🌐شاگرد برادر
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️خدا یاری کند تا بتوانم حرف بزنم و آنچه را که به یاد می آورم را بگویم . صحبت کردن درباره برادری که وجودش و بودنش و داشتنش برایم افسانه بود خیلی مشکل است.ان شاءالله بتوانم احساساتم را هم مهار کنم و صحبت کنم.
بزرگی میگوید که گذشته رازهایی نیست که بر ما گذشته، گذشته رازهاییست که به خاطر ما مانده. رازهایی که به خاطر من مانده در همهاش چهره این برادر درخشان و نمایان است، در لحظه لحظهاش.
دورترین خاطره برمیگردد به رازهای خیلی کودکی من. من پنجساله بودم که طبق سنت خانواده های مذهبی مکتب رفتم و با سواد شدم؛ قرآن را خواندم، گلستان و بوستان را. ولی باسواد شدن من به قبل از پنج سالگی برمیگردد و نقشی که داداش در این میان داشت؛ نقشی که بیشتر از این که برادرانه باشد، برای من پدرانه بود.
آن وقتها این وسایل کمکآموزشی نبود ولی یادم است داداش دقت زیادی داشت بر روی آموزش ما، بخصوص من. اصرار داشت که به خاطر دختر بودنم حتما باسواد بشوم چون خواهرانم از آن محروم بودند. با آن همه مشغله ای که داشت؛ کارهای سیاسی، نوشتن و ..،هر فرصتی پیدا میکرد با من می نشست و به من آموزش می داد. این برمیگردد مثلا به چهار سالگی من، سه سالگی… عکس اشیاء را میکشید (مثلا نان، آب، مردی را به نام بابا، خانمی را به نام مادر و زیرش می نوشت) و به من خواندنشان را یاد میداد. آموزشم را بنابراین اولین بار با برادرم شروع کردم و وقتی به مکتب رفتم تقریبا سوادم خوب بود، این بود که خیلی زود یاد گرفتم.
یکی از ویژگیهایی که در او برای من جلب توجه میکرد همسانی قول و عملش بود. این همسانی میان قول و عمل، یعنی همه آن چیزهایی که شعارش را میداد، می نوشت و به عنوان نظریه مطرح می کرد در عمل روزانهاش با خانواده، با اجتماع یا جامعه هم میدیدیم.
مثلا این که میگوید بشر ترکیبیست از لجن و روح خدا. همیشه برایم جالب بود که دکتر در برخورد و مواجهه با انسانها انگار میخواست آن قسمت خدایی و الهی را از آنها بیرون بکشد و آن طرف را به خودش باز بشناساند. فرق نمیکرد روستایی بود، بیسواد، با سواد، بااستعداد، کماستعداد، اصولاً یک نگاه کریمانهای به انسان داشت که همان را من میبینم خوشبختانه بچههایش هم به ارث بردهاند. به آدمها اعتماد به نفس میداد، اتکا به نفس میداد، بال و پر میداد. حتی ممکن بود بعضی وقتها آدم احساس میکرد این بال و پری که دکتر دارد میدهد مال من نیست، نمی توانم پرواز کنم، ولی آنچنان القاء میکرد که دیگر فکر میکردی میتوانی پرواز کنی اوج بگیری. این فقط در رابطه با من که خواهرش بودم -که آن قدر دقت میکرد در آموزش من- نبود.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دا
🌐شاگرد برادر... بخش دوم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️(علی) حتی وقتی به فرانسه رفت از آن جا تمام مدت میگفت نمرههایت را برایم بفرست، مخصوصا روی انشاهایم خیلی دقت میکرد و دوست داشت انشاهایم را برایش بنویسم. آن جا دختر همسایهای داشت همسن من، به او گفته بود نامهای بنویسد برای من، و خود دکتر زیرش برایم ترجمه کرده بود و بعد به من هم میگفت جواب آن دختر را بده، من هم این کار را کردم.
مثلا اگر پسربچه فقیری دم در میآمد دیگر او را رها نمیکرد؛ میایستاد با او صحبت میکرد و می پرسید که چرا مدرسه نمیروی؟ مگر پدر نداری؟ مادر نداری؟
یکبار پس ار ازدواجم خانه من آمد. من کارگر چهارده پانزده ساله ای داشتم، با او خوش و بش کرد و متوجهش شد. گفت: از کجا اومده؟ گفتم: این یک دختر قالیبافی بوده که من آوردمش کمکم کند. من تازه بچهدار شده بودم. گفت: یعنی سواد ندارد؟ گفتم: نه. گفت: پس حتما وظیفه داری که بفرستی باسواد بشود. که من فرستادمش رفت شبانه و الآن هم هست و همیشه دعا میکند و میگوید میتوانم مجله و کتاب بخوانم. از خانه خود ما کتاب میبرد میخواند و علاقمند شده بود. بنابراین این حالت مسؤولیتی که داشت، این نگاه بزرگی که به روح انسانها داشت فارغ از هر مرزبندی، این را هر روز در عملش هم ما میدیدیم.
کارگر روستایی ای داشتیم که خیلی زن بدویای بود، عادت داشت خسته که میشد روی زمین میخوابید، داداش تا از راه میآمد بلافاصله زیر سرش بالش میگذاشت و رویش چیزی میانداخت.
بسیار مؤدب بود و متواضع بود. بینهایت مؤدب. همه می گوید. حتی اخیرا شنیدم دکتر نصر هم به این خصلت اشاره کرده است. مثلا در مقابل پدرم تا آخرین روزهایی که از ایران رفت و یک چهرهی جهانی هم شده بود سیگار نمیکشید و اگر پدرم از راه می رسید به سرعت سیگارش را خاموش میکرد. در مقابل آدمهای معمولی و زنهای روستایی که به خانهی ما رفتوآمد داشتند معمولا دستش را به سینه می گذاشت و احترام میگذاشت، در مقابل یک بچه بلند میشد. اما همین آدم در چند مورد که من دیدم و میتوانم مثال بزنم، عجیب ادب را شاید فراموش میکرد و با طنز گزندهای شاید طرف را خرد هم میکرد. مواقعی که احساس میکرد حقی ضایع شده یا مواردی که حس میکرد طرف تبختُر دارد، تکبر دارد، خیلی مقید بود که این تبختر را بشکند.
در مورد خودم خاطره ای یادم است که برمیگردد به کودکیام. گفتم که در پنجسالگی قرآن و بوستان و گلستان را خواندم و بعد دیگر گذشت و دکتر رفت تهران . اول مهر که زمان نام نویسی من برای اول ابتدایی بود گذشت. دکتر آمد دید بیستم مهر است. گفت اسم بتول را ننوشتید؟ گفتند: نه! گفت بیا برویم اسمت را بنویسیم. رفتیم مدرسه ابتدایی و مدیر آن جا آدم خیلی متکبری بود، اتفاقا بعدا هم با ما فامیل شد. ما را سردواند و هی میگفت :چرا دیر آمدهاید؟ الآن وقت نام نویسی نیست! کجا بودید مگر؟ دکتر گفت: من به شما توصیه میکنم، خواهر من سواد دارد شما نام نویسی کنید، بد نمیبینید. مدیر گفت: نه، من با این کارها کار ندارم و دیر آمدهاید و تا حالا کجا بودید. دکتر هم جلوی همه ادای ایشان را درآورد و گفت: یه یه یه یه یه یه! من اصلا تعجب کرده بودم. برگشتیم و گفتم داداش حالا چه میشود؟ این که اسمم را نمینویسد. گفت به درک! جاهای دیگر هست. بعد از ده بیست روز کارگرمان را با من فرستادند و اسمم را نوشتیم.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش دوم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزین
🌐شاگرد برادر... بخش چهارم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️سال 46، سال آخر دبیرستان، من به خاطر این که پدرم در حسینیه ارشاد بودند رفتم تهران. دکتر هم همینطور، در حسینیه سخنرانی میکرد. رفتم تهران با آنها زندگی میکردم و خیلی ناراحت بودم از این که از مشهد رفتم و دوستی نداشتم و احساس غربت میکردم .
یک بار دکتر گفت: زیاد ناراحت نباش، در تهران دوستان زیادی داریم که کم از (دوستان) مشهد نیستند و اتفاقا با ما سنخیتشان بیشتر است از جمله آقای متحدین که همین خیابان نزدیک ما زندگی میکنند. ما خیابان ژاله بودیم و یک کوچه آن طرفتر آقای متحدین زندگی میکردند. یک روز محبوبه (متحدین) و مادرش آمدند دیدن ما و من دیدم یک دختر تهرانی بود و آشناییای با آنها نداشتم. او میخواست رشته ریاضی برود، من هم که رشته ادبی بودم و آقای متحدین پدر ایشان قصد داشت هر دوی ما را در یک مدرسه اسمنویسی کند. برای این که خانهها نزدیک هم بود و او دنبال من بیاید که احساس غربت نکنم.
مدرسه نزدیک ما مدرسه آذرمیدخت شرقی از نظر سواد خیلی بچههای خوبی پرورش میداد، ولی ملی بود. اسم هردویمان را آن جا نوشتند. در نتیجه محبوبه میآمد دنبال من با هم دبیرستان میرفتیم. از آنجا آشناییمان شروع شد و چهقدر عمق گرفت چون فهمیدیم خیلی وجوه مشترکی با هم داریم. دختر بسیار فهمیدهای بود. اما با این مسأله که پدرش میگفت حجاب داشته باش، مشکل داشت. یک روسری خیلی کوچیکی داشت و همیشه هم غر میزد که بتول برای چی ما باید حجاب داشته باشیم. چون مدرسهای که میرفتیم، هم مدرسهی بهاصطلاح سطح بالایی در زمان شاه بود و هم دختران بسیار مدرن (بودند) و ما تنها کسانی بودیم که حجاب داشتیم. من چادر داشتم و ایشان روسری و خیلی به چشم میآمدیم. برای من مشکلی نبود چون از کودکی عادت داشتم ولی برای ایشان همیشه مشکل بود. میگفت یک روزی ان شاءالله دیپلم بگیرم این را پرت میکنم. با هم خیلی اخت بودیم با وجود این که من ادبی بودم و او ریاضی، و خیلی اهل ذوق بود. بعد شعرهایی مثل شعرهای اخوان و شاملو را ، عمدتا اخوان را ـ شاعرانی که مذاق سیاسی داشتندـ میخواندیم. اینها را میخواندیم و او هم جذب شده بود، از این شعرا خوشش میآمد. خانه ما میآمد ، حتی بیشتر شبها با هم بودیم و میخوابیدیم.
تا این که دکتر سخنرانیهایش را در حسینیه شروع کرد. من به محبوبه گفتم بیا برویم ولی او چون مذهب قشری را دیده بود خیلی تمایل نداشت. (بالاخره) رفتیم حسینیه و نشست پای صحبتهای دکتر تا این که من آمدم مشهد و جدا شدیم. من آمدم دانشکده ادبیات مشهد ادامه تحصیل دادم، ایشان آنجا ماند. یک دفعه نامهای به من نوشت که من همیشه میگفتم خوش به حال خانوادهات که تو را دارند ـ لطف داشت به من ـ حالا میگم خوش به حال تو که همچین برادری داری! من وقتی میروم پای سخنرانی او سیر نمیشوم از صحبتهای برادرت در حسینیه ارشاد، و جای تو خالی که اینجا چه قیامتی است، جوونها چهقدر میآیند و این ها. بعد به طور کلی دیگر محبوبه دگرگون شد؛ محجبه شود و بعد به زاغهنشینها میرفت سر میزد و درس میداد به بچههای آنها. درس ریاضی میداد، بعد هم که داداش وسیله آشناییاش را با حسن آلادپوش فراهم کرد و هر دو رفتند توی خط سازمان مجاهدین خلق و مبارزه کردند تا به شهادت رسیدند.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش چهارم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مز
🌐شاگرد برادر... بخش پنجم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️من تهران دبیرستانم را تمام کردم و بعد دکتر گفت بیا مشهد چون میدانست من از تهران زیاد خوشم نیامده بود. بعد آمدم مشهد و کنکور هم منطقهای بود. دکتر گفت بیا مشهد کنکور بده. خودم را آماده میکردم کنکور بدهم. یک بار که مشغول اصلاح بود گفت: چه رشتهای میزنی؟ چون هر رشتهای میخواستیم بزنیم سؤالهای همان را به ما میدادند. من مصمم بودم ادبیات بخوانم، چون ادبیات دوست داشتم. دکتر گفت: فقط ادبیات میزنی؟ گفتم :بله چهطور؟ گفت: تاریخ را هم بزن. گفتم: تاریخ؟ چون تاریخ آن جا درس خیلی مردهای بود و اصلا مطرح نبود. گفت: بله چون تاریخ الآن خیلی مطرح شده در دنیا و رشتهی نویی است. گفتم: چشم. زدم و اتفاقا در تاریخ دوم شدم و در ادبیات پنجم شدم! شاگرد خود دکتر شدم و خوشبختانه دو سال شاگردش بودم که فلسفه تاریخ و تاریخ اسلام به ما درس میداد؛ همان درسی که بعدها شد اسلام شناسی(مشهد).
پنج رشته بودیم، زبان انگلیسی و زبان فرانسه، ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا. درسهای دکتر عمومی بود و همه رشتهها را در یک کلاس جمع میکردند و ما تعداد زیادی میشدیم. دکتر که میآمد اولش همه بهتزده بودند چون شیوه درس دادنش، حرفهایی که مطرح میکرد همه خیلی نو بود، بدیع بود. اول که وارد کلاس میشد همه با هم زمزمه میکردند و حرف میزدند. ایشان اصلا حرف نمیزد و مدتی همینطور که سیگار میکشید به بیرون خیره میشد. مثل این که حرفهایش را جمعوجور میکرد. بعد شروع میکرد پرسش کردن که نظر شماها چیه؟ خود ذهنها را به تفکر وامیداشت در کلاسهایی که ما عادت کرده بودیم استاد یکطرفه حرف بزند و ما فقط یادداشت برداریم و شاگرد خوب کسی بود که همهی آن (شنیده ها) را پس بده.
اولا درس دادنها غیرعادی بود و چنین چیزی رسم نبود؛ نه کتابی در میان بود نه میگفت جزوهای بنویسید، فقط بیشتر بچهها ضبط داشتند که صحبتها را ضبط میکردند. این بود که خیلی جذاب بود، بعد از چند ماه که گذشت کمکم دیدیم این جمعیت ما سه برابر شد چهار برابر شد، چون همه خانوادهایشان را هم میآوردند. اول خواهرها و برادرهای جوانشان را میآوردند، بعد کمکم ما دیدیم-اصلا یک چیز خیلی غیرعادیای بود- که خانمها و آقایان مسن میآمدند، روزنامه می گذاشتند روی زمین مینشستند، روی دریچه مینشستند و گوش میدادند، تا جایی که دانشکده منع کرد که نباید این کار را بکنید.
در کلاس درس، کار بزرگ دکتر این بود که تفکر را به همه یاد داد مخصوصا در رشته تاریخ. شاگرد خوب کسی بود که همه (چیز) را حفظ کند و بدون انداختن یک واو همه را جواب بدهد. در آنجا دکتر گفت: من به هر کس که عین حرفای مرا بگوید صفر میدهم- که همه تعجب کردند.گفت: چون آنها که حرفهای من است شما خیلی هنر نمیکنید کار ضبط صوت را انجام بدهید! از خودتان باید حرف بزنید و ما که عادت نکرده بودیم اصلا از خودمون حرف بزنیم چون شاگرد زرنگ شاگردی بود که همه را بدون انداختن واو جواب بدهد.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش پنجم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش ششم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️اولین جلسه امتحان که شد همه از من میپرسیدند داداشت چهجوری میخواد امتحان بگیرد؟ گفتم من خودمم بی خبرم نمیدانم، اطلاع ندارم. دکتر گفت: من فقط یک سؤال دارم، یک سؤال از شما میکنم. یک سؤال کرد و همه با بهت به هم نگاه میکردند. همان سؤال معروف که من بارها گفتهام و نوشته (هم شده): فرزند فضانوردی از مادرش پرسید پاپا کی به خانه بر میگردد، مادر گفت روز چندم ژانویهی فلان! بعد فرزند گفت حالا کی به خانه میآد؟ مادر گفت نمیدانم! دکتر گفت شما حرف این خانم را با توجه به حرفهایی که من در کلاس زدم تجزیهتحلیل کنید! و خودش هم گذاشت از کلاس رفت بیرون.
همه به هم نگاه میکردیم و عمدتا همه به طرف من که این چه سؤالی بود؟ یعنی چی این؟ ما چی باید بنویسیم؟ من و آقای دیگری که بعدا در تظاهرات جلوی دانشگاه شهید شد- آقای نعیمی- مثلا بچه های زرنگ کلاس بودیم. یککم میخواستیم شروع کنیم به نوشتن، خب دیدیم همه دارند به ما نگاه میکنند و همه به هم میگویند این یعنی چی، حرف دکتر یعنی چی؟ ما هم همین طور مداد دستمان بود و نمینوشتیم. بعد از یک ساعت دکتر آمد گفت نوشتین؟ دید که همه ننوشتهاند، گفتند آقای دکتر این یعنی چی؟ گفت خب اشکالی نداره شما ناراحت نباشید، بروید خانههایتان، فردا پسفردا، هر وقت خواستید، جواب این را بدهید و بیاورید.
در خود کلاس هم سؤالی میکرد که ذهن را به تکاپو وادار کند. میگفت ذهنها همه بستهست و شما فقط چیزها را حفظ کردید در صورتی که از خودتان باید چیزی برای گفتن داشته باشید. بعد از مدتی البته این تربیت دکتر باعث شد همانهایی که ساکت بودند همانهایی که از برمیکردند همانهایی که میترسیدند حرف بزنند، بعد از چند ماه صاحب رأی شدند، صاحب سخن شده بودند، صحبت میکردند، بحث میکردند با دکتر، جدل میکردند. رابطهی بسیار دوستانه ای با دانشجویان داشت.
کافهتریایی بود در دانشکده ادبیات و معمولا دکتر با دانشجویان جمع میشدند و با هم چای میخوردند. این نوع رفتار در دانشکده برای اولین بار بدعت بود. ما عادت کرده بودیم از دور به استادانمان سلامی کنیم و اساتید مختار بودند که جواب بدهند یا زیر لب جواب بدهند و بروند. همینقدر خوشحال بودیم. اما دکتر مینشست با دانشجوها و شاگردها، صحبت میکرد گپ میزد، حتی دیگر کار به جایی رسیده بود که بچه ها مسائل خانوادگیشان را نیز برای او میگفتند و یک جو خیلی خاصی را به وجود آورده بود و همین از ایراداتی بود که به او می گرفتند.
رئیس دانشگاه، آقای دکتر متینی مدام در حال تذکرات اداری و آیین نامه ای به دکتر بود . از جمله اینکه چرا با دانشجویان صمیمی می شوی و شأن استادی از بین میرود؛ شما با این ها میروی کافهتریا مینشینی و چای میخوری، با هم سیگار میکشید، سیگار آنها را تو روشن میکنی. شأن استادی را که گفت دکتر جوابش را داد که:” آقای دکتر متینی شأن استادی وضو نیست که با یک بیاحتیاطی از بین بره.” در جواب دادنهای تند و تیز هم بسیار استاد بود، طوری که طرف را بدون این که خیلی بیتربیتی کرده باشد خرد میکرد.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش هشتم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مز
🌐شاگرد برادر... بخش نهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️بعد از فوت مادرم در سال 1341دکتر همراه پوران خانم برای شرکت در مراسم به ایران آمد. من هنوز دهساله بودم. مرگ مادرم ضربه بزرگی برایم بود. همه مادران عالم مهربانند اما او میتوانم بگویم که عاشق بود، یک مادر عاشق. با وجودی که کوچک بودم اما رفتارش را با داداش یادم میآید. بعضی منظرهها جلوی چشمم است. مثلاً یادم می آید شبهایی را که داداش خوابش می برد روی ایوان بعد از خواندن کتابی و درسی بدون رو انداز و …؛ چطور مثل یک بچه بهش رسیدگی می کرد. بالش بگذارد، رویش را بپوشاند، ماچش کند. دکتر هم همان حالت را نسبت به مادرم داشت، عجیب عاشق بود، عجیب عاشق. دکتر اندیشه هایش را بی شک از پدرم مایه گرفته اما بسیار شباهت به مادرم داشت و ویژگیهای اخلاقیاش شبیهترین به مادرم بود. وقتی شنیدیم داداش قرار است برای مرگ مادرم بیاید، در همان ده سالگی من تمام وحشتم این بود که چهجور با داداش رو به رو بشوم. برای چهلم مادر با همسرش آمد که همسرش هم حامله بود. وقتی آمد من از ترس این که با داداش روبرو نشوم رفته بودم پشت این پنجدریهای قدیمی. آن پشت. هم میخواستم داداش را نگاه کنم که از در میآید چه جور است، هم میخواستم فرار کنم، یک حالت خاصی داشت. آمد و افتاد بر روی آن جایی که مادرم معمولا بر رویش میخوابید و جایش مشخص بود. بلندبلند گریه کرد، فغان کرد چنگ زد و بعد اولین چیزی که پرسید این بود که بتول کجاست؟ که دیگر آمدم.
من دیگر در هیچ کس بعد از او این همه محبت و عشق را ندیدم. عشق نسبت به همه اطرافیان، به نزدیکان و خویشان، نسبت به بچههایش؛ با چه عشقی آنها را میبوسید و در آغوش می گرفت. مثل این که وقت را غنیمت میدانست. میدانست وقت زیادی ندارد. این رفتار را با همه داشت.
کربلایی زهرا، پیرزنی بود که در روستای سویز نان می پخته و دخترعمهام او را آورده بود به مشهد تا برای زایمان خودش کمک دستی باشد قرار بود برگردد به روستا. دکتر گفت این بیچاره چه کار میکند در روستا؟ گفتند نانوایی میکرده. گفت با این پیریاش پیرزن فرتوت چهجوری توی تنور خم میشود و نان میپزد؟ و از او خواست که در مشهد بماند و بیاید در خانه خودشان و مراقب بچه ها باشد. چون پوران هم کار می کرد. کربلایی زهرا عاشق دکتر بود. همهی عمرش از دهات بیرون نیامده بود، شهر را ندیده بود. یک زن کاملا بدوی بود. دستهای پینهبسته، پاهای پینهبسته، شکل و اصلا حالت بسیار بدوی. وقتی گوشه ای خوابش می برد، دکتر حتما میرفت رویش را میپوشاند، با عشق، با علاقه. برای همین کربلایی زهرا عاشق داداش بود. همهی ما را حاضر بود در راه او قربانی کند. یادم است بهترین غذاها، بهترین میوهها، همه را نگه میداشت برای علی. میگفت «آقای دُفتر» -به جای آقای دکتر-یا میگفت علی آقا و حتی با بچهها دعوا میکرد که شما برای چی آمدین این غذاها را خوردید؟ من برای علی آقا نگه داشتم. پوران خانوم میگفت ننه جان من و علی زحمت میکشیم که بچههایمان بخورند. این ها از راه خسته می آیند بگذار بخورند. میگفت نه! این ها را برای علی آقا نگه داشتم. از اندیشه و دکتری چیزی نمی فهمید اما به لحاظ عاطفی به او وابسته بود. شب ها که دکتر تا دیروقت مشغول نوشتن بود، گوشه ای مینشست و هی می پرسید علی آقا برات چایی بیارم، آب بیارم؟مدام در حال رسیدگی به دکتر بود. ماها خواب بودیم، پوران خسته بود خواب بود و این زن روستایی هم یکی از عاشقان دکتر بود. حواس دکتر به همه چیز بود و بسیار دقت داشت. هیچ چیز در خانه از جلوی چشمش دور نبود. کارگر، کسی که میآمد برف میانداخت، کسی که میآمد باغبانی میکرد، با همهشان میرفت صحبت میکرد، مینشست چای میخورد با آنها، به درد دلشان گوش میداد.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش نهم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش دهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️آخرین باری که ایشان را دیدم در خانهی پدرم بود. من فرزند دومم را حامله بودم و رفته بودم آن جا. دکتر از مزینان آمده بود و داشت بر می گشت تهران.(1356) برخلاف همیشه که حالت آرام داشت و بسیار با وقار، این بار عجول بود و نمیفهمیدم این عجله برای چیست؟ همهی ماها را با علاقه و با دقت نگاه میکرد، صحبت میکرد. ما خبر نداشتیم که چرا آمده مشهد. گفت بدون برنامه آمده ام. همین جوری.، ما میپرسیدیم چی شد اومدی داداش؟ گفت آمدم شماها را ببینم و زیارت حضرت رضا(ع) بروم. وقتی مشهد میآمد زیارت امام رضا(ع) هم میرفت. معمولا هم شبها و نیمههای شب و بیشتر دوست داشت تنها برود و نه با همراه. ظاهراً همان دفعه آخر هم که رفته بود با امام رضا(ع) قراری می گذارد: ” امام رضا شما مرا نجات بده از اینجا. من هم قول میدهم شما را از توی این ضریح طلا نجات بدهم. با همه ما صحبت کرد، حرف زد و بوسید و رفت. آخرین سفرش به مشهد بود؛ اردیبهشت ۵۶ .
من شاهد بگومگوهای پوران با داداش بودم. پوران عاشق داداش بود. هر اعتراضی هم که می کرد از سر درد بود. نگران سلامتی اش بود که مثلا سر موقع بخواب، سیگار نکش و… دکتر در خورد و خوراک و استراحت و زندگی شخصی، کاملا زیستی غیر معمول داشت چه برسد به این که به عنوان مرد یک خانه و همسر یک زن و پدر بچهها بخواهد کاری کند.
ما روستاییها غذایی داریم به نام اشکنه. دکتر هم خیلی علاقه داشت. یادم می آید از روستا برای خواهرم نانهای خشک میآوردند، کیسههای نان خشک و ماست دهات (قاتق). یک شب شاهد بودم این نان های خشک را با چه عشق و علاقهای میخورد. گفتم چرا نان خشک؟ صبر کنید اشکنهای، غذایی درست کنیم. گفت نه! بعد یکهو فکر کرد گفت چرا اینقدر گشنمه؟ چرا اینقدر گشنمه؟ گفت آهان من سه روزه که هیچی نخوردم. پوران هم جا داشت که اعتراض کند. دکتر کوچکترین اهمیتی به سلامتی اش نمی داد. یک جور زیست اورژانسی داشت. مثل اینکه می دانست کوتاه زندگی خواهد کرد و فرصت هایی است که از دست خواهد رفت. گاه که ماها نصیحت میکردیم برای خورد و خوراکش، برای سیگار کشیدنش، میگفت زندگی به من یک فرصت کوتاهی داده و یک مسئولیتی. این مسؤولیت را باید در این فرصت کوتاه انجام بدهم و آن مسؤولیت را معلوم بود که با تمام گوشت و پوستش حس کرده بود. به همین دلیل مرد زندگی نبود و تمام بار زندگی روزمره بر دوش همسرش بود. بزرگ کردن بچهها، چرخاندن چرخ زندگی؛ زندگی پر فراز و نشیبی که هر روز مشکلی پیش می آورد: امروز آقای دکتر را خواستهاند، امروز آمدهاند دکتر را جلب کنند، امروز رفتهاند سؤال کردند از دانشجوها در مورد دکتر و… پرالتهاب بود زندگیاش. برای پوران هم خیلی زندگی سخت و دشواری بود. عکسالعمل دکتر هم این بود که میگفت :”بله، بله ” و البته کار خودش را می کرد.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش دهم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش یازدهم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️مسألهی ازدواج دکتر هم قابل توجه بود. این ازدواج در خانوادهی سنتی ما خودش پدیدهای بود. چون تور هر گونه ازدواجی برای دکتر داشتند به جز این نوع ازدواج. انتخاب خودش بود. من ده سالم بود، ولی خوب یادم هست این وقایع. ما در مراسم بودیم . با توجه به مناسبات خانوادگی و فرهنگی کاندیداهایی برای ازدواج بودند ولی دکتر خودش در دانشکده ادبیات پوران خانم را انتخاب کرده بود و در خانواده مطرح کرده بود. پدر من هم خواستگاری رفتند؛ البته در آغاز این مسأله هضم نشده بود. خانواده پوران، خانواده -در آن موقع- مدرن و بیحجاب بودند و چطوری میشد با ما کنار بیایند؟
من از چند و چون و وجوه ظریفش یادم نمیآید فقط یادم است که ما درگیر مراسم عروسی شدیم . برای ما سه تا خواهر لباس دوختند و با همان وضع سنتی و مذهبی خودمان رفتیم. برای اولین بار بود که در خانهی مرحوم حاجآقای شریعت عروسمان را دیدیم. ما از قبلٰ هیچکدام عروس را ندیده بودیم. مادرم مریض بود و به خواستگاری نرفته بود و فقط پدرم رفته بود. بعد در آن جا بود برای اولین بار که با پوران خانم، عروسمان، آشنا شدیم. مجلس عروسی بود. افراد متفاوت، اصلا کاملا متفاوت با ما. برای من که دنیای کودکی خودم را داشتم به نوعی خیلی جذاب بود؛ برای خواهرانم نمیدانم چه بود ولی من دنیای متفاوتی را می دیدم، چیز دیگری را میدیدم.
من لباس خیلی محجبه ای پوشیده بودم. من و دو تا خواهرهایم لباس یک نوع داشتیم، یعنی از یک توپ پارچه. پدرم(استاد محمدتقی شریعتی مزینانی) یک آدم سرشناس مذهبی در شهر بود و ما خانمها اجازه نداشتیم خودمان برویم خرید کنیم. بنابراین از دوستان پدرم که مثلا حاج آقا محسنیان بود و در بازار پارچه میفروخت، توپهای پارچه را میآوردند دم در و انتخاب میشد و بعد میگفتند این سه تا مال این سه تا خانم، این چهارتا مال این… در نتیجه منی که ده سالم بود با خواهرم و مادرم همه یک پارچه یکنواخت از یک توپ را دوختیم که باعث دلخوری من هم بود.
وقتی رفتم و پوران برای اولین بار چشمش به من افتاد، خب ناز و نوازش (کرد) و بعد به یکی از دوستانش سفارش کرد که برو لباس بتول را درست کن یعنی یک خرده قیافه بچهگانه براش درست کن. لباسم خیلی خانمبزرگی بود. لباس خیلی بلند، آستینها بلند و یقه کیپ بود. بعد آن خانوم لباس من را مرتب کرد، آستینش را کوتاه کرد، خودش یک تغییراتی داد که یادم است خیلی باعث خوشحالی من شده بود این مسأله. بعد رفتم داخل مجلس. حمید و زری که برادر و خواهر پوران خانوم بودند و من که خواهر کوچک داماد بودم پایین پای عروس خانم نشستیم که عکاس عکس بگیرد. پدرم و بزرگان را گفتند بیایید عکس بگیریم پدرم از در که وارد شد یادم است که یک نگاه بسیار چپی به من کرد چون به طور کلی من هیأتم عوض شده بود.
علی رغم این تفاوت های فرهنگی میان دو خانواده رفتار مهربانانه پوران طوری بود که من خودم به عنوان بچه احساس بیگانگی نمیکردم.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
🌐شاگرد برادر... بخش دوازدهم و پایانی
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️مادرم در بستر بیماری بود و به مجلس دامادی تنها پسرش نیامد. پوران خانم از این موضوع ناراحت شد و گفت من میدانم که هر مادری دوست دارد عروسش را در لباس عروسی ببیند و از علی خواست که بروند پیش مادرش. با همان تور و همان لباس عروسی آمدند دیدن مادرم تا او بتواند عروسش را در آن لباس ببیند. این اولین مواجهه ما با پوران خانم و خانوادهشان و به نوعی با زیست های متفاوت با دنیای سنتی ما بود. مادرم نه تنها یک زن کاملا سنتی-روستایی بود که بسیار هم اصرار داشت که روستایی بماند. حتی به شهر هم که آمده بود بسیار بسیار مصر بود که همان هیأتش را حفظ کند. من به عنوان بچه یادم است وقتی با دوستانم از جلوی خانه رد میشدیم به نظرم آن ریخت دهاتی میآمد و به مادرم میگفتم یک کم باید لباس هایت را عوض کنی. میگفت تو به دوستات بگو من کلفت شما هستم نگو مادرتم. ولی این زن روستایی اینجوری که بر روستایی ماندنش خیلی هم اصرار داشت با پوران که عروس کاملا مدرنی بود رابطه خیلی خوبی داشت. الآن که یادم میآید جز رابطه دوستی، محبت، عشق، انگار که هم پوران به اصطلاح این هنر را داشت که بداند چه گونه با مادرشوهر سنتی اش برخورد کند و هم مادرم به علت این که عاشق برادرم بود، زنی را هم که مورد علاقهی پسرش بود به گونهای دوست داشت و علاقه داشت. جوری که مثلا از فردای عروسی که اینها یک خانه اجارهای کوچکی گرفته بودند در خیابان فردوسی، مادرم خودش خریدها را میکرد، قند را میداد میشکستند و میبرد برای عروسش و رابطه بسیار خوبی با هم داشتند. علیرغم این تفاوت فرهنگیای که بود آن عشق به اصطلاح مشترک این دو تا را خیلی به هم نزدیک کرده بود و به هم خیلی علاقهمند بودند.
مادرم خانزاده نبود منتها پدرشان به اصطلاح روحانی بود. روحانی محل البته نه به آن شکل که پدران پدرم و خانواده پدرم ولی وجهه ای روحانی داشت. خرده مالک بودند. میتوانم بگویم که خیلی از ویژگی های او را بعدها در دکتر می شد دید.
پدرم دیر ازدواج نکردند. طلبه ای جوان بودند که ازدواج کردند. متأسفانه به یاد می آورم که دیگر این اواخر مادرم بیشتر بیمار بود به خصوص بعد از این که دکتر رفت دیگر به کلی از پا افتاد. گاهی فشار خون داشت و تحت درمان بود. ولی من یادم است آخرین بار که رفتیم تهران، برای بدرقه دکتر رفتیم در سال ۳۸ . مادرم دیگر از بستر بلند نشد و زمین گیر شد تا وقتی که فوت کرد.
🔺پ.ن
شکرخدا توانستیم طی دوازده شب خاطرات سرکار خانم افسانه(بتول) مزینانی شریعتی خواهر بزرگوار فرزند شایسته کویر دکترعلی شریعتی مزینانی را تقدیم حضور همراهان گرامی نماییم که با توجه به بیان ساده و روان و باصداقت این کارشناس و پژوهشگر تاریخ مورد توجه و عنایت مخاطبان قرار گرفت و خواهان ادامه این سلسله مطالب شدند لذا در شب های آتی نیز این نوشتار با عنوان شریعتی در آینه خاطرات دوستان و اقوام تقدیم حضور علاقه مندان می شود.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_شریعتی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan