eitaa logo
ستاره شو7💫
837 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شصت_وپنج بخش ۶ برهان جلوی همه حرکت میکرد و محمدجواد هم در آخر این صف طولانی بود. بر
برهان ادامه داد: مثلاً پاداش تلاوت قرآن در روزهای عادی سال اگر ۱۰ باشه در ماه مبارک رمضان ۱۰۰ میشه. 🤩 یا اگر در ساخت مسجد یا مدرسه سهیم باشی تا زمانی که از این ساختمونها استفاده میشه برای سازنده‌اش پاداش نوشته میشه. گفت وگوی محمدجواد و برهان آن قدر شیرین بود که متوجه خستگی راه نشدند اما حروف که کاملاً خسته شده بودند در دامنه ی کوه تشدید بر زمین نشستند. برهان با دیدن خستگی گروه خود را به جلوی صف رساند و گفت: «خسته هستید، کمی استراحت کنید.🌸 دامنه ی کوه سرسبز و زیبا بود 🌿☘محمدجواد محو تماشای اطرافش بود که دوباره صدا را شنید. صدا این بار واضح تر بود: چرا برنمیگردی؟ اینجا جای تو نیست. برگرد. پدر و مادرت نگرانت میشن. بعدا هم میتونی بیای اینجا. 😮 محمدجواد به دنبال صاحب صدا میگشت. صدا از پشت یک تخته سنگ بزرگ به گوشش میرسید. 🪨 محمدجواد به دنبال صدا به سنگ نزدیک شد. گوشش را به آن چسباند. صدا گفت: لام دشمن توست.😨 اون میخواد جای تو رو توی قلب برهان بگیره اون باید از چشم برهان بیفته. 😦 ناگهان صدا قطع شد. محمدجواد گوشش را از تخته سنگ دور کرد. سرش را برگرداند و با چهره ی نگران ذال روبه رو شد. ذال گفت: «اینجا چیکار میکنی؟» محمدجواد جواب داد: «هیچی بریم پیش بقیه.» اما به حرف‌های صدا فکر می‌کرد. کمی رفتارهای لام را در ذهنش مرور کرد. حق با او بود. چطور خودش به رفتار لام دقت نکرده بود. او همیشه برای خودنمایی به سؤالات جواب میداد. غرور فراوانی داشت اما برهان محمدجواد را خیلی دوست داشت زیرا تا همین لحظه تمام مسیر دریای سکون تا کوه تشدید را در کنار او قدم زده بود. ادامه دارد..... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7