شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش ششم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزین
🌐شاگرد برادر... بخش هفتم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️آقای آریان که بسیار پسر خوبی بود یک بار بلند شد و خیلی گستاخانه خطاب به دکتر گفت که شما با این حرفها دارید اسلام را بزک میکنید. شما با این حرفات جنبش مارکسیستی را عقب میاندازید! حالت پرخاش داشت و مفرد خطاب میکرد. گفت آقای دکتر!شما، بهت بگم، خدمت نمیکنی، این خیانت است که داری اسلام را بزک میکنی و به خورد بچهها میدهی. یکی از این بر پا شد یکی از آن بر که آقا بشین حرف دهنت را بفهم. یکی میگفت آقا… یعنی یک کم توهین کرد. دکتر عصبانی شد. عوض این که از آن مخالفش عصبانی بشود از دوستدارانش که میخواستند جلوی او را بگیرند عصبانی شد. گفت من همهی وجودم که آمدم اینجا برای اینه که بگویم به آزادی باید احترام گذاشت. من خودم زندهام اولا و لشکرکشی احتیاج نیست. دوست عزیز من، یک نفر نظرش این است و از سر درد هم سخن میگوید و من باید به او بفهمانم که من هم برادر مثل تو دردمندم منتها راههای شفای دردمان شاید جداست. پس بهتر است با هم صحبت کنیم و این فحش دادن ندارد که شما پا شدید. چون آنها دکتر را خیلی دوست داشتند، عصبی شده بودند. گفت اینجا چالهمیدان نیست که شما پاشدید. ایشان از سر درد سخن میگوید و من به دردش احترام میگذارم.
عرف جامعه اینجوری میپسندید که دخترها با وجود این که دانشجو میشدند هرچه ساکتتر و آرامتر و بیصحبتتر باشند. دکتر برای مبارزه با همین فضا بیشتر دخترها را مخاطب قرار میداد که مثلا خانم شما نظرتون چیست؟ اوایل سرخ میشدند، زرد میشدند و حرفی نداشتند. میگفت خیلی دوست دارم نظرتان را بشنوم! بعد در ترم بعد طوری شده بود که دخترها واقعا جزء اولین سخنگوهایی بودند که بلند میشدند و صحبت میکردند، ایراد میگرفتند و…. چون دکتر میگفت به هر دانشجویی که از سخنان من ایراد بگیرد دو تا چهار نمره به نمره امتحانش اضافه میکنم. یعنی ایراد گرفتن شده بود یک امتیاز. اولها سخت بود برای ما که عادت کرده بودیم سر به زیر باشیم و هرچه استاد میگفت یادداشت کنیم و عین همان را برای بیست گرفتن تحویل بدهیم، ولی دکتر این جو را کاملا در دانشکده شکست. یعنی یک نوع حالت گستاخی در دانشجو به وجود آورد که بلند شود و صحبتش را بکند در مقابل استاد. در کلاسهای دیگر هم این اتفاق افتاده بود که بعضی از اساتید را خشمگین میکرد که دکتر شریعتی روی اینها را زیاد کرده، دکتر شریعتی به اینها گفته این کار را بکنید و سخن بگید و حرف بزنید.
بعد حتی یکی از آقایان که بچهی شوخی بود و خردهشیشه داشت یک دفعه به یکی از اساتیدمان گفت که آقای دکتر جنگهای صلیبی چه اثراتی داشت؟ چه برای کشورهای شرق چه برای غرب؟ گفت چه پیامدی میخواهی داشته باشد جز کشت و کشتار، این طرف بکش آن طرف بکش. از آخر همه کشته شدن دیگه. دانشجو گفت ببخشین چون آقای دکتر شریعتی ده جلسه در این مورد صحبت کردند و اثراتی که جنگهای صلیبی در دو ملت مسلمان و مسیحی داشته، غرب و شرق، برای ما صحبت کردند، میخواستم ببینم شمام موافقید؟ استاد عصبانی شد گفت من چه کار به آقای دکتر شریعتی دارم؟ شما از خود ایشان بروید سؤال کنید.
این بود که یک جو پژوهشگرانه، یک جو تند که همه چالش داشتند در دانشکده و آن جو ِمرده و قبرستانیای که یک طرفه بود کاملا عوض شد. چون دکتر به خود ما مرتب سر کلاس میگفت شما غصهی نمره را نخورید، من فقط برای کسی بیشتر ارزش قائلم که چالش بیشتری داشته باشد، حتی با سخنان خود من. هر کس بیشتر نقد داشته بیشتر به او نمره می دهم البته فحاشی نه. حتی بچهها اوائل برای همین که نمرهای بگیرند به حساب خودشان، بلندمیشدند و سخن میگفتند، ولی دیگر ترم بعد کاملا احساس میشد این کلاس یک کلاس زنده است ، هم خود بچهها با هم حرف میزدند هم بچهها با استاد حرف میزدند، در عین حال که همه دکتر را دوست داشتند مثل برادر، برادر خطابش میکردند و چه احترام عظیمی برایش قائل بودند.
از نظر رعایت نظم و مقررات دانشگاه همه چیز را به هم ریخت، طوری که سروقت نیاید، سروقت که اصلا براش مطرح نبود، نه در آغاز نه در پایان. آغاز(کلاس) هم زود نمیآمد در پایان هم پایانی نداشت، چون بعد میرفت در حیاط و باز بچهها دورش را میگرفتند. کلاسهای بقیه همه تعطیل میشد. این بود که تمام نظم دانشکده را به هم ریخته بود و سخت آقای دکتر متینی را عصبانی میکرد.
اوائل بیشتر آقای آریان و همسرش، خانم توکلی(از جوانان چریکهای فدایی) بودند که با دکتر بحث و جدل داشتند. اما با هم چنان صمیمی شده بودند که یادم می آید ساعتها مینشستند در تریا و با هم حرف میزدند. کاملا معلوم بود که در پس این حرفها و صحبتها برای دکتر احترام زیادی قائل بودند.
ادامه دارد
#دکتر_علی_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش هفتم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مز
🌐شاگرد برادر... بخش هشتم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️سال 53-52 پدرم را گرفتند و اینطور شایع کرده بودند که پدر را به خاطر دکتر گرفتهاند .من و فرزند دوساله ام به تهران آمده بودیم چرا که عازم خارج بودم تا به همسرم که در بلژیک بود بپیوندم. به دلیل داشتن نسبت با دکتر، پاسپورتم را به من نمیدادند.
در همین ایام دربدری دکتر و زندانی شدن پدر بود که روزی من و پوران و بچهها نشسته بودیم در خانه که ناگهان داداش آمد. وارد خانه شد و فهمیدیم که تصمیم گرفته است برود خودش را معرفی کند که ما گریه و زاری و چرا و…؟ گفت: من میدانم آخرش هم پدرم را آزاد نمیکنند . چون این پدرسوختهها عشق مرا به آقام میدانند برای من دام گسترده اند. دیگر باید بروم و خودم را معرفی کنم. یادم است از پلهها آمد پایین. بچه ها خواب بودند یا اصلا نبودند. فقط مونا که بچه کوچکی بود- دوساله بود – پایین با دختر من بازی میکرد. دکتر با ما خداحافظی کرد و خیلی تند به طرف در رفت. خیلی تند رفت. تیز، مثل این که نمیخواست برگردد و نگاه کند. گفتم داداش، مونا! اشاره کردم و گفتم مونا، مونا را بوس نکردی! آمد برگشت که بوس کند چند قدم آمد جلو ولی به سرعت برگشت و یواش زیر لب چیزی گفت. رفتم جلو گفتم چی گفتید؟ گفت هیچی. بهتر است بچهمان از ما خاطرهی یک پدر مهربان نداشته باشد و رفت. کمی بعد پاسپورتم درست شد و رفتم خارج کشور.
اوایل سال ۵۴ ، بعد از دو سال که آمدم دکتر تازه از زندان آمده بود خانه بود و خیلی پفکرده بود و حال روحیاش خوب نبود. پوران و آقای دکتر شریعت(برادر پوران خانم) خیلی اصرار کردند که بیایید برویم یک تنی به آب بزنیم، دریا. ویلای آقای دکتر میناچی در شهسوار رفتیم. داداش به من اصرار کرد که قبل از این که برویم مشهد تو هم بیا با ما برویم.
رفتیم آن جا کنار دریا. ویلایی بود و دکتر اغلب کنار مینشست عوض اینکه به قول خودش تن به آب بدهد.کنار دراز میکشید و ذهنش جای دیگری بود. یک بار من رفتم جلو ، چون می دانستم خیلی از شنا و آب خوشش میآید، گفتم چرا تنی به آب نمی زنید؟ گفت چرا! میروم، میروم و باز همان طور ادامه داد به تفکر زیر آفتاب به آن داغی. دوباره اصرار کردم و پرسیدم چرا نمی روید؟ ناراحت شد، بغض کرد و گفت خوشگذرانی برایم سخت است. یاد بچههایی میافتم که در سلولهای نمور و تاریک اسیرند و من اینجا آمدم و دارم خوش میگذرانم. من و پوران هر دو نصیحت کردیم که ای بابا کنار آب هستی و برو تنی به آب بزن، بالاخره اعصابت هم راحتتر میشود. خیلی پفکرده بود و اعصابش هم بسیار داغان بود. میگفت مرا مثل دیگران شکنجه نکردند ولی دوستان و شاگردان مرا شکنجههای روحی میکردند و از آنها می خواستند که به من هتاکی کنند و آنها حاضر نبودند. من صداها و ضجهها را میشنیدم.
خیلی پفکرده بود چون مدتها در سلولی نمور انفرادی مانده بود، پفکرده بود و زرد شده بود. تا بالاخره با زور، مونا را جلو انداختیم که برو دست باباعلی را بگیر و ببر توی آب! شنا کرد و رفت کمی دورتر. دیدیم از دور قایق موتوری ای با سرعت به سوی او می آید. شروع کردیم به داد و بیداد که به آن سمت نرو. دکتر هم هی بالا و پایین می رفت تا قایق سوار متوجه بودن یک شناگر شود. اما قایق مسیر خودش را ادامه داد. در یک لحظه دیدیم دکتر آمد بالا و رفت پایین زیر آب و لحظه ای بعد قایق از رویش رد شد. بعد از لحظاتی دکتر به روی آب برگشت و شنا کنان به سمت ساحل آمد. لنگان لنگان از آب خارج شد و دیدیم سمت چپ پایش خونین و مجروح و پاره شده است. ظاهرا همین جور که رفته زیر آب برای اینکه به قایق برنخورد پایش گیر کرده به پره های موتور و شدیدا مجروح شده بود. واضح بود که عمدی در کار بوده است. خودش میگفت دوست دارند سر مرا زیر آب کنند،آرام و راحت و بدون دغدغه.
ادامه دارد
#دکتر_علی_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش هشتم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مز
🌐شاگرد برادر... بخش نهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️بعد از فوت مادرم در سال 1341دکتر همراه پوران خانم برای شرکت در مراسم به ایران آمد. من هنوز دهساله بودم. مرگ مادرم ضربه بزرگی برایم بود. همه مادران عالم مهربانند اما او میتوانم بگویم که عاشق بود، یک مادر عاشق. با وجودی که کوچک بودم اما رفتارش را با داداش یادم میآید. بعضی منظرهها جلوی چشمم است. مثلاً یادم می آید شبهایی را که داداش خوابش می برد روی ایوان بعد از خواندن کتابی و درسی بدون رو انداز و …؛ چطور مثل یک بچه بهش رسیدگی می کرد. بالش بگذارد، رویش را بپوشاند، ماچش کند. دکتر هم همان حالت را نسبت به مادرم داشت، عجیب عاشق بود، عجیب عاشق. دکتر اندیشه هایش را بی شک از پدرم مایه گرفته اما بسیار شباهت به مادرم داشت و ویژگیهای اخلاقیاش شبیهترین به مادرم بود. وقتی شنیدیم داداش قرار است برای مرگ مادرم بیاید، در همان ده سالگی من تمام وحشتم این بود که چهجور با داداش رو به رو بشوم. برای چهلم مادر با همسرش آمد که همسرش هم حامله بود. وقتی آمد من از ترس این که با داداش روبرو نشوم رفته بودم پشت این پنجدریهای قدیمی. آن پشت. هم میخواستم داداش را نگاه کنم که از در میآید چه جور است، هم میخواستم فرار کنم، یک حالت خاصی داشت. آمد و افتاد بر روی آن جایی که مادرم معمولا بر رویش میخوابید و جایش مشخص بود. بلندبلند گریه کرد، فغان کرد چنگ زد و بعد اولین چیزی که پرسید این بود که بتول کجاست؟ که دیگر آمدم.
من دیگر در هیچ کس بعد از او این همه محبت و عشق را ندیدم. عشق نسبت به همه اطرافیان، به نزدیکان و خویشان، نسبت به بچههایش؛ با چه عشقی آنها را میبوسید و در آغوش می گرفت. مثل این که وقت را غنیمت میدانست. میدانست وقت زیادی ندارد. این رفتار را با همه داشت.
کربلایی زهرا، پیرزنی بود که در روستای سویز نان می پخته و دخترعمهام او را آورده بود به مشهد تا برای زایمان خودش کمک دستی باشد قرار بود برگردد به روستا. دکتر گفت این بیچاره چه کار میکند در روستا؟ گفتند نانوایی میکرده. گفت با این پیریاش پیرزن فرتوت چهجوری توی تنور خم میشود و نان میپزد؟ و از او خواست که در مشهد بماند و بیاید در خانه خودشان و مراقب بچه ها باشد. چون پوران هم کار می کرد. کربلایی زهرا عاشق دکتر بود. همهی عمرش از دهات بیرون نیامده بود، شهر را ندیده بود. یک زن کاملا بدوی بود. دستهای پینهبسته، پاهای پینهبسته، شکل و اصلا حالت بسیار بدوی. وقتی گوشه ای خوابش می برد، دکتر حتما میرفت رویش را میپوشاند، با عشق، با علاقه. برای همین کربلایی زهرا عاشق داداش بود. همهی ما را حاضر بود در راه او قربانی کند. یادم است بهترین غذاها، بهترین میوهها، همه را نگه میداشت برای علی. میگفت «آقای دُفتر» -به جای آقای دکتر-یا میگفت علی آقا و حتی با بچهها دعوا میکرد که شما برای چی آمدین این غذاها را خوردید؟ من برای علی آقا نگه داشتم. پوران خانوم میگفت ننه جان من و علی زحمت میکشیم که بچههایمان بخورند. این ها از راه خسته می آیند بگذار بخورند. میگفت نه! این ها را برای علی آقا نگه داشتم. از اندیشه و دکتری چیزی نمی فهمید اما به لحاظ عاطفی به او وابسته بود. شب ها که دکتر تا دیروقت مشغول نوشتن بود، گوشه ای مینشست و هی می پرسید علی آقا برات چایی بیارم، آب بیارم؟مدام در حال رسیدگی به دکتر بود. ماها خواب بودیم، پوران خسته بود خواب بود و این زن روستایی هم یکی از عاشقان دکتر بود. حواس دکتر به همه چیز بود و بسیار دقت داشت. هیچ چیز در خانه از جلوی چشمش دور نبود. کارگر، کسی که میآمد برف میانداخت، کسی که میآمد باغبانی میکرد، با همهشان میرفت صحبت میکرد، مینشست چای میخورد با آنها، به درد دلشان گوش میداد.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش نهم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش دهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️آخرین باری که ایشان را دیدم در خانهی پدرم بود. من فرزند دومم را حامله بودم و رفته بودم آن جا. دکتر از مزینان آمده بود و داشت بر می گشت تهران.(1356) برخلاف همیشه که حالت آرام داشت و بسیار با وقار، این بار عجول بود و نمیفهمیدم این عجله برای چیست؟ همهی ماها را با علاقه و با دقت نگاه میکرد، صحبت میکرد. ما خبر نداشتیم که چرا آمده مشهد. گفت بدون برنامه آمده ام. همین جوری.، ما میپرسیدیم چی شد اومدی داداش؟ گفت آمدم شماها را ببینم و زیارت حضرت رضا(ع) بروم. وقتی مشهد میآمد زیارت امام رضا(ع) هم میرفت. معمولا هم شبها و نیمههای شب و بیشتر دوست داشت تنها برود و نه با همراه. ظاهراً همان دفعه آخر هم که رفته بود با امام رضا(ع) قراری می گذارد: ” امام رضا شما مرا نجات بده از اینجا. من هم قول میدهم شما را از توی این ضریح طلا نجات بدهم. با همه ما صحبت کرد، حرف زد و بوسید و رفت. آخرین سفرش به مشهد بود؛ اردیبهشت ۵۶ .
من شاهد بگومگوهای پوران با داداش بودم. پوران عاشق داداش بود. هر اعتراضی هم که می کرد از سر درد بود. نگران سلامتی اش بود که مثلا سر موقع بخواب، سیگار نکش و… دکتر در خورد و خوراک و استراحت و زندگی شخصی، کاملا زیستی غیر معمول داشت چه برسد به این که به عنوان مرد یک خانه و همسر یک زن و پدر بچهها بخواهد کاری کند.
ما روستاییها غذایی داریم به نام اشکنه. دکتر هم خیلی علاقه داشت. یادم می آید از روستا برای خواهرم نانهای خشک میآوردند، کیسههای نان خشک و ماست دهات (قاتق). یک شب شاهد بودم این نان های خشک را با چه عشق و علاقهای میخورد. گفتم چرا نان خشک؟ صبر کنید اشکنهای، غذایی درست کنیم. گفت نه! بعد یکهو فکر کرد گفت چرا اینقدر گشنمه؟ چرا اینقدر گشنمه؟ گفت آهان من سه روزه که هیچی نخوردم. پوران هم جا داشت که اعتراض کند. دکتر کوچکترین اهمیتی به سلامتی اش نمی داد. یک جور زیست اورژانسی داشت. مثل اینکه می دانست کوتاه زندگی خواهد کرد و فرصت هایی است که از دست خواهد رفت. گاه که ماها نصیحت میکردیم برای خورد و خوراکش، برای سیگار کشیدنش، میگفت زندگی به من یک فرصت کوتاهی داده و یک مسئولیتی. این مسؤولیت را باید در این فرصت کوتاه انجام بدهم و آن مسؤولیت را معلوم بود که با تمام گوشت و پوستش حس کرده بود. به همین دلیل مرد زندگی نبود و تمام بار زندگی روزمره بر دوش همسرش بود. بزرگ کردن بچهها، چرخاندن چرخ زندگی؛ زندگی پر فراز و نشیبی که هر روز مشکلی پیش می آورد: امروز آقای دکتر را خواستهاند، امروز آمدهاند دکتر را جلب کنند، امروز رفتهاند سؤال کردند از دانشجوها در مورد دکتر و… پرالتهاب بود زندگیاش. برای پوران هم خیلی زندگی سخت و دشواری بود. عکسالعمل دکتر هم این بود که میگفت :”بله، بله ” و البته کار خودش را می کرد.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش دهم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش یازدهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️مسألهی ازدواج دکتر هم قابل توجه بود. این ازدواج در خانوادهی سنتی ما خودش پدیدهای بود. چون تور هر گونه ازدواجی برای دکتر داشتند به جز این نوع ازدواج. انتخاب خودش بود. من ده سالم بود، ولی خوب یادم هست این وقایع. ما در مراسم بودیم . با توجه به مناسبات خانوادگی و فرهنگی کاندیداهایی برای ازدواج بودند ولی دکتر خودش در دانشکده ادبیات پوران خانم را انتخاب کرده بود و در خانواده مطرح کرده بود. پدر من هم خواستگاری رفتند؛ البته در آغاز این مسأله هضم نشده بود. خانواده پوران، خانواده -در آن موقع- مدرن و بیحجاب بودند و چطوری میشد با ما کنار بیایند؟
من از چند و چون و وجوه ظریفش یادم نمیآید فقط یادم است که ما درگیر مراسم عروسی شدیم . برای ما سه تا خواهر لباس دوختند و با همان وضع سنتی و مذهبی خودمان رفتیم. برای اولین بار بود که در خانهی مرحوم حاجآقای شریعت عروسمان را دیدیم. ما از قبلٰ هیچکدام عروس را ندیده بودیم. مادرم مریض بود و به خواستگاری نرفته بود و فقط پدرم رفته بود. بعد در آن جا بود برای اولین بار که با پوران خانم، عروسمان، آشنا شدیم. مجلس عروسی بود. افراد متفاوت، اصلا کاملا متفاوت با ما. برای من که دنیای کودکی خودم را داشتم به نوعی خیلی جذاب بود؛ برای خواهرانم نمیدانم چه بود ولی من دنیای متفاوتی را می دیدم، چیز دیگری را میدیدم.
من لباس خیلی محجبه ای پوشیده بودم. من و دو تا خواهرهایم لباس یک نوع داشتیم، یعنی از یک توپ پارچه. پدرم(استاد محمدتقی شریعتی مزینانی) یک آدم سرشناس مذهبی در شهر بود و ما خانمها اجازه نداشتیم خودمان برویم خرید کنیم. بنابراین از دوستان پدرم که مثلا حاج آقا محسنیان بود و در بازار پارچه میفروخت، توپهای پارچه را میآوردند دم در و انتخاب میشد و بعد میگفتند این سه تا مال این سه تا خانم، این چهارتا مال این… در نتیجه منی که ده سالم بود با خواهرم و مادرم همه یک پارچه یکنواخت از یک توپ را دوختیم که باعث دلخوری من هم بود.
وقتی رفتم و پوران برای اولین بار چشمش به من افتاد، خب ناز و نوازش (کرد) و بعد به یکی از دوستانش سفارش کرد که برو لباس بتول را درست کن یعنی یک خرده قیافه بچهگانه براش درست کن. لباسم خیلی خانمبزرگی بود. لباس خیلی بلند، آستینها بلند و یقه کیپ بود. بعد آن خانوم لباس من را مرتب کرد، آستینش را کوتاه کرد، خودش یک تغییراتی داد که یادم است خیلی باعث خوشحالی من شده بود این مسأله. بعد رفتم داخل مجلس. حمید و زری که برادر و خواهر پوران خانوم بودند و من که خواهر کوچک داماد بودم پایین پای عروس خانم نشستیم که عکاس عکس بگیرد. پدرم و بزرگان را گفتند بیایید عکس بگیریم پدرم از در که وارد شد یادم است که یک نگاه بسیار چپی به من کرد چون به طور کلی من هیأتم عوض شده بود.
علی رغم این تفاوت های فرهنگی میان دو خانواده رفتار مهربانانه پوران طوری بود که من خودم به عنوان بچه احساس بیگانگی نمیکردم.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
🌐شاگرد برادر... بخش دوازدهم و پایانی
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️مادرم در بستر بیماری بود و به مجلس دامادی تنها پسرش نیامد. پوران خانم از این موضوع ناراحت شد و گفت من میدانم که هر مادری دوست دارد عروسش را در لباس عروسی ببیند و از علی خواست که بروند پیش مادرش. با همان تور و همان لباس عروسی آمدند دیدن مادرم تا او بتواند عروسش را در آن لباس ببیند. این اولین مواجهه ما با پوران خانم و خانوادهشان و به نوعی با زیست های متفاوت با دنیای سنتی ما بود. مادرم نه تنها یک زن کاملا سنتی-روستایی بود که بسیار هم اصرار داشت که روستایی بماند. حتی به شهر هم که آمده بود بسیار بسیار مصر بود که همان هیأتش را حفظ کند. من به عنوان بچه یادم است وقتی با دوستانم از جلوی خانه رد میشدیم به نظرم آن ریخت دهاتی میآمد و به مادرم میگفتم یک کم باید لباس هایت را عوض کنی. میگفت تو به دوستات بگو من کلفت شما هستم نگو مادرتم. ولی این زن روستایی اینجوری که بر روستایی ماندنش خیلی هم اصرار داشت با پوران که عروس کاملا مدرنی بود رابطه خیلی خوبی داشت. الآن که یادم میآید جز رابطه دوستی، محبت، عشق، انگار که هم پوران به اصطلاح این هنر را داشت که بداند چه گونه با مادرشوهر سنتی اش برخورد کند و هم مادرم به علت این که عاشق برادرم بود، زنی را هم که مورد علاقهی پسرش بود به گونهای دوست داشت و علاقه داشت. جوری که مثلا از فردای عروسی که اینها یک خانه اجارهای کوچکی گرفته بودند در خیابان فردوسی، مادرم خودش خریدها را میکرد، قند را میداد میشکستند و میبرد برای عروسش و رابطه بسیار خوبی با هم داشتند. علیرغم این تفاوت فرهنگیای که بود آن عشق به اصطلاح مشترک این دو تا را خیلی به هم نزدیک کرده بود و به هم خیلی علاقهمند بودند.
مادرم خانزاده نبود منتها پدرشان به اصطلاح روحانی بود. روحانی محل البته نه به آن شکل که پدران پدرم و خانواده پدرم ولی وجهه ای روحانی داشت. خرده مالک بودند. میتوانم بگویم که خیلی از ویژگی های او را بعدها در دکتر می شد دید.
پدرم دیر ازدواج نکردند. طلبه ای جوان بودند که ازدواج کردند. متأسفانه به یاد می آورم که دیگر این اواخر مادرم بیشتر بیمار بود به خصوص بعد از این که دکتر رفت دیگر به کلی از پا افتاد. گاهی فشار خون داشت و تحت درمان بود. ولی من یادم است آخرین بار که رفتیم تهران، برای بدرقه دکتر رفتیم در سال ۳۸ . مادرم دیگر از بستر بلند نشد و زمین گیر شد تا وقتی که فوت کرد.
🔺پ.ن
شکرخدا توانستیم طی دوازده شب خاطرات سرکار خانم افسانه(بتول) مزینانی شریعتی خواهر بزرگوار فرزند شایسته کویر دکترعلی شریعتی مزینانی را تقدیم حضور همراهان گرامی نماییم که با توجه به بیان ساده و روان و باصداقت این کارشناس و پژوهشگر تاریخ مورد توجه و عنایت مخاطبان قرار گرفت و خواهان ادامه این سلسله مطالب شدند لذا در شب های آتی نیز این نوشتار با عنوان شریعتی در آینه خاطرات دوستان و اقوام تقدیم حضور علاقه مندان می شود.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
🌐دایی را داداش صدا میکردیم!
📣خاطرات رضا شریعتی فرزند طاهره شریعتی خواهرزاده دکترعلی شریعتی مزینانی
✍️خاطرات معمولا یا یک روزه است یا یک ساعته یا یک حادثهاست؛ یک پیشامد. ولی برای من تمامی زندگیِ دکتر یک خاطره است. خودم از نوجوانی آدم خاصی بودم. از بچگی آدمی بودم منزوی و تنها. اما دکتر که بود هیچ وقت احساس تنهایی نداشتم. من متولد ۱۳۴۱ هستم و دارم از کودکی ام صحبت میکنم. وقتی آن روزها را به یاد میآورم و اینکه چنین حسی داشته ام برایم عجیب است. همیشه با او که بودم به اندازه خودم بود! دیگر دکتر شریعتی یا استاد دانشگاه یا نمیدانم عناوین پشت سرش نبود. خیلی با او احساس صمیمیت و راحتی میکردم، خیلی دوستش داشتم، وقتی که بود یا میرفت و برمیگشت همیشه این حس هم سطح بودن با من ِ کودک ده ساله بود. واقعا نمی دانم احساسم را چه جوری بگویم . او دایی ما بود ولی ما بچه های خواهر او را داداش صدا میکردیم؛ همانجور که مادرمان او را صدا میکرد. خب! چی باعث میشد به دایی بگیم داداش؛ نه حاج دایی، نه دایی، نه آق دایی. بگوییم داداش. رفتار او باعث میشد این قدر باهاش صمیمی باشیم، باعث میشد به این راحتی بهش بگیم داداش. خاطراتی که به یاد میآورم مربوط به سال های 45 به بعد است. هنوز به تهران نرفته بود و خانه ما یکی از پاتوق هایش برای نوشتن بود. در نتیجه من به عنوان یک نوجوان یا کودک حتی، شاهد این رفت و آمدها بودم و یا چیزهایی را میشنیدم.
مثلاً خاطره ای که خیلی ساده است اما یادآوری اش برایم شیرین است همین شکل سر زدن هاش به خانه ما بود. یادم میآید، اواخر، بعد از آزادی از زندان یک مدتی خانه ما بود. یک شب رفت خانه آقابزرگ و دیر برگشت. من هم ناامید که دیگر نمی آید. روی تختم خوابیده بودم کنار پنجره. حدود دوازده- سیزده سالم بود. نصفه شب بیدار بودم به امیدی که داداش برگرده. یک مرتبه دیدم یک دست از پنجره آمد تو. (پنجرههای خانه ما بر کوچه بود و حیات در پشت خانه قرار داشت) بیشتر از این که بترسم خوشحال شدم. معلوم بود که داداش برگشت.
خانه ما برایش آرامش بخش بود ولی یادم میآید که ما هم آرامش پیدا میکردیم. یک جور احساس امنیت، دوستی، صمیمیت. وقتی نبود گمشدهای داشتیم، وقتی که بود کم نداشتیم. همان مدتی که در مشهد خانه ما بود یک سفر هم رفت مزینان. آن دو سه روز به من خیلی سخت گذشت. باز آن احساس تنهایی شدید برگشته بود. من با هر کس روبهرو میشدم خیلی عادی و خیلی طبیعی بودم یعنی از حد دست دادن و احوال پرسی فراتر نمیرفت حالا هرچهقدر هم زیاد میشد فاصله زمانی. ولی بعد از دو روز مادرم مرا فرستاد بازار و گفت:” برو سبزی بخر”؛ برگشتم دیدم که صدا مثل این که صدای دکتر است. به اتاق رسیدم. دیدم بله. با مادرم روی ایوان نشسته اند. مادرم، طاهره، بزرگترین خواهر دکتر بود. واقعا بی اختیار سبزی از دستم افتاد و برای اولین بار- شاید در عمرم -کسی را بغل کردم. اصلا دست خودم نبود. نمیدانم چه قدرتی بود در وجودش؟ چه کار میکرد با آدم هایی مثل من. کسانی مثل من که نوجوانی منزوی و تنها بودم و ترجیح میدادم همیشه با خودم باشم. با دکتر که بودم دیگر تنهایی لطفی نداشت. با ما بچه ها سرخوش بود و پر طنز. برای هر کداممان یک اسمی میگذاشت. اسم مرا” رضا خان پاگنده” گذاشته بود و خواهرم عصمت را “سردار کل قوچان”!
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#رضا_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 🌐دایی را داداش صدا میکردیم! 📣خاطرات رضا شریعتی فرزند طاهره شریعتی خواهرزاد
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
🌐دایی را داداش صدا میکردیم!
📣خاطرات رضا شریعتی فرزند طاهره شریعتی خواهرزاده دکترعلی شریعتی مزینانی...بخش دوم
✍️یک بار داداش(دکترعلی شریعتی مزینانی که خواهر زاده اش او را داداش خطاب می کرد) یه موضوع انشاء به ما داد. خواهری داشتم که مریض بود و عقب ماندگی ذهنی داشت. موضوع انشاء او بود. اعضای خانواده نشسته بودیم. هر کسی چیزی نوشت. من هم نوشتم و برایش خواندم. خیلی تشویق و تعریف کرد. نوشته بودم: «نمیخواستیم باشد و نمیخواهیم که برود»!
مثلاً از پول تو جیبیهایی که به ما میداد خوب یادم است. خوب پول میداد. جدی! هر چی میخوردیم تمام نمیشد: اسمارتیز و نخودی و… خیلی لذت داشت.
پدر و پسری آمده بودند دیدن دکتر. نشستند به صحبت. من دیگر آخر شب بود و رفتم خوابیدم. نصف شب از صدای خنده دکتر، قهقهه دکتر، از خواب پریدم. قهقهه دکتر و خنده بقیه، مادرم و پدرم و… بیدار شدم دیدم دکتر همونجور با قهقهه حرف آن آقا را تکرار میکرد. آن آقا، پسرش را آورده بود که دکتر چیزهایی یادش بدهد، حرفی بزند، نصیحتش کند و ارشادش. به پسر میگوید: سؤال کن از آقای دکتر! هرچی بپرسی ایشان جواب می دهد و هیچ سؤالی بی جواب نمیماند. پسر هم میگوید: ” آقای دکتر یه کمی عرفان بفرمایید.”!
دو سه تا سفر با هم رفتیم مزینان و کهک. هم رفتن و برگشتنمان معمولا در شب بود. آن موقع ماشین کم بود و در نتیجه رفتوآمد هم کم و نور زیادی نبود. به ندرت پیش میآمد ماشینی رد شود و نورش فضا را روشن کند. داداش در جاده قدیمی سبزوار که پر دستانداز بود و درب و داغان چراغ ها را خاموش میکرد. تو تاریکی مطلق! پا را هم می گذاشت روی گاز. دیگر همه به وحشت میافتادند. هر وقت دلش میخواست روشن میکرد.
بعضی وقت ها برای نوشتن و داشتن خلوتی به خانه ما میآمد. بارها او رادر حال نوشتن دیده بودم.
بله اتفاقا حر را در منزل ما در خیابان ضد نوشت و بعد که تمام شد برای ما خواند.
حرکات و عادات مخصوص به خود را داشت. گاه با خودش بلند-بلند حرف میزد. میشنیدم که کارگری که گرفته بودند از دهات، بعد از دو سه روز آمده گفته:” مو میترسُم پهلوی آقای دکتر باشُم”! گفتیم برای چی؟ گفت وقتی پوران خانوم اینا نیستن این برای خودش راه میره بلند بلند میخنده و با خودش حرف میزنه، من میترسُم که اینجا باشُم.یا مثلا زنگ را میزد و بعد با خودش حرف میزد و میرفت. دکتر زنگ میزد میرفت تا سر خیابان با خودش حرف میزد، ما میگفتیم کیه، اما میدیدیم هیچ خبری نیست. از آخر با اعتراض میگفت چرا در را باز نمیکنید؟ رفتارهای غیرمتعارف خیلی داشت. یادم است که خیلی وقت ها با خودش میگفت(مثلا در حالی که به آینه نگاه میکرد):” چهقدر از خودُم خوشُم میایه.”! با همان لهجه مشهدی. وقتی حمام میرفت، یا اصلاح میکرد مثلا. حتی یک بار که از دستشویی داشت میآمد! قهقهه میزد و مدام همین عبارت را تکرار میکرد:” چهقدر از خودُم خوشُم میایه”!
با آینه رابطه خاصی داشت. آینه برایش حالت مخاطب داشت. میایستاد روبروی آینه و حرف میزد. بعد خودش را سه رخ و دو رخ نگاه میکرد؛ عقب- جلو میرفت ومثلاً میپرسید:”بله”؟ و بعد بلافاصله:”بله!” در گفتوگو با آینه. یا وقتی ریشش را میتراشید معمولا خیلی لذت میبرد. دست میزد به صورتش و با لهجه کاملا روستایی میگفت «حظ مِنی حظ مِنی». با خود حرف زدن را خیلی دوست داشت.
دکتر کتاب صحیفه سجادیه را به مادرم هدیه کرد و چند خطی هم نوشت که برایتان میخوانم:
«این پاکترین کلمات را از آن زیباترین روح پرستنده، تنهایی گدازان در آتش آن خاطرهها، به خواهرم طاهره، روح عاطفه و صبر و طهارت ذات که از او بوی مادرم را میشنوم و در وجودش گذشتهای را میبینم که سرشار از تقوا و تواضع و عشق بود و گذشت، اهداء میکنم. مشهد، تیرماه ۵۴، علی.»
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#رضا_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan