فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
کاردستی صفحه برش کاغذ☺️👌
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٢
یوسف انگار که جادو شده باشد نمیتوانست چشم از مارال بردارد و این وسط یکی از دکترها که هول کرده بود بدون توجه به چشمان باز و پر عشق و ارادت
و
،یوسف پشت سر هم فریاد میزد قلبش از کار افتاده داره تموم میکنه یه کاری بکنید پس این دستگاه شوک کجا موند؟
تا یوسف خواست به خود بجنبد و بگوید که سالم و قبراق است و ایست قلبیاش فقط و فقط به خاطر دیدن نامزد و دختر خاله ی محبوبش است سطح فلزی و براق دو دستگیره دستگاه شوک که از روغن مخصوصی لزج شده بود به قفسه ی سینه ی استخوانیاش چسبید و هزاران ولت برق به بدن یوسف هجوم برد یوسف باچشمان ،ورقلمبیده چندبار از تخت بلند شد دوباره محکم روی تخت افتاد هجوم سوزنوار برق چنان بلایی سرش آورد که عشق و عاشقی از یادش رفت و دوباره به زندگی طبیعی برگشت.
این دفعه واقعا بیهوش شده بود اما مانیتور مخصوص دیگر هشدار نمیداد و خطهای مخصوص روی مانیتور روال طبیعی شان را شروع کرده بودند. دکترها خوشحال از این که جان یوسف را نجات داده اند، عرق پیشانی و صورتشان را با پشت دست پاک کردند و در برابر سیل تشکر و امتنان سادات خانم و پدر یوسف سر تکان دادند و بیرون رفتند. یوسف به خاطر شوک وحشتناکی که تجربه کرده بود دوازده ساعت کامل بیهوش روی تخت بود و تکان هم نخورد.
از آن روز بعد، یوسف از ترس هجوم پزشکان و شوک برقی، سعی کرد از دیدن مارال زیاد هیجان زده نشود تنها دوران ،خوشش زمانی بود که مارال به عیادتش می آمد؛ اما وقتی دانیال برادر کوچکتر مارال هم هوس کرد به عیادت یوسف ،بیاید حال یوسف بدتر از قبل شد دانیال نوجوان سیزده چهارده ساله ی پر شروشوری بود که کشته مرده ی جبهه رفتن شده بود.
وقتی یوسف هنوز سرحال بود و مجروح نشده ،بود دانیال پیله کرده بود که
باید او را هم به جبهه ببرد و یوسف از ترس شوهر خاله و پدر نامزد فعلی اش اصلا جرأت نمیکرد به حرف دانیال گوش بدهد و به هر بهانه ای از دست دانیال فرار میکرد؛ اما حالا که روی تخت بیمارستان افتاده و راه فراری نداشت دانیال وقت و بی وقت دم گوشش وزوز میکرد که الا و بلا باید این دفعه منم با خودت ببری جبهه والا عروسی بی ،عروسی، من تنها برادر مارالم و اگر قشقرق به پا کنم و نذارم که مارال زنت بشه مطمئن باش حرفم رو به کرسی مینشونم و حسرت ازدواج با مارال به دلت میمونه این خط اینم
نشون!
یوسف کم آورد و به دانیال قول مردانه داد که اگر سالم و زنده از زیر دست دکترها بیرون بیاید و پایش به جبهه باز ،شود حتما حتما کاری میکند تا دانیال هم رزمنده شود.
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[🌿]¦•
#احکام📖نماز 🌹🌹🌹
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
من با ارزش هستم؟؟؟
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️همبرگر😋🍔
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Nujabes - Aruarian Dance Samurai Champloo .mp3
3.83M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٣
سرانجام یوسف در کمال ناباوری خود و پرسنل بیمارستان و مجروحین
و بیماران دیگر و صد البته تمام متخصصین مربوطه و نامربوطه توانست روی جفت پاهایش بایستد و جواز مرخصی بگیرد البته دکترها اصرار داشتند یوسف چند ماهی را در خانه استراحت کند و بعد به جبهه برگردد.
پدر و مادر یوسف توانستند با هزار زور و مکافات چهارماه یوسف را در خانه نگه دارند و به او رسیدگی کنند از بس در آن چهار ماه یوسف مرغ و کباب و غذاهای مقوی خورده بود حالش از هر چه غذای مقوی و غیر مقوی بهم میخورد دلش لک زده بود برای یک لقمه نان و پنیر؛ اما دریغ که مادر تصویب کرده بود نان و پنیر مقوی و ویتامین دار نیست و یوسف حتی موقع صرف صبحانه مجبور بود خامه و سرشیر و کله پاچه روانه خندق بلایش کند.
بعد از هجده ماه یوسف آخر ،پائیز در یک روز بارانی ساکش را برداشت
و دور از چشم خانواده به خصوص مادر دل ،نگرانش فرار کرد و سر از پادگان دو کوهه در پنج کیلومتری شهر اندیمشک درآورد سرش را پایین انداخت و رفت ساختمان مالک اشتر؛ گردانی که بار آخر همراه با رزمندگانش در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرده و مجروح شده بود.
یک هفته از آمدنش نگذشته بود که شنید فرماندهی لشکر در به در دنبالش می گردد و در روز هشتم مراد خلیلی ،۱۷ ساله، پیک فرمانده لشکر به
سراغش آمد.
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
آموزش ستاره های کاغذی زیبا ⭐️😍
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══