🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_اول
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند...
از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده.
وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود...
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_چهارم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ...به شهدا یکی یکی سرزدیم: شهید جلال افشار، شهید خرازی، شهی
🌺#بســـــم_اللّہ
🌺#مقتدا
🌺#قسمت_پنجم
جاخوردم؛ من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر ندارد. حداقل داشتن یک چادر بد نیست!
زهرا گفت : بیا انتخاب کن!
و شروع کرد به معرفی کردن مدل چادرها: لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و...
گفتم: همین که سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین که گفتی!
فروشنده یک چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش کنم!
نترس بابا خودم یادت میدم.
با کمک زهرا چادر را سرم کردم. ناخودآگاه گفتم : دوستش دارم!
زهرا لبخند زد: چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر کرده بود. حس کردم معصوم تر، زیباتر و باوقار تر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شهدای گمنام.
-چی؟
-شهدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شهدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شهدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیکند.
قلبم شروع کرد به تپیدن. هرچه به مزار شهدا نزدیکتر میشدیم، اشکهایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میکنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت کجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید که رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده...اومدم با خدا آشتی کنم...
#من_به_خال_لبت_ای_دوست_گرفتار_شدم...
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_هشتم فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بو
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_نهم
نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله...شما از کجا میدونید؟
- از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
- در خدمتم.
- شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم.
- حتما.
بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟!
- به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
- عههههه؟ که سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم: بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟
🌸ادامه_دارد🌸
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_سیزدهم
...همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تکان میخورد. کنار مزار شهید تورجی زاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با کمک خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم و قرارشد بچه ها یک ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شهدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم و شروع کردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه کردنم بود و نه به گذر زمان. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میکردم. روحانی بود: آقا سید!خودم را جمع و جور کردم. آرام گفت: باهاتون نسبت دارن؟
- خیر ولی چون غریب اند میام بالای سرشون.
- عجب… اون شهید که اول رفتید سر مزارش چی؟
- از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
- خواهش میکنم.
رفت و کنار مزار یکی از شهدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا کردیم و رفتیم برای ناهار…
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_شانزدهم درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کرد
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_هفدهم
چندماه پایانی سال بیشتر در بسیج فعالیت میکردیم. مدیریت کمیته های مختلف را برعهده داشتیم و با همکاری بچه ها جلسه برگزار میکردیم. این میان آقاسید بیشترین کمک را به ما کرد. با این وجود، چیزی مرا آزار میداد. بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت. انگار سعی میکرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میکرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود. تازه ۱۵ ساله بودم و میدانستم افرادی درلباس دین و مذهب افراد ساده و کم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند. از این سوءظن متنفر بودم. میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند. اما خیال نبود. حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش کردم مثل آقاسید کمتر با او روبرو شوم. اما هرچه باهم سنگین تر برخورد میکردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
#ای_بر_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
🌸 #ادامه_دارد 🌸
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_بیستم تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید
🌺 #بســـــم_اللهّ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_یکم
...نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید...
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما.... سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود... من هنوز آماده نبودم....
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد...
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
🌸 #ادامه_دارد🌸
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_هشتم وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچ
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_نهم
...بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم... یکی دوبارم عقبش انداختم ولی...
سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم...
بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم.
چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. "چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟..." دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم...
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_چهارم
رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم.
- خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم!
به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید!
دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگويم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد، خوشبختانه نفهميد حال دلم را...
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند...
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_ششم نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم :
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_هفتم
عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: "خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده..."
نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم، نفهميدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟
یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش... آقاسید مجروح نشده! ... یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست... یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟... ولی خیلی شبیه آقاسیده...
احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس... خود... سیدمهدی کجاست؟
- درواقع... از وقتی این شهید رو پیدا کردیم... سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود... حالا میخوایم... قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره!
- حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد...
🌸 #ادامه_دارد🌸
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
#بســم_الله...
#شهـادت🕊
معـطل من و تو نمــی مـانـد...
تـو اگـر #سـربـاز_خـدا نشوے،
دیگرے مــی شود...👌
🌹 #شهادتــ را مـےدهنـد ،
اما به #اهل_درد🔥 نه بی خیال ها ...
فقط دم زدن از #شهدا افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، #بوی_شهدا_را_بدهد...
عـــطر بندگی خالص براے #خــدا...✋
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
از داغ حسین اشک نمنم داریم در سینۀ خود تا به ابد غم داریم پیراهن و شال مشکی آماده کنید #چهل روز
.
#بسم_الله
#چله_نوکری
.
.
چهل روز مانده بود، و او روزی چهل بار یادمان میانداخت که از کاروان عقب نمانیم. مثل این پدرهایی که از چند روز مانده به مسافرت، تدارکدیدنشان را شروع میکنند و هر بار یک چیز را در چمدان میگذارند و هر بار یک چیز را یادآوری میکنند و هی تاریخ روی بلیط را با تقویم سالنامهاشان برابر میکنند که خدای ناکرده از سفر عقب نمانند؛ مثل آن پدرها وسواس داشت.
شب که میشد موبایلش را با صدای «سنج دمام بوشهری» و نوای «حسینحسینِ» آذریِ نریمان، برای صبح کوک میکرد و هر طور که میشد مثل این ناظمها همۀ بچهها را به صف میکرد؛ نمیگذاشت کسی خواب بماند که حتی یک فریضه هم در آن چهل روز مانده تا محرم از دست برود و بعد خودش می نشستُ اشک و عاشورا و هر کس هم خواست پشت سرش حیِّ علیالبُکاء...
اینروزها همه از شجاعتش میگویند امّا من میگویم که او آنروزها ترسو بود! میترسید توی همین چهل روز مانده تا محرم کاری کند که یک چکه اشکش کم بشود! او میپایید کاری نکنیم که اشکمان را بگیرند. میگفت «وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شیءٍ حَیّ»؛ همین اشک است که اگر نباشد خشک میشویم.
میگفت اشک، از هر جنس که باشد باز هم سلاح است و نمیگذاشت که سلاح مؤمنیَتِمان آب برود و راه به راه، غذای اشکآور میداد به خوردمان امّا با همۀ این تفاسیر ابداً نمیخواست آب به اشکِمان ببندیم برای همین بعد از عدس پلوهای مکررِ وعدۀ شام، برایمان کتابهای اشکساز میخواند.
او در دانشگاه و در دوران دانشجویی مثل این کنکوریهایی بود که تا روز امتحان برنامۀ مرور دروس میگذارند و از همین شبها بیقرار میشد. سرش توی کتاب بود؛ از دیوان عمان سامانی تا سواد آیینۀ شیخ رضا جعفری، از لهوف سیدبنطاووس تا فتح خون آوینی را خط به خط مرور می کرد که چیزی جا نماند.
#محمدحسین این شبها عجیب بیقرار بود و هنوز خوب یادم هست که هر سال پیام میداد: «از داغ حسین اشک نمنم داریم/ در سینۀ خود تا به ابد غم داریم/ پیراهن و شال مشکی آماده کنید/ چهل روز دگر تا به محرم داریم»...
.
.
.
#حاج_عمار
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌷🍂❤️ روحانی شهیدی که زحمت تشییعش رو به کسی نداد..🕊 موقع #خداحافظی گفتمانشاءالله با #شهادت🌷برگردی
#خاطرات_شهدا🌷
💠 راز شهادت #شهید_محمد_مهدی_مالامیری،
بعد از سه سال از زبان پدر
🌷☘🌷☘
🔹گفت میخواهم #عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا.
🔸پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود: #سلام_بر_ابراهیم
🔹آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد.
🔸در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود. می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند #فرمانده_ی_معنوی او کیست.
🌷☘🌷☘
🔹به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند.
🔸درست مثل #ابراهیم_هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار گمنامی گمشده همه ی #مخلصین است.
🔹حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن #محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت. مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر برمی گشت کسی بر او خرده نمی گرفت. اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است.
🌷☘🌷☘
🔸شاید خودش را برده بود به سال ۶۱، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل.
🔹با خودش گفت مگر عاشق ابراهیم نبودی؟ مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی، #بسم_الله، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان.
🔸او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال_کمیل.
🌷☘🌷☘
🌹او #محمدمهدی_مالامیری است.🌹
🔹نامش را به خاطر بسپار، #شبیه_ترین شهید مدافع حرم به ابراهیم هادی اما تفاوتی هم وجود دارد، اگر کسی دلتنگ ابراهیم شد ، کانال کمیلی در قلب #فکه هست که در پی او برود، اما رفقای محمدمهدی در فراقش مامنی جز خانه ی پدری اش ندارند !
🔸تو بی آشیان تری ای خلد آشتیان
#اولین_شهید_روحانی_مدافع_حرم #شهیدمحمدمهدی_مالامیری🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#بسم_الله
قلم اول: مادرم وضو میگیرد، چادر مشکی اش را سر میگذارد و با ذکر بسم الله باهم از خانه بیرون می رویم.
قلم دوم: خاطرات بهمن هایی را که با پدر گذراند، در ذهنش صف می کشد و در مسیر راه با زبان کودکانه یکی یکی برایم تعریف می کند.
قلم سوم: حالا چهارسال است که مادرم، همسر شهید است.
به گفته مادر، از روز اول ازدواج هردو این نیت را برای پدر داشتند،"#سرباز_امام_زمان(عج)".
در این شش سال زندگی مشترک مادر تمام سعیش را میکرد تا بتواند مرد خانه اش را یاری کند که سربازی مخلص برای ولایت باشد تا زمینه ظهور اقا امام زمان(عج) نزدیکتر شود...
قلم چهارم: هوا سرد است، نه قدر سرمای #خان_طومان ... .
به مقر شروع راهپیمایی میرسیم، مادر اولین قدم هایش را به نیابت از تکیه گاه آسمانی اش برمیدارد.
شعار میدهد؛ اما این ها برای او شعار نیست، دلگویه است.
قلم پنجم: مرگ بر آمریکا!
چشم هایت را باز کن، جناب استکبار!
او نه اولین است و نه آخرین...
در مکتب پیرخمین صحبت از حسین بن علی(ع) است و حضرت زینب کبری(س)....
در خواب میبینی پنبه دانه!
دلخوش به چند منافق نکن، اینجا را ببین!
مگر سر به تنمان نباشد که دیگر #حسین_ها راهی نشوند و مادری از نسل شیعه نمانده باشد و دیگر #امیرمهدی_ها زاده نشوند که خواب چهل و یک ساله ات تعبیر شود...!
ختم کلام: می جنگیم و می جنگیم و می جنگیم تا با ندای انا المهدی دوباره جانی تازه کنیم.
#چهل_و_یک_سالگی_انقلاب
#تا_انقلاب_مهدی_نهضت_ادامه_دارد
#نازنین_زهرا
#همسر #شهید_حسین_مشتاقی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313