شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش دوم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزین
🌐شاگرد برادر... بخش چهارم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️سال 46، سال آخر دبیرستان، من به خاطر این که پدرم در حسینیه ارشاد بودند رفتم تهران. دکتر هم همینطور، در حسینیه سخنرانی میکرد. رفتم تهران با آنها زندگی میکردم و خیلی ناراحت بودم از این که از مشهد رفتم و دوستی نداشتم و احساس غربت میکردم .
یک بار دکتر گفت: زیاد ناراحت نباش، در تهران دوستان زیادی داریم که کم از (دوستان) مشهد نیستند و اتفاقا با ما سنخیتشان بیشتر است از جمله آقای متحدین که همین خیابان نزدیک ما زندگی میکنند. ما خیابان ژاله بودیم و یک کوچه آن طرفتر آقای متحدین زندگی میکردند. یک روز محبوبه (متحدین) و مادرش آمدند دیدن ما و من دیدم یک دختر تهرانی بود و آشناییای با آنها نداشتم. او میخواست رشته ریاضی برود، من هم که رشته ادبی بودم و آقای متحدین پدر ایشان قصد داشت هر دوی ما را در یک مدرسه اسمنویسی کند. برای این که خانهها نزدیک هم بود و او دنبال من بیاید که احساس غربت نکنم.
مدرسه نزدیک ما مدرسه آذرمیدخت شرقی از نظر سواد خیلی بچههای خوبی پرورش میداد، ولی ملی بود. اسم هردویمان را آن جا نوشتند. در نتیجه محبوبه میآمد دنبال من با هم دبیرستان میرفتیم. از آنجا آشناییمان شروع شد و چهقدر عمق گرفت چون فهمیدیم خیلی وجوه مشترکی با هم داریم. دختر بسیار فهمیدهای بود. اما با این مسأله که پدرش میگفت حجاب داشته باش، مشکل داشت. یک روسری خیلی کوچیکی داشت و همیشه هم غر میزد که بتول برای چی ما باید حجاب داشته باشیم. چون مدرسهای که میرفتیم، هم مدرسهی بهاصطلاح سطح بالایی در زمان شاه بود و هم دختران بسیار مدرن (بودند) و ما تنها کسانی بودیم که حجاب داشتیم. من چادر داشتم و ایشان روسری و خیلی به چشم میآمدیم. برای من مشکلی نبود چون از کودکی عادت داشتم ولی برای ایشان همیشه مشکل بود. میگفت یک روزی ان شاءالله دیپلم بگیرم این را پرت میکنم. با هم خیلی اخت بودیم با وجود این که من ادبی بودم و او ریاضی، و خیلی اهل ذوق بود. بعد شعرهایی مثل شعرهای اخوان و شاملو را ، عمدتا اخوان را ـ شاعرانی که مذاق سیاسی داشتندـ میخواندیم. اینها را میخواندیم و او هم جذب شده بود، از این شعرا خوشش میآمد. خانه ما میآمد ، حتی بیشتر شبها با هم بودیم و میخوابیدیم.
تا این که دکتر سخنرانیهایش را در حسینیه شروع کرد. من به محبوبه گفتم بیا برویم ولی او چون مذهب قشری را دیده بود خیلی تمایل نداشت. (بالاخره) رفتیم حسینیه و نشست پای صحبتهای دکتر تا این که من آمدم مشهد و جدا شدیم. من آمدم دانشکده ادبیات مشهد ادامه تحصیل دادم، ایشان آنجا ماند. یک دفعه نامهای به من نوشت که من همیشه میگفتم خوش به حال خانوادهات که تو را دارند ـ لطف داشت به من ـ حالا میگم خوش به حال تو که همچین برادری داری! من وقتی میروم پای سخنرانی او سیر نمیشوم از صحبتهای برادرت در حسینیه ارشاد، و جای تو خالی که اینجا چه قیامتی است، جوونها چهقدر میآیند و این ها. بعد به طور کلی دیگر محبوبه دگرگون شد؛ محجبه شود و بعد به زاغهنشینها میرفت سر میزد و درس میداد به بچههای آنها. درس ریاضی میداد، بعد هم که داداش وسیله آشناییاش را با حسن آلادپوش فراهم کرد و هر دو رفتند توی خط سازمان مجاهدین خلق و مبارزه کردند تا به شهادت رسیدند.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش چهارم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مز
🌐شاگرد برادر... بخش پنجم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️من تهران دبیرستانم را تمام کردم و بعد دکتر گفت بیا مشهد چون میدانست من از تهران زیاد خوشم نیامده بود. بعد آمدم مشهد و کنکور هم منطقهای بود. دکتر گفت بیا مشهد کنکور بده. خودم را آماده میکردم کنکور بدهم. یک بار که مشغول اصلاح بود گفت: چه رشتهای میزنی؟ چون هر رشتهای میخواستیم بزنیم سؤالهای همان را به ما میدادند. من مصمم بودم ادبیات بخوانم، چون ادبیات دوست داشتم. دکتر گفت: فقط ادبیات میزنی؟ گفتم :بله چهطور؟ گفت: تاریخ را هم بزن. گفتم: تاریخ؟ چون تاریخ آن جا درس خیلی مردهای بود و اصلا مطرح نبود. گفت: بله چون تاریخ الآن خیلی مطرح شده در دنیا و رشتهی نویی است. گفتم: چشم. زدم و اتفاقا در تاریخ دوم شدم و در ادبیات پنجم شدم! شاگرد خود دکتر شدم و خوشبختانه دو سال شاگردش بودم که فلسفه تاریخ و تاریخ اسلام به ما درس میداد؛ همان درسی که بعدها شد اسلام شناسی(مشهد).
پنج رشته بودیم، زبان انگلیسی و زبان فرانسه، ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا. درسهای دکتر عمومی بود و همه رشتهها را در یک کلاس جمع میکردند و ما تعداد زیادی میشدیم. دکتر که میآمد اولش همه بهتزده بودند چون شیوه درس دادنش، حرفهایی که مطرح میکرد همه خیلی نو بود، بدیع بود. اول که وارد کلاس میشد همه با هم زمزمه میکردند و حرف میزدند. ایشان اصلا حرف نمیزد و مدتی همینطور که سیگار میکشید به بیرون خیره میشد. مثل این که حرفهایش را جمعوجور میکرد. بعد شروع میکرد پرسش کردن که نظر شماها چیه؟ خود ذهنها را به تفکر وامیداشت در کلاسهایی که ما عادت کرده بودیم استاد یکطرفه حرف بزند و ما فقط یادداشت برداریم و شاگرد خوب کسی بود که همهی آن (شنیده ها) را پس بده.
اولا درس دادنها غیرعادی بود و چنین چیزی رسم نبود؛ نه کتابی در میان بود نه میگفت جزوهای بنویسید، فقط بیشتر بچهها ضبط داشتند که صحبتها را ضبط میکردند. این بود که خیلی جذاب بود، بعد از چند ماه که گذشت کمکم دیدیم این جمعیت ما سه برابر شد چهار برابر شد، چون همه خانوادهایشان را هم میآوردند. اول خواهرها و برادرهای جوانشان را میآوردند، بعد کمکم ما دیدیم-اصلا یک چیز خیلی غیرعادیای بود- که خانمها و آقایان مسن میآمدند، روزنامه می گذاشتند روی زمین مینشستند، روی دریچه مینشستند و گوش میدادند، تا جایی که دانشکده منع کرد که نباید این کار را بکنید.
در کلاس درس، کار بزرگ دکتر این بود که تفکر را به همه یاد داد مخصوصا در رشته تاریخ. شاگرد خوب کسی بود که همه (چیز) را حفظ کند و بدون انداختن یک واو همه را جواب بدهد. در آنجا دکتر گفت: من به هر کس که عین حرفای مرا بگوید صفر میدهم- که همه تعجب کردند.گفت: چون آنها که حرفهای من است شما خیلی هنر نمیکنید کار ضبط صوت را انجام بدهید! از خودتان باید حرف بزنید و ما که عادت نکرده بودیم اصلا از خودمون حرف بزنیم چون شاگرد زرنگ شاگردی بود که همه را بدون انداختن واو جواب بدهد.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
🌐شاگرد برادر... بخش پنجم 📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزی
🌐شاگرد برادر... بخش ششم
📣خاطرات افسانه (بتول) شریعتی مزینانی خواهر کوچک و شاگرد دکترعلی شریعتی مزینانی در دانشکده مشهد، کارشناسی رشته تاریخ
✍️اولین جلسه امتحان که شد همه از من میپرسیدند داداشت چهجوری میخواد امتحان بگیرد؟ گفتم من خودمم بی خبرم نمیدانم، اطلاع ندارم. دکتر گفت: من فقط یک سؤال دارم، یک سؤال از شما میکنم. یک سؤال کرد و همه با بهت به هم نگاه میکردند. همان سؤال معروف که من بارها گفتهام و نوشته (هم شده): فرزند فضانوردی از مادرش پرسید پاپا کی به خانه بر میگردد، مادر گفت روز چندم ژانویهی فلان! بعد فرزند گفت حالا کی به خانه میآد؟ مادر گفت نمیدانم! دکتر گفت شما حرف این خانم را با توجه به حرفهایی که من در کلاس زدم تجزیهتحلیل کنید! و خودش هم گذاشت از کلاس رفت بیرون.
همه به هم نگاه میکردیم و عمدتا همه به طرف من که این چه سؤالی بود؟ یعنی چی این؟ ما چی باید بنویسیم؟ من و آقای دیگری که بعدا در تظاهرات جلوی دانشگاه شهید شد- آقای نعیمی- مثلا بچه های زرنگ کلاس بودیم. یککم میخواستیم شروع کنیم به نوشتن، خب دیدیم همه دارند به ما نگاه میکنند و همه به هم میگویند این یعنی چی، حرف دکتر یعنی چی؟ ما هم همین طور مداد دستمان بود و نمینوشتیم. بعد از یک ساعت دکتر آمد گفت نوشتین؟ دید که همه ننوشتهاند، گفتند آقای دکتر این یعنی چی؟ گفت خب اشکالی نداره شما ناراحت نباشید، بروید خانههایتان، فردا پسفردا، هر وقت خواستید، جواب این را بدهید و بیاورید.
در خود کلاس هم سؤالی میکرد که ذهن را به تکاپو وادار کند. میگفت ذهنها همه بستهست و شما فقط چیزها را حفظ کردید در صورتی که از خودتان باید چیزی برای گفتن داشته باشید. بعد از مدتی البته این تربیت دکتر باعث شد همانهایی که ساکت بودند همانهایی که از برمیکردند همانهایی که میترسیدند حرف بزنند، بعد از چند ماه صاحب رأی شدند، صاحب سخن شده بودند، صحبت میکردند، بحث میکردند با دکتر، جدل میکردند. رابطهی بسیار دوستانه ای با دانشجویان داشت.
کافهتریایی بود در دانشکده ادبیات و معمولا دکتر با دانشجویان جمع میشدند و با هم چای میخوردند. این نوع رفتار در دانشکده برای اولین بار بدعت بود. ما عادت کرده بودیم از دور به استادانمان سلامی کنیم و اساتید مختار بودند که جواب بدهند یا زیر لب جواب بدهند و بروند. همینقدر خوشحال بودیم. اما دکتر مینشست با دانشجوها و شاگردها، صحبت میکرد گپ میزد، حتی دیگر کار به جایی رسیده بود که بچه ها مسائل خانوادگیشان را نیز برای او میگفتند و یک جو خیلی خاصی را به وجود آورده بود و همین از ایراداتی بود که به او می گرفتند.
رئیس دانشگاه، آقای دکتر متینی مدام در حال تذکرات اداری و آیین نامه ای به دکتر بود . از جمله اینکه چرا با دانشجویان صمیمی می شوی و شأن استادی از بین میرود؛ شما با این ها میروی کافهتریا مینشینی و چای میخوری، با هم سیگار میکشید، سیگار آنها را تو روشن میکنی. شأن استادی را که گفت دکتر جوابش را داد که:” آقای دکتر متینی شأن استادی وضو نیست که با یک بیاحتیاطی از بین بره.” در جواب دادنهای تند و تیز هم بسیار استاد بود، طوری که طرف را بدون این که خیلی بیتربیتی کرده باشد خرد میکرد.
ادامه دارد...
🔹منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی ...تاریخ: تیر ۱۳۸۸
#شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#افسانه_شریعتی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣خاطرات سرباز نگهبان زندان کمیته از شریعتی زندانی... زندان بان زندان کمیته در سال ۱۳۵۲...بخش اول
✍️« در یکی از شبهای پائیز سال ۱۳۵۲ نگهبان بند ۵ زندان کمیتهی مشترک بودم این بند در طبقه سوم قرار داشت، که تمام بندهای زندان همانند کاسبرگهای یک گل از بالکن مدور هر طبقه منشعب شده و اتاقهای بازجوها نیز همانند یک گلبرگ کوچک در کنار بندها ساخته شده بود. بالکنها از کف تا سقف بوسیله نرده مخصوص گرفته شده تا زندانبان خود را به پائین پرت نکنند!
میگفتند ساختمان آن بوسیله مهندسین آلمانی ساخته شده.
در انتهای کریدور بند در حال قدم زدن بودم، صدای مهیب در آهنی بند توجه مرا جلب کرد، پشت در مرد بلند قامتی که چشمانش با چشمبند مخصوص بسته شده بود و لباس خاکستری رنگ به تناش کوچک و کوتاه مینمود دیده میشد، در حالیکه در یکدستش سیگاری روشن دود میکرد و دست دیگراش را رئیس پاسدار سربازها گرفته بود، بداخل بند ۵ آوردند! رئیس پاسدار با اشارهی دست مرا به نزدیک درِ بند صدا کرد و دست او را بدست من داد و دهاناش را به گوش من نزدیک کرد و به آرامی گفت: سلول ۵ ! و پس از چند لحظه که قصد رفتن به پائین کرده بود برگشت باز دهاناش را بگوش من نزدیک و خیلی آرام تأکید کرد، مواظب باش آدم مهمّیه! و بعد خداحافظی کرد و به پائین رفت و پاس کلید هم درِ بند را قفل کرد و روی پاگرد راه پله نشست تا مواظب اوضاع باشد که موقع آمدن بازجوها (ساواکیها) و یا افسر نگهبان را جهت سرکشی بداخل بندها [،] نگهبانهای بندها را بموقع مطلع سازد که در حین تماس با زندانیان که برای نگهبانان ممنوع بود گیر نیفتند! من با آن مرد ناشناس که چشمهایش بسته بود تنها ماندم او بدون اینکه حرفی بزند پشت سرهم به سیگارش پک میزد، چشمهای او را باز کردم، چند لحظه بهمدیگر خیره شدیم، سکوت و نگاهاش تا عمق وجودم رخنه کرد، احساس کردم که سالهاست او را میشناسم، او بدیوار تکیه داده و انگشت بر پیشانی گذاشت [ه] و به موزائیکهای کف زندان خیره مانده بود! پس از چند لحظه سرش را بالا گرفت و با لهجهی مخصوصی از من پرسید، سرکار جای من کجاست؟ او را تا سلول ۵ که برایش مقرر کرده بودند هدایت نمودم سلول نیمه تاریک بود با دیوارهای چرکین و غمناک، تنها روشنائیاش توسط یک لامپ کوچک که آنهم در خارج از سلول و در پشت توری و میلههای پنجرهی کوچکی که در کریدور بند قرار داشت تأمین میشد!
وقتی پا بدرون سلول گذاشت پس از چند لحظه بلافاصله بطرف من برگشت احساس کردم لب و دهانش خشکیده است، چهرهاش خیلی گرفته و خسته بنظر میرسید. با یک حالت نامطمئن از من خواست در سلول را باز بگذارم، حالت اضطراری و نامساعد او را حس میکردم، به تجربه دریافته بودم که شبها و روزهای نخستین یک زندانی، سختترین و غمناکترین لحظههای زندگی اوست، سلول تاریک، غریب، آیندهی نامعلوم! مرا بیاد تعریفهای [۵ سطر جاافتادگی دارد ]. کردم، حدالامکان هوای او را داشته باشد و خداحافظی کردم از بند خارج شدم. آن شب چون حوصلهی حرف زدن نداشت اسم او را هم نپرسیدم اما خیلی کنجکاو شده بودم که هرچه زودتر نگهبان بند ۵ بشوم تا این شخص را که برای مواظبتش خیلی سفارش شده بود بشناسم! بعد از حدود یک هفته به هر طریقی بود زودتر از نوبت خود را نگهبان بند ۵ کردم و با عجله رفتم دریچهی سلول را بالا زدم دیدم او خوابیده است، اما پس از چند لحظه با شنیدن صدای من، مرا شناخت و شروع به زدن درب سلول کرد در را باز کردم، با لبخند کمرنگی بخاطر آن شب از من تشکر کرد. حال او نسبت به آن شب کمی بهتر شده بود، درب سلولاش را باز گذاشتم و به پاس کلید بند هم سفارش کردم اگر کسی بالا آمد خبر دهد، با او کم کم شروع به صحبت کردیم [کردم]، اسم او را پرسیدم، گفت: من شریعتی هستم، پرسیدم پس دکتر شریعتی جنابعالی هستید؟ او با لبخند گفت چطور مگه؟ مگر شما مرا میشناسید؟ گفتم اولین بار است که من شما را میبینم ولی تمام دانشجوهائی که توی سلولهای این بندها هستند صحبت از حسینیه ارشاد و از شما میکنند! دکتر از شنیدن حرفهای من چهرهاش باز شد و از خوشحالی خنده بر لبهایش نشست! دوست داشت همهاش از این صحبتها رد و بدل کنیم! کم کم بهمدیگر اعتماد پیدا کردیم، روزبروز دامنهی صحبتها بالاتر میکشید، هر نوبت نگهبانی من که در آن بند میگذشت، باعث آشنائی بیشتر با او میشد، از سلولهای انفرادی و دانشجویان بازداشت در آنها و اسامی دانشجویانی که تابحال در سلول انفرادی دست به خودکشی زدهاند و اسامی دانشجویانی که اعدام شده بودند، گفتوگو میکردیم!
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 📣خاطرات سرباز نگهبان زندان کمیته از شریعتی زندانی... زندان بان زندان کمیته
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣خاطرات سرباز نگهبان زندان کمیته از شریعتی زندانی... زندان بان زندان کمیته در سال ۱۳۵۲...بخش دوم
✍️من چون شبانه ادامه تحصیل میدادم، کتاب و قلم و کاغذ را مخفیانه به داخل بند میبردم و پیش دکتر درس ادبیات و عربی و شعر یاد نمیگرفتم و گاهی صحبتهای ممنوع او بقدری مرا مشغول و گرفتار میکرد که درس و مشق را به کلی فراموش میکردم و متوجه اتمام چهار ساعت نگهبانی نمیشدم. با وجودیکه بهندرت میتوانستم به کلاس درس بروم ولی کمکهای دکتر باعث شده بود که در دبیرستان شبانه نمرات خوبی را کسب نمایم!
خلاصه، با دکتر بقدری دوست و خودمانی شده بودیم که گفتوگو از مسائل زندان و سیاست گاهی به مسائل شخصی و خانوادگی کشیده میشد!
دکتر تعریف میکرد و میگفت زمانی هم سن و سال شما بودم و در شهر مشهد درس میخواندم و در تعطیلات تابستان به مزینان میرفتم، آنجا عاشق یک دختری شده بودم، وقتی میرفتم مشهد روزشماری میکردم زودتر تابستان برسد تا به مزینان برگردم، تا میرسیدم به مزینان میپریدم پشتبام فامیلمان، آن دختر هم میآمد بباغچهای که در آن نزدیکیها بود ساعتها میایستادیم و بهمدیگر نگاه میکردیم! از قضا یکسال تابستان نتوانستم به مزینان بروم و سال بعد هم کمی دیرتر از هر سال رفتم، وقتی به مزینان رسیدم بدون اینکه به خانه بروم و یا رفع خستگی کنم، با عجله و بیقرار خودم را به آن پشتبام رساندم، ولی هر چه ایستادم و منتظر ماندم، از آمدن دختر به باغ خبری نشد! ناراحت و دلشکسته به خانه برگشتم، تا اینکه یک روز ما را به مهمانی دعوت کرده بودند و از کوچهها عبور میکردیم، دیدم زنی با یک بچه کوچک که در بغل داشت روی خاکهای کوچه نشسته و سینهاش را که یک گله مگس احاطه کرده بود دهان او گذاشته و مشغول شیر دادن بچه است!(؟)است دختر (؟) من با شنیدن نام آن زن جا خوردم! عشق او هم مثل آن مگسها از کلهام پرید! و بعد دکتر شروع به خندیدن کرد و چقدر با هم خندیدیم!!
*دکتر اسم آن دختر و پدرش را هم گفته بود ولی من دقیقاً یادم نیست.
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 📣خاطرات سرباز نگهبان زندان کمیته از شریعتی زندانی... زندان بان زندان کمیته
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣خاطرات سرباز نگهبان زندان کمیته از شریعتی زندانی... زندان بان زندان کمیته در سال ۱۳۵۲...بخش سوم
✍️و اما قضیهی عاشقی آن سرباز نگهبان! من عاشق دختری شده بودم در تهران، البته اولین نامهی عاشقانه را او به من داده بود. من چون مدتی ترک تحصیل کرده بودم تصمیم گرفته بودم به هر طریق ممکن ادامهی تحصیل بدهم. دلم نمیخواست گرفتار اینگونه مسائل بشوم!
در سرم بود که هرگز ندهم دل بخیال پسرت کز سر من اینهمه پندار برفت!
«سعدی»
اما او با مهارتی که در نوشتن نامه و شعر و ادبیات داشت مرا دیوانه خود کرده بود بطوریکه خورد و خواب را از من گرفته بود! مخصوصاً اینکه به من توصیه میکرد هر دو باید تحصیلاتمان را ادامه بدهیم علاقهی مرا نسبت بخودش دوچندان میکرد.
یک روز در زندان آنقدر بیقرار بودم طاقت نیاوردم دکتر از خواب بیدار شود! او را از خواب بیدارش کردم تا نامهای که همانروزها به من داده بود برای من بخواند و تشریح بکند، دکتر از قطعات ادبی و از شعرهای عاشقانهای که او [یک صفحه جاافتادگی دارد]. دکتر چشمبند را از من گرفت و چشمان خود را بست، دست او را گرفتم، وقتی چند قدمی از نگهبان بند فاصله گرفتیم، دکتر به علامت رمز دستم را کمی فشار داد و پرسید چه شده ناراحت به نظر میرسی؟ بغض گلویم را گرفته بود، مثل دردانه فرزندی که به پدر مهرباناش قهر میکند به او جواب ندادم! ولی نزدیک بود های های گریهام بلند شود، از ترس آبروریزی به هر نحوی بود جلو آنرا گرفتم. از درب بند که خارج شدیم، آنجا کمی امنتر بود، و از اطراف دیدی نداشت، دکتر مجدداً دست مرا فشار داد و خیلی آرام پرسید حرف بزن ببینیم چه شده؟ چون دیگر فرصتی برای حرف زدن با او نداشتم. بایستی هر چه زودتر دکتر را به اتاق حسینزاده میرساندم و یا ممکن بود علت تأخیر و یا صحبت کردن من و دکتر را متوجه شوند و شک ببرند! و برای ما دردسر درست کنند، بغضام ترکید و با حالت گریه گفتم: پدرم نامه نوشت که در ده برایم نامزد کردهاند، دکتر با شنیدن این حرف و گریهام چشمبنداش را بالا زد و چند لحظه به صورت من نگاه کرد نمیدانم آن لحظه چه فکری کرد و یا قصد شوخی با من داشت، گفت زود باش چشماتو پاک کن برویم یارو خیال میکند من ترا کتک زدهام! دکتر را به اتاق حسینزاده بردم، آرش هم آنجا نشسته بود و با هم بگوش هم نجوا میکردند. من به بهانهی دلدرد از پیش آنها فرار کردم! چون آن بیشرفها اکثر اوقات از سربازهائی که زندانی را به اتاق آنها هدایت میکرد برای شکنجه و شلاق زدن زندانیان جهت اعتراف گرفتن استفاده میکردند و خودشان آنجا میایستادند و به ناله و ضجههای زندانیان با تمسخر میخندیدند! از وحشت اینکه مبادا این بلا را بسر من بیاورند دکتر را مثل پدر خود دوست و عزیز میداشتم شلاق بزنم، در رفتم!
روزها سپری میشد اما من وضع و حال بسیار بدی داشتم، از شدت ناراحتی رنگ چهرهام پریده و چشمانم به گودی افتاده بود، هر کس مرا میدید خیال میکرد تازه از بیمارستان مرخص شدهام، نمیدانستم چه تصمیمی بایستی بگیرم!
زیر پا گذاشتن حرف پدر و مادرم که آنها را خیلی دوست داشتم و سرافکندگی آنها در بین فامیلها برای من غیرقابل تحمل بود! از اینها گذشته، قضیهی «توران» چه میشد! [۲ سطر جاافتادگی دارد]
کم کم خودم را راضی کردم به این امید که مگر مرگ است که علاج نداشته باشد؟! بالاخره دوباره او را پیدا خواهم کرد، و باز او را خواهم دید! اما افسوس، افسوس که دیگر، هرگز او را نیافتم، و هرگز او را ندیدم!!
گرچه بعلت یک اتفاق ناگوار در همان سالها زندگی پر من مُرد! ولی باز با یاد و خاطرهها و عشق و عظمت و با آثار دکتر شریعتی دوباره نفس میکشم!
و بیاد او پسرم را احسان و دخترم را سارا نام نهادهام، و اما ایکاش «بابا علی» هم بود!!
گرچه کلمات و جملات این نوشتهها سراسر معیوب و جسته گریخته است و برای دیگران بیمعنی است! اما این کلمات معیوب با تو «احساس یک پیوند غیبی دارند»!
بعد از مرور پارهشان کنید. سرباز نگهبان (علی تنهائی)
البته بجز کپی آن کارت!
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣پای حرفهای کبرا قدسی نظام آبادی معروف به «مادر شریعتی» در میدان انقلاب
✍️برق چشمهای نشسته بر قابی چروکیده و شوق صدایش نشان میدهد هنوز یک نام هست…؛ نامی که هنوز میتواند خون را در رگها بدواند؛ حتا در رگهایی ۸۵ساله… نامی که اکراه نخست برای سخن گفتن را به ذوقی شیرین بدل میکند برای پی گرفتن مصرانهٔ یک گفتوگو؛ نام مردی که بیش از سه دهه است با او زندگی میکند…. نامش «کبراست»؛ «کبرا قدسی نظامآبادی»؛ سالهاست که آشنای این خیابان است و زرق و برق هیچکدام از مغازهها و نامهای پرطمطراق هیچکدام از کتابها نتوانسته بساط سادهاش را از رونق بیاندازد؛ چون «بساط او» با نامی گره خورده که روزی در ردیف برترین نامها بوده و هنوز هم… نمیدانم… حتما هست که او هست و بساطش، هم….
«عصا به دست» و «خمیده» میآید؛ از جایی به نام شهرک «علائیه» که نمیدانم کجاست؛ اما مهم این نیست؛ مهم این است که «او میآید». در گرما و سرما، بوران و آفتاب و برف… بساط میکند کنار «کفش بلا» ی نبش خیابان «فخر رازی»، روبهروی دانشگاه تهران… چشمهای بیتفاوت خانم قدسی که حالا مطمئن شده قرار نیست تیتر یکی از آن دست گزارشهایی شود که میخواهند اینبار او را سوژه نشان دادن محرومیتها کنند، و درست هنگامی که میگویم آمدهام تا بپرسم «چرا شریعتی؟» برقی میزنند و دقیقهای بعد ضبط من هم در دست اوست و با ذوقی کودکانه قصهاش را آغاز کرده: «همان سالی که طیب (رضایی) رو گرفتند، اومدیم تهرون. شوهرم تو کورهپزی کار میکرد و من با فروختن کتابای مذهبی در مسجد ارگ به اون کمک میکردم. حالا چهل ساله که مرده… وقتی تازه از اراک اومده بودیم تهرون، به من گفت بریم حسینیهٔ ارشاد و پای صحبتهای شریعتی بشینیم. من شریعتی رو نمیشناختم؛ اما احساس خوبی به حرفهاش داشتم؛ چرا که فکر میکردم حرف دلم رو میزنه…»…
و این «حرف از دلبرآمده بر دل نشسته» ظاهرا کار خود را کرده و کبرا قدسی نظامآبادی یا به عبارتی «مادر شریعتی»؛ نامی که میگوید، احسان – فرزند دکتر – او را در مراسم بزرگداشتی با آن خوانده، حالا شده یک فروشنده حرفهای آثار شریعتی.
این گوشه دنیا هم انگار مکان اقتدار اوست و کسی کاری به کارش ندارد… قدسی در حالیکه به کتابهایش خیره شده، ادامه میدهد: «قبل از سال ۵۷ کتاب میفروختم و همهٔ کتابهایی که داشتم و دارم، مذهبی بود. چه موقعی که در منطقه ۶ کتاب میفروختم، چه الآن که حدود ۳۰ ساله تو انقلاب کتاب میفروشم. فقط یک بار کتابامو بردن. خیلی تقلا کردم. اون موقع شهردار تهران کرباسچی بود. وقتی کتابامو دید، گفت اونا رو بدن؛ چون دیده بود کتابای خوبی دارم» باز برمیگردم به پرسش اول؛ «حالا چرا کتابهای شریعتی؟» عصایش را دستش میگیرد و چانهاش را روی دست میگذارد: «… شریعتی یکی از بهترین مردان دنیا بود که رفت. اسلامشناس بود…» بعد به بساط آنطرفتر نگاهی میاندازد و چون منتقدی که نمیتواند ناخرسندایاش را پنهان کند، میگوید: «نمیدونم چرا همه دور کتابای اینا جمع میشن؛ ولی کتابای شریعتی رو نمیخرن. جوونا باید این کتابا رو بخونن؛ نه کتابی که همش بیمحتواست و از این شاخه به آن شاخه میپره.» میپرسم: «چه چیزی از شریعتی یاد گرفتهاید؟» پاسخ میدهد: «اینکه اسلام را دوست داشته باشم. انسانیت و آزاده بودن را یاد گرفتم. همه کتابای شریعتی رو خوندم. «بازگشت به خویشتن»، «فاطمه فاطمه است»، «علی»؛ من با شریعتی زندگی کردم، سواد یاد گرفتم…» انگار تازه حرفهایش شروع شده باشد، ادامه میدهد: «شریعتی میگفت خدایا علیوار زیستن را و حسینوار زیستن را به من بیاموز! خب، حالا اگر نمیتونیم مثل علی بشیم، جزو علی که میتونیم بشیم. امام علی چندین سال خانهنشین بود؛ ولی اولمرد تاریخ شد. شریعتی هم منظورش این بود که باید علیوار زندگی کنیم، به فقیران کمک کنیم، از روزگار همسایه بیخبر نباشیم…» حالا یکی از کسبه محل هم که به جمع ما اضافه شده، از سختیهای خانم قدسی میگوید: «بنده خدا شب و روز، تابستون و زمستون، توی بارون و برف، همیشه اینجاست. من که هیچوقت نمیتونم همچین کاری انجام بدم. کاش شهرداری جایی بهش بده تا کتاباشو بفروشه.» «مادر شریعتی» هم میگوید: «ای آقا! کجای کاری! من فقط میخوام اجازه بدن خونهمو بزرگ کنم تا من و پسر و نوههام مجبور نباشیم توی یه اتاق زندگی کنیم یا جایی به پسرم که مریضه بدن تا کفاشی کنه و بتونه خرج بچههاشو دربیاره.» خیلیها من رو دیدن؛ ولی چون چیزی نگفتم، کسی به من رسیدگی نکرد.
🖌منبع: روزنامه آرمان...تاریخ: ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حاضر نامرئی و غایب همیشه حاضر
🔷در شروع انقلاب تصویر فرزند شایسته کویر مزینان دکتر علی شریعتی مزینانی همیشه در پیشانی صف های راهپیمایی در دست مردم بود.!
🔷در شروع انقلاب و پس از پیروزی سرودهای شریعتی شریعتی و معلم شهید انقلاب و شهید جاوید همیشه از رادیو پخش می شد!
🔺 راستی چرا هیچ وقت در دهه ی فجر اسمی از این شهید انقلاب نیست؟!
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#فجر_چهل_و_ششم
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣تصویرهایی از آغاز یک زندگی ....بیبیفاطمه شریعت رضوی (پوران شریعترضوی) همسر دکترعلی شریعتی مزینانی... بخش اول
✍️هنوز عقد نکرده بودیم و فقط همکلاس بودیم. علی به ما ( چهار-پنج نفری می شدیم) عربی درس میداد.جمع میشدیم خانه ما برای درس خواندن.
بعد از مرگ برادرم در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ ، دلمرده بودم و درس درستی نمی خواندم. آذر خیلی علاقه داشت من درس بخوانم و همه این را می دانستند. برای همین دوستانش خود را از نظر اخلاقی موظف می دانستند که مرا به لحاظ درسی حمایت کنند. یکی به من فیزیک درس می داد، دیگری هندسه و… همه تلاش می کردند تا من دیپلم را بگیرم. از همین رو پدرم عادت داشت به این که معلم سرخانه داشته باشم و یا دوستان و همکلاسی هام به خانه بیایند. روابطی صمیمانه و انسانی میان دختر و پسر.
پیش می آمد که در اتاق درس می خواندیم، با علی و دوستان، پدرم داخل می شد و می گفت: “پوران این ۲۵زار را بگیر برای ظهر یک آبگوشت بپز!” علی هم داشت درس می داد. بعد از این که بچه ها می رفتند من هم میرفتم گوشت میخریدم تا آبگوشت درست کنم برای ناهار همه. سفره پهن می کردیم . یک شب علی هم ماند. البته معلوم بود که دیگه می خواهیم ازدواج کنیم. خواهرم میز شاعرانه چیده بود در ناهارخوری. منتها میز محتوایی نداشت. دو تا بادمجان را چیده بود، شمع گذاشته بود و یه خرده نان و پنیر. بعد به ما گفت بیایید شام بخورید. علی هم چند تا متلک گفت برای این که میز گل و گلکاری بود ولی بی محتوی.
*یک بار در کلاس درس نشسته بودیم. من هم سرم رو به دستم تکیه داده بودم. اصولاً بعد از مرگ برادرم و اینکه مجبور شده بودم دانشکده تهران را رها کنم و بعد از گشایش دانشکده مشهد بیایم مشهد برای ادامه تحصیل، همیشه غمزده بودم که این چه سرنوشتی است. نه با دخترها می جوشیدم و نه با پسرها. یک روزی دیدم آقای استاد نوید که استاد ادبیات و شاعر معروف بود سر کلاس گفت که شما میدانید با چه شخصیتی دوست و همکلاس هستید؟ بعد به علی گفت آقای شریعتی شما بلند شوید همه شما را ببینند،. علی همان سال کتاب “ابوذر” را ترجمه کرده بود. اتفاقا نشریه خواندنیها هم یک پاراگراف درباره ترجمه ابوذر نوشته بود و معرفی کرده بود. خلاصه آقای نوید گفت برایش دست بزنید؛ ایشان افتخار شماست. من هم برگشتم عقب نگاه کردم. دیدم یک جوان ژولیده احوال ته کلاس نشسته! خلاصه علی هم لبخند ملیحش را زد و تشکر کرد. این اولین برخورد من با او بود.
من اصلا رشته ادبیات را دوست نداشتم. اصلا ذوق و شوق ادبیات نداشتم. استاد گفت راجع به مسعود سعد سلمان تحقیق کنید. آقای دکتر غلامحسین یوسفی که از شخصیتهای علمی بود، گفت به برهان قاطع مراجعه کنید. من هم که خیلی خنگ بودم گفتم آقای دکتر این” قاطع برهان” را از کجا بگیریم و علی که پشت سر من ایستاده بود گفت: “خانم! برهان قاطع که از کتابهای مرجع است را من دارم و برایتان می آورم”. آورد و کمک میکرد.اصولاً به همه کمک می کرد. همه دخترهای دانشکده به او میگفتند اخوی؛ یا آقای شریعتی . علی زبانش قوی نبود، یک بار خانم معلم زبان که خودش فرانسوی بود دنبال معادل فارسی لغتی در فرانسه بود. نمیدانم دگمه بود یا چی؟ علی دانه- دانه، دگمه های لباسهایش را نشان میداد و میگفت خانم این قسمت را می گویید؟ و معلم می گفت خیر! بعد باز بلوزی دیگر.. ما دیدیم علی چند تا لباس روی هم-روی هم پوشیده. همه کلاس می خندیدند. خلاصه آنجا فهمیدیم این آقا طبع شوخی هم دارد. دیگه کم کم طوری شد که همه شاگردها با او دوست شدند و وقتی دستشان به استاد نمی رسید از علی سوال می کردند. ولی کم کم علی شریعتی با دفتر دانشکده درگیر شد، قانونی بود که معلمها نمی توانند ادامه تحصیل بدهند. علی همکاری داشت به اسم آقای قرایی که دبیر ریاضیات بود؛ مغزهی بود و خیلی هم خوش سخن. هر دوتاشون هرروز می رفتند دعوا می کردند که چرا معلم نمی تواند درس بخواند. ما می آییم درس می خوانیم! علی گوشه ای می ایستاد ولی آقای قرایی با دفتر درگیر میشد و می گفت می خواهیم امتحان بدهیم. خلاصه این قدر تلاش کردند که قانون را تغییر دادند و معلم می توانست درس بخواند و امتحان بدهد.
* دوستی داشتیم به نام آقای شهرآبادی . با ما می آمد در خانه ما عربی می خواند. علی را خیلی دوست داشت، شب امتحان فارسی باستان ده دفعه رفته بود خانه علی در زده بود که علی کجاست؟ علی نمی خواست امتحان فارسی باستان بده، بلد نبود! گفته بود می خواهم بروم سبزوار، با اصرار شهرآبادی نشسته بودند تا صبح خوانده بودند. بالاخره علی با یک نمره ناپلئونی از فارسی باستان قبول شد.
🖌منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 📣تصویرهایی از آغاز یک زندگی ....بیبیفاطمه شریعت رضوی (پوران شریعترضوی)
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣تصویرهایی از آغاز یک زندگی ....بیبیفاطمه شریعت رضوی (پوران شریعترضوی) همسر دکترعلی شریعتی مزینانی... بخش دوم
✍️*ماجرای خواستگاری های متعدد علی از من اینطوری بود. یک بار یکی از اقوام به مادرم گفت آقای فخرالدین حجازی خانم شریعترضوی را برای علی شریعتی خواستگاری کرده، مادرم می پرسید این آقای شریعتی کیست؟تو کلاس شما است؟ من هم گفتم: “اه! اه اون؟ همین طوری گفته . خلاصه مادرم هم به رابط گفته بود من نمیشناسمش. به طور کلی من تو خط ازدواج نبودم چه برسد ازدواج با همکلاسی. فردا هم که رفتم دانشکده به روی خودم نیاوردم. حتی وقتی از زندان (به دنبال دستگیری در سال 1336)برگشت و بچه ها همگی رفته بودند دم در دانشکده من نرفتم. واقعا همه رفته بودند.
بچههای دانشکده علی را خیلی دوست داشتند. هم خیلی شوخ طبع بود هم به همه کمک می کرد بعد هم شد رئیس انجمن ادبی. خلاصه این اولین خواستگاری بود. سه مرحله خواستگاری کرد. آقای قرایی هم مدام تبلیغ غیر مستقیم می کرد. می گفت:” به به! هر کی زن علی شریعتی بشه؛ می گفت خانم! من بدترین شوهر دنیام ولی بهترین شوهر دنیا علی شریعتی میشود.” خودش ازدواج کرده بود. مدام می آمد میگفت. سال دوم بودیم که علی «تو رو به ژاکت سفیدتون…» را برایم نوشته بود. مکتب واسطه را هم چاپ کرده بود و پشتش را به من تقدیم کرده بود ولی من از ترس خانواده ام پاره کردم و نمی گذاشتم ببینند. من هم به خاطر تشکر از علی که به من کمک کرده بود یک سری کتاب کمدی الهی دانته به او هدیه دادم. نوشتم به” برادر عزیزم علی شریعتی تقدیم می کنم.” خلاصه من خیلی به او احترام می گذاشتم و دوستش داشتم به عنوان یک همکلاس. همه با هم دوست و رفیق بودیم. بیست نفر آدم مدام با هم باشند طبیعی است که با هم صمیمی شوند. در آن زمان دختر و پسر با هم می نشستند شطرنج بازی می کردند و رفیق بودند.
به هر حال استادها فهمیده بودند کتابهایی میان من و او رد و بدل شده و کنایه می زدند. مدام جلوی من از علی تعریف می کردند. این خواستگاریها به گوش دخترهای کلاس رسیده بود. یکی از آنها خانم منصورزاده بود. می گفت تو چرا این قدر خودت را می گیری؟ مگه کی هستی؟ راست هم می گفت. می گفت: “نه خوشگلی نه قد و بالا داری، چاقی، که چی این قدر خودتو می گیری برای اخوی”؟
علی رئیس انجمن ادبی هم شده بود. یک بار گفت:” خانم شما هم یک سخنرانی داشته باشید”. یک کار تحقیقی داشتم راجع به تصوف حافظ. گفت شما هم سخنرانی کن و یک شعر از حافظ بخوان. نوبت سخنرانی من را گذاشتند بعد از پذیرایی و انتراکت. اولین دفعه بود. همه استادها آمده بودند. در واقع دانشکده ادبیات میخواست به این طریق خودش را لانسه کند. جمعیتی را از سطح شهر دعوت کرده بودند. خیلی شلوغ بود. معمولاً بعد از پذیرایی یک عده می روند . اما یک دفعه دیدم هنوز به پذیرایی نرسیده علی آمد و به من گفت:” خانم! الآن نوبت شماست باید بروید”. من هم واقعا دلم شوره داشتم. این شعر حافظ که «دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد، ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد…» را خواندم. سالن هم ساکت. همه با من تکرار می کردند: در نمی گیرد؛ از آقای فیاض تا بقیه. همه آن کلمه آخر را می گفتند. سخنرانی گرمی شد. چون همه همخوانی می کردند. همین مجلس هم برخورد مرا با علی مستقیم تر کرد. چون مدام تذکر می داد این شعر را این طوری بخوان و آن طوری بخوان…
🖌منبع: مصاحبه با بنیاد فرهنگی دکتر شریعتی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 📣تصویرهایی از آغاز یک زندگی ....بیبیفاطمه شریعت رضوی (پوران شریعترضوی)
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣مسیر زندگی ام را به خواست شریعتی تغییر دادم
✍️آشنایی محمدعلی نجفی با دکتر علی شریعتی مزینانی و تغییر مسیرش در زندگی موضوعی است که از آن چنین یاد میکند: زمستان سال 1346 بود که به اتفاق یکی از دوستانم برای شرکت در جلسه سخنرانی دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد دعوت شدم.
آن زمان دانشجوی معماری دانشگاه ملی بودم و خوب به خاطر دارم که با اکراه در آن جلسه حاضر شدم. اسمی از علی شریعتی که به تازگی به تهران هجرت کرده بود جسته و گریخته شنیده بودم، اما نمیشناختمش. با صراحت میگویم به رسم غرور خاصی که دانشجویان در آن سنین داشتند به بخشی از صحبتهای دکتر گوش میدادم و برخی را بی اهمیت میپنداشتم تا اینکه به یکباره متوجه شدم دکتر در حال تفسیر کردن فیلم عصر جدید (به کارگردانی و بازی چارلی چاپلین) است و از چارلی چاپلین به عنوان نابغه بشری یاد میکند. در یک آن، احساس کردم دچار توهم شدهام اما وقتی دوستم مرا از واقعیت داشتن چیزهایی که میشنیدم مطمئن ساخت، گفتم این مرد یا واقعاً در این زمینه وارد است یا خیلی زبل است؛ برای همین به طور حتم امشب تکلیفم را با او مشخص میکنم. سخنرانی به پایان رسید و در حالی که دکتر شریعتی پلههای ساختمان حسینیه ارشاد را پیموده بود و من بالای پلهها ایستاده بودم، با صدای بلند گفتم آقای دکتر چطور است که شما میگویید «هنر، عبارت است از پنجرهای از این عالم به آن عالم مطلقها و مقدسها و زیباییها و مذهب، دری است به طرف آن عالم»؛ در صورتی که هنر از شک و خلاقیت شروع میشود و جان میگیرد. در پاسخ از من پرسید، دانشجوی چه رشتهای هستی؟ گفتم: معماری! در پاسخ به من گفت: اطلاعاتت از مذهب ، قدیمی و محدود است و اینجا نمیتوانیم دراین مورد صحبت کنیم. نجفی با مرور آن روزها ادامه داد: قرار ملاقات بعدیمان برای ساعت 5 چند روز بعد در دفتری که من و دوستانم پروژههایمان را در آنجا ساماندهی میکردیم واقع در خیابان انقلاب فعلی، روبهروی لالهزار نو تعیین شد. از آنجا که دکتر همیشه کلاسها و جلسات را با حداقل یک ساعت تأخیر آغاز میکرد، دوستانم به من گفتند عجله نکن به این زودی نخواهد رسید اما من به بیرون از ساختمان رفتم و دکتر شریعتی را دیدم که پیاده شد و کرایه تاکسی را پرداخت و آمد و روبهروی من ایستاد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: رأس ساعت 5.
به گفته محمدعلی نجفی، کارگردان و بازیگر 80ساله کشور، ارتباط نزدیکش با دکتر شریعتی از همان روز آغاز شد تا اینکه پس از مدتی دکتر با جدیت تمام به او گفت با پتانسیلی که دارد، لازم نیست معماری را چندان جدی بگیرد و در عوض بهتر است برای سینما تلاش کند: دوره 6 ساله کارشناسی ارشد معماری را طی 9 سال به پایان رساندم چراکه به پیشنهاد دکتر شریعتی وارد فضای سینما شدم و در کلاسهای مستمع آزاد دانشکده سینما و تئاتر شرکت کردم. نخستین کارهایم با حضور در محلههای جنوب شهر، منطقه پاوه و تهیه مستندی از دراویش کلید خورد. بعد از این تجربهها بود که کلاسهای تئاتر حسینیه ارشاد را با همراهی دکتر شریعتی پایهگذاری کردیم.
برگ شانس
«هر کسی در زندگیاش شانسهایی میآورد و آشنایی من در دوران جوانی با دکتر شریعتی یکی از همان شانسهای زندگیام بوده است.» محمدعلی نجفی در ادامه ضمن ابراز خرسندی از تأثیر مستقیم دکتر شریعتی بر زندگیاش یادآور شد: خوب به خاطر دارم روزی را که ترتیبی دادم تا دکتر شریعتی از نخستین فیلمی که ساخته بودم، دیدن کند. او در پاسخ به من گفت، بیشتر از آنکه موضوع فیلمت اهمیت داشته باشد، اینکه دوربین به دست گرفتهای و وارد این عرصه شدهای، برای من مهم است. وی در پایان با اشاره به اهمیت دکتر شریعتی به ورزش فکری گفت: دکتر برای مطالعه و خواندن رمان و کتابهای تاریخی اهمیت زیادی قائل بود و ورزش فکری برایش حائز اهمیت بود به همین دلیل در یکی از نامهها برای پسرش نوشته است بخوان و بخوان و بخوان.
🖌منبع: روزنامه ایران
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan
شاهدان کویر مزینان
#شریعتی_در_آینه_خاطرات 📣مسیر زندگی ام را به خواست شریعتی تغییر دادم ✍️آشنایی محمدعلی نجفی با دکتر
#شریعتی_در_آینه_خاطرات
📣همه ی شما مستأجران مزینان هستید!
✍️..... یکی از اقوام بنام مرحوم حاج عبدالحسین مزینانی مشهور به حاج عبدالحسین شمیرانی مردی بود خوش تیپ و قوی هیکل و بسیار شوخ طبع و از همه مهمتر عِرق خاصی نسبت به زادگاهش مزینان داشت و حتی قبل از فوت اصرار داشت تا فرزندانش او را در مزینان به خاک بسپارند و درطول عمر پربار خویش کمک های مالي زیادی به مزینان به صورت آشکارا یا پنهاني می کرد که از آن جمله کمک به ساخت ساختمان بهزیستی مزینان در چند نوبت را می توان برشمرد.
وی منزلي کلنگي در بهترین نقطه تهران و در شمیران سه راهی فرمانیه روبروی سفارت ایتالیا به مساحت تقریبي ۳۰۰ متر مربع داشت.
...ناگفته نماند که این خاطره برمی گردد به سال ۱۳۷۸از آنجایی که ملک مذکور در بهترین نقطه فرمانیه واقع شده بود و در آن منطقه افراد پول دار و متمکن و متمول سکونت داشتند لذا خریداران زیادی بودند تا زنده یاد حاج عبدالحسین را راضی کنند به فروش آن و حتی برای رسیدن به هدف خود حاضر بودند تا مشتریان وجه بیشتری از عُرف ارزش ملک مذکور بپردازند.
تا اینکه یک شرکت سهامي ساخت و ساز آنقدر رفتند و آمدند تا حاج آقای مزینانی را به فروش راضي کردند.
با عنایت به اینکه حاج حسین سواد خواندن و نوشتن نداشت تا مبادا کلاه گشادی خریداران سرش گذارند !!! از بنده (جعفری) خواست تا کمک کنم و نمایندگی او را هدایت و در معامله ناظر و حضور فعالي داشته باشم لذا ناگزیر شدم تا خواسته حاج حسین را اجابت و با کمال میل و بصورت افتخاری این مسئولیت تاریخي را پذیرفتم.
محل ساختمان دفتر مرکزی شرکت در ابتدای خیابان شهید مطهری فعلي یا تخت طاووس سابق و دقیقا بر خیابان دکتر علی شریعتی قرار داشت که محل برگزاری جلسات در آن دفتر تشکیل می گردید.
در اولین جلسه که با حضور بنده و مالک ملک از یکسو و حدود پنج، شش نفر که همگی مهندس راه و ساختمان و تحصیلکرده آمریکا بودند از طرف مقابل دور یک میز نشستیم.
پر واضح است که در اینگونه نشست ها ابتدا باید هریک از افراد خود را به اسم و شهرت معرفی کنند تا شناخت بیشتری از همدیگر داشته باشند تا امکان گفتگو و بحث استمرار داشته باشد.
بنده جعفری شروع کردم به کلید زدن و استارت شروع جلسه و ابتدا حاج آقای مزیناني را که صاحب ملک بودند و متعاقب آن خودم را بعنوان ناظر بر تشریفات معامله معرفی کردم.
وقتی طرف های مقابل عنوان «مزینانی» را شنیدند رییس آن گروه ابراز داشت این نام به گوش من آشناست و مزینان را شنیده ام ممکن است قدری از مزینان اطلاعات بیشتری بدهید تا آگاهی هایم در مورد آن کاملتر شود.
ابتداً بنده مصمم بودم تا پاسخ سئوال کننده را در حد وقت جلسه بدهم که حاج حسین بدون مقدمه این فرصت را از حقیر گرفتند و از آنجایی که حس عجیبي به مزینان و مزیناني داشتند گفت: که شما چطور مزینان را نمی شناسید !!! ؟ بخصوص اینکه همگي شما مستأجر مزینان ما هستید!!!!
آنها با تعجب پرسیدند بر اساس کدام اصل و مبنا یا سند این فرمایش را می فرمایید!!!!؟
باز حاج حسین مجبور شد تا پاسخ عمیق تر و بیشتری به آنان بدهد و ادامه داد که ببینید آقایون نه تنها شما بلکه تمام ساختمانها و مغازه ها و پاساژها و راحتتون کنم همه ملک و املاکی که از پیچ شمیران تا تجریش در این خیابان ده کیلومتری واقعند مستأجر مزینان ما می باشند!!!
باز مهندسین با تعجب بیشتری سئوال کردند که چرا جناب حاج آقا؟
مرحوم حاج حسین ادامه داد: برای اینکه نام این خیابان و همه خیابانها و بیمارستانها و پارک ها و بولوارها و مراکز علمی و تحقیقاتی و پژوهشی، نه تنها در ایران بلکه در سراسر دنیا بنام زنده یاد دکتر شریعتی نامگذاری شده در اصل باید دکتر علي مزیناني اسم گذاری می شد چون مشخصات صحیح دکتر علي شریعتي در شناسنامه دکتر علي مزیناني است و به اشتباه روی تابلوها قید گردیده و صحیح آن دکتر علي مزیناني (شریعتي) می باشد و برعهده شورای نامگذاری اماکن شهرداری است تا این نقص را از روی تابلوها برطرف سازد.
🖌علی جعفری مزینانی
#دکتر_علی_شریعتی_مزینانی
#شاهدان_کویر_مزینان
🆔 @sh_mazinan