#رمان
#قسمت_هفتاد_و_نه
تو به لام حسادت کردی...
بهش تهمت زدی...
دروغ گفتی...
دلت پر از کینه شده بود. 😞
از لام متنفر بودی...
بازم بگم؟🤕
محمدجواد رنگ صورتش سفید شد از خجالت سرش را بلند نکرد.😔
برهان ادامه داد: هر کدوم از این رفتارها باعث شدن یه لکه به روی نامه اعمالت بیفته و اگر زودتر درمانش نکنی این لکه ها به این راحتی ازش پاک نمیشه.😱
محمد جواد بریده بریده گفت: اما ... اما... اما تقصير من نبود.
همش یه صدایی تو گوشم میگفت: باید این کارها رو بکنم.
عقاب گفت: اون صدا فقط تو رو راهنمایی کرد. مجبورت که نکرد.😞
محمد جواد گفت: اصلاً اون صدا کیه؟ که من رو به این کارهای بد راهنمایی کرده؟
مگه دور تا دور این محوطه حصار نداره؟ اون چه جوری وارد شده؟😕
سینه سرخ نفس عمیقی کشید و گفت: «ما بهش میگیم موجود تاریکی👿 اون قسم خورده نذاره هیچ آدمی پاش به بهشت برسه. اون دشمن انسانهاست. اون وارد محوطه ی آموزش مشترک نشده و فقط صداش رو میشنوی.
چون تو با احساس حسادتت نسبت به لام اجازه دادی صداش به گوشت برسه.
اگر کسی کار خوبی رو انجام بده و تصمیم بگیره بره بهشت اون سروکله اش
پیدا میشه تا نذاره این اتفاق بیفته.😮
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7