eitaa logo
ستاره شو7💫
668 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهل_و_چهار محمد جواد هم با کنجکاوی در چشم‌هایشان نگاه می‌کرد تا شاید بتواند از خصوصیاتش
اهالی باغ قرآن کوله هایشان را بر زمین گذاشتند و گرداگرد هم روی زمین نشستند. آن حرف که چشم از محمد جواد برنمی داشت آمد و کنار محمدجواد نشست. 😊 محمدجواد نگاهی به او انداخت. 🙄 کلاهی داشت با گلبرگ‌های گلبهی 🌺 پیراهنی به رنگ صورتی🌸 که انگار کمی برایش بزرگ بود و آستینهایش را تا زده بود. شلواری به رنگ آجری ⚜که مدام کمرش را بالا می‌کشید روی پیراهنش نوشته شده بود ذال. محمدجواد ناگهان به یاد زالی افتاد که بابارضا گاهی داستانش را از روی شاهنامه برایش می‌خواند. اما این ذال کجا و آن زال کجا؟ زال شاهنامه قوی و بزرگ و نیرومند بود و این ذال... سرش را برگرداند و به اطراف خود نگاه کرد تا چشم کار می‌کرد فقط دشت بود و دشت سرسبز و چشم نواز. 🕊 برهان به آسمان نگاهی کرد. انگار منتظر کسی بود. بال‌هایش را در پشتش گره کرد و سینه‌اش را جلو داد. چند قدمی به این طرف و آن طرف رفت. ایستاد و دوباره به آسمان نگریست. پرنده ای در آسمان دیده میشد. پرنده نزدیک و نزدیکتر شد و با فرود ناگهانی‌اش در آغوش برهان افتاد و با هم روی زمین کشیده شدند.😁 برهان بلند شد و خود را تکاند. پرنده ی دیگر هم که از صدای خنده‌اش همه به خنده آمده بودند از جایش بلند شد و کمی خود را مرتب کرد و گفت: برهان! دوست عزیزم خوشحالم که تو رو می‌بینم.😊😘 برهان گفت: من هم خوشحالم😊 و به اهالی باغ قرآن اشاره کرد که نظاره گر آنها بودند. پرنده که انگار تازه حروف را دیده بود صدایش را صاف کرد و ادامه داد... ادامه دارد..... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7