📚📚#پایان_ماموریت
#قسمت_اول❤️🔥❤️🔥
در کوچه ، مشغول بازی بودم و صدای خندههایم تا چند خانه پایینتر هم به گوش میرسید . بچههای محل قایم موشک را بیشتر دوست داشتند ، اما وقتی نوبت به قایم شدن من میرسید ، با ناراحتی به گوشهای میرفتم و با کسی لام تا کام حرف نمیزدم.
حسی به من میگفت: تو باید همیشه باشی تا هرچه در توان داری در طبقی از اخلاص به مردمت پیشکش کنی . همیشه حاضر باش و دنبال گرهها و مشکلات مردمت بگرد. زمانش که فرا برسد ، کشوری یا حتی جهانی به دنبالت خواهند گشت آن روز ، خدا خواسته است پنهان باشی تا خیلی از فکرها و دلها به تکاپو بیفتد.
من سید ابراهیم رئیس الساداتی ، متولد ۲۳ آذر ۱۳۳۹ در محله نوغان مشهد هستم.
❁┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
📚📚#پایان_مأموریت
#قسمت_دوم❤️🔥❤️🔥
مادرم ، سیده عصمت، در حال شستن رختها بود و خواهرم داشت به او کمک میکرد.اسباب بازیهایم به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید . در گوشه اتاق مشغول بازی با آنها بودم و از لابه لای در ، گوشه نگاهی به پدرم ، سید حاجی داشتم که در بستر بیماری روبروی من در پذیرایی خوابیده بود.
چشمان پدر نیمه باز بود و گاه و بیگاه با لبخندی به من نگاه میکرد و باز انگار به خواب میرفت.
عبا و قبایش روی چوب لباسی کنار تختش آویزان بود و قرآن جیبیش را هم طبق عادت کنار سرش میگذاشت. آن روز ، حال و هوای دیگری داشت و حس غریبی وجود کودکانه من را درنوردیده بود که خبری در راه است ، اما من بیتوجه به آن از جایم بلند شدم و سراغ دفتر نقاشیام رفتم که روی طاقچه اتاق بالای سرم قرار داشت . فقط چند صفحه سفید از آن باقی مانده بود. هرچه صفحهها به آخر میرسید قلب من هم سریعتر میتپید. دفتر به پایان رسید و من با کلی ذوق و شوق از جایم بلند شدم و به سراغ پدر رفتم . روبرویش ایستادم چند باری صدایش زدم اما پاسخی نداد با خودم گفتم پدر خسته است فکر کنم اگر صورت و کف پایش را ببوسم مثل همیشه با لبخند بیدار میشود این کار هم بیفایده بود. با دستان کوچکم شانههایش را تکان دادم و با صدای بلندتری پدر را صدا زدم . با بلند شدن صدایم مادر به سمت من دوید. اشک در چشمانش حلقه زد و به خواهرم گفت:« سید ابراهیم و ببر به اتاقش. »
ادامه دارد.......
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌺هر صبح با مولایمان عهد میبندیم🌺
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی 🎙
عظیمترین عاشقانهها در #مناجات_شعبانیه 🌱
#ماه_شعبان 💫
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
02.Baqara.047.mp3
1.87M
👈روزی یک آیه تفسیر قرآن مجید👉
🍃🌺 سوره ی بقره-آیه ۴۷ 🌺🍃
📚آیت الله قرائتی
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
سفر پر ماجرا 16.mp3
8.2M
#سفر_پرماجرا ۱۶
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
📚📚#پایان_مأموریت
#قسمت_سوم❤️🔥❤️🔥
مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. روبروی کفشداری ایستاد و جملهای را زیر لب گفت. قطرات اشکی که انگار از قلبش برمیخاست روی صورتش جاری شد. کفشهای کهنهمان را به کفشداری داد، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت:« سید ابراهیم اینجا امنترین نقطه دنیاس. هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به روت بسته شد ، بیا اینجا.»
ـ مادر جان ، اینجا کی دفن شده؟
ـ کسی که هرچی داریم از برکت وجودشه.
ـ فقط هرچی ما داریم؟
ـ نه پسرم هرچی همه دارن از برکت صاحب این حرمه.
ـ مادر دلم برای پدر تنگ شده.
ـ صاحب این حرم از پدرت هم برات دلسوزتر و مهربونتره.
ـ با رفتن پدر، تکلیف ما چی میشه؟
ـ امام رضا همیشه حواسش به ما هست.
پس از آن لباس تا شدهای را از زیر چادر درآورد و با لبخندی پر از مهر گفت:« پسرم دوست دارم بعد از پدرت این پیراهن طلبگی را همیشه بپوشی»
مادر مشغول به صحبت بود که خادمی چراغ به دست از کنار ما عبور کرد و من که نگاهم به او گره خورده بود ، به چشمان مادر نگاه کردم و گفتم :«مادر من دوست دارم طلبه و مثل این آقا خادم امام باشم.»
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
📚📚#پایان_مأموریت
#قسمت_چهارم❤️🔥❤️🔥
حال و روز خانه مناسب نبود و ما گاهی چیزی برای خوردن هم نداشتیم . روزگار به سختی میگذشت . تصمیمم را گرفته بودم و قصد داشتم کنار درس ، ساعتهایی هم به کار دیگری مشغول شوم . میدانم که درآمدم ممکن است خیلی به حال اهل خانه تاثیرگذار نباشد ، اما چه میشود کرد، نمیتوانم مادر ، خواهر و برادرم را در این وضع ببینم و به راحتی از کنارش عبور کنم.
سر کلاس درس یک نگاه هم به کتاب و نگاه دیگرم به دستانم است. با خودم فکر میکنم با این دستان چه کارهایی میتوانم انجام دهم؟موضوع را به همکلاسی صمیمیام در میان گذاشتم و او هم که به رسم رفاقت چیزی کم نمیگذاشت ، دستی به شانهام زد و گفت:« ناراحت نباش رفیق! به پدرم میسپارم که بعد از مدرسه یه کار خوب برات پیدا کنه . خودمم کمکت میکنم . پدرم چند باری که تو رو دیده بود میگفت سید ابراهیم بزرگ مرد کوچیکیه. با اینکه خوب درس میخونه،اما راضی نمیشه مادرش مخارج تحصیل اون و خورد و خوراک برادر و خواهرش و بده. خیلی از بزرگای ما توی کودکی پدرشون و از دست دادن و مجبور بودند کنار درس ،کار کنن. کسی که طعم فقر رو با گوشت و پوستش بچشه توی آینده حامی محرومها میشه.»
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅