6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱فرازی از #وصیتنامه۴ شهیده #مریم_فرهانیان🤍
///////////////////
✅سعی کنید که هر چه بهتر تزکیه نفس کنید...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کامیون حمل آب معدنی برای مردم غزه که از مصر ارسال میشد، توسط اسرائیل مورد هدف قرار گرفت.
❌اگر حسین بن علی بود، میگفت اگر میخواهی برای من عزاداری کنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید فلسطین باشد. شمر 1300 سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس.
👤شهید مطهری
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
@sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_اول_قسمت۴
🌱 #مریم هراسان دنبال فاطمه دوید. در اتاق دیگر مهدی دست بر شکم گذاشته و از شدت درد رنگ صورتش کبود شده و به خود میپیچید. ننه هادی گریان و نالان در حالی که بر پاهایش میزد گفت:
_یک کاری بکنید. بچهام دارد از دست میرود.
🌱 #مریم سریع چادر به سر کرد و از خانه بیرون زد، تا رسیدن به کیوسک تلفن یک نفسی دوید. تلفن کرد اورژانس و کمک خواست.
دقایقی بعد یک آمبولانس در حالی که نور هشدار دهندهی سرخ سقفش روی دیوارها و کوچه میچرخید به در خانهی حاج لطیف رسید. چند مرد سفیدپوش وارد خانه شدند. یکی از آنها نبض مهدی را گرفت. #مریم با نگرانی به او و مهدی نگاه میکرد. دکتر مشغول معاینه مهدی شد. در همین لحظه جواهر دست او را کشید و #مریم را گوشهای کشاند. #مریم گفت:
🍃جواهر، نگران نباش. حال مهدی خوب میشود. احتمالاً مسموم شده.
جواهر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
🌱 #مریم تو از بس نگران مهدی هستی حواست به اینهایی که آمدهاند نیست.
🌱#مریم جا خورد.
_یعنی چی؟
_اینها اصلاً واقعی نیستند. دوتا از آنها از موقعی که آمدهاند به هر بهانه به گوشه و کنار خانه سرک میکشند. اگر علی جلویشان را نمیگرفت میخواستند به پشتبام هم بروند.
🌱#مریم گیج شده بود، برگشت و با دقت به دکتر و مامورین اورژانس خیره شد. لحظاتی بعد روپوش یکی از آنها اتفاقی کنار رفت و #مریم بر کمر او یک بیسیم را دید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_اول_قسمت۵
✨نگاهش به مهدی افتاد. مهدی دردکشان با ایماء و اشاره میخواست چیزی را به #مریم حالی کند، مریم سریع فهمید منظور مهدی چیست.
🍃آرام کنار رفت. سریع رفت به اتاق خودش و کتابها و اعلامیههایی را که مخفی کرده بود برداشت. چادر به سر کرد و آماده رفتن شد. رساله و جواهر وارد اتاق شدند. رساله با تعجب پرسید:
_چکار میکنی #مریم؟
🌱باید اینها را به دوست مهدی برسانم. شماها یک جوری سر آنها را گرم کنید. حواستان باشد، نگذارید به مهدی نه آمپول بزنند، نه قرص و دارویی بخورانند، سعی کنید مهدی را به بیمارستان برسانید. من رفتم.
🌱 #مریم به آرامی از اتاق بیرون زد. حواس مأمورین به او نبود. درِ خانه باز بود، #مریم به نرمی از خانه بیرون زد. اما با دیدن یک پیکان تیره رنگ که سر کوچه بود قلبش به شدت شروع به زدن کرد.
🌹حجابش را کامل کرد و زیر لب (بسمالله) گفت و راه افتاد. سرش پایین بود و به آرامی جلو میرفت. نگاه نگران خواهرانش را بر خود احساس میکرد. سعی کرد مضطرب نباشد. سر بلند کرد و دید که چند مرد کت و شلوار پوش در حال پرس و جو از اهالی کنجکاو کوچهاند. به آرامی جلو رفت. یکی از ماموران متوجه #مریم شد، به سوی #مریم آمد. #مریم از سرعت قدمهایش نکاست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_اول_قسمت۶
🍀جواهر دست بر دهان گذاشته بود تا جیغ نکشد. رساله و فاطمه تند تند (امنیجیب) میخواندند.
مامور به نزدیکی #مریم رسید.
_خانم؟
🌱 #مریم ایستاد. بی آنکه سربلند کند و به مامور نگاه کند جواب داد:
_بله؟
_شما اهل این محله هستید؟
🌱 #مریم ساکت ماند.
_شما مهدی فرهانیان رو میشناسید؟
در همین لحظه احمد از راه رسید و با عتاب رو به #مریم گفت:
_معلومه کجا هستی؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم.
احمد یقهاش را باز کرده و آدامس میجوید. به مأمور ساواک نگاه کرد و خندید.
_نوکرتم کاکا، امری داشتید؟
_ایشان چه نسبتی با شما دارند؟
_خواهر من هستند، فرمایشی داشتید؟
_ شما مهدی فرهانیان را میشناسید؟
✨مهدی دیگه کیه؟! نه آقا. ما سرمون به کار خودمان مشغوله، بیا بریم. بنفشه! ننه دل نگرانت شده!
🌱 #مریم پشت سر احمد راه افتاد احمد شروع کرد به الکی خندیدن و حرف زدن. #مریم نفسش بند آمده بود. خدا خدا میکرد غش نکند و وسط کوچه روی زمین نیفتد، اولین بار بود که در نزدیکی احمد که دوست صمیمی و از بچههای مؤمن و مبارز آبادان بود قدم برمیداشت.
🍃همین که از کوچه دور شدند و پیچیدند تو کوچه دیگر، احمد سریع دکمه پیراهنش را بست و با خجالت گفت:
_شرمندهام خواهر. همین که دیدم ماشین ساواک تو کوچهی شما پیچید قلبم هری ریخت، داشتم میآمدم طرف خانهتان و مانده بودم چطوری کتابها را بگیرم که شما را دیدم، حلالم کنید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_اول
#فصل_اول_قسمت۷
🌱 #مریم سرخ شده و سر پایین انداخته بود بی هیچ حرفی زنبیل پر از کتاب و اعلامیه را زمین گذاشت، احمد سریع زنبیل را برداشت و گفت:
_خداحافظ.
و به سرعت دور شد، #مریم نفس راحتی کشید.
🌱آن شب برای #مریم خیلی سخت گذشت. وقتی به خانه برگشت. یکی از مأموران اورژانس با دیدن #مریم خشکش زد. فهمید که گول خورده و #مریم توانسته کتابهای ممنوعه را از خانه دور کند. با ناراحتی و خشم به #مریم چشم غره رفت. #مریم و جواهر و رساله با احترام مأموران اورژانس را از خانه بیرون کردند و سپس مهدی را به سرعت به بیمارستان رساندند.
✨وقتی مهدی سر حال آمد و فهمید که #مریم چه کار بزرگی کرده کلی خندید و از ﷼مریم تشکر کرد. #مریم خدا را شکر میکرد که مادرش نفهمیده که او چه کاری کرده و الا باید او را هم به بیمارستان میآوردند!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل اول
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
.
.
🔰 بسیج امید ملت ایران
🔹 خواهران بسیجی ما نیز که زن های محجبه و عفیف و مقید به آداب شرعی هستند نقش برجسته ای در حضور میلیونی بسیج دارند.
#هفته_بسیج
________________
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
@sh_mfarhanian
.
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_اول #فصل_اول_قسمت۷ 🌱 #مریم سرخ شده و سر پا
سلام و احترام خدمت مخاطبین محترم کانال شهیده مریم فرهانیان🌷
ان شاءالله امشب فصل دوم #داستان_مریم رو شروع میکنیم.