ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهل محمد جواد احساس عجیبی داشت. احساس آرامش... 😌 ناگهان انگار چیزی در ذهنش جرقه زده
#رمان
#قسمت_چهل_و_یک
برهان و محمدجواد به سمت خانهی حروف پرواز کردند. از آن بالا باغ قرآن مانند یک کارت پستال به نظر میآمد؛ زیبا و سرسبز. 🍃☺️
برهان کنار آبشار فرود آمد. با صدای بالهای برهان، حروف از خانه هایشان بیرون آمدند.
محمدجواد از روی بال برهان پایین آمد و به حروف نگاه کرد. حروف باغ قرآن هم قدواندازه محمدجواد و کاملاً شبیه به حروف الفبایی بودند که محمدجواد در کلاس اول دبستان یاد گرفته بود، اما این حروف مانند محمدجواد ،چشم ،گوش دهان، بینی و دست و پا داشتند. 😳
حروف چشمانی درشت به رنگهای آبی، سبز و قهوه ای داشتند و ابروهایشان بلند و باریک بود، طوری که انگار در فکر هستند.
گوشهای ظریف و کوچکشان زیر موهایشان پنهان شده بود. بینی بعضیهایشان گرد بود و بعضی دیگر بینی باریک و بلند داشتند. چند تا از حروف هم بینی کوچک و ظریف داشتند.
روی لبهایشان لبخند کوچکی دیده میشد.
بیشتر از همه چیز کلاههای شبیه به گل🌸 و کفشهای رنگی شان توجه محمدجواد را به خود جلب کرده بود.
حروف با دیدن محمد جواد به خانههایشان برگشتند. محمد جواد رو به برهان
کرد و گفت: پس چرا با دیدن من رفتن؟😔
برهان گفت: چون تمام مدتی که تنها گوشه ی زیرزمین افتاده بودن تو یک بار هم به سراغشون نرفتی😔😞
فکر میکنن تو اونها رو دوست نداری😭
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7