فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
#چهارشنبه_های_زیارتی🤍🌱
اِی پناهِ من، تکیهگاهِ من
توی سختیِ دنیا
یا امام رضا یا امام رضا، مولا
#استوری📱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
6-tarkeshhaye_velghard.mp3_95331.mp3
1.42M
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌿]¦•
#کتاب_صوتی 🎧
#خاطرات_دفاع_مقدس
فصل⑤
#ترکش_های_ولگرد
#رفیق_خدایی🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
#پنجشنبه_های_حسینی♥️🌱
صلی اللهُ علیک
شبهای جمعه فاطمه این لحظه کربلاست...🏴
#دلیل_زندگی♥️☘
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٧
سیاوش پوتین هایش را پوشید حسین بابند انگشتان مشت کرده اش چشمان خواب آلودش را مالید و غر زد یکی نیست به من بگه خاک تو سر جا قحطی بود اومدی این خراب شده؟
سربه سر من نذار ،اکبر میزنم شل و پلت میکنم من جنیام.
بیا بریم
آقای جنی!
پاس بخش دو تا سلاح به دست اکبر و حسین داد و گفت: «دم در پادگان حواستون باشه هیچ کس بدون برگه مرخصی یا مأموریت حق ورود و خروج نداره اگه ماشین غریبه بود خوب داخلش رو بگردید. دیگه تأکید نمیکنم حواستون باشه.
سیاوش گفت پس من چی به من اسلحه نمیدید؟
امشب رو آزمایشی هستی. این سلاح ها هم الکیه، برید به سلامت شب ابری و سردی بود. سوز برنده ای میوزید. سیاوش زیپ اور کتش را تا آخر بست و دکمه هایش را انداخت بند کلاه اور کتش را هم کشید و زیر چانه گره زد فقط دهان و کمی از چشمانش بیرون بود. دستهایش را توی جیبهایش کرد و همراه اکبر و حسین رفتند طرف ورودی پادگان نگهبانی را تحویل گرفتند. اکبر گفت اگر خیلی سردته برو تو اتاقک اون جا گرمتره.» الان زوده. بعدا میرم.
هر سه برای گرم شدن قدم میزدند و پا به پا میکردند بخار غلیظی از دهانشان بیرون میزد حسین هنوز دلخور و عصبانی بود. سلاح اش را از بند به شانه انداخته بود و دستهایش را در جیبهای اور کتش کرده بود. اکبرشروع کرد به جست و خیز کردن حسین به او تشر زد چیکار میکنی؟» سردمه دارم خودم رو گرم میکنم
ببریم.
مثل خرگوش بالا و پایین میپری که گرمت بشه؟ تو دیگه کی هستی! تو هم دق دلیات رو سر من خالی کن یادت نره
شانس که نیست بریم دریا آبش خشک میشه و باید به آفتابه آب
کنه.»
سیاوش و اکبر خندیدند حسین داد زد واسه چی میخندید. مگه دارم دروغ میگم؟ سه ماه آموزشی ،دیدم پدرم در اومد تا آموزشی تموم شد. با هزار امید و آرزو اومدم جبهه که رزمنده ،بشم به جاش چی شدم؟ دربون سیاوش و اکبر دوباره خندیدند حسین غر زد: «به خدا راضی ام برم تدارکات جعبه کمپوت و کنسرو از کامیون خالی کنم؛ اما اینجا نمونم خوش به حال ،علی الان تو بهداری کیف عالم رو میکـ پسر عموت رو میگی؟ آره تو آموزشی عقل کرد و رفت آموزش امدادگری دید، الانم بهداریه. داره حال میکنه نه نگهبانی داره نه کوفت و زهرمار.
اما من چی؟ نصفه شبی تو سرمای سیبری باید دم در مثل مترسک سر جالیز تاصبح یخ کنم و حرفم نزنم درسته؟ اکبر گفت: «هیس، چیه شلوغش کردی؟ یه ماشین داره می آد.»
سیاوش متوجه نور چراغ یک ماشین نظامی شد که در حال نزدیک شدن به ورودی پادگان بود اکبر به سیاوش :گفت حواست به من باشه. حسین
حواست هست؟»
اوهوم
ماشین رسید و ترمز کرد شیشه سمت راننده پایین آمد. حسین که نزدیک ماشین شده بود، گفت: «برگه تردد!»
سیاوش هم جلوتر رفت به جز راننده سه نفر دیگر توی ماشین بودند.
یکی از آنها که کنار راننده نشسته بود و ریشو و با جذبه بود، خودش را
وکمی به طرف راننده خم کرد و به حسین :گفت سلام» برادر غریبه نیستیم حسین مفش را با آستین اور کتش پاک کرد و گفت: «واسه من برادر
برادرنکن من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد!»
راننده که حسابی خسته بود گفت اذیت نکن پسرجان برو کنار کار
داریم!»
مرد ریشو به راننده گفت: شما اجازه بده سيد على من خودم حرف
میزنم.
بعد یک دسته برگه از جیب اورکتش درآورد و شروع کرد به نوشتن. حسین پوزخند زنان گفت آقا رو ببین مگه هرکی هر کیه؟ خودت مینویسی و خودتم امضا میکنی؟ نخیر قبول نیست! اکبر که تا آن لحظه سکوت کرده بود و با دقت به مرد ریشو نگاه می کرد یک دفعه او را شناخت و هول .کرد با عجله جلو رفت و دست حسین رو کشید و دم گوشش گفت حسین چرا آبروریزی میکنی؟ این بنده خدارو نمیشناسی؟ ایشون..... حسین به آرامی دست بر سینه اکبر گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت تو کاریت نباشه بسپارش به ،خودم میدونم چیکار کنم اکبر که ترسیده بود گفت حسین بذار حرفم رو بزنم
ایشون.... حسین داد زد ای بابا گفتم ساکت اصلا دخالت نکن برو کنار وایستا ببین چیکار میکنم به قدم جلو بیایی کلاهمون تو هم میره.»
سیدعلی ماشین را روشن کرد خواست دنده عوض کند که حسین فریاد زد: «کجا؟ حق نداری یک قدم دیگه این ماشین رو جلو ببری. گفتم برگه ورود یا تردد. همین حالا!»
سید علی دندان قروچه کرد و به حسین توپید «بچه برو کنار سربه سر
من نذار.»
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[♥️🌿]
ما بچه های زهرائیم
فاطمیه شناسنامه ماست...
#استوری📱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━━☆◇☆━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
در بین این خرگوش های بانمک و زبل که هرکدوم جفتی دارن یه خرگوش متفاوت
پنهان شده
کی میتونه پیداش کنه؟☺️😉🐰
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
#تست_هوش🧠✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#استوری📱
🍃
چشم زمین و زمون مونده به راهت
عالم امکان همه چشم به راهت
#وارث🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️🍁]¦•
- Strength doesn't come from what you can do. It comes from overcoming the things you once thought you couldn't.
- قدرت ، از كارهايى كه توانايى انجامشون رو دارى نمياد. قدرت رو از غلبه كردن به كارهايى كه يه روزى فكر ميكردى از پس انجامشون بر نمياى ميگيرى.
#انگیزشی🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══