eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
227 دنبال‌کننده
320 عکس
74 ویدیو
5 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻شرح حال شهدا را بخوانید. ✨حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «من نمیدانم شماها این کتابهای شرح حال شهدا را میخوانید یا نه؛ من میخوانم و اشک میریزم و استفاده میکنم؛ برای من حقیقتاً استفاده دارد. من خیال میکنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد که شرح حال این شهدای عزیز را، بخصوص بعضی‌شان را که خیلی معنویّت دارند، بخوانید؛ اینها استفاده کردند.» ۱۴۰۲/۰۱/۲۹ شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۷ 🍂صورت حبیب از درد و خست
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپاره‌ای که از بالای سرشان می‌گذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را: _یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلوله‌ها را ما داشتیم! 🍂حبیب چشم از خمپاره‌اندازها بر نمی‌داشت، با دقت به عراقی‌ها که مشغول تمیز کردن لوله خمپاره‌اندازها و آماده کردن گلوله‌ها بودند نگاه می‌کرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت: _لامَصَّبها شده‌اند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود می‌کنند. راست گفته‌اند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر می‌شود کلی خرابی درست می‌کند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری می‌خواهیم از خجالتشان در بیاییم؟ 🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت: _ دزدی می‌کنیم! 🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند. مؤلف: پایان فصل سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
🔻بخوابیم یا بیدار بمونیم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇵🇸🇵🇸🇵🇸 🚀 فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ نه شما بلکه خدا کافران را کشت و چون تو تیر افکندی نه تو بلکه خدا افکند و برای آنکه مؤمنان را به آزمونی نیکو از سوی خود بیازماید، که خدا شنوا و داناست.
. . دیدم نشسته و بلند بلند گریه می‌کنه، بهش گفتم چی شده؟ چرا اینطور گریه می‌کنی؟ گفت: با خدا نباید مناجات کنم؟ همزمان شبکه خبر فلسطین رو نشون داد، گفت: خدایا یعنی می‌شه من یه روز قبل از رفتنم نابودی اسرائیل رو ببینم؟ راوی: خواهرخانم قبل از اینکه شما رو بزارن داخل مزار، پاسدارامون اسرائیل رو زدن، ان شاءالله به آرزوتون می‌رسید و اسرائیل هم نابود میشه، ما هم میایم سر مزارتون شیرینی پخش می‌کنیم. سلاممون رو به شهدا و حاج احمد یلالی برسونید🥀 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
امروز همراه خواهر رفتیم سر مزار پدر و مادر شهیدان فرهانیان و سر مزار خانم فرشته اویسی که همراه شهیده فرهانیان بودن در محل شهادت شهیده و مزار خانم معصومه بندری زاده عزیز که سال‌ها در مراسم‌های روضه‌خوانی‌شون شرکت می‌کردم ولی فقط می‌دونستم که همسرشون جانباز هستند و در مراسم تشییع‌شون شرکت کرده بودم. روز تشییع خودشون متوجه شدم که همرزم شهیده فرهانیان هستند و کلی افسوس خوردم... خواهر شهیده فرهانیان می‌گفت که خانم بندری خیلی با شهیده صمیمی بود، مثل خواهر بودن. (خانم بندری تو مراسمات روضه‌خوانی‌شون اسم خیلی از شهدای آبادان رو می‌آوردن. موقع ایستادن و سینه‌زنی یک مداحی می‌خوندن و تو بین اون مداحی اسم شهدا رو می‌آوردن. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم روضه‌خوانی‌شون رو. اصلا شرکت تو مراسم روضه‌خوانی‌شون یه حس و حال خاصی داشت، یه معنویت عجیبی بود.) شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
خواهران و برادران و مسئولین محترم شهرستان آبادان. قرار نیست در آبادان اجتماعی صورت بگیره مثل بقیه شهرهای کشور؟؟؟ شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_سوم_قسمت۸ 🍂حبیب روی آن نقطه دوربین
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین نور سه فانوس اتاق کوچکی را که حبیب و بچه‌های دیده‌بان و خمپاره‌انداز آبادان در آن جمع شده بودند روشن می‌کرد. 🍂حبیب ایستاده و چهارده‌نفر دیگر نشسته بودند و به حبیب چشم دوخته بودند.حبیب ادامه داد: _آن‌هایی که هم سن و سال من پیرمرد باشند می‌دانند که ۱۲ سال پیش تو کلاس دوم ابتدایی یک درس داشتیم به نام<بلدرچین و برزگر>. بچه‌ها لبخند زدند، حبیب لبخند زنان گفت: _ماجرایش این بود که در گندمزاری بلدرچینی با جوجه‌هایش زندگی می‌کرد. یک شب که بلدرچين به لانه‌اش برگشت جوجه‌هایش گفتند که امروز برزگر و همسرش آمدند و حرفشان این بود که می‌خواهند گندم‌ها را درو کنند و بعد زن گفت که صبر کنند تا پسر عموهایشان هم بیایند تا با هم این کار را بکنند. بلدرچين تا این حرف را شنید گفت: اصلاً ناراحت نباشید. هیچ خبری نمی‌شود. شب دوم شنید که برزگر آمده و گفته که پسر عموها در راهند. بلدرچين دوباره به جوجه‌هایش گفت که نگران نباشید، هیچ خطری نیست. اما شب بعد وقتی از جوجه‌هایش شنید که برزگر گفته که به تنهایی قصد درو کردن گندمزار را دارد، به جوجه‌هایش گفت: خب حالا خطرناک شده، باید از این گندمزار به جای دیگر بردیم. خب حالا وضعیت ما در آبادان همین‌طور است. تا حالا مسئولین قول می‌دادند که به ما مهمات می‌دهند و ما دلمان خوش بود. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
خواهران و برادران و مسئولین محترم شهرستان آبادان. قرار نیست در آبادان اجتماعی صورت بگیره مثل بقیه شه
❌توجه توجه❌ اسرائیل اعلام کرد که به دلیل تجمع نکردن و جشن نگرفتن مردم خونگرم شهرستان آبادان، ما به این شهر خوب و با وفا حمله نمی‌کنیم.
⭕️ | تا دقایقی دیگر 💥تجمع خودجوش مردم غیور آبادان در حمایت از وعده صادق انتقام سپاه پاسداران از رژیم صهیونیستی ⭕️مکان: میدان انقلاب ⭕️از ساعت ۲۱ امشب
اسرائیل ما رو از چی می‌ترسونی؟ ✌️🏼✊🏼
هدیه‌های دو نفر از بزرگوارانی که از کرج برای ما عکس روز انتخابات فرستاده بودن(البته به دلایلی با تاخیر) به دستشون رسید، ان شاءالله مبارک‌شون باشه. هدیه‌ها پرچم بزرگ متبرک حرم امام حسین(ع) و سنگ نگین و خاک تربت و مهر و تسبیح، کارت شهیده فرهانیان و جاکلیدی تصویر شهیده، همراه یه تعداد از نذری که پخش کردیم در نجف اشرف و بین‌الحرمین اسفند ماه ۱۴۰۲. مبارک‌شون باشه. شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۱ نور سه فانوس اتاق کوچک
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین اما حالا باید خودمان جلو بیفتیم.شما دیده‌بان‌ها و خمپاره‌اندازان آبادان هستید. همگی می‌دانیم که الکی دلمان را خوش کرده‌ایم. باید دست بر زانوی خود بگذاریم و یا علی بگوییم و بلند شویم و حسابمان را با دشمن تسویه کنیم. من یک نقشه کشیده‌ام. احتیاج به یک دست لباس تمیز نظامی،فانسقه، پوتین نو و کیف و دفتر دارم و چند محافظ مسلح. حالا چه کسانی داوطلب می‌شوند؟ بچه‌ها اول با حیرت به حبیب و بعد به یکدیگر نگاه کردند و دست همگی بالا رفت. حبیب لبخندزنان گفت: _فکر کنم عراقی‌ها هم باید کاسه و کوزه‌شان را جمع کنند و دنبال کارشان بروند. فردا صبح وارد عمل می‌شویم. □ 🍂حبیب شلوار تمیز نظامی و پیراهن سفیدی که تا گلو دکمه‌هایش را انداخته بود، به تن داشت. یک عرقچین بر سر و یک تسبیح در دست راست و کیف چرمی کوچکی که جمشید بهش قرض داده بود زیر بغل چپش داشت. برای آخرین بار خودش را در آینه نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. جمشید محمودی خنده خنده گفت: _شدی عینهو این حاجی‌ها. اگر با این تیپ و قیافه به قرارگاه خاتم‌الانبیاء هم بروی می‌‌توانی آن‌ها را هم گول بزنی‌. 🍂حبیب اخم کرد و خیلی جدی گفت: _ساکت برادر، تو به چه حقی به ریش نداشته فرمانده‌ات می‌خندی. دستور بدهم یک ماه زندانیت کنند؟ 🍃جمشید بلند خندید و حبیب هم به خنده افتاد. امیر آمد و با خلق تنگ گفت: _بابا زود باشید. من با هزار بدبختی ماشین امام جمعه را برای یک ساعت قرض کرده‌ام، زود باشید. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های حاج حسین یکتا در مورد شهید قبادی نیا شهید مستجاب الدعوه....😭 💌 کانال قبادی نیا https://eitaa.com/shahid_hamid
هدایت شده از آبادان مقاوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🇮🇷🇵🇸 تجمع مردم آبادان در میدان انقلاب جهت حمایت از وعده صادق انتقام سپاه پاسداران از رژیم صهیونیستی ❞ https://eitaa.com/abadanravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۲ اما حالا باید خودمان ج
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب و جمشید بیرون آمدند. بچه‌ها با دیدن حبیب، به به و چه چه‌شان بلند شد. حبیب دست بلند کرد و گفت: _حواستان باشد از الان من حاج آقا یزدانی هستم. وای به حال کسی که هِرهِر کِرکِر کند. برویم! 🍂حبیب جلوی تویوتا لندکروز نشست و جمشید و بچه‌های دیگر با سلاح‌های عاریه گرفته از دوستان‌شان پشت وانت پریدند. جمشید ماشین را روشن کرد و رو به بالا نالید: _خداوندا خودم را به خودت سپردم. آمین! 🍂حبیب خنده‌اش گرفت. 🌿امیر گفت: _می‌رویم طرف هنگ ژاندارمری در مدرسه‌ی مهرگان! □ 🌿امیر دنده عوض کرد و گفت: _والله زور دارد. ما که هم دیده‌بان داریم و خمپاره انداز باید سماق بمکیم. آن وقت بچه‌های ژاندارمری که فقط کارشان این است که لب اروند سنگر بگیرند تا کسی به آن طرف نرود و یا از آن طرف کسی این طرف نیاید کلی مهمات خمپاره داشته باشند. 🍂حبیب گفت: _غصه نخور. اگر نقشه‌‌مان بگیرد تا چند ساعت دیگر صاحب زاغه مهماتشان می‌شویم. کمی دندان روی جگر بگذار. البته حق با آن‌هاست. آن‌ها نظامی‌اند و وقتی به یک نظامی می‌گویند این محدوده در اختیار توست و با جاهای دیگر کاری نداشته باش باید به وظیفه‌اش عمل ‌کند. این ما بسیجی‌ها هستیم که خودمان را نخود هر آشی می‌کنیم و احساس مسئولیت می‌کنیم. 🌿امیر گفت: _خب داریم می‌رسیم. خودت را جمع و جور کن. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
🌸 الصبرُ إلا فی فِراقِکَ یجمُلُ... صبر زیباست، اما نه در فراق تو! شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۳ 🍂حبیب و جمشید بیرون آم
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍂حبیب نفس در سینه حبس و سعی کرد بر خود مسلط باشد. به مدرسه‌ی مهرگان رسیدند. حبیب آنجا را خیلی خوب می‌شناخت. تا کلاس پنجم در آنجا درس خوانده بود و تمام سوارخ سنبه‌هايش را می‌شناخت و حالا در هیبتی تازه در آنجا می‌آمد تا... □ ماشین ترمز کرد. جمشید رو به بچه‌ها با صدای بلند نهیب زد: _دسته سریع بپرید پایین و مراقب حاج آقا باشید! و خودش جلوتر از همه پایین پرید و در را برای حبیب باز کرد. 🍃سربازی که دم در مدرسه نگهبانی می‌داد سریع دوید داخل مدرسه. لحظه‌ای بعد فرمانده‌ی گروهان ژاندارمری در حالی که داشت دکمه‌های بلوز فرمش را می‌بست دم در رسید. 🍃جمشید در ماشین را باز کرد و با صدای بلند گفت: _بفرما حاج آقا. رسیدیم! 🍂حبیب جدی و خیلی خشک از ماشین پیاده شد. دستی به سر و صورت کشید. عینکی را که امیر بهش داده بود روی بینی جابجا کرد. در حال تسبیح انداختن در حالی که با دیدن هیبت حبیب و چهارده جوان مسلح که دو طرفش بودند حسابی جا خورده بود. پا کوبید و رسمی و جدی گفت: _سلام علیکم، خیلی خوش آمدید! 🌿امیر جلو رفت تا مراسم معارفه را برگزار کند. حبیب در حالی که لبخند کمرنگی بر چهره داشت دستش را به سوی فرمانده دراز کرد. امیر با صدای بلند گفت: _حاج آقا یزدانی نماینده قراررگاه خاتم‌الانبیاء و ایشان سروان... مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian