ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜 قسمت #پنجاه_ویک مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه،
💓💫💓💫💓💫💓💫💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_وسه
لبخندی رو لبم نشست از این احساسات سرشارش😊
گفت:
_ولی دیگه دل غمدیده ام شاد شد😉
لبخندم عمیق تر شد☺️🙈 اونم لبخندی زد و گفت:
_آخه تو چرا انقدر خوبی؟!😍
در جواب حرفش فقط سرمو انداختم پایین که گفت:
_اگه اجازه بدی رفع زحمت کنم، دوستان منتظرن☺️👈👥
به جایی اشاره کرد تازه متوجه دوستاش و محمد شدم که گوشه ای ایستاده بودن،
بلند شد ایستاد...
که یاد 💙انگشترش💙 افتادم و سریع گرفتم جلوش
- این دیشب اومده بود تو وسایلام😊
گرفتش و گفت:
_چقدر دنبالش گشتم
نگاه شیطنت باری بهم انداخت وگفت:
_پس این کوچولو تو رو کشونده تا اینجا😍☺️
خندیدم که گفت:
_آخ آخ یادم باشه اینو بازم جا بزارم .. معجزه میکنه ها😉
فقط به حرفاش میخندیدم،
این لحظات آخر چه قدر سعی داشت خوشحالم کنه
- خب معصومه جان حلالم کن، برام زیاد دعا کن، مراقب خودتم باش،یاعلی😊✋
خواست بره که یهو مردد شد و برگشت سمتم،
دست انداخت پشت گردنش و پلاکی رو از گردنش دراورد و گرفت جلوم
- روش” و ان یکاد” نوشته😊
خیره به 💫پلاک “وان یکاد” 💫تو دستش بودم که ادامه داد:
_یه یادگاری از طرفِ من😉
اروم گرفتمش،..
باز اشک بود که سعی داشت خودشو تو جشمام جا کنه😢
لبخندی زد😊
و خداحافظی کرد …و رفت …
چه ساده رفت …
مگه قرارمون از همون اول رفتنش نبود…
پس این همه بیقراری از کجا میومد …
به رفتنش نگاه میکردم و فقط زیر لب می گفتم …
“برگرد عباس …😢
برگرد …
تو باید برگردی …
باید زنده برگردی …
باید …
من تازه دارم عشق رو تجربه میکنم…
اصلا مگه ما چند وقته که کنار همیم …
برگرد … “😢🙏
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💓💫💓💫💓💫💓💫💓
🌳💫🌳💫🌳💫🌳💫🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_وچهار
روزها برام به سختی میگذشت،😣
همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود،👀😥
گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،👀🕓
که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه ..📞 خیلی کم زنگ میزد،
وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد،😒
انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو،😕
همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم،
دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،😣
گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم 🌷گلزار شهدا🌷 بود و بس…
تو اتاقم نشسته بودم
و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،
اسمش📖 “خدا بود و دیگر هیچ نبود“
بود، دلنوشته های شهید چمران،
خیلی کتاب رو دوست داشتم،
حساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،😊
هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد
و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،😢
آه که چقدر سخت بود دوری و #انتظــار…
کتاب رو بستم،📙 تمام تمرکزم رو از دست داده بودم،😕
اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم،
نباید انقدر بی تابی میکردم،
بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…😊👌
نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود ..
بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،😊
کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم،
مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره،😍😊
بالاخره قبول کرد
و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،
بلند شدم تا برم بهش بگم..
از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم،
چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،😅
در اتاقشو زدم و رفتم داخل
رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!!😊
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
🌳💫🌳💫🌳💫🌳💫
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وپنج
سرشو از برگه ها بیرون اورد و نگاهم کرد:
_هیچی بابا، استادمون چند تا برگه داده تصحیح کنم، پدرم دراومده،
چقدرسخته...
به چهره آشفته اش نگاه کردم و خندیدم:
_آخی، داداشم داره از دست چند تا برگه میناله😁
روشو برگردوند و گفت:
_دعا میکنم همچین بلایی سر خودت بیاد تا دیگه منو مسخره نکنی، استادت بیاد چند تا برگه بده دستت با دستخطای عجیب و غریب بعد ببینم چجوری کنار میایی با این بلای آسمانی😐
بازم خندیدم و گفتم:
_برگه که چیزی نیست عزیز من، فردا پس فردا برات زن گرفتیم اونوقت میفهمی که بلای آسمانی یعنی چی!! 😉😁
ایندفعه اونم خندید😃 و گفت:
_خوبه، پس بالاخره یه نفر قبول کرد که شما خانوما بلای آسمونی هستین😉
سریع دست گذاشتم رو دهنم و گفتم: _ببخشید جمله ام رو تصحیح میکنم، منظورم رحمت آسمانی بود😅😁
بعدم مکثی کردم و گفتم:
_رحمتم مثل بارونه، ما خانوما مثل بارون با رحمت و بابرکتیم، اگه نباشیم که شماها تو بی رحمتی زنده نمی مونین که... 😁😌
بعدم لبخند پر افتخاری بهش تحویل دادم
چشماشو تو کاسه ی چشمش گردوند وگفت:
_خب باشه قبول، الان میشه برام یه دونه از این رحمتا پیدا کنی؟!!☺️🙈
لبخند معنا داری زدم و گفتم:
_خب پس، آقا محمد ما بزرگ شدن، وقت زن گرفتنشونه😁😉
خندید😃 و باز خودشو مشغول کرد با برگه های توی دستش،
فقط با لبخند نگاهش میکردم، داداشم چقدر نجیب بود، چه با حیا،😊
من که خواهرشم باید زودتر از اینا بهش توجه میکردم
که دیگه مثلا داره واسه خودش یه مرد کاملی میشه، بیست و چهار سالشه،
باید دنبال یه دختر خوب براش بگردم، دختری که مثل محمد پر از پاکی و نجابت باشه،😊👌
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_وشش
داشتم به همین فکر میکردم که یه دفعه نفهمیدم چیشد که گفتم:😊
_محمد! سمیرا رو که میشناسی؟؟
نگاهم کرد، سرشو تکون داد و گفت:
_دوستته دیگه، همین که سرکوچه مون میشینن
لبخندی رو لبم نشست☺️
- خب پس میشناسیش، خواستم بگم دختر خوبیه ها😉
سریع با دست به سمت در اشاره کرد و
گفت:
_شما بفرمایین بیرون، بزارین من تمرکز کنم رو برگه ها، رحمت هم نخواستم😃
خندیدم 😁و گفتم:
_عه خب بزار مواردم رو بگم
+لا اله الا الله، بیا برو دختر حواس منو پرت نکن😃
شیطون خندیدم و گفتم:
_پس داری فکر میکنی، خوبه، نتایج فکر تو اطلاع بده بهم😉😜
سرشو به نشانه تاسف تکون داد و خندید، 😃باز زیر لب لا اله الا الله ای گفت،
منم بلند شدم
و سرخوش از اتاقش اومدم بیرون، یه لحظه فکر کردم، چرا سمیرا رو انتخاب کرده بودم، خودمم نمیدونم …😟😊
سمیرا با محمد تفاوت داشت،
اون آزادی میخواست،
آزادی از دین و حجاب، همیشه آرایش میکرد میرفت بیرون،😐 موهاش بیرون بود، نمازاش آخر وقت بود، علاقه و کشش خاصی به شهدا نداشت،
اون تو دنیای دیگه ای بود و محمد هم تو دنیای دیگه …😑
یه لحظه واقعا گیج شدم، هنوزم نمی فهمیدم چرا سمیرا رو به محمد معرفی کردم …😬😐
من سمیرا رو با همه تفاوتایی که با خودم داشت دوستش داشتم
اما نمیدونم چرا حس میکردم با همه شیطنتاش بازم یه صداقت و حیایی درونش بود که انگار داشت مقاوت میکرد که ظهور پیدا کنه،😕
دست از فکر کردن به سمیرا و محمد برداشتم،
اما تا خودم رو از فکرشون کشیدم بیرون،
🌷یاد عباس🌷
باز دلتنگی رو به دلم سرازیر کرد ..
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
خاک قم گشته مقدس
ازجلال فاطمه
نورباران گشته این شهر
ازجمال فاطمه
گرچه شهرقم شده گنجینه
علم وادب
قطره اےباشد زدریاى
کمال فاطمه
🎊سالروز ورود حضرت فاطمه معصومه(س) به شهر مقدس #قم مبارک🎊
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
« اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
صبحبخیر رزمنده!
#طلــوعِ هر صبحم را،
به یڪ لبخندت پیوند مےزنم؛
ڪه #ختم_به_خیر گردد عاقبتم...
#لباس_خاکی_ها ❤️
🆔 @shahiddaghayeghi
#بسم_رب_الشهداء_والصدیقین
"و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"
«هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند،مردگانند!بلکه آنان زنده اند نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.»
گوشه ای از زندگینامه #شهید مدافع حرم #احسان_فتحی چم خانی بزرگ مردی از سرزمین آریو برزن
شهید مدافع حرم #احسان(امید) فتحی چم خانی (در همان روزهایی که مقارن بود با رجعت پیکرپاک برادرشهیدش که بعد از چندین سال جاویدالاثر بودن به وطن بازمی گشت) در روز ۱۲ اردیبهشت سال۱۳۶۹ در #شهر شهید پرور #بهبهان دیده به جهان گشود. نامش را احسان گذاشتند گویی میدانستند که تقدیرش به بالاترین درجات احسان و نیکو کاری رقم خواهدخورد.
#پدر بزرگوار شهیدان فتحی
در روستای دژ مهتابی زندگی میکرد،این بزرگوار از ایل بزرگ طیبی از طایفهٔ گیوه چرمی بودند و شغل ایشان کشاورزی بود.
( 1)
#برادربزرگ ایشان( #شهیدبارونی_فتحی)
باشروع جنگ تحمیلی شیفتهٔ جبهه حق میشود و به جبههٔ حق علیه باطل اعزام میشود،سرانجام این شهید عزیز در تیرماه سال ۱۳۶۱ در #عملیات رمضان محور #ڪوشک ڪ به درجه رفیع شهادت نائل میشوند.
با به دنیا آمدن #شهیداحسان_فتحی امید و دل خوشی و چشم چراغی بود برای خانواده ایشان.
که خانواده ایشان همیشه او را #امید صدا میزدند چون مایهٔ شوق و امید بود و باعث می شد هرروز روح امید به خداوند در زندگی پنج خواهر دلسوخته و پدر و مادر مهربان بدمد. احسان با مهر و محبتی که داشت با تبسم های زیبا و چهرهٔ معصومانه اش به خانواده صفا و صمیمیت میبخشید.
درحالی که #احسان فقط ۶سال داشت #پدر بزرگوار ایشان دار فانی را وداع میگوید و احسان امید و پشتوانهٔ خواهران و مادری پیر میشود.
احسان دوره دبستان خود را در #مدرسه ۵آذر ودوره راهنمایی را در مدرسه #شهیدبهشتی میگذراند و با پایان رساندن دوره دبیرستان موفق به دریافت مدرک #دیپلم از هنرستان کار دانش شهدای شیمیایی (بهبهان) شد.
( 2 )
در دوران نوجوانی در #مسجد محل خود(مالک اشتر بهبهان) شروع به فعالیت در زمینه های مختلفی همچون بسیج و مراسمات هیئت و فعالیت های فرهنگی میکند و همیشه در بین دوستان خود شخصیتی دوست داشتنی و مهربان و ورزشکاری با اخلاق بود. ایشان در کنار فعالیت هایی که در زمینه های مختلف داشت از ورزش (فوتبال) نیز غافل نماند میخواست همانگونه که مولایش علی(ع) در دعای خود از خدا میخواهد
"یا رب قو علی خدمتک جوارحی"
مصداق این دعا باشد تا در راه خدمت به دین حق قوی و نیرومند گردد به همین خاطر بود که بسیاری از دوره های سخت و طاقت فرسای نظامی را در مدت کوتاهی به پایان رساند.
با توجه به عشق و انس و الفتش به بسیج وسپاه،لباس مقدس #پاسداری را زیبنده خود دید و درسال ۱۳۹۰ به عضویت #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تیپ تکاور امام حسن مجتبی(ع) در می آید و در گردان حضرت رسول(ص)شروع به خدمت میکند و با گذراندن دوره های مختلف همچون تکاوری و چتر بازی و مأموریت های مختلف و آمادگی کامل برای مأموریت های مختلف درون مرزی و برون مرزی را داشته باشد.
در همین دوران بود در فعالیت های مذهبی شهرستان و #هیأت(امام حسن عسکری«ع») شرکت میکرد،در مسجد مالک اشتر بهبهان فعالیت فرهنگی و مذهبی خود را روز به روز افزایش میداد.از نظر اخلاقی روحی آسمانی داشت و در هر فرصتی که پیش می آمد از زندگی و راه ( 3 )
و رسم شهدا میگرفت.در اکثر روزهای هفته در کنار مزار برادرشو دیگر شهدا حضور میافت و به نظافت و شست وشوی قبور شهدا
می پرداخت و از آنها طلب شهادت میکرد.به گونه ای که همهٔ دوستان او میدانستند که او به شهدا و اهل بیت و مقام رفیع شهادت علاقهٔ عجیبی دارد.
ایشان در ساخت مرقد شهدای گمنام همانند کارگری ساده در سرما و گرما، خالصانه برای شهدا از هر کمکی که بود دریغ نمیکرد.
همیشه خوش برخورد بود و لبخند به چهره داشت و در سختی ها و مشکلات این روحیه را حفظ میکرد.بدون تعلقی به رنگ و مادیات زندگی،ساده غذا میخورد و ساده لباس میپوشید و نسبت به زندگی قانع بود.
در بین خانواده،دوستان،همکاران و اهل محله به اخلاقی نیکو و پسندیده،سخت کوش و فداکار شهرت داشت. فردی بود که در حد توان خود به فقرا و نیازمندان کمک میکرد،در انجام فرایض دینی کوتاهی نمیکرد و در اکثر اوقات نمازش را اول وقت میخواند سعی میکرد در هر کجا که بود خود را به نزدیکترین مسجدبرای خواندن نماز جماعت برساند. برای خواندن نماز شب و نماز جمعه خود را مکلف میدانست.
در دانشگاه آزاد اسلامی بهبهان در رشته تربیت بدنی مشغول به تحصیل شد.
( 4 )
با شروع فعالیت های تکفیری و کشتار انسانهای بی گناه،علاقهٔ فراوانی برای حضور در جبهه و دفاع از حریم آل الله و حضرت زینب(س) نشان میداد و همیشه از ظلم وستم و کشتار انسانهای بی گناه اظهار تاسف مینمود و می گفت: «اسلام در خطر است و باید از ¬¬
از آنجایی که ایشان تک پسر خانواده بودند و برادرشان نیز به شها
دت رسیده بود و مادر پیر و ناتوانی داشت و تکیه گاه خواهرانش نیز بود اما با وجود این از حضور در #جبهه کوتاهی نکرد و این شرایط(مشکلات و سختیها) نتوانست مانع حضورش در جبهه شود.
در بین #نیروهای اعزامی اخلاقی خاص و متفاوت داشت به گونه ای که دوستانش میگفتند اگر خداوند بخواهد تقدیر #شهادت را نصیب کسی کند آن شخص #احسان خواهد بود (در اصطلاح میگفتند #نوربالا میزنی و او میگفت من و #شهادت)
#نحوه شهادت و #محل شهادت
یگانه #شهید مدافع حرم شهرستان شهید پرور بهبهان
( #مزار مطهر شهید بزگوار واقع در گلزار شهدا شهرستان #بهبهان می باشد)
(5 )
احسان عضو نیروهای گردان تکاور حضرت رسول(ص) از تیپ تکاور امام حسن مجتبی(ع) بود.
این #شهید بزرگوار در مأموریتی که گردان حضرت رسول(ص) در #سوریه داشتن از نیروهای احتیاط بودن.
احسان قبل از این عملیاتی که در اون به #شهادت برسه در فاصله اندکی در عملیاتی دیگر شرکت کرده بود ، اما تو این عملیات به نیروهای هجوم پیوست نیروهای #هجوم همان نیروهای خط شکن که صف اول جبهه جنگ هستن ساعت۹ شب آماده عملیات میشن و نزدیکای ساعت۳شب بود که عملیات آغاز میشه.
این عملیات برای پاکسازی شهر ⬅زیتان ➡در جنوب استان حلب از شر وجود نیروهای تکفیری جبهه النصره که مورد حمایت کشورهای زیادی همچون عربستان وبیشتر کشورهای منطقه و اروپا و در رأس آن شیطان بزرگ (آمریکا) انجام گرفت.سرانجام در آخرین قسمت از پاکسازی ساختمانهای شهر زیتان که بعد از آن شهر فتح شد #احسان در درگیری با نیروهای تکفیری در فاصله اندک مورد اصابت چندین #گلوله قرار میگیرد که یکی از این تیرها از #قرآن جیبی این شهید والامقام عبور میکند و به #قلب مبارک ایشان و دیگری با فاصله اندک در سمت #راست اصابت میکند و سرانجام این عزیز به درجه رفیع #شهادت نائل میشوند.
( 6)
آری #تکاور شجاع و عارف به ارزشهای دین احساس تکلیف نمود تا همچون #عباس(ع) مدافع حرم زینب(س)باشد و به ما بفهماند اگر آن روز در کربلا نبوده ایم امروز میتوانیم مدافع حریم کسی باشیم که با ندای رسایش قیام سالار شهیدان را تکمیل نمود.
#والسلام_علیکم_ورحمة_الله_وبرکاته...
به امید #شفاعت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313