#رمان
#قسمت_بیست_وسوم
گاهی قدمهایش را تند میکرد و گاهی کند.
گاهی هم بالا و پایین می پرید. گاهی آنقدر میدوید که از خستگی به زمین می افتاد🏃♂ اما دوباره بلند میشد و به راهش ادامه می داد.
در تمام این مدت تفنگش را برای شلیک آماده نگه داشته بود🔫 انگار منتظر یک اتفاق عجیب بود.
دیگر صدای صلوات یا شُرشُر آب به گوش نمیرسید. گرسنه شده بود. روی زمین نشست و گفت: من گشنمه میشه یه چیزی بخوریم؟🍔
برهان ایستاد. محمد جواد از داخل کوله اش ساندویچ پنیر و گردو را بیرون آورد🧀 و بی معطلی گازی از آن زد.
برهان آرام کنارش نشست. چند لحظه ای صبر کرد تا محمدجواد متوجه سکوت او بشود. محمدجواد لقمه ای را که در دهانش بود به سختی قورت داد و به برهان نگاه کرد.
برهان گفت: ما اینجا هر چیزی رو که بخوایم بدون زحمت به دست میاریم. درختانی اینجا هستن که از هر شاخه ی اونها میوهای آویزونه و هرکدوم رو که بخوایم به ما هدیه میدن، اما ما همیشه هر چیزی رو با هم تقسیم میکنیم. همیشه هم هر کاری رو با نام خدا شروع میکنیم مثل همین خوردن.
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7