eitaa logo
🌱صراط🌱
268 دنبال‌کننده
772 عکس
630 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست و هشتم، ۲۸ #سفرعشق واما روز موعود رسید ساکم را
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست ونهم ۲۹ بالاخره رسیدیم پای اتوبوس که عازم کربلا شویم، چقد حس خوبیست که ساک بدست عازم یک مکان زیارتی آن هم خارج از کشور باشی، حس وحال تمام زائران محل های زیارتی همیشه خوب است و حس میکنی نورانیت خاصی هم دارند ومنی که تابه حال هم از کشور خارج نشده بودم😁 فکر کن دردست داشتن گذرنامه هم برایم جالب بود کمی منتظر شدم دیدم بچه های مسجد رسیدند، چون هزینه کرایه راهم اینترنتی نتوانسته بودم واریز کنم، از باجه خودپرداز ترمینال کارت به کارت کردم و فیش واریزی را به مسئولین خادمین خانم دادم، و اخرین استرس من هم رفع شد تلفنی با او حرف زده بودم دقیق نمیدانستم کیست ولی وقتی حضوری اورادیدم شناختم، قبلا همراه دخترش زیاد اورا درمسجدجواد الائمه دیده بودم🤔😅 هی نگا میکردم ببینم از بین خادمین آشنایی نمیبینم، بعضی هارا درمسجد دیده بودم، کلا من خانم های مسجد را میشناختم چون زیاد به مسجد رفته بودم، فقط آنها مرا نمیشناختن چون با کسی رفیق نبودم، همین زمان که درترمینال دید میزدم مسافرهارا که ببینم آشنا نیست یکهو دختری رادیدم که قیافه اش آشنا بود،آری خودش بود، فاطمه😍😳 نگاهش کردم سریع شناختم دوستی قدیمی که زمان خادم الشهدا، درپادگان شهید مسعودی اورا دیده بودم نگاهش کردم اوهم سریع مرا شناخت😍 رفتم جلو آرام گفتم سلام فلانی هستی؟ اوهم نگاه مهربانی بمن انداخت و گفت بله خوبی 😘😘 بعد از کمی خوش وبش و سلام علیک نشستیم گوشه ای روی صندلی های سالن انتظار ترمینال کلی خاطرات خادمی شهدا را باهم مرور کردیم گفتم چه خبر هنوز هم خادم الشهدایی هنوز هم به جنوب میروی گفت آری وای چقد حسودیم شد😂 همین حرف راهم مستقیم به او گفتم وکلی کلی خندید گویا فرمانده بسیج مسجد ومحله شان شده بود و هنوزهم با بچه های خادم الشهدا ارتباط داشت کلی غر زدم که چرا بمن نگفته است اسفند بروم جنوب گفت خوب گمت کرده بودم البته من هم اوراگم کرده بودم آن زمان که خادم الشهدا میرفتم یادم هست یک گوشی ساده نوکیا داشت بعداز آن گوشی جدید گرفتم وتمام شماره های قدیمی بچه های خادم الشهدا پاک شده بود و با هیچ کس ارتباط نداشتم برای همین این دوست زمان خادمی شهدا هم گم کرده بودم البته او چون فعال بسیج محل بود هنوز ارتباط داشت من زمان خادمی شهدا دانشجو بودم بعدازفارغ التحصیلی رفتم مدرسه غیر انتفاعی معلم هنر شدم ومشغول کار بعدهم رفتم دنبال هنر وکلاس نقاشی بعدهم پیج هنری زدم و اینستا مشغول نقاشی و کار اینترنتی شدم و حسابی مشغول کاروزندگی شدم راستش را بخواهید اسفند که میشد یا حتی فروردین دوست داشتم باز مثل زمان قبل واوایل جوانی ودوران دانشجویی به جنوب بروم ولی عمدا پی اش رانمیگرفتم میگفتم ازما دیگر گذشت، زندگی و کار مهم تراست دیگر نوبت جوجه دانشجو های جدید است واقعا هم همین گونه است آدم بزرگ میشود باید بفکر زندگی باشد همان کارهایی که زمان جوانی ونوجوانی انجام میداده نمیشود ادامه داد هرچند دلت آنجا باشد البته این را هم بگویم هیچ وقت من جنوب وآن خاطرات قشنگ زمان خادمی شهدا را فراموش نمیکنم و بهترین جای دنیا که دوست دارم بروم جنوب وشلمچه و... است 🌱🌱🌱_______________________ ❌کپی ازاد نیست و برخورد میشود درصورا دیده شدن درجایی 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست ونهم ۲۹ #سفرعشق بالاخره رسیدیم پای اتوبوس که
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین قسمت سی ام ۳٠ تا اینجا رسیدیم که درترمینال یک دوست قدیمی زمان خادمی شهدا را بصورت اتفاقی دیدم اتفاقا اوهم ازدیدن من خوشحال شده بود چون اوهم غریبه بودـ کلا بچه های مسجد راهم اصلا نمشناخت تابه حال هم زیاد به مسجد جوادالائمه نیامده بود گفتم چطور شده آماده ای؟ گویا از طریق یک دوست وفرمانده اش به مسیول موکب ما معرفی شده بود واینها هم بااو هماهنگ کرده بودند که به کمک شان بیاید خلاصه باز خداراشکر من هم ازغربت وتنهایی درآمدم من هم با هیج کدام ازخادمین خانم و بچه های مسجد رفیق نبودم و هی به این فکر میکردم کاش دوستی پیدا شود البته فاطمه کوچولو راهم دیدم ومادرش همان دختر کم سن وسال شیرین زبان که همراه محمد حسن در حیاط مسجد بازی میکردند و من هم ازدور برایشان غش وضعف میکردم😁 ولی آنها اصلا مرا نمیشناختند و نگاهم هم نمیکردند😐 گاهی درمسجد نگاه مهربانی به فاطمه می انداختم ولبخند میزدم اوهم نگاهی بمن می انداخت ولی اصلا لبخند نمیزد چون من غریبه بودم😕 کلا با غریبه ها انگار جوش نمیخورد و با چند نفر دیگر از خانم های مسجد رفیق بود وهی دور وور آنها میپلکید حتی گاهی میدیم درمسجد مادرش همراهش نبود و مشخص بود با پدرش به مسجد آمده ولی با چندتا ازدخترای مسجد درقسمت بانوان، حسابی رفیق بود و من هم حسودیم میشد😂 خلاصه اورا هم با کوله بنفش وقشنگش همراه مادرش دیدم، نگاه مهربانی انداختم و رفتم جلو سلام کردم مادرش هم خیلی مرا یادش نبود و فقط یکی دوبار سلام وخشک وخالی کرده بودیم ومن خیلی مادرش را هم دوست داشتم، زن آرام وساکت و خوش رویی بود و بسیار مهربان باز سلامی کردند و... همین ولی من خوشحال که چه خوب فاطمه کوچولو ومادرش هم آمده اند😁 خلاصه بعد ازمدتی انتظار همه ی مسافران رسیدند و اتوبوس هم آمد و همه کوله هارا برداشتند وای چرا اینگونه است کوله های آنها و کوله من🙄😳😳😳🛍🛍🛍 همه یک کوله سبک کوچک دردستشان بود و راحت بلند کردند و سوار شدند🙄 اما من😕👇 یک کوله با جنس جین که تا خرتناق پرش کرده بود، اصلا نمیتوانستم از زمین بلندش کنم😂😂😂 دوستم گفت وا این چیست، دختر با این ساکی که توبسته ای نمیتوانی یک قدم هم پیاده روی کنی مرز مقداری پیاده باید برویم اذیت میشود😕چون او بازهم به کربلا رفته بود، من اولین بارم بود بقیه هم ساکم را نگاه کردند همین راگفتند ولی چکارکنم همه ی وسایلم لازم بود😕 خانه که بودم مادرم هم همین حرف را چندبار گفت، کلی دعوایم کرد که سبک اش کن🤨 هزاربار خالی اش کردم وباز گذاشتم سرجایشان😂 هرچه فکر میکردم همه لازم بودند😕 خوب یکی دوروز که نبودـ باید ده روز آنجا میبودیم وسایل حمام بود دمپایی بود باور کنید لباس آنچنانی درکوله نبود سرچ کردم از گوگل واینستا ببینم چه وسایلی لازم است برآن اساس کوله را پرکردم به نظرم هیچ کدام اضافه نبود فقط کوله ام خودش جنسش سنگین بود و اینکه برای ده روز اقامت درجایی آن هم خادمی شهدا که قطعا کار میکنی و وسایل لازم است، همه لازم بودند تازه بعدا که رفتیم کربلا تازه فهمیدم چرا ساک وکوله بقیه خادم ها کوچک وسبک است😕 وبمن نگفته بودند رازش را😜😜😜 وگرنه آنها هم بارشان ازمن سنگین تربود فقط زرنگی کرده بودند بماند بعدا بشما میگویم😉 اصلا بگذار برای شماهم بگویم که بدانید ان شا الله اگر سال بعد قصد رفتن به سفر اربعین وکربلا داشتید چه وسایلی لازم است 🌱🌱🌱_______________________ ❌کپی ممنوع 🌱 🌱 @serat_media14
18.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥انتشار برای نخستین مرتبه فیلم بانو شهیده معصومه کرباسی و شهید عواضه در شیراز این فیلم نشان میدهد که این زوج، شهیدوار زندگی کردند تا شهید شدند....🖤🖤🖤 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
دوسال پیش، همین موقع ها بود که رو، شهید کردن...💔 همین موقع ها بود که با لباس خونی توی کوچه های اکباتان می‌چرخید.🥲 همین موقع ها بود که حرز امام جواد(ع) آرمان رو دیدن و گفتن "بزنینش! دعا به دستش بسته! " همین موقع ها بود که گفتن " به خامنه‌ای فحش بده! " و آرمان گفت " آقا نور چشم منه. من هرگز به ایشون فحش نمی‌دم. " آره... برای کور شدن چشم دشمن‌هامون؛ آقا نور چشم همه‌مونه! آقا نور چشم یه ایرانه! آقا آرمان؛ حواسمون به نور چشمتون هست... .🫀 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال من، حال آن دختر اسرائیلی است که عاشق فرمانده پدافند ایرانی شده دقیقا همانقدر محال🙂🙃 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#هدیه_عید 💗رمان سجاده صبر 💗قسمت دهم فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند م
💗سجاده صبر💗 قسمت11 -راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم ... بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن. محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد... بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: + مادر پدر خوبند؟ -بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی می‌کنند. لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست. فاطمه گفت: + خدا رو شکر - خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟ +چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و لازم نیست من منتظرش باشم... - شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟ +بله. -بچه هم دارید؟ فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: +بله. بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظی کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود پشت سرش اومد و گفت: -ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟ +نیازی نیست، ممنون. -فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟ فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید. گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج ساجده و مهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه اخم فاطمه شد فوری گفت: 🌱 @serat_media14 -هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه داشتم بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد ... فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت. نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به فاطمه نگفت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر سلیطه گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد، نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
💗سجاده صبر💗 قسمت11 -راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم ... بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فا
💗رمان سجاده صبر قسمت12 فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: -متاسفی؟!!! اون زمانی که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!! چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد... *** روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که 14سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود. ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ، بالأخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد. اما خوشی و زیبایی و اون همه شور و نشاط عشق فقط دو ماه دووم آورد، با وجود علاقه ای که مهران و ساجده به هم داشتند، اما ساجده درک نکرده بود که با چه کسی ازدواج کرده، ازاونجایی که خودش توی خانواده با فرهنگ و بسیار باادب بزرگ شده بود انتظار داشت شوهرش هم همون طور رفتار کنه، اما مهران در خانواده دیگه ای بزرگ شده بود، برای مهران دستور دادن به زنش یا حتی بدتر از اون کتک زدنش یک عمر عادی بود. اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون بزرگ اومد خونه پدرش، پدر که با دیدن صورت سرخ دختر و چمدون توی دستش همه چیزو فهمیده بود نشست و دو ساعت تمام باهاش حرف زد، بهش گفت: -دختر عزیز من، تو باید درک کنی تو چه خانواده ای داری زندگی میکنی، مگه تو نگفتی که عاشق مهرانی، تو چطور عاشقش بودی اما نمی دونستی چه تفکری داره، چه فرهنگی داره؟ اگه اون دست روت بلند میکنه به خاطر اینه که همیشه توی خونشون دیده که سر کوچیکترین چیزها مادرش از پدرش کتک خورده، وقتی به تو فحاشی میکنه واسه اینه که فحاشی از نظرش عیب نیست، تو مگه عاشق نیستی؟ عاشق باید معشوقش رو بشناسه، باید همون طور که هست بپذیره و اگر هم میخواد تغییرش بده، میتونه، اما خیلی آروم و آهسته.... اما گوش ساجده به این حرفها بدهکار نبود، هر بار که قهر میکرد مهران با کادوهای گرون قیمتی که میخرید برش میگردوند و دو روز نشده روز از نو روزی از نو دیگه ساجده اون دختر شاد و شنگولی نبود که یک جا بند نمیشد، کج خلق و عصبی بود، بی دلیل داد میزد، بی دلیل فحاشی میکرد. بهونه میگرفت، حتی توی خونه پدرش که برای قهر میومد، فاطمه هم از دستش آرامش نداشت. از 7 روز هفته 5 روزش رو خونه مادرش بود، تا اینکه باردار شد. 🌱 @serat_media14 بعد از باردار شدنش دوباره شادی به خونه ساجده و مهران برگشت، انگار تازه ازدواج کردند، همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما این بار ساجده با اولین کتکی که از شوهرش خورد تهدیدش کرد که بچه رو سقط می کنه، انگار دست آویز قدرتمندی پیدا کرده بود برای دفاع از خودش، اما نقشش نگرفت، مهران که فکر نمیکرد ساجده به این تهدیدش عمل کنه، توجهی بهش نکرد، وقتی بی توجهی مهران رو دید خودش رو از راه پله های خونه پرت کرد پایین. مهران وقتی این صحنه رو میبینه فورا زنش رو به بیمارستان میرسونه، اما کار از کار گذشته بود و بچه سقط شده بود، خبر سقط بچه باعث میشه مهران بیاد توی اتاق و جلوی چشم همه، بی هوا مشت محکمی توی دهن ساجده بکوبه، بعدم مادر و پدرش شروع کردند به فحاشی کردن به ساجده و خونوادش. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین،  زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد. ↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد. ↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید. ↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌺 ☘مواردی که 2 طرف باید از هم بپرسند و شناخت خودشان را تکمیل کنند: 👈1-درباره خودتون صحبت کنید. 👈2-چرا من را انتخاب کردید؟ 👈3-هدفهای زندگی شما چیست؟ 👈4-تفریحات و سرگرمی های شما چیست؟ 👈5-از نظر اعتقادات مذهبی چگونه فردی هستید؟ 👈6-در خانواده شما حرف اول را چه کسی میزند و نظر شما درباره آن چیست؟ 👈7-تعصبات شما چیست؟ 👈8-خطوط قرمز شما چیست؟ 👈9-چقدر به مشورت کردن در زندگی زوجی اعتقاد دارید؟ 👈10-در اوج عصبانیت چکار می کنید؟ ادامه دارد..... ‌ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
24.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🔸 مشق مارو امام حسین مشخص کرده !!! 🍃شهید حاج احمد کاظمی 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
| 🔸فرازی از نامه شهید سید هاشم صفی الدین به رزمندگان مقاومت لبنان پس از شهادت شهید سید حسن نصرالله 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند زیبای نوزاد شهید جهاندیده در آغوش رهبر انقلاب 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14