از #فلسطین راهپیمایی میکنند!
❗️ امسال برای روز قدس بیایید تا سهم کوچکی از رهایی ۲میلیون انسان مسلمان داشته باشید
🌱🌱🌱_______________________
#غزه #فلسطین
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار ب
#آنجایی_که_گریستم
🍂🍁قسمت سوم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
دلش درد میکند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی نمانده. میرود و دیگ سیاه مسی را پر از آب میکند و منتظر میشود به جوش آید. بعد از جوشیدن به همان اندازه آب سرد را از منبع میکشد و میرود داخل حمامی که کاشی های دیوار هایش ریخته. لباس هایش را میکند و خودش را خیس میکند. اولین کاسه ی آب کمی داغ است. اما بدنش به مرور عادت میکند. سرش را میشوید و فر موها باز میشود. در آینه تصویر محوی از خودش را میبیند.
🌱 @serat_media14
اینه بخار گرفته اما حجم عظیم فر موها حالا به طرز عجیبی کم و صاف شده اند. چند دقیقه ایی به خودش خیره میشود. نمیداند پدرش موهای فر داشته یا مادرش؟ کدامینشان رنگ پوستشان سبزه بوده که او به آن رفته؟ دماغ کدامشان عقابی بوده؟ و چشم های کدامشان دو گلوله ی بزرگ سبز؟ او تنها میداند که زیباست. و زیبایی برای مرد بین این همه آدم حسود افتخار نیست. آدم های اینجا میگویند مرد باید زمخت و قوی و اهل کار باشد. خوشگلی برای زن است نه مرد! و او چقدر بابت زیبایی اش شرمسار است. هیکلش زمختی ندارد اما دستان بزرگ و قوی اش جبران کننده ی همه چیز است. به راستی اگر دختر میبود خیلی ها برای زیبایی اش صف میکشیدند! از آینه فاصله میگیرد و بعد از حمام به دنبال پوشیدن لباسی مناسب میگردد. جز یک شلوار مشکی و یک پیراهن سیاه که برای محرم ها میپوشد چیز دیگری ندارد. با خودش فکر میکند مگر واقعا دل خوش دارد که رنگ روشن بپوشد؟ رنگ روشن هم دل خوش میخواهد هم جیب پر پول. که او هیچکدامش را ندارد. همان ها را به تن میکند و از خانه میزند بیرون. وسط راه متوجه میشود جای کفش همان چکمه های گلی را پوشیده. خیلی دیر شده است. دیگر نمیتواند برگردد. بعد در ذهنش مرور میکند که کفش نو دل خوش میخواهد که او ندارد
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت سوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار دلش درد میکند. گرسنه است اما وقت چندانی باقی
🌱🌱🌱_______________________
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت چهارم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
به خانه ی ملاهادی که میرسد به جز چند جفت کفش دم در جمعیت دیگری را حس نمیکند. چکمه ها را با فاصله از باقی کفش ها جفت میکند و با دستان بزرگش به در میکوبد. ملاهادی اجازه میدهد وارد شود و او قبل از وارد شدن نفس بلندی میکشد. در باز میشود و اولین کسی که میبیند ملاست. روی آن تشک بزرگ فیروزه ایی نشسته و قرآن بزرگی روبه رویش است. کنار قرآن شناسنامه ی قرمزی قرار گرفته و دست ملا هادی دائم به لبه هایش است. سرش را به نشانه ی سلام تکان میدهد و کنار در زانو میزند. حس میکند پشت سر ملا چند زن نشسته اند. از صدای جیرینگ جیرینگ النگو ها میفهمد یکی از آنها زن ملاست. چقدر سکوت خانه وحشتناک است. ملا به زری میگوید عروس خانم کنارش بنشیند. حالش یک طوری میشود. طعم تلخی روی زبانش نشسته.
🌱 @serat_media14
یک آن سرش را بالا میگیرد و میبیند زری خانم دارد دختری که در چادرش غرق شده را بلند میکند. هنوز موفق نشده صورتش را ببیند. زری پچ پچ کنان دختر را میرساند کنارش و دختر با فاصله کنار او مینشیند. تنها حس میکند او یک زن است با قدی کوتاه. و خیلی لاغر
چنان چادر را دور خودش محکم گرفته که گویی چند متر چادر سفید است که آن زیر نفس میکشد.
ملاهادی شناسنامه اش را میخواهد. بلند میشود و شناسنامه را از جیبش در می آورد و میدهد دست ملا. به همین بهانه میچرخد طرف زن اما باز هم موفق نمیشود او را ببیند. خودش را مچاله کرده و سرش تا نزدیک شکمش پایین است. نمیداند شرم است یا نوعی حس تحقیر… ملا شروع به حرف زدن میکند :محبوبه زن مناسبی برات میشه… هر دو تاتون توی زندگی سختی کشیده اید. من برای محبوبه چهارده سکه مهر میکنم.
موافقی مجید؟
🌱🌱🌱_______________________
#رمان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی
#انجایی€که_گریستم
🍂🍁قسمت پنجم
به قلم :حاء_رستگار
سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره میشود. ملا از نگاه او میفهمد که حرفی ندارد. پس بسم الله میکند و خطبه را میخواند. هر کلمه از خطبه ی دور و دراز عقد که خوانده میشود، احساس میکند دارد به خودش، به قلبش و به تمام عالم خیانت میکند. حال بدی دارد. از زنی که کنارش نشسته و دارد به زور تنهایی اش را سرقت میکند بیزار است. از مردی که دارد شناسنامه اش را سیاه میکند بیزار تر… از خدا هم گله دارد… ازاین بی پناهی و بی کسی… ازهمه بدش می آید. حتی از صدای النگو های خش دار زری… همین جور که دارد لیست بلند بالای بیزاری هایش را ردیف میکند با صدای بله ایی که از ته چاه بلند میشود، به خودش می آید!
تمام شد…
او دیگر خودش نیست …
🌱 @serat_media14
حالا باید خودش را با شخص دیگری که میلی به اش ندارد تقسیم کند.
ملاهادی شناسنامه هایشان را میدهد دستش. زری بقچه ی قرمزی را میدهد دست محبوبه و او با انگشتانی لرزان آن را میزند زیر بغلش.
ملاهادی میکشدش کنار و چند اسکناس میکند توی جیبش و بی تفاوت از اخم و مقاومت او برای نگرفتن آنها میگوید :این دختر تو زندگیش قدر خودت سختی کشیده. حتم دارم میتونه تو رو جمع و جور کنه… سخت نگیر جوون.
بعد چند باری میزند پشتش و میرود توی خانه و زری را هم میکشاند تو.
سخت نگیرد؟ او چه میفهمد از سختی..؟
🌱🌱🌱_______________________
#رمان #رمان_عاشقانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#انجایی€که_گریستم 🍂🍁قسمت پنجم به قلم :حاء_رستگار سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره میشود
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت ششم
🖌️به قلم :حاء_رستگار
میبیند دیگر کسی بدرقه یشان نمیکند.خیره میشود به محبوبه. تنها چشمان سیاه و بزرگش پیداست. چادر را با دندان هایش گرفته و صورتش دیده نمیشود. بی تفاوت شروع میکند به تند تند راه رفتن. صدای برخورد غیض چکمه هایش به گل های کف زمین در گوش محبوبه میپیچد. دختر دست و پایش را گم کرده. بی کس تر از هر زمان دیگری راه می افتد به دنبالش. سکوت مجید برایش ترسناک تر است. به سر پیچ جاده ی اصلی که میرسد پایش پیچ خورده و با صورت زمین میخورد. مجید برمیگردد و نگاهش میکند. سرتاپایش پر از گل است.مجید تمام نفرت عالم را میریزد توی نگاهش و زل میزند به محبوبه ایی که از شدت اندوه و ترس بی صدا گریه میکند.
چیزی شبیه انزجار در وجود هر دو ترشح میشود. نگاه مجید می افتد به بقچه ایی که سرتاسر گل شده است. محبوبه که از بی دست و پا بودنش دل آزار است، بر میخیزد و به سرعت بقچه را چنگ میزند و گوشه چادر را میزند زیر بغلش و آنجاست که مجید چهره اش را میبیند.
🌱 @serat_media14
صورت لاغری دارد. چند لکه ی قهوه ایی گوشه ی گونه ی راستش خانه کرده و زیر چشمانش سیاه است. شاید بشود گفت تنها چشمان مشکی و درشتش نقطه ی حسن آمیز صورتش است. چشمانی درشت که مردمک برجسته ی آن خیلی زیاد به چشم می آید. مجید از برانداز کردن او خسته میشود و ادامه ی رقتش را میریزد توی گلویش و سرعتش را بیشتر میکند.محبوبه مثل جوجه اردکی میدود به دنبالش و آسمان انگاری از دیدن آن صحنه دلگیر میشود و دوباره میبارد
🌱🌱🌱_______________________
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
😢😢😢😕😕😕😕عجب عقدی
خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه😂
الحمدلله درزمانه ای هستیم وزندگی میکنم
که لذت میبریم از مجرد بودن مون
کسی هم بزور مارو مجبور نمیکنه ازدواج کنیم با کسی که دلمون نمیخاد😜
منکه اگه کسی مجبورم کنه بزور زن کسی بشم خودمو میکشم😂
وای چقد وحشتناک این رمان، قلبم ریش شد
🌱🌱🌱_______________________
حدیثی از حضرت رضا (ع) در بیان ثواب قرائت یک آیه از قرآن کریم در ماه ضیافت الهی اشاره میشود:
«مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛
هر کس در ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماههاى دیگر قرآن را ختم کرده باشد
🌱🌱🌱_______________________
#حدیث #رمضان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀چشم انتظار آمدن بهار حقیقی هستیم
«اشتیاقِ» زمان برای رسیدن به بهار، از حرکت بیوقفهی آن به سمت بهار مشخص است
🍀امام باقر(ع) در حدیثی می فرمایند: "خدا زمین را زنده میکند به وسیله قائم آل رسول(ص) که در زمین عدالت را اجرا میکند، پس زمین زنده میشود و اهل آن زنده میشوند پس از مرگشان"
🍀همچنین در احادیث دیگری نیز آمده که در عصر ظهور، تمامی سطح زمین سبز میشود و از شرق تا غرب جز بر زمین گیاه و سبزی نمیروید و بالاتر از این، تصریح شده که در کل کره خاکی یک وجب زمین ویرانه نمیماند، جز این که توسط امام عصر (عج) آباد میشود.
🍀این همه گفتیم و نوشتیم تا تلنگری بر خویشتن بزنیم که در ماه مبارک رمضانی که تلاقی یافته با عید نوروز و بهار طبیعت، از صاحب و ولی نعمتان حضرت بقیه الله الاعظم(عج) غافل نشویم که بی گمان چنین غفلتی مترادف است با خسران بزرگ در دنیا و آخرت و برعکس ارتباط قلبی و دلی با حضرت آن هم در زیباترین شب ها و روزهای سال به معنای زمینه سازی برای کسب سعادت دو سراست
We are waiting for the coming of true spring Time's "longing" to reach spring is evident from its unceasing movement towards spring 🍀 Imam Baqir (a.s.) says in a hadith: "God revives the earth through the Qaim of the Prophet's (pbuh) who executes justice on the earth, so the earth is revived and its people are resurrected after their death." It is also stated in other hadiths that in the Age of Advent,
🌱🌱🌱_______________________
#یامهدی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت ششم 🖌️به قلم :حاء_رستگار میبیند دیگر کسی بدرقه یشان نمیکند.خیره می
آنجایی_که_گریستم
🍂🍁قسمت هفتم
✍️به قلم :حاء_رستگار
خانه که میرسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خانه میشود و چکمه های بزرگ و پرگل خود را رها میکند پشت در و محبوبه میماند و یک بغل ترس و دلهره و دلتنگی برای داشتن یک زندگی آرام. سربه زیر و ساده پشت سر مجید راه می افتد و منتظر کوچکترین حرکت مجید است. مجید بدون کمترین توجهی پاهایش را می اندازد روي هم و آرام میخزد زیر کرسی و چشم هایش را میبندد. محبوبه چند دقیقه ایی دم در خیره میماند به آن آلونک مرغ. چقدر هیچ چیزی ندارد. جز چند کاسه و قابلمه و یک چراغ نفتی که روی آن چیزی بپزد هیچ
🌱 @serat_media14
چیزی در این خانه به چشم نمی آید. وقتی میبیند صاحب این خانه هیچ کاری به کار او ندارد. آرام بقچه اش را میگذارد کنار دیوار و میرود پشت پنجره. تکه پارچه ی چرک مرد سفیدی که مثلا نقش پرده را بازی میکند را کنار زده و میبیند جز برف و گل نمای دیگری در این طبیعت وحشی وجود ندارد. یاد گذشته ی درد ناکش می افتد. چقدر در ذهنش این صحنه زخم میزند به پیکر نحیفش. جای لگد های شوهرش انگار هنوز روی پهلو هایش تازه است. یاد طفلش می افتد. طفلی که تازه وجودش را در رحمش احساس کرده بود و چه ساده با چند لگد آن وحشی از دستش داده بود… آن بی صفت که رفت زیر چند متر خاک ولی او را گذاشت اینور دنیا با حسرت بزرگ مادری کردن!
برگشت و نگاهش افتاد به مرد درشت هیکلی که با فاصله کنارش به خواب رفته بود. نمیدانست باید چه کند. صدای گشنگی شکمش بلند شده بود. آرام به سمت یخچال کوچک زرد رنگی رفت و درش را باز کرد. باید اجابت میکرد این ناله های شکمش را. گور بابای خجالت. در یخچال را که باز کرد جز یک قالب پنیر و چند دانه تخم مرغ چیزی ندید. تخم مرغ ها را چنگ زد و به دنبال روغن گشت
🌱🌱🌱_______________________
#رمان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت هفتم ✍️به قلم :حاء_رستگار خانه که میرسند مجید بدون هیچ تعارفی وارد خا
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت هشتم
✍️ به قلم :حاء_رستگار
مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود، آن ریزه زن دارد کارهایی میکند. بالاخره ماهیتابه را پیدا کرد و گذاشتش روی پیک نیک. تخم مرغ ها را شکست و صدای جرق جرق روغن در اتاق پیچید. بوی روغن که خورد به مشامش احساس گرسنگی مجید را چند برابر کرد.چشم باز کرد و خیره شده به محبوبه که داشت لقمه میگرفت. محبوبه تا دو چشم سبز مجید را دید لقمه را رها کرد توی ظرف و خجالت و ترس را روانه ی معده اش کرد. مجید خودش را کشاند سمت ظرف و با فاصله از او مشغول خوردن شد. لقمه های درشت مرد تندتند محتوای غذا را کم میکرد. یک آن که به خودش آمد دید به جز یکی دو تا لقمه چیزی نمانده تا به محبوبه برسد. برای همین عقب نشینی کرد و ظرف را به طرف او هل داد و خودش را دوباره به زیر کرسی کشاند.
زن از بذل و بخشش آن غریبه که چند ساعتی میشد شوهرش نام گرفته بود تعجب کرد ولی ترجیح داد به خوردن ادامه دهد.بعد از غذا آن چند ظرف را شست و چادرش را بیشتر دور خود پیچید و گوشه ایی دور از مجید به خواب رفت. چیزی شبیه یک شکاف بزرگ بین آن دو غریبه وجود داشت. چیزی که قرار بود به زودی طبق قوانین این دنیا حل شود.
زمین گل آلود زیر پاهایش شده بود تنها چیزی که با آن آرامش می یافت. با بیل بزرگی از صبح افتاده بود به جان زمین ملاهادی و خستگی سرش نمیشد. شاید میخواست بهانه ایی پیدا کند برای نرفتن به خانه. احساس میکرد آن خانه هم دیگر برای او نیست. با آمدن محبوبه به خانه حس آرامشش سلب شده بود و در آن چهار دیواری احساس تعلق نمیکرد. آن طرف محبوبه از صبح نشسته بود در خانه و نمیدانست باید چه کند.
🌱 @serat_media14
کل خانه بوی مردانگی میداد و هیچ عطر و بوی زنانه ایی در خانه وجود نداشت. بالاخره نزدیک ظهر از جا بلند شد و آن پرده های چرک آلود را از پنجره ها کند. چرخی زد و نگاهش به آینه ی شکسته ایی افتاد و خودش را برانداز کرد. از دیروز چادرش را از سرش باز نکرده بود. چادر سیاهش را باز کرد و گره روسری اش را شل تر. موهایش بیقرار رها شدگی بودند. نمیدانست مجید کی سر میرسد ولی دیگر تحمل نداشت. روسری اش را باز کرد و موهایش ریخت دور گردنش. موهای بلند و مشکی که با گلوله های سیاه چشم هایش هماهنگی داشت..
🌱🌱🌱_______________________
#رمان_عاشقانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️گاهی با خودم فکر میکنم چرا ما زندهایم؟ وقتی حیاتمان برای امام غایبمان هیچ فایده ندارد.
🔺میگویند همسرش آنجا بوده، همسرش، تعریف کرده
جلوی چشمان شوهر، بستگان و فرزندانش، به او تجاوز کردهاند، و به مردان دستور دادهاند که چشمان خود را نبندند وگرنه به آنها شلیک خواهند کرد.
🔹هیس!
بله؟ فرمودید #زن_زندگی_آزادی ؟!
اینها که زن نبودند...
بگذارید به زندگیمان برسیم
بگذارید در این زندگی روزمرهی متعفنِ بیخاصیتمان دست و پا بزنیم
صبحها با اخبار تجاوز به زنان بیدار شویم
و شبها با عکس پر کشیدن کودکِ پوستبهاستخوانچسبیده بخوابیم
🔹فقط در تاریخ بنویسید در قرن ٢١هجری قمری پیش چشمان دو میلیارد مسلمان، به زنان مسلمان فلسطینی به بدترین شکل ممکن هتک حرمت شد و آنها فقط نظاره کردند..
Sometimes I think to myself, why are we alive? When our lives are of no use to our absent Imam. They say his wife was there, I say Jamila Al-Harsi; His wife, that is, the man of his life, told that they ordered him to take off his clothes in front of everyone, and they started beating him. She was raped in front of her husband, relatives and children, and the men were ordered not to close their eyes or they would be shot. They say his wife was there. They raped her in front of her husband, relatives and children Just write in history in the 21st century of the lunar calendar, before the eyes of two billion Muslims
🌱🌱🌱_______________________
#غزه #فلسطین
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت هشتم ✍️ به قلم :حاء_رستگار مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود
📗
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت نهم
به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیاه و عمیق نمایان شدند. نمیتوانست به خودش بقبولاند هنوز هم مثل سابق زیباست. این زخم ها تمام دنیایش را تسخیر کرده بودند و او نمیتوانست دیگر به خودش نگاه کند. روسری را دوباره سر کرد و پارچه ی سفیدی را کشید روی آينه. هر آن چیزی که باعث شود او خودش را، چهره ی جدیدی که تقدیر به اجبار برایش ساخته بود را ببیند باید تدفین شود. با جاروی دسته بلند شروع به جارو کردن خانه کرد. رخت های کثیف مجید را جمع کرد و به همراه سایر پتو ها به حیاط برد. هوا سرد بود اما عطش به رخ کشیدن زنانگی اش باعث میشد
🌱 @serat_media14
سرما را به جان بخرد و مشغول شود. میخواست خودش را ثابت کند. میدانست مجید ذره ایی به او اهمیت نمیدهد. تازه یک روز از عقدشان گذشته. ولی انگاری میخواست با همه ی وجودش زندگی کند. وقتی تنها بودن در این خانه را مقایسه میکرد با جهنمی که به تازگی از آن راحت شده بود، تازه میفهمید باید با همه ی توان این دوری و دوستی با مجید را حفظ کند و تنها با همه ی قدرت زندگی کند. کارهایش که تمام شد، غروب را ديد. مثل باقی زن ها نمیدانست شوهرش کی از سر کار میرسد. برای همین به گوشه ایی خزید و زیر کرسی به خواب رفت.
مجید آنطرف شالیزار زیر گل و آب و برف های عرق کرده داشت تمام اجداد خورشید را به فحش میگرفت که چرا غروب کرده است؟ نمیخواست به آن خانه که حالا یک غریبه ی ندیده، ساکنش شده بازگردد. هیچ وقت از بودن با کسی اینچنین کراهت نداشت. اما تیزی غروب و صدای عوعوی سگان یادآوری میکرد که برای زنده ماندن و یخ نزدن مجبور است به خانه اش برود. آنجا خانه ی او بود و تنها حسن ماجرا این است که هر طور بخواهد باید دیگران باب میل او رفتار کنند. لااقل اینبار، قرعه باید به نام او زده شود.
🌱🌱🌱_______________________
#رمان
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
📗 #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیا
#آنجایی_که_گریستم
🍁🍂قسمت دهم
بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر زن اولش دوباره زن آورده بود از دور برای مجید دست تکان داد و تراکتور پر سر و صدایش را خاموش کرد و با خنده ی کثیفی دوید طرف مجید. محکم با دست راستش کوبید به تخت شانه های جوان و گفت :آی مجید، آی مجید، بالاخره تو رو هم بستن به چهار میخ؟! شیرینی عروس نو تو نمیخواهی بدی؟
مجید از شدت صمیمیت دورغین او حالت تهوع گرفته بود. اما طبق معمول خنده ی کوتاهی از روی عادت به میرزا زد و ادای خجالت کشیدن درآورد. میرزا قاه قاه خندید و سرش را نزدیک گوش مجید آورد و گفت :ولی حواست رد جمع کن که تو دام همین یکی باشی. اگه بخوای مثه من از هر گلی یه بویی رو بچشی باید سه شیفت کار کنی! و قاه قاه بلندی حواله ی گوش های مجید کرد. چقدر رقت انگیز بود آن صدای نکره اش!
🌱 @serat_media14
مجید مجدد به خنده ایی ساختگی متوسل شد و سرعتش را تند تر کرد و به خانه رسید. از پله های چوبی و فرسوده بالا رفت و در ورودی را باز کرد. خانه با نور کم چراغ نفتی کمی روشن شده بود. همه جای خانه تمیز بود و خبری از آن تشویش و بهم ریختگی قبل نبود.
گشت و محبوبه را ديد که زیر کرسی خوابش برده. چادرش به میخی آویزان بود و روسری قرمزش کمی عقب رفته بود. مجید فرصت کرد آن زن غریبه که حالا زنش بود را رصد کند. لکه های بزرگ قهوه ایی کنار شقیقه ها و روی گونه هایش توی چشم بود. چشم های درشتش بسته بودند و جلوی موهای مشکی اش دیده میشد. نه میتوانست بگوید زشت است و نه خیلی زیبا. یک معمولی که با معمولی بودنش میشد کنار آمد.
🌱🌱🌱_______________________
#رمان_عاشقانه
🌱 #صراط
🌱 @serat_media14