بسم الله الرحمن الرحیم🌺
✨ از شهید"ماشاءالله پیل افکن"چه میدانید؟
اهل آملِ #مازندران بود و در ادامه عملیات #چزابه #شش #شبانه روز در پشت #جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات یکی از تیپ های لشکر ۷۷خراسان از #محاصره جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن #محدوده به پایان رسید...
آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم #ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده، در محاصره #دشمن قرار گرفت و به #اسارت دشمن در آمد.
اين #قهرمان نا شناخته به تنهایی دو شبانه روز گردانهای زرهی و #پیاده دشمن را زمین گیر کرد تا تیپ خراسانی از محاصره رهایی یابد.
دشمن شکست خورده، #خشم خود را، با شکنجههای متعدد، از #جمله بریدن دو دست توانمندش از بازو، و بیرون آوردن دو چشم او، و شکستن دندان هایش، و #پوست کندن سر و جمجمه اش و همچنین #محاسن شریفش با پوست و #گوشت #صورتش، و با نشاندن صدها گلوله در پیکر پاکش، اینگونه از او انتقام گرفتند
هدیه نثار روح مطهرش صلواتی عنایت کنید🌹
@seyed313yar
بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#یک_داستان_یک_پند
✍#کاروانی #عازم #مکه بود که در میان کاروان پسر #جوانی به #نیابت از #پدر #مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال #حج به #مکه میرفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در #کاروان سپرده بود که #مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در #طول #سفر هم #عبادت خدا کند و هم اینکه #عمر را به #بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی #شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی #کاروان #حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن #قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با #مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در #گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول #چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام. ما این همه #رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر #شور #سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان #نارضایتی فقط #سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن #وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان #پوست #شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمیتوانم پای بر #زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! #سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (صل الله علیه و آله وسلم) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد #مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و #خداوند آن گناه را #هرگز نمیبخشد.
@seyed313yar