eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
750 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
💢یکی از دعاهای همیشگی مصطفی بود و همیشه دعای بود... ولی اواخر دیگه نمی‌گفت مامان دعا کن شهید بشم؛ 💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔 💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 💢گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه کنه. 💢 حتی شهادت رو برای نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم از مؤثرتر بودن یعنی چی... 💢وقتی پیام میدن که رو جمع کردن از خونه و یا کاملتر شده و یا اینکه فعالیت فرهنگی در جهت ارزش‌های اسلامی میشه؛ به مصطفی یقین پیدا کردم، 🍃دوست داشت اون چیزی که بود برایش رقم بخورد🌹😔😔 ✍🏻 نقل از بزرگوار شهید @seyyedebrahim
✅رفته بودیم آزمایشگاه، اما این‌بار به‌موقع... ✨قرار شد تا من و تو برگه‌ها را امضا می‌کنیم و در کلاس توجیهی شرکت می‌کنیم، بروند زیارت امام‌زاده اسماعیل (ع). 🔹آن‌ها رفتند و بعد از آن‌که کارمان تمام شد آمدیم حیاط آزمایشگاه. 🍃گنجشک‌ها جمع شده بودند داخل باغچه‌ی کوچک و جیک‌جیکی راه انداخته بودند شنیدنی...🐥 🌹گلهای سرخ، سرخ‌تر از هر گل سرخی بودند، مثل گونه‌هایم که آتش گرفته بودند. 🌸بنفشه‌ها دورتادور باغچه در خواب مخملین بودند. 🔸حالا من و تو تنها نشسته بودیم... ✨تازه دقت کردم به لباست. یک شلوار شش جیبِ طوسی با بلوز آبی روشن. هم شلوارت یک سایز بزرگ‌تر بود و هم بلوزت به تنت لق می‌زد. 💠سکوت سنگین بین ما را صدای گنجشک‌ها پر کرده بود. --یه چیزی بگین...! 🔺کمی فکر کردم و گفتم: «خب من دوست دارم با کسی زندگی کنم که از نظر و درجه‌ی بالایی داشته باشه، یعنی بتونه خودش رو بکشه بالا. الان هم توی خونه‌مون دوست دارم اعتقاد و ایمان حرف اول رو بزنه.» 💠با دست اشاره کردی تا روی نیمکت فلزی سبز کنار باغچه بنشینم. گنجشک‌ها پریدند. زیر نور آفتاب چرخی زدند و باز کنار پایمان نشستند. گفتی: «خب بله دیگه! با هم می‌زنیم درِ رو با لگد باز می‌کنیم و قدم‌به‌قدم می‌ریم جلو.»😉😁 ✨در دلم گفتم: عجب پرروئه!!! هنوز مَحرَم نشده چه حرفایی می‌زنه! چقدر روش بازه!😠 🍃وقت برگشت به خانه با فاصله از تو راه می‌رفتم. حرف نمی‌زدم و فقط گوش می‌کردم. 🔺آخرین حرفت این بود:«عصر می‌ریم خرید حلقه.» 📚 کتاب @seyyedebrahim
✨بنا نبود زمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصله‌ی زمانی برای خوب بود، هم شناخت و هم . 🍃از جمله مواردی که در خانواده‌ی شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را کردم، این‌هاست که می‌گویم: 1⃣پایبندی افراد خانواده‌تان به ، طوری که اگر آن‌جا بودم تا صدای بلند می‌شد، می‌دیدم همه به دنبال گرفتن و پهن کردن . 2⃣و دیگر اینکه هیچ‌کدام به دنبال نبودید. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @seyyedebrahim
🔹 آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی‌فایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم‌. 🔺گاز و ماشین‌لباسشویی هم وصل نبود و باید می‌ماندی و این‌ها را راه می‌انداختی، اما تو رفتی و من هم نکردم. 💠یک هفته شد...، دو هفته شد... و من فهمیدم خیلی و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. ✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، تو به بگیر!» ❇️اما من نمی‌آمد، چون می‌دانستم برای ساخته شده‌اند. 🔺این‌طور کارها به دست‌وپایت تار می‌تنید و پایگاه برایت در بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @seyyedebrahim
🔹 آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی‌فایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم‌. 🔺گاز و ماشین‌لباسشویی هم وصل نبود و باید می‌ماندی و این‌ها را راه می‌انداختی، اما تو رفتی و من هم نکردم. 💠یک هفته شد...، دو هفته شد... و من فهمیدم خیلی و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. ✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، تو به بگیر!» ❇️اما من نمی‌آمد، چون می‌دانستم برای ساخته شده‌اند. 🔺این‌طور کارها به دست‌وپایت تار می‌تنید و پایگاه برایت در بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @seyyedebrahim
🔹منطقه‌ای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت. 🔺من با تعجب پرسیدم: «چرا این محل را انتخاب کرده‌ای؟» 🍃گفت: «آن‌ها سطح و پایینی دارند و هنر این است که پای این طور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت باز کنیم.» بعد ادامه داد که: «آن‌ها به لحاظ هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کرده‌ایم.» ✅او تمام تلاش خود را می‌کرد که افرادی را جذب هیئت کند که از و فراری‌اند و عقیده داشت بچه‌های مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار نیست. 🔸مدتی که گذشت گفت: «می‌خوام یک وعده به هیئت بدم.» 🔺من گفتم: «تو که نمی‌تونی از اون‌ها پول جمع کنی. درآمدی که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت می‌کنی، از کجا می‌خوای هزینه‌ی غذا رو بدی؟» ✨گفت: « » ✨ 🔹واقعا هم زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه‌ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می‌شد. 🔺خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آن‌ها شام درست می‌کردم. 🔸برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می‌گفتم: «این هفته شام نده.» اما زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «هر طور شده باید شام رو بدیم.» ✨دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این‌قدر برای شام دادن به بچه‌های هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را به من هم بگوید. ❇️مصطفی گفت: «اول این که با غذایی که می‌خورند مدیون و امام حسین (ع) می‌شوند و دوم اینکه لقمه‌های ، آن‌ها را از ارتکاب به و بازمی‌دارد.» 🔺همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰ متر پاگرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می‌شد. @seyyedebrahim
❣🌻 ✅ مصطفی توی سال 85 توی ستاد امر به معروف بود، کاری کرد که یک شبکه ماهواره ای رو توی شهریار گرفتن. 🔷خاطره ای از امر به معروفش رو برام نقل کرده که براتون میگم 🔹شهریار اون زمان یه لاتی داشت به نام محمودخالکوب، که نیروانسانی با تیر زد تو پاش. این آدم سه برابر مصطفی بود، مصظفی میگفت یه بار من دم ایستگاه دیدمش بهش گفتم بیا بریم ببینم... میگفت منو پرت کرد، جوری که افتادم. ✅ میخوام بگم مصطفی انقدر جرات داشت. 🔹یه لاتی هم بود که گرفته بودنش، مصطفی گفته بود دستش رو دستبند بزنید به دست من. که انقدر دستش رو کشیده بود که مچ مصطفی داغون شده بود، ولی یک بار ندیدم که ناله کنه... ✳️ دورانی که مجروح بود هم هیچ وقت ناله نمیکرد. 🔷 یادمه روزای آخر با مصطفی رفتیم برای خرید دستگاه میوه خشک ، وقتی داشتیم با مردی که اونجا بود صحبت میکردیم، مصطفی خیلی پاهاش رو میخاروند. بهش گفتم مصطفی تو آبرو وحیثیت مارو داری میبری، هرجا میریم خودتو میخارونی . گفت به خدا قسم پاهام پر از ترکشه، اگه نخارونم نمیتونم آروم بگیرم. که اونجا من واقعا بغض کردم.😔 🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨🌟 ✅ کانال
❣🦋 ✳️ مصطفی میگفت حوزه مثل اعتکافه، من نماز خوندنا و شوخی کردنای مصطفی رو توی اعتکاف دیدم. 🔷 خیلی مراقب مردم بود، کسی اذیت میکرد، میگفت اذیت نکنید...سلب توفیق میشید. 🔹یادم میاد یه بنده خدایی توی پایگاه کار میکرد، اذیت میکرد. گفتم مصطفی چرا به این چیزی نمیگی؟ گفت اگه لیاقت نداشته باشه خدا میذارتش کنار. و همینم شد.... ✅ مصطفی یه خاصیتی که داشت خیلی خوب میتونست به مردم روحیه بده، بمب روحیه بود. ازش پرسیدم مصطفی تو توی سوریه چیکار میکنی؟ گفت همین کارایی که توی پایگاه نوجوان ها انجام میدم، مثلا بشین پاشو میدم و همین کارا رو انجام میدم. اگه فکر میکنی یکم عوض شده باشم، نشدم..... 🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال
❣📝 🔷 وقتی مسجدامیرالمومنین داشت ساخته میشد، اون موقعی که مسجد فقط چندتا ستون داشت و خیلی هم سرد بود، شبایی که کسی نگهبان نبود، ما با مصطفی توی مسجد می خوابیدیم و نگهبانی میدادیم. 🔹توی اون شب ها خیلی هامون پیش مصطفی تو مسجد خوابیدیم. من توی اون شبا و توی اعتکاف نماز شب خوندن های مصطفی رو دیدم. 🔶 توی گعده هایی که توی مسجد داشتیم درباره ی همه چیز صحبت میشد. ✅ مصطفی روی یک چیز خیلی حساس بود، اون هم غیبت کردن. هرکسی غیبت میکرد سریع میگفت غیبت نکن. 🔸یک خصوصیتی که داشت این بود که زبان شیرینی داشت، آدم از صحبت هاش خسته نمیشد. صحبت های زیادی میشد ولی واقعا نمیشد که ما پیش مصطفی پشت کسی حرف بزنیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال @seyyedebrahim
✅ یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه... مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود. اونجا چند باری با هم بحث کردیم. هدفش کار فرهنگی بود ✅مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما. 🔹 شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم. 🔹سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ✅ کانال
✳️ مصطفی خیلی شجاع بود.... توی 17،18 سالگی یک گروهی درست کرد به نام گردان کمیل. گشت که میرفت تنها کسی بود که یک اسلحه و 30 تا تیر همیشه دستش بود. من خودم توی اون گردان بودم و هیچ وقت توی گشت ها ندیدم مصطفی از چیزی بترسه. ✅ مصطفی خیلی منظم بود مثلا گرد کردن و این چیزا رو خیلی حساس بود، هرکسی میومد باید لباس نظامی تن میکرد. من زیباترین و منظم ترین گشت هایی که دیدم گشت هایی بود که مصطفی میذاشت. 🔷 توی گشت ها موردهای زیادی رو میگرفتیم. یادم میاد سه راه اسد آباد جلوی یک ماشین پیکانی رو گرفتیم، یه آقایی اومد پایین دوبرابر مصطفی بود. ما کوچیک بودیم، شاید اون خیلی هم بزرگ نبود. مصطفی رفت باهاش صحبت کرد که آقا شما اینجا چیکار میکنید و این ها... اون فرد تعجب کرده بود. جالب بود که با این که ما از اون کوچیک تر بودیم ولی از هیبت مصطفی ترسید. 🔹یادمه یه بار مصطفی دعوا کرد، پیرهن یکی از اراذل پاره شد. مصطفی فرداش رفت یه پیرهن خرید براش برد دم در خونشون. اگر درگیر هم میشد و پیرهن کسی پاره میشد، مصطفی میرفت براش پیرهن نو میخرید 🔸مصطفی توی سال های ۸۲،۸۳ چهارده روز عید رو که همه استراحت میکردن میرفت گشت 🌷🍃🌷🌷🍃شهید مصطفی صدرزاده
❤️ یکی از خاطرات جالب مصطفی زلزله ی بم بود که یکی از جاهای ناشناخته ی مصطفاست. مصطفی سه روز زمان زلزله ی بم، رفت بم. از اونجا که اومد توی 12متری کهنز واسه بمی ها پول جمع کرد. ✅ یک بار بهم گفت جشن عاطفه هاست، بیا بریم پول جمع کنیم. من گفتم مصطفی ولش کن ولی گفت بیا بریم. ماه رمضان بود، رفتیم وسط 12 متری یه بوق گذاشتیم ، با زبون روزه کلی داد و فریاد کردیم. کلی هم پول جمع شد. دیگه اون شد برامون عرف، هر 6 ماه یک بار این کار رو انجام میدادیم برای فقیرا. جشن عاطفه های ما با کل ایران فرق میکرد.☺️ ✅ مصطفی اصلا خجالت نمی کسید. اون حدیثی که میگن آدم نباید یه جاهایی حیا کنه رو واقعا داشت. با هم میرفتیم نماز جمعه. یه بار داشتیم برای نماز جمعه پول جمع میکردیم، ما چون واسه مسجد خودمون پول جمع میکردیم بلد بودیم، اما یکی دوتا از بچه ها بلد نبودن. مصطفی رفت بهشون گفت اینجوری داد نمیزنن، اینجوری داد میزنن ... و شروع کرد چند دقیقه ای داد و فریاد کردن و برای نماز جمعه پول جمع کرد. این که مصطفی جرات داشت این کار رو بکنه خیلی مهمه. شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال @seyyedebrahim
مصطفی آدم خاصی بود و روی بچه ها کار میکرد. ✅ دو تا ویژگی خاص داشت: یکی این که مال دنیا براش مهم نبود، اون زمان که کسی ضبط صوت و موبایل نداشت مصطفی داشت و همیشه گوشی و ضبطش دست همه بود به جز خودش.😊 دوم این که مصطفی آدم فرهنگی ای بود. یادمه اون زمان که کسی کلاس نمیذاشت،ما به عنوان کار فرهنگی کلاس های تابستانه ی طرح میثاق را گذاشتیم. البته اون کلاس ها بیشتر برای من و مصطفی برکت داشت تا بچه ها. آقا مصطفی خودش هم کلاس داشت و با بچه ها بود، ولی چون مسئول کار بود، قائدتا بیشتر، کارهای حاشیه ای و اردو ها رو انجام میداد. از امشب باخاطرات دوستان شهید همراه ما باشید🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✅ کانال
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹با شهید صدر زاده هم هجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. (حاجی از من آخوند در نمیاد) 🌹من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ✅ کانال @seyyedebrahim
✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهران بود. ✨ مصطفی اون زمان یک ترم دانشگاهش رو رها کرد. 💠 دو روز بعد از انتخابات مصطفی با موتور با یکی میره، گیر میوفتن. 🔹مصطفی برام تعریف کرد که توی درگیری یهو دیده یکی از بچه ها نیست شده. 🔺 بعد زمانی که مصطفی زخمی افتاده بوده اومده و بهش گفته خوب کتک خوردیا.... 🔸 مصطفی می‌گفت: "بهش گفتم تو چیکار کردی؟" 🔹 گفت: "من یه پرچم سبز گرفتم و بین اونا رفتم..." ✨ مصطفی خیلی ناراحت شده بود. 🔹 می‌گفت: "خب این که ترسیده و فرار کرده یه چیز طبیعیه، اما این که میاد به من اینجوری میگه خیلیه..." 🔹 اونجا من از مظلومیت مصطفی یکه خوردم...😔 ✨ روز 16 آذر هم مصطفی کارش به بیمارستان کشید. @seyyedebrahim
✅ یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم. یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست. منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم . ✅ هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک. ✅ روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (با نام جهادی ) @seyyedebrahim
🔷 وقتی مسجدامیرالمومنین داشت ساخته میشد، اون موقعی که مسجد فقط چندتا ستون داشت و خیلی هم سرد بود، شبایی که کسی نگهبان نبود، ما با مصطفی توی مسجد می خوابیدیم و نگهبانی میدادیم. 🔹توی اون شب ها خیلی هامون پیش مصطفی تو مسجد خوابیدیم. من توی اون شبا و توی اعتکاف نماز شب خوندن های مصطفی رو دیدم. 🔶 توی گعده هایی که توی مسجد داشتیم درباره ی همه چیز صحبت میشد. ✅ مصطفی روی یک چیز خیلی حساس بود، اون هم غیبت کردن. هرکسی غیبت میکرد سریع میگفت غیبت نکن. 🔸یک خصوصیتی که داشت این بود که زبان شیرینی داشت، آدم از صحبت هاش خسته نمیشد. صحبت های زیادی میشد ولی واقعا نمیشد که ما پیش مصطفی پشت کسی حرف بزنیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ کانال (با نام جهادی سید ابراهیم
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#دلتنگے_شهدایے 🍃📸 و سلاماً علی قلبی حِینَ اَری عَینیک✨ سلام بر قلبم! آن هنگام که چشمان تورا دید!🖐🏻♥
🌻 آشنایی من و مصطفی در سال 1382 هنگامی که وارد شهرک سپاه شدیم، از کانتینر جلوی مسجد شروع شد. 🌟مصطفی بچه ی بامحبتی بود و زبان شیرینی داشت، جوری که وقتی با کسی آشنا میشد ناخودآگاه مهرش می افتاد توی دل طرف. ✨من وقتی وارد کانتینر شدم، قبلش توی مسجد کهنز بودم. باوجود این که سیزده سالم بود، کارکرده بودم. مصطفی دوست داشت من کمکش کنم. اون موقع کار فرهنگی میکردیم. آقا مصطفی جذب نوجوان ها رو داشت، من هم توی کانتینر بودم. 🌸سال1385 رفتیم اردوی راهیان نور، موقع برگشت آقا مصطفی اهواز پیاده شد و کانتینر را سپرد به من. ما هم از فرصت استفاده کرده با بچه ها میرفتیم توی کانتینر و پلی استیشن بازی میکردیم. ⚡️یه شب ساعت 11 رفتیم برای بازی کردن. سرد بود ، بخاری برقی ای که زیر پنجره و کنار چوب لباسی بود را روشن کردیم. نصف شب بازیمون تمام شد و رفتیم، من فراموش کردم بخاری را خاموش کنم. مصطفی قرار بود صبح فرداش برسه تهران. ساعت 10 صبح به من زنگ زد و گفت بلند شو بیا ببینم چیکار کردی. 💥حالت عصبانیت داشت، ولی داد نزد. هیچ وقت سر بچه هاش داد نمیزد. 🌸من رفتم سمت مسجد و دیدم پایگاه آتیش گرفته. براش توضیح دادم چی شده. بنده ی خدا دیگه چیزی نگفت.