eitaa logo
مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
378 دنبال‌کننده
241 عکس
195 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ( قسمت دوم) -1 شهید برونسی در آن عملیات، معاونت تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را بر عهده داشت. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خودش نشان داد، از آن به بعد در سمت فرماندهی تیپ مشغول خدمت شد. حتی آن ارتفاعات را می خواستند به نام او مزین کنند، که به شدت ممانعت کرد این » این کلت تا زمان شهادت آن شهید بزرگوار، دست او بود. گاهی به شوخی نشان بقیه می داد و می گفت «. یادگاري داماد صدامه
آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﺷﻌﺒﺎﻧﯽ: ﻗﺒﻞ ازﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ، ﺟﻠﺴﻪ ي ﻣﻬﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ.ﺗﻤﺎم ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن رده ﺑﺎﻻ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﯾﮑﯽ ﺷﺎن رو ﮐﺎﻟﮏ و ﻧﻘﺸﻪ داﺷﺖ از ﻣﺤﻮرﻫﺎي ﻣﻬﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، در ﺿﻤﻦ، ﮐﺎر ﯾﮏ ﯾﮏ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﻤﻠﯿﺎت را ﻫﻢ ﺑﺮاﺷﺎن ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ داد. در اﯾﻦ ﻣﺎﺑﯿﻦ،ﻧﻮﺑﺖ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ. ﺧﻮﻧﺴﺮد و ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﻮش ﻣﯽ داد. ﭼﻮن ﮐﺎر ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻣﻬﻢ و ﺣﺴﺎس ﺑﻮد، ﺣﺮﻓﻬﺎي آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﺑﻪ درازا ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺣﺮف او را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »اﺧﻮي اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮره«! ﭼﺸﻤﻬﺎم ﮔﺮد ﺷﺪ.ﻫﻤﻪ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت او را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺗﻮ ﺟﻠﺴﻪ ي ﺑﻪ آن ﻣﻬﻤﯽ، اﻧﺘﻈﺎر ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ داﺷﺘﯿﻢ ﻏﯿﺮ از اﯾﻦ ﯾﮑﯽ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎ اﺷﺎره ﮐﺮد و اداﻣﻪ داد: »اﯾﻨﻬﺎ دردي رو از ﺑﺮوﻧﺴﯽ دوا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ«. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺟﺪي ﮔﻔﺖ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺣﺎج آﻗﺎ؟! ﻣﻨﻈﻮر ﺷﻤﺎ رو ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ«. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺸﻪ، ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮاي ﮐﺎر ﻣﻦ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎ رو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮم؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ رو ﻧﺸﻮن ﺑﺪه، ﺑﺎ ﻗﺎﯾﻖ، ﺑﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ اون ﺟﺎ و ﺑﮕﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ اﯾﻨﻪ، ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﺟﺎ رو ﺑﮕﯿﺮي«. ﺳﮑﻮت، ﻓﻀﺎي ﺟﻠﺴﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.ﺣﺘﯽ آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ. وﻟﯽ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﺎز ﺧﻮدش رﺷﺘﻪ ﮐﻼم را ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ روي زﻣﯿﻦ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ زﻣﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت رو ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ و ﮔﻮﺷﺘﻤﻮن ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯿﻢ؛ اﯾﻦ ﻃﻮري ﮐﻪ ﺷﻤﺎ از روي ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺑﺮو ﭘﺸﺖ اﺗﻮﺑﺎن ﺑﺼﺮه و اون ﺟﺎ ﭼﮑﺎر ﮐﻦ، و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ از اون ﺟﺎ ﺑﺮو ﻓﻼن ﻣﻨﻄﻘﻪ؛ اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻧﻤﯽ ﺧﻮره، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﻞ رو ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﺸﻮن ﺑﺪي«... آن روز ﮐﻤﯽ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﻫﻢ درﺳﺖ ﺷﺪ. وﻟﯽ آﺧﺮ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻪ ﮐﺮﺳﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪ. ﻫﻢ ﻗﺮار ﺷﺪ ﻣﻨﻄﻘﻪ را از ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ، ﻫﻢ ﺳﻪ ﺗﺎ ﮔﺮدان در اﺧﺘﯿﺎرش ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎد ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن، او از ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻓﻘﺘﺮ ﺑﻮد.رﺷﺎدت ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻢ از ﺧﻮدش ﻧﺸﺎن داد. ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻼش دﺳﺘﺶ ﺑﻮد، ﮔﺎﻫﯽ ﺗﯿﺮﺑﺎر، ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ آرﭘﯽ ﭼﯽ ﻣﯽ زد. ﺗﮑﺎورﻫﺎي ﻏﻮل ﭘﯿﮑﺮ دﺷﻤﻦ را ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﯾﺎدم ﻧﻤﯽ رود؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﺑﻪ ي دﺷﻤﻦ ﺑﻮد و آﺧﺮﯾﻦ ﺳﺪش، ﺟﻠﻮي ﺳﯿﻞﻧﯿﺮوﻫﺎي ﻣﺎ. ﯾﮑﻬﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ رﯾﺨﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ. اﺳﻠﺤﻪ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎن ﺗﯿﺮﺑﺎر ﺑﻮد! ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﺷﺎن ﺧﻤﭙﺎره ي ﺷﺼﺖ را ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ي دو، ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺸﺎن. ﯾﮑﯽ ﺧﻤﭙﺎره را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن وﺿﻊ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺒﻀﻪ را زﻣﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ! ﺑﺎ دﯾﺪن آﻧﻬﺎ، ﻗﺪرت اﻟﻬﯽ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ اﻧﮕﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﮔﺮﻣﺘﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ رﯾﺨﺘﻦ آﺗﺶ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ از ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل و ﻫﻮا، روﺣﯿﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﮐﺎر ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ از ﭘﺲ ﺗﮑﺎورﻫﺎ ﺑﺮآﻣﺪﯾﻢ؛ ﯾﺎ ﺑﻪ درك واﺻﻞ ﺷﺪﻧﺪ و ﯾﺎ ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﯿﺸﺘﺮ از آﻧﮑﻪ اﻧﺘﻈﺎرش ﺑﻮد، ﭘﯿﺸﺮوي ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ از ﺟﻨﺎﺣﯿﻦ ﭼﭗ و راﺳﺘﻤﺎن ﺟﻠﻮﺗﺮ اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺗﺎزه ﺗﻮ ﻓﮑﺮ اﺳﺘﻘﺮار و ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺻﺎدر ﺷﺪ. از ﻧﯿﺮوﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺮ آن ﺧﻄﺮ ﻗﯿﭽﯽ ﺷﺪﻧﻤﺎن ﺑﻮد. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ زود دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪ. ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﻣﻌﺮﮐﻪ اي ﺑﻮد، ﺗﻮ آن ﺷﺮاﯾﻂ. ﺗﻤﺎم زﺣﻤﺘﺶ رو دوش او ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﻧﯿﺮوﻫﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻋﻘﺐ. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮي ﮐﻪ آﻣﺪ ﻋﻘﺐ، ﺧﻮدﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻮد.
ارﺗﻔﺎع ﻧﺎرﻧﺠﮑﯽ ( قسمت اول) ﺣﻤﯿﺪ ﺧﻠﺨﺎﻟﯽ ﺷﺒﺢ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، ﺗﻮ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺐ، ﺣﺎل دﯾﮕﺮي داﺷﺖ. ﮔﻮﯾﯽ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ اش را اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدي، و اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدي ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ در ﺣﺴﺮت ﻗﺪم ﻧﯿﺮوﻫﺎي ﺣﺰب اﷲ ﻣﯽ ﺳﻮزد. دﺷﻤﻦ از آن ﺑﺎﻻ، ﺗﺴﻠﻂ ﻋﺠﯿﺒﯽ رو ﻣﻨﻄﻘﻪ داﺷﺖ. ﺧﻮن ﭘﺎﮐﯽ ﮐﻪ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رﯾﺨﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﺗﻠﻔﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ دادﯾﻢ،ﺗﻘﺪس ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﻓﺘﺢ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي ﻣﯽ داد. ﺑﺮاي ﮔﺮﻓﺘﻦ آن ﺟﺎ، ﺑﺎﯾﺪ از ﯾﮏ دژ ﺑﺰرگ و آﻫﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ. اﯾﻦ ﻃﺮﻓﺘﺮ از ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، دﺷﻤﻦ ﯾﮏ ﻣﻘﺮ زده ﺑﻮد.ﻣﻘﺮي ﻗﺮص و ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺰاﺣﻤﺖ داﺷﺖ، ﻫﻢ ﺗﻮ ﺣﻔﻆ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي و ﻧﯿﺮوﻫﺎي آن، ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮد. از ﻫﻤﺎن ﺟﺎ دﺷﻤﻦ ﻓﺸﺎر زﯾﺎدي ﻣﯽ آورد ﮐﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖ آزاد ﺷﺪه را از ﻣﺎن ﺑﮕﯿﺮد.ﺿﻤﻨﺎً ﺳﺪي ﻫﻢ ﺑﻮد ﺟﻠﻮي ﭘﯿﺸﺮوي ﻣﺎ. ﯾﮏ ﺷﺐ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ از ﮔﺮد راه رﺳﯿﺪ. رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﻦ و ﮔﻔﺖ: »ﺣﻤﯿﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ رو ﺟﻤﻊ ﮐﻦ«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ زد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﻪ اﻣﯿﺪ ﺧﺪا و ﭼﻬﺎرده ﻣﻌﺼﻮم )ﻋﻠﯿﻬﻢ اﻟﺴﻼم( ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺰﻧﯿﻢ اون دژ آﻫﻨﯽ رو، رو ﺳﺮ دﺷﻤﻦ ﺧﺮاب ﮐﻨﯿﻢ«... از ﻫﻤﺎن ﺷﺐ، ﮐﺎر را ﺷﺮوع ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻘﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮد و ﺷﯿﺎرﻫﺎي ﻋﻤﯿﻘﯽ داﺷﺖ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺎﯾﺪ از ﭼﻨﺪ ﻣﺤﻮر اﻧﺠﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺤﻮري ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ دادﻧﺪ، ﺻﻌﺐ اﻟﻌﺒﻮر ﺑﻮد و ﭘﺮ از ﭘﺴﺘﯽ و ﺑﻠﻨﺪي. ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﯿﺎر آن ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﺳﺮ راه ﻣﺎ ﻗﺮار داﺷﺖ. اﺳﻤﺶ را ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ: ﺷﯿﺎر ﻧﻤﺎز ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ، اﺳﺘﺤﮑﺎﻣﺎت و ﻣﻮاﻧﻊ دﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﻗﻮز ﺑﺎﻻي ﻗﻮز ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎن ﺑﺎ آﻧﻬﺎ زﯾﺎد ﺑﻮد. ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ را ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﻘﺪﻣﺸﺎن اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ و آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت را ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻢ آن ﺟﺎ. ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﻃﻼﻋﺎت، و ﺑﺎ ﺣﻀﻮر ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺧﻮدﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﻧﻘﻄﻪ ي ﻣﺮﮐﺰﯾﺖ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ. ﺗﻌﺪادي از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﻣﺎﺑﯿﻦ ﻋﻘﺒﻪ ي ﺧﻮدﻣﺎن و آن ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﮐﺮدﯾﻢ، ﺑﺮاي ﺣﻔﺎﻇﺖ و ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ از ﻣﺴﯿﺮ. ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻃﻮري ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺟﺎده ﺑﺰﻧﯿﻢ و ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از ﻫﯿﭻ وﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ اي اﺳﺘﻔﺎده ﺑﮑﻨﯿﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﭼﺎره ي ﻣﺎ ﺑﺮاي ﺣﻤﻞ آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت، ﻓﻘﻂ ﻗﺎﻃﺮ ﺑﻮد؛ وﻟﯽ رﺳﺎﻧﺪن آب ﺑﻪ آن ﻃﺮف، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻗﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﺣﻠﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻓﮑﺮ و ﻣﺸﻮرت زﯾﺎد، ﺑﻨﺎ ﺷﺪ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ را ﻟﻮﻟﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﮐﺎر ﺳﺨﺖ و ﻣﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، وﻟﯽ ﺷﺪ. ﺗﻮ ﺗﻤﺎم ﻣﺴﯿﺮ، ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎي ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ.ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ روي زﻣﯿﻦ و ﺗﻮي دﯾﺪ ﺑﻮد، ﺑﺎ زﺣﻤﺖ زﯾﺎدي اﺳﺘﺘﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎي ﻟﻮﻟﻪ ﮐﺸﯽ، آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت را ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﮏ ﻣﻮرد را اﮔﺮ دﺷﻤﻦ ﻣﯽ دﯾﺪ، ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻗﻄﻌﯽ ﻟﻮ ﻣﯽ رﻓﺖ. ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ، و در ﮐﻤﺎل اﺳﺘﺘﺎر ردﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. اﻟﺒﺘﻪ دﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﮑﺎر ﻧﺒﻮد؛ ﮔﺸﺘﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد و رو ﺣﺴﺎب اﺣﺘﻤﺎﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ داد، داﺋﻤﺎً ﻫﻤﺎن اﻃﺮاف آﺗﺶ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮگ ﺑﺮﻧﺪه اي ﮐﻪ دﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻮد، اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ دﺷﻤﻦ ﺗﻮ ﻣﺨﯿﻠﻪ اش ﻫﻢ راه ﻧﻤﯽ داد ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﯿﻢ، و ﺑﺘﻮاﻧﯿﻢ از آن ﻧﻘﻄﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﻨﯿﻢ. تو تمام این مدت چیزي که روحیه بچه ها را بالا می برد و باعث می شد خم به ابروشان نیاید، حضور خود عبدالحسین بود. تو همه ي مراحل کار. جدیتی که داشت، کم نظیر بود. در آخرین قسمت کار، خود او تمام مسیرها را دقیقاً چک کرد.فرمانده گردانها و گروهانها و دسته ها را از مسیر عبور داد. تک تکشان را به کار و وظیفه شان آشنا کرد. براي نیروها هم خودش حرف زد. همه را نسبت به مسیر و عوارضش توجیه کرد.گفت که چطور باید عبور کنند و چطور باید به دشمن بزنند. شب عملیات را هنوز یادم هست؛ شاید هیبت منطقه و صعب العبور بودن مسیر، تعدادي از بچه ها را، به اصطلاح، گرفته بود. احساس می کردم کار به نظرشان خیلی مشکل آمده. بعضی شان حتی نگران بودند. این حالت ولی زیاد طول نکشید. تو نقطه ي رهایی، عبدالحسین نشست براشان به حرف زدن. عجیب اطمینان وآرامشی داشت. با آن چهره ي ساده و نورانی اش طوري حرف می زد و چیزهایی می گفت که آدم از دنیا و مافیها کنده می شد. ادامه ي صحبتش وقتی به عملیات و گوشزد کردن آخرین نکته ها رسید، همه ي چهره ها را مصمم تر از قبل می دیدي.ازلابلاي صحبت بچه ها می شد فهمید که دیگر شرایط خاص عملیات و عوارض زمین، مد نظر هیچ کس نیست. وقتی راه افتادیم، روحیه ي بچه ها طوري بود که انگار می خواستند براي یک عملیات ساده و کم درد سر بروند. گروه عبدالحسین، اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه ي گروهها وارد عمل شدند. با همان حمله ي اول، دژ دشمن شکست. بعد از عملیات، پاکسازي سریع شروع شد. عبدالحسین تو جزئی ترین کارها، همپاي بچه ها بود. از سنگرها سرکشی می کرد، اسیرها را می فرستاد عقب، حتی تو جمع کردن اجساد دشمن کمک می کرد. با روحیه و با نشاط، گرم کار می شد و در همان حال، با بچه ها هم حرف می زد و روحیه می داد به شان. حال و هواي عجیبی داشت؛ روحیه ي بعد از عملیاتش، نسبت به قبل از عملیات، نه تنها پایین نمی آمد، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش را به تمام بچه هاي تیپ هم سرایت می داد.
ارﺗﻔﺎع ﻧﺎرﻧﺠﮑﯽ ( قسمت دوم) گردان و تیپی که او فرمانده اش بود، از آن معدود تیپهایی بود که بعد از عملیات، در خواست نیروي کمکی بکند یا بگوید: نیروي من خسته است و بخواهد تیپ دیگري به جاي تیپ او بیاید. بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند، تازه براي یک نبرد سخت تر، و براي پاتکهاي سنگین دشمن آماده می شدند. در آن عملیات، تو منطقه ي آزاد شده که مستقر شدیم، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگري پاتک زد، از آن پاتکهاي سنگین و تمام عیار. بچه هایی که آن سمت بودند، تعدادشان شاید به انگشتان دو دست هم نمی رسید. شرایط طوري بود که جناحهاي دیگر را نمی شد خالی کرد و به کمک آنها رفت. عبدالحسین تا فکر نیروي کمکی بکند براي آن جناح، درگیري شدید شد.بچه ها دفاع جانانه اي می کردند، با همان تعداد کم. تو مدت کوتاهی، کار به جاي باریک کشید. حالا بچه ها با نارنجک جلوي دشمن را می گرفتندحتی تو چند مورد، کار به جنگ تن به تن هم رسید. ولی عراقی ها نتوانستند نفوذ کنند.تو شنودي که از بی سیمهاشان داشتیم، فهمیدیم قصد عقب نشینی دارند. فکر می کردند نیروي زیادي از ما روي آن ارتفاع مستقر شده. این درست تو وقتی بود که بالاي آن ارتفاع، فقط دو نفر از بچه ها مانده بودند: بیسیم چی و یک رزمنده ي دیگر. بقیه، یا شهید شده بودند یا مجروح. همان دو نفر، جوري آتش می ریختند که دشمن فکر کرده بود با نیروي زیادي طرف است. وقتی می خواستند «. اگه بیاین عقب همه تون تیرباران می شین »: عقب نشینی کنند، تو بیسیم می شنیدم که فرمانده شان می گفت ...«. ما تلفاتمون زیاد بوده، دیگه نمی توانیم بند بیاریم »: بیچاره ها از این طرف داد می زدند اینها را به بچه هاي روي ارتفاع از طریق بیسیم می گفتم. همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول عبدالحسین خواست خدا بود. آخر کار هم باز خود او همتی کرد. یک گردان نیروي کمکی فرستاد براي آن ارتفاع. «. که اون ارتفاع حفظ بشه فرمانده ي گردان مابین راه شهید شد. نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد.
کفن من حجت الاسلام محمدرضارضایی من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من. آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار. جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی. او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید، «. سلام اوستا عبدالحسین » : دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم «. سلام علیکم » با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم. «؟ پس کفشهاتون کو » «؟ کفشهاي شما کو »: مقابله به مثل کرد و پرسید جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف کرد، من تعجب کردم. «! عجب تصادقی » هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار. «. پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم » رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است. «؟ اینا مال کیه »: یمانی.پرسیدم « برد » دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از شروع کرد یکی یکی، به گفتن. «...، این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه » براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده «؟ پس کو مال خودت »: پرسیدم مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن » : نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت «؟ بخرم لباس » : جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت «! رزم من باید کفن من بشه.
چهار راه خندق (قسمت اول) سرهنگ عباس تیموري: برونسی، از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران. یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره اي از او سرزبانها بود که برام خیلی جاي تأمل داشت.خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند! هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ي تیپ. روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. تو سخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوشهاي خودم شنیدم که گفت دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم، براي من کافیه یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت :اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم » : آن وقتها من فرماند ي گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست. من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري. حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه برونسی حرفش را قطع کرد. «. ببخشین، بنده عرضی داشتم » از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه «؟ حاج آقا آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت :تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید »: «. نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه.گفت :من از این جا گردانها رو هدایت می کنم » برونسی گفت :" این جا که درست نیست »: «!؟ براي چی » «. چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید" حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد « ببخشید آقای برونسی ، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت. نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!گفت :«. من این جا می ایستم » فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم. شروع عملیات از مسیر امام رضا (سلام الله علیه)بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي تیپ گفت :«. من سر در نمی آورم » « چرا؟ » «! آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته! ...«. به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم » « آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟ صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر امام حسین (سلام الله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر. از ته و توي کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ي هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد. سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند. سه،چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، وما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
چهار راه خندق (قسمت دوم) روي تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد: «! واي!حاجی برونسی »: با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم باید بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت «. اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب. آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند. بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد..
قبر بی سنگ ( قسمت اول) همسر شهید لز خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه اي دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم وفهمیدم صدا از توي هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود. پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند.وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم) حرف می زند.حرف نمی زد، ناله می کرد و شکایه. اسم دوستهاي شهیدش را می برد. مثل مادري که جوانش مرده باشد، به اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ »: سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید«. آخه من باید چکار کنم سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند. هول و دستپاچه گفتم : « عبدالحسین »: چیزي عوض نشد.چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.گفتم : از بس که رفتی جبهه، دﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاب ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﻨﻄﻘﻪ اي؟« اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺧﻮدش آﻣﺪ. ﻧﺎراﺣﺖ ﮔﻔﺖ: »ﭼﺮا ﺑﯿﺪارم ﮐﺮدي؟«! ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدي ﮐﻪ ﺻﺪات ﻣﯽ رﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ«! پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود ناراحت تر از قبل نالید ؟ من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي » اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮدار ﻣﻮﺿﻮع ﺷﺪ.ﻏﻢ و ﻏﺼﻪ ﻫﻤﻪ وﺟﻮدم را ﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮدم را ﮐﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﺎي او، ﺑﻪ اش ﺣﻖ دادم. آن ﺷﺐ، ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺗﻪ و ﺗﻮي ﺧﻮاﺑﺶ ﺳﺮ درﺑﯿﺎورم، ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ.ﺗﺎ آﺧﺮ ﻣﺮﺧﺼﯽ اش ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ و راﻫﯽ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ. آن وﻗﺘﻬﺎ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮدم. ﺳﻪ، ﭼﻬﺎر روزي ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ زاﯾﻤﺎن، ﮐﻪ آﻣﺪ ﻣﺮﺧﺼﯽ.ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎري ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه آﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﻣﺮﺧﺼﯽ اش رﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻣﺮا ﻧﺸﺎﻧﺪ رو ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ. ﺧﻮدش رﻓﺖ دﻧﺒﺎل ﺟﻔﺖ و ﺟﻮر ﮐﺮدن ﮐﺎرﻫﺎ.ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺮاﻫﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ. ﺑﻌﺪﻫﺎ، ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ، ﻫﻤﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ:ﯾﮑﯽ از ﭘﺮﺳﻨﻞ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮوﻧﺪه درﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ«. آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﻪ اش ﮔﻔﺖ: »اﮔﻪ وﻗﺖ زاﯾﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪه ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺠﻠﻪ دارم«. »اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ آﻗﺎ؟ ﭘﺮوﻧﺪه ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ درﺳﺖ ﺑﺸﻪ، ﯾﺎ ﻧﻪ«. آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﯾﮏ ﺑﻠﯿﻂ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ از ﺟﯿﺒﺶ درآورد. ﻧﺸﺎن او داد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﯿﻦ اﺧﻮي، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم ﻣﻨﻄﻘﻪ، اﮔﺮ زودﺗﺮ ﮐﺎرم رو راه ﺑﻨﺪازي، ﺧﺪا ﺧﯿﺮت ﺑﺪه«. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻤﺎ دارد ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﻪ رخ او ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﮐﻪ زود ﮐﺎرش را راه ﺑﯿﻨﺪازﻧﺪ.ﯾﮑﻬﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ را ﻫﻞ داد ﻋﻘﺐ و ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎش ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺧﻮان ﺑﺮن ﺟﺒﻬﻪ! ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟! ﺧﻮب ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ زﻧﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻪ«... ﻣﻦ ﭘﺴﺮم ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﭼﮑﺎره اﺳﺖ. ﺑﺎﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ: »اﻻﻧﻪ ﮐﻪ ﭘﺪر اﯾﻦ ﺑﯽ ادب رو در ﺑﯿﺎره«. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﮏ ﺑﺮﺧﻮرد ﺷﺪﯾﺪ ﺑﻮدم. وﻟﯽ دﯾﺪم ﺣﺎج آﻗﺎ ﺳﺮش را اﻧﺪاﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ و رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. زود رﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﯽ دوﻧﯽ اﯾﻦ آﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻠﺶ دادي، ﭼﮑﺎره ﺑﻮد؟« ﻣﺮد ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﻢ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدو ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﺧﻮرده اﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ»:ﺑﯿﭽﺎره! اون اﮔﻪ اراده ﮐﻨﻪ، ﭘﺪر ﺗﻮ رو در ﻣﯽ آره. ﺑﺮو ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ اﯾﻨﺎ آدﻣﻬﺎي ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮز و ﻋﻘﺪه اي ﻧﯿﺴﺘﻦ«. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺣﺮﻓﻬﺎي ﻫﻤﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺎر ﺧﻮدش را ﮐﺮد.ﻣﺮا ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮدﻧﺪ اﺗﺎق ﻋﻤﻞ. ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ، ﺑﺮدﻧﻢ ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق دﯾﮕﺮ.ﺗﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، ﻣﺎدرم ﮐﻨﺎرﺗﺨﺖ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ازش ﭘﺮﺳﯿﺪم: »دﺧﺘﺮه ﯾﺎ ﭘﺴﺮ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪ زﯾﺒﺎﯾﯽ، ﺻﻮرت ﺧﺴﺘﻪ و ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮرده اش را ﺑﺎز ﮐﺮد.ﮔﻔﺖ: »دﺧﺘﺮه، ﻣﺎدر ﺟﺎن«. »ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ؟« ﺧﻮب ﺧﻮب«. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﺎد او اﻓﺘﺎدم و ﯾﺎد اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻠﯿﻂ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ داﺷﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ؟« ﮔﻔﺖ»:ﻧﻪ، ﻓﺮﺳﺘﺎد ﺑﻠﯿﻄﺶ را ﭘﺲ ﺑﺪن«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮد، ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺟﻮش ﻧﺰﻧﯽ، ﮔﻔﺖ ﻓﻌﻼً ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ«. ﻫﯿﭻ ﻫﺪﯾﻪ اي ﺑﺮام ﺑﻬﺘﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ.از ﺗﻪ دل ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭘﺲ ﺣﺎﻻ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟« ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺒﻮﻧﻪ، ﺗﻮ و ﺑﭽﻪ رو ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ، وﻟﯽ دﮐﺘﺮ ﻧﮕﺬاﺷﺖ؛ ﺣﺎﻻ رﻓﺘﻪ اﻣﻀﺎ ﺑﺪه ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺆوﻟﯿﺖ ﺧﻮدش ﺷﻤﺎ رو ﺑﺒﺮه«. ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪاش ﺷﺪ. آﻣﺪ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ.ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و اﺣﻮاﻟﻢ را ﭘﺮﺳﯿﺪ. رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﺎدرم و ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎن،زﯾﻨﺐ ﺧﺎﻧﻢ رو آﻣﺎده ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎدر ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ«. ﻣﻨﻈﻮرش ﻣﻦ ﺑﻮدم. ﻓﻬﻤﯿﺪم اﺳﻢ ﺑﭽﻪ را ﻫﻢ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده.ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ي ﺑﻌﺪ، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن آﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮون. ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ رﺳﯿﺪﯾﻢ، ﺧﻮدش زود دوﯾﺪ ﻃﺮف رﺧﺘﺨﻮاﺑﻬﺎ. ﯾﮏ ﺗﺸﮏ ﺑﺮداﺷﺖ و آورد ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري. ﺧﻮاﺳﺖ ﭘﻬﻨﺶ ﮐﻨﺪ، ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎﻧﻪ، ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺗﻮ اﺗﺎق دﯾﮕﻪ«. ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﻬﻤﻮن ﻣﯽ آد«. ﺗﺸﮏ را ﭘﻬﻦ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻋﯿﺐ ﻧﺪاره، ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ رو ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ اون اﺗﺎق؛ ﮐﯽ از زﯾﻨﺐ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري ﺑﺎﺷﻪ؟« رﻓﺘﻢ روي ﺗﺸﮏ و دراز ﮐﺸﯿﺪم. زﯾﻨﺐ را ﻫﻢ داد ﺑﻐﻠﻢ.ﮔﻔﺖ: »ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري، دﯾﮕﻪ دﺧﺘﺮم ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮره«. ﺻﺪاي اذان ﺻﺒﺢ از ﻣﺴﺠﺪ ﻣﺤﻞ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »ﺧﺎﻟﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮو ﻧﻤﺎزت رو ﺑﺨﻮن، ﻣﻦ ﺧﻮدم ﺗﺎ ﺑﯿﺎي، ﭘﯿﺶ اﯾﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ...«.
قبر بی سنگ ( قسمت دوم) ﻋﻼﻗﻪ اش ﺑﻪ زﯾﻨﺐ از ﻫﻤﺎن اول، ﻋﻼﻗﻪ ي دﯾﮕﺮي ﺑﻮد.ﺷﺐ ﺑﻌﺪ، ﺑﭽﻪ را ﮐﻪ ﻗﻨﺪاق ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ، ﮔﺬاﺷﺖ روي ﭘﺎش. دﻫﺎﻧﺶ را ﺑﺮد ﮐﻨﺎر ﮔﻮش زﯾﻨﺐ. ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ زﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮدن. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮔﻮش ﺑﭽﻪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، دﯾﺪم ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎش دارد ﺗﮑﺎن ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﯾﮏ آن ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﺶ، ﺧﯿﺶ ﺷﺪه ﺑﻮد! دﻗﺖ ﮐﻪ ﮐﺮدم، دﯾﺪم اﺷﮑﻬﺎش، ﻣﺜﻞ ﺑﺎران از اﺑﺮ ﺑﻬﺎري، دارد ﻣﯽ رﯾﺰد.ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰي ﺑﮕﻮﯾﻢ، ﺑﻪ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﮕﺬار ﺗﻮ ﺣﺎلﺧﻮدش ﺑﺎﺷﻪ«. زﯾﻨﺐ ﮐﻪ ﺳﻪ روزه ﺷﺪ، رﻓﺖ ﺟﺒﻬﻪ.ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻨﺶ، ﮔﻔﺖ: »زﯾﻨﺐ رو ﮐﻪ ان ﺷﺎءاﷲ ﺑﺮدﯾﻦ ﺣﻤﺎم، ﻧﮕﺬارﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ اذان ﺑﮕﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، اﯾﻦ ﮐﺎرو ﻣﯽ ﮐﻨﻢ«. زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که پرسید: «. بچه رو بردین حمام » گفتم :« بله » : گفت :« ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه »؟ «. نه » وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت : دوباره بچه رو ببرین حمام » «.ﻧﻪ» ﺗﺎ ﺑﺮدﻧﺪ ﺣﻤﺎم و آوردﻧﺪ، ﻏﺮوب ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز ﻣﻐﺮب، زﯾﻨﺐ را ﮔﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ و ﻫﻤﺎن ﭘﺎي ﺑﺨﺎري ﻧﺸﺴﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﻪ ﮔﻮش زﯾﻨﺐ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﻢ ﻧﺰدﯾﮏ دوﺳﺎﻋﺖ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ! از ﻫﻤﺎن اول ﺷﺮوع ﮐﺮد آرام آرام اﺷﮏ رﯾﺨﺘﻦ. وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ را داد ﺑﻐﻠﻢ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮدش و ﻗﻨﺪاﻗﻪ ي او ﺧﯿﺲ اﺷﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد! دو روز ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ. ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻓﺮداش ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود، آﻣﺪ ﮔﻔﺖ: »زود آﻣﺎده ﺑﺸﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺟﺎﯾﯽ«. »ﮐﺠﺎ؟« »ﯾﮑﯽ، دو ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎﺳﺖ«. ﻓﮑﺮ زﯾﻨﺐ را ﮐﺮدم و ﺳﺮدي ﻫﻮا را. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎم؟« ﮔﻔﺖ: »آره، زﯾﻨﺐ ﺧﺎﻧﻢ رو ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﻢ«. ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺧﻮدش ﻧﺸﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎن. ﺳﻮار ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ، راه اﻓﺘﺎد. ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ داﺷﺘﯿﻢ. ﺧﺎﻧﻪ ي ﺗﮏ ﺗﮏ آﻧﻬﺎ رﻓﺖ. یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت :ما فردا ان شاءالله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد. آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام الله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛ زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش. خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم. بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش داد، آوردش پیش من و گفت :« بریم ؟ » : گفتم: «. بریم »: توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن. «. من ان شاءالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم » قدم زینب مبارك است ان شاءالله، این دفعه دیگه شهید می شم » : هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت:شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که میدونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام الله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم.گفت : این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر. همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت :«. اي بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید ولی این بار مانع نشد. می گفت:«! حالا وقتشه، گریه کنید » کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان این سري از زیر قرآن هم رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت. آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
قبر بی سنگ ( قسمت سوم) آخرین بار که زنگ زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی پرسیدم کی می آي ؟ خندید و گفت هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت میآد ؟ گریه ام گرفت.گفت : شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت : یه کاري کن که صداش در بیاد هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت :...«. خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با« بی بی » می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست ( این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه ي کبري (سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقاي رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید) صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم. خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید : تا این لحظه هستیم عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد... به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید. جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزي که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد. روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار. ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و براي قبر سنگ گذاشت
آن شب به یادماندنی همسر شهید: زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد. روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم. یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام الله علیه). رفتم سرخاك شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل کردن.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم می کنه آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد :اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب بود. باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم. آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود. هفته بعد، تو ایام عید، با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم دور و بر خونه رو جمع وجور کنید، حتماً مهمونه حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: « آقا!....آقا! » مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه! باورم نمی شدکه مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم.از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره وباور نکردنی. نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم. آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان. بچه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا -جدا فرمایشاتی داشتند. به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان،شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم. راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد. فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید.باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید "بل احیاء عند ربهم یرزقون "