بسم اللّْه
مصاحبه با آیتاللّْه سیدعباس کاشانی
#احوالات_معنوی2؛
✅ آیا ممکن است دربارهٔ احوالات معنوی آقای قاضی بفرمایید؟
معنویت ایشان را با این حرفها نمیتوانم بیان کنم. آقای بهجت هر وقت یاد آقای قاضی میافتند گریه میکنند و میفرمایند: چه کنم که قلمی آنقدر قدرتمند نیست که بتواند هرچه در قاضی بوده را بنویسد. آقای قاضی کرامات و مقامات بالایی داشتند و این جریان را بسیاری از آقایان نقل میکنند که یک شب آمدیم صحن، دیدیم آقای قاضی ایستادند و از سرشان نوری است که مثل آفتاب تمام صحن را روشن کرده و مشغول نماز جماعت هستند. ما خوشحال شدیم که ایشان بالاخره قبول کردند که نماز جماعت اقامه کنند. بعد از نماز خدمتشان رفتیم و گفتیم: آقا الحمدللّْه. آقا خندیدند و هیچی نگفتند. و بعد که با رفقا آمدیم منزل آقای قاضی، دیدیم ایشان در همان منزلشان بودند و مشغول اقامهٔ نماز!
✅ تواضع و فروتنی مرحوم قاضی را چطور میدیدید؟
مطلب زیاد است. یک بار عدهای از ایران آمدند خدمت آقا و گفتند: ما از شما مطالبی میشنویم و تقلید میکنیم. ایشان گریه کردند و دستشان را بلند کردند و گفتند: خدایا تو میدانی من آن کسی نیستم که اینها میگویند. با آن عظمتهایی که از ایشان گفته میشد. بعد فرمودند: بروید از سید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید. یک جریان دیگری را هم برایتان بگویم که شاید این ماجرا را، اولین بار است برای کسی میگویم. یکبار درسشان که تمام شد، فردی بنام شیخ ابراهیم را صدا کردند و به ایشان فرمودند: من با شما کاری دارم. ما چند نفر هم آنجا نشسته بودیم. بعد دیدیم آقا به ایشان فرمودند: شنیدم پریشب در منزل حاجی صادق از مشاهیر و پولدارهای نجف بر منبر اسم من را آوردی؟!
میفرمودند: اگر به حرام و حلال معتقد هستید من راضی نیستم نه بالای منبر، نه پایین منبر یک کلمه از من اسم بیاورید. میفرمودند: اگر بفهمم هر کدام از این آقایان که درس من میآیند در حق من مبالغه میکنند، حرام است، من راضی نیستم. یعنی ما هرچه در کتابها میخوانیم یا از بعضی بزرگان مشاهده میکنیم، باز در برابر آنچه از این بزرگ دیدیم ضعیف و ناچیز است. ایشان وقتی صحبت میکردند، احساس میکردیم نصف حرفهایشان را نمیزنند مبادا حمل بر غلو و اغراق شود. آقای قاضی به بعضی از ارادتمندانشان میگفتند: بینی و بین اللّْه، راضی نیستم دربارهٔ من مجلس درست کنید. کسانی که به ایشان ارادت داشتند، دربارهشان چیزهایی را نقل میکردند که شاید ثلث حقایق و داشتههای ایشان نبود ولی باز ایشان نهی میکردند و اجازه نمیدادند.
✅ در اینگونه مسائل به شاگردانشان هم توصیهای میکردند؟
میفرمودند: اگر به جایی رسیدید و کمالی یا معرفتی کسب کردید، سعی نکنید
این را به دیگران بفهمانید. بگذارید هر کسی خودش از طریق احساسش بفهمد که شما چه کارهاید.
✅ آیا شما از آقای قاضی کرامتی به خاطر دارید؟
بله، یکی از علمای آن زمان بود که در فقه و اصول، دویست و پنجاه تا سیصد نفر پای درسش مینشستند. خانم این آقا مریض شدند و روز به روز حالشان بدتر میشد، تا اینکه یک روز صبح حالش از هر روز بدتر شد و از هوش رفت و دیدند که امروز و فردا است که خانم از دنیا برود و آن آقا سراسیمه میآید پیش آقای قاضی. من این جریان را خودم بودم. تا نشست، آقا فرمودند: خانم چطور است؟ او گریه کرد و گفت: آقا دارد از دستم میرود. اگر امروز ایشان بمیرند فردا هم من میمیرم. اینها سی و هفت سال با هم بودند و بچه هم نداشتند و خیلی انیس هم بودند. آقای قاضی یکی از مختصاتش این بود که در صورت کسی نگاه نمیکردند و همینطور که سرشان پایین بود تندتند دعا میخواندند و چشمانشان هم بسته بود. من اینها را به چشم خودم دیدم. بعد دستشان را بلند کردند و چشمشان را پاک کردند و سپس گفتند: شما بفرمایید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند. او هم به آقای قاضی خیلی اعتقاد داشت و میدانست هرچه بگوید حق است. میرود به خانهشان و بعد میبیند خانمش که او را صبح به سمت قبله کرده بودند و هیچ حرفی نمیزد، حالا خوب و سرحال است.
خانم به آقا میگوید: از شما ممنونم که پیش آقای قاضی رفتید، آن آقا احوال مرا پرسید و شما گفتید: آقا دعا کن و ایشان هم دعا کردند. من همان موقع از دنیا رفته بودم چند دقیقهای بود که قالب تهی کرده بودم. من را بردند تا آسمان چهارم رسیدم و آنجا صدایی شنیدم که فلانی با احترام درخواست تمدید حیات ایشان را کردهاند و همان موقع مرا برگرداندند.
✅ آیا ممکن است در مورد کتمان ایشان بفرمایید؟
من دلم میسوزد! و فقط میتوانم بگویم، افسوس! خدا یک بندههایی دارد که به گمنامی زندگی میکنند، به گمنامی میمیرند و به گمنامی دفن میشوند. بعضیها را میبینی مقبرهای و تشکیلاتی دارند و قاضی با آن عظمت فقط یک سنگ! نه تشریفاتی و نه زواری ... اناللّْه و انا اليه راجعون ...
✅ اگر بخواهید آقای قاضی را در یک عبارت توصیف کنید چه میفرمایید؟
من لیاقت آنکه بتوانم قاضی را معرفی کنم ندارم. ایشان کسی بود که نمونهاش را ما ندیدیم. و من به طور اجمال فقط میتوانم بگویم که او یک مرد استثنایی بود. قاضی خداییِ محض بود.
منبع:کتاب عطش آیتاللّْه قاضی(ره)، احوالات معنوی، صفحه ۴٣٢.
@seyed_ali_ghazi
به کانال عطش آیتاللّْه قاضی پیوستید
بسم اللّْه
#مصاحبه_با_آیتاللّْه_سید3 محمدعلی حکیم؛
#معرفی5؛
✅ خدمت حضرت آیتاللّْه سیدمحمدعلی حکیم هستیم. نحوه ارتباط شما با آقای قاضی چگونه بود؟
من بهطور شخصی با ایشان ارتباط خاصی نداشتم چراکه ایشان از نظر سنی خیلی از من بزرگتر بودند، ایشان پیرمردی بودند و من جوان بودم. اما ایشان انسان مقدسی بودند و مشهور به تقدس و اخلاقیات بودند. شاگردانی بودند که با ایشان در ارتباط بودند. و در تقوا و نماز مشهور بودند. من به طور شخصی با ایشان ارتباط نداشتم اما برخی دیگر بودند که نزد ایشان میرفتند از جمله سیدیوسف حکیم که بنا بر سفارش سیدهاشم نجفآبادی با آقای قاضی در تماس بود. سیدهاشم تأکید کرده بود که سیدیوسف با آقای قاضی تماس داشته باشد و سیدیوسف نقل میکرد: من با آقای قاضی در ارتباط بودم و دربارهٔ برخی امور به من هشدارهایی میدادند و یکبار برای من این حالت پیش آمد که بر دکان نانوایی ایستاده بودم تا نان بخرم ناگاه حالت خاصی برایم پیش آمد و توجهی به معاد و روز قیامت برایم پدیدار شد و گریان شدم. پس از آن دیدم که اینها حالتهایی است که من نمیتوانم تحمل کنم و ترک کردم و دیگر ارتباط نداشتم. افرادی بودند که با آقای قاضی در ارتباط بودند. آقای سیدعلی خلخالی از شیخ محمدتقی آملی که با آقای قاضی ارتباط داشت برایم نقل میکرد که یکبار از شیخ محمدتقی آملی پرسیدم: از آقای قاضی چه دیدهاید و چیزی برایم تعریف کن. شیخ محمدتقی میگوید: یکبار من تب داشتم و در خانه، تنها بستری بودم، ناگهان متوجه شدم در اتاقی که هستم بین کتابها قرآنی وجود دارد. از ذهنم خطور کرد من پاهایم را در این اتاق دراز کردهام شاید درست نباشد اما در همان موقع دوباره به ذهنم آمد که من حالم خوب نیست و بیمارم و خدا عذرم را میپذیرد و همانطور ماندم. بعد از چند روزی که خوب شدم و پیش آقای قاضی رفتم در ابتدای سخنشان گفتند: قرآن کریم کتاب خداست و معجزهٔ حضرت محمد (ص) میباشد و گرامی داشتن آن بر همه مسلمانان واجب است و عذر انسان در عدم احترام به آن به خاطر بیماری و مسایل دیگر پذیرفته نیست. آقای قاضی در طول حیاتش مشهور بود به گوشهنشینی و با عموم ارتباط نداشت و در مدرسهٔ هنديه اقامت داشت و اگرچه همسرانی داشت، اما بیشتر در حجرهٔ خود سکونت داشت، حجرهای در طرف جنوبی مدرسه، فکر میکنم حجرهٔ وسطی متعلق به آقای قاضی بود. ایشان تا زمان وفاتشان در نجف معروف به تقوا و نماز بودند و احدی شکایتی از ایشان نداشت. کسی بود به نام شیخ محمدتقی که ارتباطاتی با آقای قاضی داشت و میگویند الان در قم ساکن است و گوشهگیر است.
✅ ظاهراً یکی از شرایط آقای قاضی برای انتخاب شاگرد اجتهاد بوده است؟
یعنی آنکه اول التزام دینی و مذهبی و بعد مسائل دیگر. آقای قاضی از آخرین نفرات این سلسله بودند، قبلیها مانند ملاحسینقلی و شیخ ملافتحعلی که قبل از آقا سیدعلی قاضی بودند. قضایای عجیبی در مورد مکاشفات ملاحسینقلی نقل شده است. میگویند: روزی ایشان با شاگردانش نشسته بود که میگوید: فلانی از اهالی دیوانیه مرا یاد کرد و فردا میآید. روز بعد کسی نزد ایشان آمد و به
ملاحسینقلی گفت: دیروز گروهی به نجف میآمدند و من هم به یاد شما افتادم و با اینها به نجف آمدم.
داستان دیگری از ملاحسینقلی نقل میکنند که در نجف خانوادهٔ محترمی بودند به نام ((خاندان جواهر)) که شیخجواد یکی از اعیان این خاندان بودند. دایی شیخ جواد آدمی فقیر و تنگدست بود و هر روز پیش شیخجواد میآمد و از او مساعدت میخواست. گروهی به این فرد گفتند که به ایران برو، آنجا آدمهای خیّری هستند و از آنها کمک بگیر. این شخص گفت: در ایران کسی را نمیشناسم. به او گفتند: از برخی افراد که در نجف هستند، نامههایی بگیر تا برای کمک گرفتن، سفارش تو را به افرادی که در ایران هستند بکنند. او هم از شیخجواد خواست که برای او توصیهنامه بگیرد. شیخ جواد هم پیش افراد مختلفی رفت و توصیهنامه گرفت. در آن زمان، همدان امیری داشت که گفته میشد کسی غیر از ملاحسینقلی نمیتواند روی او تأثیر بگذارد. به همین دلیل آن فرد از شیخجواد خواست که نامهای از ملاحسینقلی برایش بگیرد. شیخجواد هم پیش ملاحسینقلی رفت و داستان را گفت و از او تقاضای نامه کرد. ملاحسینقلی در ابتدا نپذیرفت، اما پس از اصرار زیاد شیخ جواد، ملاحسینقلی یک کاغذ کوچک عادی برداشت و روی آن چنین نوشت:
((بسم اللّْه الرحمن الرحيم، امیر جُند جَهنم، اذا أردتَ أن يخفف اللّْه عَذابَک يومَ القِيامَة، فساعِد هذا الرَجُل))
ترجمه:
((فرماندهٔ ارتش جهنم! اگر میخواهی که خدا عذابت را در روز قیامت کم کند، این مرد را کمک کن.))
شیخ جواد به ملاحسینقلی گفت: این نامه، مناسب نیست. ملاحسینقلی گفت: من غير از این نمینویسم. و شیخجواد هم این نامه را همراه توصیهنامههای دیگر به آن فرد داد. آن شخص به ایران آمد و در سر راه خود، به همدان رسید و به در خانهٔ امیر همدان رفت و به نگهبانان گفت که من نامهای از ملاحسینقلی برای امیر دارم. نگهبانان موضوع را به اطلاع امیر رساندند و امیر به در خانه آمد و به خاطر نامه ملاحسینقلی او را احترام کرد و به داخل خانه برد. نامه را گرفت و پس از خواندن شروع به گریه کرد و پس از گریهٔ زیاد به آن فرد گفت که میخواهم نامه را به خانواده نشان بدهم و پس از آنکه آنها از محتوای نامه آگاه شدند، آنها هم گریه کردند. بعد از آن که چند روزی از او پذیرایی کرد، از او پرسید که به کجا میخواهی بروی؟ او گفت: به خراسان. امیر گفت: الان نمیتوانم تو را کمک کنم، اما در راه برگشت باز به همدان بیا تا کمکت کنم و یک مرکب و توشهٔ راه و دو خدمتکار را با او همراه کرد تا در راه با او باشند. او به خراسان رفت و بعد از اینکه برگشت، به نزد امیر رفت. امیر از او پرسید چقدر بدهی داری؟ گفت: فلان مقدار. امیر همان مقدار بابت بدهی به او داد و از او سؤال کرد مخارج هرسال تو چقدر است؟ گفت: فلان مقدار. آن را هم به او پرداخت. دربارهٔ خانهاش پرسید و پولی را که بابت تعمیر خانه میخواست، آن را هم داد و هر چیزی که نیاز داشت، به هر مبلغی که بود، در اختیار او گذاشت و این ناشی از اثر همان نامه بود که ملا حسینقلی آنگونه نوشته بود و این ویژگی اخلاقیون است که سخنانشان بر افراد تأثیرگذار است و هر کسی نمیتواند چنین کلامی و چنین تأثیری را داشته باشد. چه بسا اگر فرد دیگری نامهای با آن عبارات برای امیر همدان مینوشت، او را میکُشت و از او انتقام میگرفت؛ اما معنویت و ارتباط ملا حسینقلی با خداوند متعال این تأثیر را در کلامش قرار داده بود.
داستانی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که: در زمان ایشان فرمانروای مدینه بردهای داشت به نام رفید که والی مدینه قصد کشتن او را داشت. رفید فرار کرد و نزد امام صادق علیه السلام آمد. امام به او فرمودند: پیش فرمانروای مدینه برو و به او بگو که ((إنَّ جَعفربنِمحمَّد يُقرئُکَ السَّلام وَ يَقولُ إنّی آجَرتُ مَوْلاکَ رفید وَ لاتَمسَّهُ بِسوُءٍ)) یعنی جعفربن محمد عليه السلام تو را سلام میرساند. رفید تعجب کرد و گفت: او مخالف شماست؛ چگونه پیش او بروم و این حرفها را بزنم؟ امام فرمودند: پیش او برو و کاری نداشته باش. او به راه افتاد و در راه، شخصی را دید که میتوانست از چهره افراد چیزهایی را بخواند که در آن زمان چنین افرادی
زیاد بودند. آن فرد به رفید گفت: من در چهرهٔ تو نشانههای کشته شدن را میبینم. او پس از نگاه به دو دست رفید همین سخن را تکرار کرد و گفت که در دست تو نیز نشانههای کشته شدن را میبینم. بعد از رفید خواست که زبانش را به او نشان دهد. وقتی زبان رفید را دید، به او گفت که بر زبان تو، پیامی است که اگر بر کوهها واقع شود، کوهها را متلاشی میکند. رفید بر فرمانروای مدینه وارد شد و به او گفت که من با پاهای خود آمدم و اجازه بده سخنی با تو دارم که میخواهم در خلوت با تو بگویم. پس از آنکه رفید با فرمانروای مدینه تنها شد، پیام امام علیه السلام را به او رساند. فرمانروا از او پرسید که آیا راست میگویی و این پیام امام صادق علیه السلام است؟ رفید گفت: بلی. فرمانروای مدینه باز او را قسم داد و رفيد مطلب را تأیید کرد. فرمانروا به رفید گفت: بیا و دستهایم را ببند و پایت را بر سرم بگذار، رفید از این کار امتناع کرد؛ اما فرمانروا اصرار کرد و رفید نیز این کار را کرد و والی مدینه او را بخشید و آزاد کرد. و میبینیم که سخن امام علیه السلام، همان کلمات هستند که دارای اثر هستند.
داستان ملاحسینقلی هم شباهتهایی به این داستان داشت. و این موضوع ناشی از سلوکی است که اینها داشتند و اعمالشان و درونشان را تصفیه کرده بودند؛ اما مراحلی را میطلبد که هر کسی نمیتواند آنها را طی کند.
داستان دیگری را برایتان نقل میکنم. فردی بود به نام سید محمدسعید حبوبی که از اعیان و ملاکین بود. او روزی از جدّم سیدمهدی میخواهد که فردی را به او معرفی کند تا مربی او باشد و او ملاحسینقلی را به او معرفی میکند. سید محمدسعید با ملاحسینقلی رفتوآمد پیدا میکند و در اوایل امر چیز خاصی نمیبیند. سید محمدسعید به ملاحسینقلی میگوید که چیز خاصی را نمیبینم و ملاحسینقلی به او میفرماید که صبر کن.
سید محمدسعید میگوید: این موضوع ادامه داشت تا اینکه روزی از کوفه آمدیم و وارد صحن مطهر امام على علیه السلام شدیم. حالتی برایم پیش آمد که من چه کارهایی کردهام و مثلاً با زیردستانم چه برخوردهایی داشتهام و احوال خاصی داشتم. در همین اثنا که در حال نماز یا قبل از نماز بود، از ذهنم گذشت که این حالتی که من داشتم، ملاحسینقلی به این عالم نرسیده و به محض اینکه این مسأله به ذهنم خطور کرد، حایلی میان من و آنچه میدیدم به وجود آمد و آن حالت از بین رفت. یکبار دیگر سید محمدسعید به کربلا رفته بود و آن زمان از طریق کوفه با قایق به طویریج میرفتند و از آنجا به کربلا میرفتند. در همین زمان ملاحسینقلی با گروهی نشسته بودند. ناگهان گفتند: بارکاللّْه به سید محمدسعید! آفرین بر سید محمدسعید! در حالیکه سید محمدسعید در آن جمع نبود. بعد از آن، جماعت از سید محمدسعید پرسیدند که تو در آن زمان چه اتفاقی برایت افتاده بود؟ سید محمدسعید میگوید: من در قایق خوابیده بودم. یک آدم روستایی هم پیشم خوابیده بود و در این حالت پایش را چرخاند و روی من گذاشت. من خواستم پایش را از روی سینهام بردارم، اما گفتم: بگذار بخوابد. الان اگر پایش را بردارم، از خواب بیدار میشود و گذاشتم تا آخر پایش روی سینهام باشد و آن زائر را از خواب بیدار نکردم. مرحوم سیدعلی قاضی از آخرین حلقههای این سلسله عرفا بود و بعد از آن افراد معروفی نداریم، هر چند بندگان خاص خدا پنهان هستند.
✅ در مورد برخی از شاگردان آقای قاضی مثل علامه طباطبایی و سیدهاشم حداد مطالب بیشتری وجود دارد و نسبت به آقای قاضی شناخته شدهترند. شما که در زمان آقای قاضی بودید، از رفتارهای ایشان در عبادات و زیارات و ... اگر مطالبی دارید، بفرمایید.
من زیاد ارتباط با ایشان نداشتم اما هنگامی که به حرم میآمدند، منطقهای در صحن طرف بالای سر است که روایتی داریم که رأس مبارک سیدالشهداء علیه السلام نزد حضرت امیرالمؤمنين عليه السلام مدفون است و آقای قاضی هرگاه از آنجا رد میشدند، کفش خود را در میآوردند و پابرهنه میرفتند و بعد از عبور از آن منطقه، دوباره کفش خود را به پا میکردند.(( منظور احترام گذاشتن به ائمه اطهار است.))
منبع:کتاب عطش آیتاللّْه قاضی(ره)، معرفی، صفحه ۴٣٧.
@seyed_ali_ghazi
به کانال عطش آیتاللّْه قاضی پیوستید
اولین و جدید سنگ مزار آیتاللّْه قاضی(ره)
البته جدیدترین سنگ مزار آیتاللّْه قاضی توسط آیتاللّْه نجابت شیرازی امسال هست در لینک ملاحظه کنید.
https://eitaa.com/seyed_ali_ghazi/218