ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_شانزده محمدجواد صدای ایلیا را هم میشنید که نام او را صدا میزد؛ اما چشمهایش
#رمان
#قسمت_صد_و_هفده
هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از شدت گرما عرق میریختند. هرچه از شکاف بسته شده فاصله میگرفتند هوا بهتر و بهتر میشد تا اینکه دوباره وارد دشتهای سرسبز شدند. هوای معتدل و نسیم خنکی که میوزید خستگی راه را از تنشان بیرون میکرد. کمی بعد اسبها ایستادند. دروازهای بزرگ و نورانی در آسمان معلق بود. دروازه از میلههایی با فاصلههای منظم تشکیل شده بود که از بین میلهها، آن سوی دروازه دیده میشد. این درِ بزرگ با چهارده پلهی طلایی تا نزدیکی قدمهای محمدجواد آمده بود. در کنار پلهی اول یک سجاده ی کوچک از جنس سبزه و گل سرخ پهن بود. کنار سجاده رودی جریان داشت که خنکی و صدایش برای همه آرام بخش بود.
برهان روی زمین نشست و گفت:
«این دروازهی بهشته. متأسفانه این دروازه به روی باغ قرآن ما بسته شده و تنها کسی
که میتونه دوباره اون رو باز کنه محمدجواده.»
محمدجواد با خوشحالی از روی رَخش پایین پرید و سراسیمه پلهها را بالا رفت. بعد از این همه سختی، با رفتن به بهشت فقط چند پله فاصله داشت. چشمهایش را بست و دروازه را هل داد تا باز شود، اما ... چشمهایش را باز کرد. هرچه تلاش میکرد دروازه باز نمیشد. با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. اهالی باغ قرآن در سکوت، به او نگاه میکردند. خسته و درمانده به سمت برهان برگشت و گفت:
«من نمیتونم دروازه رو باز کنم. اگه این دروازه باز نشه من دیگه نمیتونم برم بهشت؟ پس اون مرد سبزپوش رو کجا ببینم؟ یعنی لیاقت من جهنمه؟ من نمیخوام با مارِد یه جا باشم.»
اشک روی گونههایش ریخت.
برهان به محمدجواد نزدیک شد. بالش را بر شانهاش گذاشت و گفت:
«دو چیز در کنار هم انسان رو به بهشت میبره. کتاب خدا و خانوادهی پیامبر خدا. تو آموزش خوندن قرآن رو یاد گرفتی و حالا نوبت کمک گرفتن از خانوادهی پیامبره. آروم باش و برو از آب اون رود وضو بگیر و روی سجاده ی سبز نماز بخون. نماز خوندن که بلدی؟»
محمدجواد که روزنهی امیدی را یافته بود، با اشتیاق گفت:
«بله بلدم.»
برهان گفت:
«خوبه... بعد از نماز بهت میگم باید چیکار کنی. شما اهالی باغ قرآن هم از روی اسبها پیاده شید و دور هم بنشینید. باید منتظر باشیم.»
اهالی باغ قرآن از اسبها پیاده شدند. محمدجواد از آب زلالِ رود وضو گرفت، روی سجاده ایستاد و قامت بست. حضور کسانی را در اطرافش حس میکرد. کسانی که مانند او قامت بستند. دلش کمی لرزید، اما به یاد زمان خوردن غذا افتاد، زمانی که برای شروع، بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم میگفت و مانند همین لحظه حضور فرشتگان را حس میکرد. دلش آرام شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀