eitaa logo
مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
472 دنبال‌کننده
150 عکس
95 ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با سلام به اطلاع عزیزان علاقمند به شرکت در مسابقه می‌رساند، به منظور دسترسی راحت‌تر شما به محتوای مسابقه از امروز تا دوشنبه به تدریج داستان‌های گلچین کتاب خاک‌های نرم کوشک بارگذاری خواهد شد.
خاطره ي تپه ي 124 (قسمت اول) سید کاظم حسینی: قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه.عقبه ي والفجر مقدماتی، منطقه اي بود که تو »فتح المبین « آزاد شد. یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم.گفت: »بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم. « منطقه ي فکه، رمل شدیدي داشت.نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روي می کرد تا بعد بتواند توي رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم.گفتم: »خب ما که هر شب داریم کار می کنیم. « گفت: »نه، باید یک برنامه ریزي دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه. « لبخند زد.ادامه داد: »ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه. « نشستم ترك موتور.گازش را گرفت و راه افتاد. دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه نشستیم.تو راه به ام گفته بود: »می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم. « فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت، و من از محور دیگر. هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: »به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه. « شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم: »بخوابین. « همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین(علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام الله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم: »مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟! «
خاطره ي تپه ي 124 (قسمت دوم) انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم: »اومدم در خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید. «مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: »توکل بر خدا شروع کنید. « عبدالحسین، حرفهاش که به این جا رسید، ساکت شد.صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد.خیره ي دور دستها بود.انگار همان صحنه ها را داشت می دید.کمی بعد دنبال حرفش را گرفت: حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم.همه رفته بودند! از سیم خاردار ها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم.فقط می دانم تو مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند.همین دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالا سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد بدون فرمانده. بچه ها از محورهاي دیگر عملیات را شروع کرده بودند.بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد.همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیمهاي ما بود. بچه ها اسیرشان کردند.می گفتند: »ما فقط یکهو دیدیم نیروهاي شما رسیدن و سنگرها، یکی بعد دیگري تصرّف می شد. « صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم.مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید.می گفت: »تو چکار کردي که تونستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببري؟!اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سردرگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود. « بنده ي خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: »از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم. «
حالی براي نماز سید کاظم حسینی: یک ساعتی مانده بود به اذان صبح.جلسه تمام شد.آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روي زمین. فکر می کردم عبدالحسین هم می خوابد.جورابهاش را در آورد.رفت بیرون! دنبالش رفتم. پاي شیر آب ایستاد.آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ي ما، فشار کار روي او بود.طبیعی بود که از همه خسته تر باشد. احتمالش را هم نمی دادم حالی براي نماز شب داشته باشد. خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم.فکر این را می کردم که تا یکی ، دو ساعت دیگر سرو کله ي فرمانده ي محور پیدا می شود.آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و می رفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: »بالاخره بدن تو بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که. « رفتم تو چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. »بلند شین، نمازه. « بلند شدم و پلکهام را مالیدم.چند لحظه اي طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم.معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی1 سید کاظم حسینی فرمانده ي کلّ سپاه آمده بود منطقه ي ما، قبل از عملیات رمضان. تو رده هاي بالا،صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود.بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ هجده جوادالائمه (سلام الله علیه.) همان روز، مسؤول تیپ یک جلسه ي اضطراري گذاشت.تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست: دشمن تانکهاي «T-72» را وارد منطقه کرده بود.دو گردان مکانیزه ي خیلی قوي، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه هاي اطلاعات -عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند: »اونها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون. « فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لاي درزش نمی رفت.در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد!تو جلسه صحبت زیادي شد. بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهاي «T- 72» را منهدم کنیم. این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم م ی خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ي خیلی نزدیک شلیک می کردي، و به جاي حساس هم باید می زدي. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو براي عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟ سه گردان مأمور این کار شدند.فرمانده ي یکی شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم براي شناسایی، چهره ي او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته اي می شد که عراقی ها روي این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود.جلوي دژ موانع زیادي تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ي تیپ می گفتند: »شما فقط بگو براي برگشتن چکار کنیم. « ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. براي همین مهم تر از همه، قضیه ي سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ي تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پاي فرمانده اش رفته بود روي مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه اي براي پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: »چکار می کنی حاجی؟ تیکی بردار بریم دیگه. « حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: »دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه! « حال و هواي خاصی داشت. خواستم توپرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س)ادرکنی. اشک تو چشمهاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی.تو فاصله ي چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ي گرم بچه ها راه افتادیم.حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد... آن شب تنها گردانی که رسید پاي کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروي بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوي دشمن، تو همان دشت صاف و وسیع. سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالاي سرما!تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوك ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد.پشت بندش صداي شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه ي نابرابري درست شد؛ آنها توي یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روي زمین. تنها امتیازي که داشتیم، نرمی خاك آن منطقه بود، جوري که بچه ها خیلی زود توي خاك فرو رفتند. دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ي تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه اي که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود.در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ي شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود.رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد.
خاکهاي نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت دوم) خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوي عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود.یقین کرده بودند همیشه تو سخت ترین شرایط، با وجود این که حرص و جوش زیادي می زد براي حفظ جان بچه ها، ولی هیچ وقت تسلطش را به اوضاع از دست نمی داد و تو همان حال و احوال، بهترین راه را انتخاب می کرد که ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند. من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: »یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره. « سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم. بعضی ها بدجوري زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صداي ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لاي دندانهاش و فشار می داد که صداش در نیاید.سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لاي دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش . ما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون. آهسته به اش گفتم: »هوا رو داشته باش که یکوقت صداي ناله کسی در نیاد. « پرسید: »نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟ « با تعجب گفتم: »این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم. « »پس عملیات چی می شه؟ « »مرد حسابی!با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی. « منتظر سؤال دیگري نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتم -1 با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب میآمد -2 فرداي آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش مانده است! -3 از فرمانده محورهاي لشکر 5 نصر و هم یکی از دستیارهاي شهید برونسی که بعدها مثل فرمانده اش به فوج آسمانیان پیوست سرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد. »انگار نمی خواي برگردي حاجی؟ « چیزي نگفت.از خونسردي اش حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: »می خواي چکار کنیم حاج آقا؟ « آرام گفت: »تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟ « این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکري گفتم: »معلومه، بر می گردیم. « سریع گفت: »چی؟! « تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: »من می گم بر گردیم. « »مگر می شه برگردیم؟! « زود تو جوابش گفتم: »مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟! « چیزي نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب. »ما دو تا »راه کار «بیشتر نداشتیم، با این قضیه ي لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه. « -1 البته این خونسردي هنگام تصمیم گرفتن در شرایط حساس بود، ولی اگر کار گره می خورد و جان نیرو تو خطر می افتاد، بیشتر از هر کسی او حرص و جوش می خورد و حال دیگري پیدا می کرد، طوري که حتی موقعیت محل و مکان را فراموش می کرد که در ادامه خاطره، به چنین نکته اي اشاره می شود به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: »خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم. « این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردي بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده هاي بالا بی سیم زدند و گفتند: »باید برگردین. « تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم. گفت: »نظرت همین بود؟ « پرسیدم، »مگه شما نظر دیگه اي هم داري؟ « چند لحظه اي ساکت ماند.جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: »من هم عقلم به جایی نمی رسه. « دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهاي نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ي بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزي نمی گفت. پرسیدم: »پس چکار کنیم آقاي برونسی؟ « حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: »حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خواي چکار کنی؟! «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی ( قسمت سوم) باز چیزي نشنیدم.چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگري شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صداي آهسته ي ناله اي مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلاي ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: »آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزي بگو! « هیچی نمی گفت.بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ي دیگري شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: »سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم. « به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم.یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند.شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. »خودت برو جلو. « با چشمهاي گرد شده ام گفتم: »برم جلو چکار کنم؟ « »هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ري سر ستون، یعنی نفر اول. « به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: »سر ستون که رسیدي «، اون جا درست بر می گردي سمت راستت، بیشت و پنج قدم می شماري. « مکث کرد.با تأکید گفت: »دقیق بشماري ها. « مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. »بیست و پنج قدم که شمردي و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا. « یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: »وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودي، رسیدي؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ري جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن. « از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: »معلوم هست می خواي چکار کنی حاجی؟ « به ناراحتی پرسید: »شنیدي چی گفتم؟ « »شنیدن که شنیدم، ولی... « آمد تو حرفم.گفت: »پس سریع انجام بده. « کم مانده بود صدام بلند شود.جلوي خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: »حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داري می گی؟ « امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: »این کار، خودکشیه، خودکشی محض! « »شما به دستور عمل کن. « هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد.شاید براي همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: »این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو. « »این دستورو به تو دادم، تو هم وظیفه داري اجرا کنی و حرف هم نزنی. « لحنش جدي بود و قاطع.او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردي ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره اي جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوك ستون.آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها: »یک، دو، سه، چهار و... « با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پاي همان علامت.به دستور بعدي اش فکر کردم. »رو به عمق دشمن، چهل متري می ري جلو. « با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گران را حدود همان چهل متر، بردم جلو.یکدفعه دیدم خودش آمد.سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: »حاضري براي شلیک. « »بله حاج آقا. « »به مجردي که من گفتم الله اکبر، شما رد انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف « پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: »ما که چیزي نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟! « »شما چکار داري که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه. « به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت: »شما هم صداي تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید. « رو کرد به من و ادامه داد: »شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید. « من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم: »بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دي ها! « خونسرد گفت: »دیگه از این حرفهاش گذشته. « رو کرد به سید آرپی چی زن. »آماده اي سیدجان. « »آماده ي آماده « »از ضامن خارج کردي؟ « »بله حاج آقا. « سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند.یکهو صداي نعره اش رفت به آسمان. »الله اکبر. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت چهارم)) طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: »یا حسین. « و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: »بگردید دنبال تانکهاي «T- 72» ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. « بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: »نگاه کن سید جان، این همون «T- 72» هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه. « و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند: »ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟ « به شوخی و جدي گفت: »پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش. « خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت: »بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا. ...« آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: »جانم، کار داري باهام؟ « به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: »اینو بکّن. « تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم: »این دیگه چیه؟ « گفت: »ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده. « به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم: »راستش جریان دیشب برام سؤال شده. « »کدام جریان؟ « ناراحت گفتم: »خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟ « از جاش بلند شد. »حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم. « خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم: »نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. « از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: »دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین! « منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: »بریم سید « طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: »آقاي برونسی هست، با خودش برو. « عبدالحسین لبخندي زد و گفت: »اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري. « »نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم. « ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: »حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می گه. « تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: »تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم. « دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت »پی ام پی «، من هم کنارش.دو، سه تا »پی ام پی « دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت پنجم) رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم: »همین جا نگهدار. « نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم. »بیست و پنج قدم می ري به راست. « سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها. شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم. »یک، دو، سه، چهار و... « درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهاي حلقوي، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ي خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده براي رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: »الله اکبر! « »چرا هاج واج موندي سید؟ طوري شده؟ « صداي ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن. چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متري یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربري که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ي آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درك واصل شده بودند! ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ي او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: »خیلی غیر طبیعی شدي سید، جریان چیه؟! « واقعا هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: »بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم. « رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ي عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی،بلند و با تعجب می گفت: »الله اکبر! « وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم: »حالا نظرت چیه؟ « عبدالحسین چطوري این چیزها را فهمیده؟ « یکدفعه گریه اش گرفت.گفت: »با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته. ...« اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماري می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. بین راه به ظریف گفتم: »من تا ته و توي این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم. « گفت: »با هم می ریم ازش می پرسیم. « گفتم: »نه، شما نباید بیاي؛ من به خلق و خوي فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدي، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه. « »راست می گی سید، این طوري بهتره. « مکثی کرد و ادامه داد: »شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعداً به من هم می گی. ...« همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود وانگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ي کار پرسید.زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگري ندادم.بی مقدمه پرسیدم: »جریان دیشب چی بود؟ « طفره رفت. قرص و محکم گفتم: »تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم. « می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعهچشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: »باشه، برات می گم. « انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسري اسرار ازلی و ابدي می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ي صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت.می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: »موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم، ناامیدي ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدي که مانده بود، توسل به »واسطه هاي فیض الهی «بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها).چشمهام را بستم و چند دقیقه اي با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پاي ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه هاي بعدي، که در نتیجه ي شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند. تو همان اوضاع، صداي خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود: »فرمانده! « یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: »این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیري می کنیم، ناراحت نباش. «
خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت ششم) لرز عجیبی تو صداي عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد. »چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم: »یا فاطمه ي زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟! « فرمود: »الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروي وظیفه ات را انجام بدهی. « عبدالحسین نتوانست جلوي خودش را بگیرد. با صداي بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: »اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردي، خاکهاي زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه اي که کرده بودم. ...« حالش که طبیعی شد، گفت: »این قضیه رو به هیچ کس نگی. « گفتم: »مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده. « پرسید: »مگه چی دیدین؟ « هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: »من خاطر جمع بودم که از جاي درستی راهنمایی شدم. « خبر آن عملیات مثل توپ توي منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود. »آقاي برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟! « خونسرد و راحت جواب داد: »من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ي اصلی اونها سؤال کنید. « گفتند: »ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ي عملیات آقاي برونسی بوده. « خندید و گفت: »اونها شکسته نفسی کردن. « اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جاي دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقاي غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که: »رمز موفقیت شما چی بود؟ « تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: »رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود و امدادهاي غیبی. « خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده اي داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره ي امدادهاي غیبی می گفت: »به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داري به این حرفها؟ « بعدش می گفت: »اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و براي کسی بگویی، براي آینده ها بگو، نه حالا. « گویا از شهید نشدن و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات براي عبرت آیندگان، دردل تاریخ ضبط خواهد شد.
ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ، ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ ﻣﺠﯿﺪ اﺧﻮان: ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻮردم. ﭘﺎم ﺑﺪ ﺟﻮري ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ.ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﻢ ﻋﻘﺐ و از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪم ﻣﺸﻬﺪ ﻣﻘﺪس. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﻫﻤﺎن روز ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺮوﻧﺴﯽ، ﭼﻬﺎر روز آﻣﺪه ﻣﺮﺧﺼﯽ. ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ ﺳﺮاغ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﯽ آﯾﺪ. ﺗﻮ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻫﺎ ﮐﺎرش ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮد؛ ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻣﺠﺮوح، و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﺳﺮ ﻣﯽ زد. اﯾﻨﻬﺎ را ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ. وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﻫﻨﻮز از ﮔﺮد راه ﻧﺮﺳﯿﺪه، ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺳﺮاﻏﻢ. آن وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﺿﺪ ﺑﻮد.وﻗﺘﯽ وارد اﺗﺎق ﺷﺪ، ﻗﯿﺎﻓﻪ اش ﺑﺸﺎش ﺑﻮد و ﺧﻨﺪان. ﺳﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ، ﺷﻤﺎ ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ داري، ﺑﺎز دوره اﻓﺘﺎدي ﺧﻮﻧﻪ ي ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت زﺧﻤﯽ ﺷﺪن«: ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﺻﻼً ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ اوﻣﺪم، ﮐﺎر دﯾﮕﻪ اي ﻧﺪارم اﯾﻦ ﺟﺎ«. ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﺮدد ﮔﻔﺘﻢ: »ﭘﺲ ﺧﺎﻧﻮاده ﭼﯽ؟« »ﺧﺎﻧﻮاده رو ﻣﻦ ﺳﭙﺮدم ﺑﻪ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ(، ﻋﯿﺎﻟﻤﺎن ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎءاﷲ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ اﯾﺴﺘﺎده«. ﮔﻔﺘﻢ: »اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺒﺎﺷﻪ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻮ اﯾﻦ زﻣﯿﻨﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﯽ دارﯾﻦ«. ﺗﻮ ﺟﺎش ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪ. ﺻﻮرﺗﺶ را آورد ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮ. راﺳﺖ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻬﺎم ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ دوﻧﯽ اﺧﻮان، ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﺑﺮام ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ«. »ﭼﯽ؟« »ﻣﻦ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﻣﺮﺧﺼﯽ، ﺗﺎ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮔﺬارم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ؛ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﻪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻮﻧﻪ اش ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻪ، اون ﯾﮑﯽ دﺳﺘﺶ از ﺑﻨﺪ در ﻣﯽ ره،... ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر دردﺳﺮ ﭘﺸﺖ درد ﺳﺮ وﻟﯽ از ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آم ﺑﯿﺮون، دﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮي ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﻤﻪ ﭼﯽ آروم ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﻟﺒﺨﻨﺪ زد. اداﻣﻪ داد: »ﻃﻮري ﺷﺪه ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮم ﻣﯽ ﮔﻪ: »ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻧﯿﺎي«! زدﯾﻢ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه.آﺧﺮ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﮑﻪ اﺻﻠﯽ را ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً آﻗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺧﺎﻧﻮاده ام ﮐﺲ دﯾﮕﺮي ﻫﺴﺖ؛ ﭼﻮن وﻗﺘﯽ ﻣﯽ رم ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﺸﮑﻼت ﺷﺮوع ﻣﯽ ﺷﻪ، وﻗﺘﯽ ﻣﯽ آم ﺟﺒﻬﻪ، ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارن...«. ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻟﻬﺎ از آن روز ﻣﯽ ﮔﺬرد.ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ، ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻬﺘﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪم. ﻫﻤﺴﺮش ﺗﻮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺤﻘﺮ و ﺑﺎ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﻗﺪو ﻧﯿﻢ ﻗﺪ را ﺑﺰرگ ﮐﺮد، ﺧﻮدش داﺳﺘﺎن ﻣﻔﺼﻠﯽ دارد. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﯾﮑﯽ از ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺗﺮ. دوﺗﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد داﻧﺸﮕﺎه، دو ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﻫﻢ داﻣﺎد ﮐﺮد.ﺑﻘﯿﻪ ﺷﺎن ﻫﻢ ﺑﺎ درﺳﻬﺎ و ﻧﻤﺮه ﻫﺎي ﺧﻮب دارﻧﺪ اداﻣﻪ ي ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻣﯽ دﻫﻨﺪ. ﺧﺪا رﺣﻤﺘﺶ ﮐﻨﺪ، از ﻟﻄﻒ اﻣﺎم ﻫﺸﺘﻢ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ( ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده اش، ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮد.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت اول) ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاي زﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﭼﺎدرم را ﺳﺮﮐﺸﯿﺪم ورﻓﺘﻢ دم در. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دو، ﺳﻪ ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺳﭙﺎه. ﭼﻨﺪ ﺑﺎري ﺑﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﺳﻼم ﮐﺮدﻧﺪ. »ﺳﻼم، ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ، اﻣﺮي ﺑﻮد؟« »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻟﻄﻔﺎً ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ي آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ«. ﺧﻮاﺳﺘﺸﺎن ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﻮد و ﻣﻬﻢ. ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﮐﻪ ﺳﺮم ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮد، ﺗﻌﺠﺐ زده ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »ان ﺷﺎءاﷲ ﻗﺮاره اﯾﺸﻮن ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻦ ﻣﮑﻪ«. »ﻣﮑﻪ؟«! ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﮔﻔﺖ: »ﺑﻠﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺗﻮ اﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺎﻫﮑﺎر ﮐﺮدن و ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ از ﻃﺮف ﺷﺨﺺ ﺣﻀﺮت اﻣﺎم، ﻣﯽ ﺧﻮان ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺸﻮن ﻣﮑﻪ، ﺗﺸﻮﯾﻘﯽ«. ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ام را ﺗﻮ ﺻﺪام رﯾﺨﺘﻢ و زود ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺧﻮدﺷﻮن ﺧﺒﺮدارن؟« »ﻧﻪ، ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﮐﺎرﻫﺎﺷﻮن رو ﺑﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ از ﺗﻬﺮان ﺑﺮن ﻣﮑﻪ«. زود رﻓﺘﻢ ﺗﻮ وﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ اش را آوردم. ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ. دو روز ﺑﻌﺪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ را آورﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﻟﺤﻤﺪاﷲ ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ ﺟﻮر ﺷﺪ«. ﯾﮑﯽ ﺷﺎن ﺑﺴﺘﻪ اي داد ﺑﻪ ام. »ﭼﯿﻪ؟« »ﻟﺒﺎس اﺣﺮام آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯿﻪ«. ﻗﻀﯿﻪ ﻇﺎﻫﺮاً ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮب اﯾﺸﻮن ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺴﺘﻦ«! »وﻗﺘﺶ ﺑﺸﻪ، ﺧﻮدﺷﻮن ﻣﯽ آن ﻣﺸﻬﺪ«. وﻗﺘﯽ رﻓﺘﻨﺪ، آﻣﺪم ﺗﻮ. ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎزه ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم، ﺑﺎز زﻧﮓ زدﻧﺪ. »دﯾﮕﻪ ﮐﯿﻪ؟«! رﻓﺘﻢ دم در. زن ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮد. »زود ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ داري«. »ﮐﯿﻪ؟« »آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﺧﻮدم را رﺳﺎﻧﺪم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺘﻢ. ﺳﻼم ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، ﺟﺮﯾﺎن را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﮔﻔﺖ: »ﻣﮑﻪ ﮐﺠﺎ؟ ﻣﺎ ﮐﺠﺎ؟« ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم دارد ﺷﻮﺧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﻧﻪ، واﻗﻌﺎً ﺧﺒﺮ ﻧﺪارد. ﺑﻪ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎي ﮐﺎر ﻫﺴﺘﯿﻦ؟ ﺗﺎ ﺣﺘﯽ ﻟﺒﺎس اﺣﺮام ﻫﻢ ﺑﺮاﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪن«. »ﻧﻪ ﺣﺎج ﺧﺎﻧﻢ، ﻣﺎ ﻣﮑﻪ اي ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ«. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻫﻢ ﺑﺎور ﻧﮑﺮد، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﺮد، وﻟﯽ ﺧﻮدش را، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻻﯾﻖ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ. دو روزﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺘﺶ، آﻣﺪ. روز ﺑﻌﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮد و رﻓﺖ ﺗﻬﺮان. از آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﺸﺮف ﺷﺪ ﺣﺞ. ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻨﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدﯾﻦ؟« ﮔﻔﺖ: »ان ﺷﺎﺋﺎﷲ اﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺮﺳﻢ ﺗﻬﺮان، زﻧﮓ ﻣﯽ زﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ي ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ و ﺑﻪ ﺗﻮن ﻣﯽ ﮔﻢ«. دو، ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ، ﺑﺮادر ﺧﻮدش و ﺑﺮادر ﻣﻦ آﻣﺪﻧﺪ ﺧﺎﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﻮﺑﻪ وﻗﺘﯽ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ، ﺑﺮاﺷﻮن دﺳﺖ و ﭘﺎﯾﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ«. ﺑﺮادرش ﺧﻨﺪﯾﺪ.ﮔﻔﺖ»:ﻣﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪش رو ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪم، ﺗﺎزه ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ داداش ﺧﻮدﺗﻮن ﺧﺮﯾﺪه...«. ﺧﻮدم ﻫﻢ از ﻫﻤﺎن روز دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪم.ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، دﯾﮕﺮ ﺳﻨﮓ ﺗﻤﺎم ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ.ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ و ﺑﺴﺎط ﺑﺴﺘﻦ ﯾﮏ ﻃﺎق ﻧﺼﺮت را ﻫﻢ ﺟﻮر ﮐﺮدﯾﻢ. ﮔﻔﺘﯿﻢ: »وﻗﺘﯽ از ﺗﻬﺮان زﻧﮓ زد، ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﻤﺶ«. ﻫﻤﻪ ي ﮐﺎرﻫﺎ روﺑﺮاه ﺷﺪ.ﯾﮏ روز رﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎدرم ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد.ﮔﺮم ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮدﯾﻢ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ، در ﻧﺰده، دوﯾﺪ ﺗﻮ! ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﯿﺠﺎن زده ﺑﻮد. »ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟«! »ﺑﺪو ﮐﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ از ﻣﮑﻪ اوﻣﺪن«. «!ﻧﻪ» از ﺗﻌﺠﺐ ﯾﮑﻪ اي ﺧﻮردم.ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎور ﮐﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، اﻻن ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ اﺳﺖ«. ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم ﭼﻄﻮر ﭼﺎدر ﺳﺮ ﮐﺮدم. دﻣﭙﺎﯾﯽ ﻫﺎ را ﭘﺎ ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، دوﯾﺪم ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪ. ﺗﻮ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ، دﯾﺪم ﺑﻠﻪ، ﺑﺎ دو ﺗﺎ ﺣﺎﺟﯽ دﯾﮕﺮ، ﮐﻨﺎر اﺗﺎق ﻧﺸﺴﺘﻪ اﺳﺖ. روي ﻟﺒﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻮد. ﻣﺎدرم ﻫﻢ رﺳﯿﺪ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، و ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﺮادرش و ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ آﻣﺪﻧﺪ.ﺑﺎ ﻫﻤﻪ روﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮد و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ. ﺧﻨﺪه از ﻟﺒﺶ ﻧﻤﯽ رﻓﺖ. ﺑﺎ دﻟﺨﻮري ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ؟«! ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﯽ ﺷﺪه. ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض. ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود ان ﺷﺎءاﷲ ﻣﯽ ﺧﻮام ﻣﺸﺮف ﺑﺸﻢ ﺣﺮم. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﻫﺮ ﮐﺎر دﻟﺘﻮن ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. دﻟﺨﻮرﺗﺮ ﺷﺪم.رو ﮐﺮدم ﺑﻪ ﺑﺮادرم. ﺑﺎ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ ﭼﺮا ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر واﯾﺴﺘﺎدي؟« »ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻢ آﺑﺠﯽ؟« »اﻗﻼً ﺑﺮﯾﻦ ﯾﮑﯽ از ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ رو ﺑﯿﺎرﯾﻦ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﯾﻦ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ اﻻن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺧﻮدم رو ﻣﯽ ﮐﺸﻢ و ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ رو ﻧﻪ، ﺣﺎل آﻗﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺿﺪ ﺣﺎل زد ﺑﻪ ﻣﺎ«. »ﮔﻔﺖ ﮐﻪ، ﻣﻦ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﻢ ﺣﺮم، ﺷﻤﺎ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﺪ، ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﮑﺸﯿﺪ، ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﮐﺎر دارﯾﺪ، ﺑﮑﻨﯿﺪ«. ﺣﺮﺻﻢ در آﻣﺪه ﺑﻮد.ﮔﻔﺘﻢ»:اﻻن ﮐﺎرﺗﻮن ﺧﯿﻠﯽ اﺷﺘﺒﺎه ﺑﻮد، ﻣﺮدم ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻣﺎ ﭼﻮن ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺧﺮج ﺑﺪﯾﻢ و از ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺷﻤﺎ ﺑﯽ ﺳﺮو ﺻﺪا اوﻣﺪﯾﻦ«. »ﺷﻤﺎ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﯿﻦ، ﺗﺎ ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ«. ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا، دم اذان آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﺷﺪ.ﮔﻔﺖ: »اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺧﻮاد دﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺑﺸﯿﻦ، ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮي ﻣﺸﺮف ﻣﯽ ﺷﯿﻢ ﺣﺮم و ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻧﻤﯽ آﯾﻢ«. از ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻨﺪﺑﯿﺮون.دﯾﮕﺮ ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ ﺑﻮدم ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻨﺪ... ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮز از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻓﮑﺮ آﻣﺎده ﮐﺮدن ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﻮدم، ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ در زدﻧﺪ. رﻓﺘﻢ دﯾﺪم ﻫﺮ ﺳﻪ ﺗﺎﺷﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ! »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺳﺎﻋﺖ ده ﻣﯽ آﯾﻦ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. آن دو ﻧﻔﺮ ﺣﺎﺟﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم، ﺻﺪام زد. »ﺑﯿﺎ اﯾﻦ ﺟﺎ ﮐﺎرت دارم«. رﻓﺘﻢ.ﻧﮕﺎم ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻦ ﻃﺎق ﺑﺒﻨﺪﯾﻦ، ﻣﮕﺮ ﻣﻦ رﻓﺘﻢ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ؟« ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. دﻧﺒﺎل ﺣﺮﻓﺶ را ﮔﺮﻓﺖ. »ﺣﺎﻻ ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺸﺮف ﺷﺪم ﻣﮑﻪ و ﻣﺪﯾﻨﻪ، ﻧﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ اﺳﻢ ﻋﻮض ﮐﻨﻢ، رﻓﺘﻢ زﯾﺎرت، ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﺑﻮده ﻧﺼﯿﺐ ﺷﺪه«.
ﯾﮏ ﻗﻄﺮه اﺷﮏ ( قسمت دوم) دﻗﯿﻖ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﮔﻮش ﺑﺪه ﺑﺒﯿﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ؛ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺴﯿﺠﯽ ام، ﻓﺮض ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮي ﻫﻢ زﯾﺮ دﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺻﺪاﻗﺖ و ﺷﻬﺪاي دﯾﮕﻪ؛ ﺧﻮدت رو ﺑﮕﺬار ﺟﺎي ﻫﻤﺴﺮ اوﻧﺎ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻄﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ، رﻓﺘﻪ ﻣﮑﻪ و ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﻃﺎق ﺑﺴﺘﻪ؛ ﺷﻤﺎ از اون ﺟﺎ رد ﺑﺸﯽ، ﺑﺎ ﺧﻮدت ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ اون ﻫﻢ ﺗﺎزه ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ي ﮐﻮﭼﯿﮏ؟« ﺑﺎز ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﻧﻤﯽ ﮔﯽ:ﻫﺎ، ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺎ رو ﮐﺸﺘﻦ، ﺧﻮدﺷﻮن اوﻣﺪن رﻓﺘﻦ ﻣﮑﻪ، ﻫﻤﯿﻦ رو ﻧﻤﯽ ﮔﯽ؟« ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم ساکت بودم. قسمم داد جوابش را بدهم. و راست هم بگویم.سرم را انداختم پایین. کمی فکر کردم. آهسته «. شما درست می گی »: گفتم اگر یک قطره اشک از چشم یتیم بریزه، می دونی خدا با من چیکار می کنه زن؟!طاق بستن »: انگار گرم شد.گفت «؟ یعنی چی؟ مراسم چیه حالا هر کس می خواد بیاد خونه ي ما قدمش رو چشمهامون، ما خیلی هم خوب »: وقتی دید قانع شدم، گفت ...« ازشون پذیرایی می کنیم تا سه روز مهمانها همین طور می آمدند و می رفتند.ما هم پذیرایی می کردیم. بعد از سه روز، گوسفندها را هم کشتند، خرج دادند و همه را دعوت کردند. تو این مدت، جالب تر از همه این بود که هر کس می آمد خانه مان، تازه می فهمید حاج آقا رفتند مدینه و مکه.
ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎي ﺷﺨﺼﯽ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﻇﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺎر ﺑﺎ ﻫﻢ آﻣﺪﯾﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ.او رﻓﺖ دﻧﺒﺎل ﮐﺎرش و ﻣﻦ ﻫﻢ رﻓﺘﻢ ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﻪ ﻗﻮل ﻣﻌﺮوف، ﺧﺴﺘﮕﯽ راه ﻫﻨﻮز ﺗﻮ ﺗﻨﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ آﻣﺪ ﺳﺮوﻗﺘﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: »اﺳﺘﺮاﺣﺖ دﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺧﯿﺮه ان ﺷﺎءاﷲ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: آره، اوﻣﺪم ﮐﻪ ﻫﻢ ﺧﻮدت رو ﺑﺒﺮم، ﻫﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ رو«. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮاب ﻧﻤﺎﻧﺪ.زد ﭘﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ ام و ﮔﻔﺖ»:زود ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ«. دﯾﺪم ﮐﻢ ﮐﻢ ﻗﻀﯿﻪ دارد ﺟﺪي ﻣﯽ ﺷﻮد.ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﮐﺠﺎ؟« »ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪر ﺑﺪون ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﺎر دارﯾﻢ«. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ اش ﭼﻬﺎر روز ﻣﺮﺧﺼﯽ دارﯾﻢ، ﻫﻤﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﻮن ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ اﺳﺘﺮاﺣﺘﯽ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟« ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. دﺳﺖ ﻣﺮا ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد.ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ رو ﺑﮕﺬار ﮐﻨﺎر، زود ﺑﺎش ﮐﻪ دﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ«. ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪم و ﺑﺎ ﻫﻢ راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺑﯿﻦ راه از ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﺳﺮ زدﯾﻢ.ﭼﯿﺰﻫﺎي زﯾﺎدي ﺧﺮﯾﺪ. ﻫﻤﻪ را ﻫﻢ ﻣﯽ داد ﮐﺎدو ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﺎر آﺧﺮ ﮐﻪ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﯾﻢ و راه اﻓﺘﺎدﯾﻢ، ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﻻﺧﺮه ﻣﯽ ﮔﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢﺣﺎﺟﯽ ﯾﺎ ﻧﻪ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺷﻬﺪا«. »دﯾﺪن ﺷﻬﺪا؟«! » در اﺻﻞ ﻣﯽ رﯾﻢ دﯾﺪن ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎي ﺷﻬﺪا، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اوﻧﺎ ﻫﻢ ﺑﻮي ﺷﻬﺪا رو ﻣﯽ دن، ﻣﯽ دوﻧﯽ ﮐﻪ روح ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ي ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻫﺴﺖ، در ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ دﯾﺪن ﺧﻮد ﺷﻬﺪا ﻣﯽ رﯾﻢ...«. ﮔﺮدان ﻣﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻬﯿﺪ داده ﺑﻮد.آن روز ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺗﮏ ﺗﮑﺸﺎن ﺳﺮ زدﯾﻢ. ﺗﻮ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﺑﺴﺘﮕﺎن ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ، ﯾﮑﯽ از آن ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎ را ﻣﯽ داد. ﮐﺎرﻣﺎن ﺗﺎ ﻏﺮوب ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺗﻤﺎم ﻧﺸﺪه ﺑﻮد.اذان ﻣﻐﺮب را ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺗﻮ ﯾﮑﯽ از ﻣﺤﻠﻪ ﻫﺎي ﺟﻨﻮب ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﻮدﯾﻢ.رﻓﺘﯿﻢ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﺎن ﻣﺤﻞ.ﻧﻤﺎز را ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز و ﻣﺨﺘﺼﺮي ﺗﻌﻘﯿﺒﺎت، داﺷﺘﻢ آﻣﺎده ي رﻓﺘﻦ ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻟﻬﯽ ﺑﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﻮ«! ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﯾﮑﺮاﺳﺖ رﻓﺖ ﭘﻬﻠﻮي ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎز. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﭼﻪ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ.وﻟﯽ دﯾﺪم ﯾﮑﻬﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. آن روﺣﺎﻧﯽ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ را ﮔﺮم ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و اﺣﺘﺮاﻣﺶ را ﺧﯿﻠﯽ داﺷﺖ. ﺑﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﻨﺪ ﭘﺎي ﺗﺮﯾﺒﻮن. آﻗﺎي روﺣﺎﻧﯽ رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ و ﺑﻌﺪ از ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، اداﻣﻪ داد»:اﻣﺸﺐ اﻓﺘﺨﺎر اﯾﻦ رو دارﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﺰﯾﺰ ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺣﺎج آﻗﺎ ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎً از دﻻور ﻣﺮدﯾﻬﺎي اﯾﺸﺎن ﺷﻨﯿﺪه اﯾﺪ«. ﻫﻤﻬﻤﻪ اي از ﺑﯿﻦ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﺧﻮﻧﺴﺮد و آرام اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. اﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر دﯾﮕﻪ رو ﻫﻢ دارﯾﻢ ﮐﻪ از ﺻﺤﺒﺘﻬﺎي اﯾﻦ رزﻣﻨﺪه ي ﻋﺰﯾﺰ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ و ان ﺷﺎﺋﺎﷲ ﻫﻤﻪ ﻣﻮن ﺑﻬﺮه ببریم ﺟﻤﻌﯿﺖ دوﺑﺎره ﺻﻠﻮات ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮن. ﺑﻌﺪ از ﻣﻘﺪﻣﺎﺗﯽ، ﺑﻨﺎ ﮔﺬاﺷﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ. از ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ ﮔﻔﺖ و از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ را ﺧﺎﻟﯽ ﮔﺬاﺷﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﭘﺮ ﺷﻮرﺣﺮف ﻣﯽ زد و ﻣﺴﻠﻂ. ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﯾﺎد ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎي ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﯿﺎت اﻓﺘﺎده ﺑﻮدم، و ﯾﺎد ﺣﺎل و ﻫﻮاي ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد ﺑﺮاي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ. واﻗﻌﺎً ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ، ﻧﻘﻄﻪ ي رﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ از دﻧﯿﺎ و از ﺗﻤﺎم ﺗﻌﻠﻘﺎت دﻧﯿﺎﯾﯽ؛ اﺛﺮ ﺻﺤﺒﺖ او. ﺗﻮ آن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، دﯾﺪم ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﻓﺎزﻣﻌﻨﻮﯾﺎت و دﯾﺪم ﻣﺴﺠﺪ ﯾﮑﭙﺎرﭼﻪ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن ﺷﺪه. ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺻﺤﺒﺘﺶ، ﺗﻮ ﭼﻬﺮه ي ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ واﺿﺢ و آﺷﮑﺎر ﺑﻮد. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﺑﻌﺪ از ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ، ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺟﻮاﻧﻬﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺎم ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﺮاي رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ.ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺷﺎن ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪاً ﺟﺬب ﺳﭙﺎه ﺷﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﺷﺐ، وﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺎج آﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﭼﺮا درﺧﻮاﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﺟﻮر ﮐﺎرﻫﺎ؟« ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﯽ ﺧﻮام اﺟﺮي ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻻاﻗﻞ ﻫﺪﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ رو ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا ﻣﯽ دﯾﻦ، ﭘﻮﻟﺶ رو ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ از ﺳﭙﺎه ﮔﺮﻓﺖ«. »ارزش اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﮐﻪ آدم از ﺟﯿﺐ ﺧﻮدش ﻣﺎﯾﻪ ﺑﮕﺬاره«. وﻗﺘﯽ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﻣﯽ زد ﺑﻪ ﺣﻘﻮق ﮐﻢ او ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮد م و ﺑﻪ اﻓﺮاد ﺗﺤﺖ ﺗﮑﻠﻔﺶ . -1 ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﻫﻤﺮاﻫﯽ اش را داﺷﺘﻢ، ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎي دور و ﻧﺰدﯾﮏ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ و از ﺧﺎﻧﻮاده ي ﺷﻬﺪا و ﻣﻔﻘﻮدﯾﻦ، و از ﻣﺠﺮوﺣﺎن ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ. ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ اﮔﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ ﺧﺮاب ﻣﯽ ﺷﺪ، ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از رﻓﻘﺎ را ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﮐﺮد و ﺑﺎ وﺳﯿﻠﻪ ي ﺷﺨﺼﯽ و ﻫﺪاﯾﺎي ﺷﺨﺼﯽ، ﺑﻪ وﻇﯿﻔﻪ اش، ﺑﻪ ﻗﻮل ﺧﻮدش، ﻋﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﺮد
ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﺪرش ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮده ﺑﻮد. رﻓﺘﯿﻢ روﺳﺘﺎ و آوردﯾﻤﺶ ﻣﺸﻬﺪ. ﭘﯿﺶ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ دﮐﺘﺮ ﺑﺮدﯾﻢ. ﺣﺮف ﻫﻤﻪ ﺷﺎن ﯾﮑﯽ ﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: »اﯾﻦ دﯾﮕﻪ ﺧﻮب ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ«. ﻏﯿﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻫﻢ اﺷﺎره ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ روزﻫﺎي آﺧﺮ زﻧﺪﮔﯽ اش اﺳﺖ. ﻫﻤﺎن وﻗﺘﻬﺎ، ﯾﮏ روز ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ از ﺟﺒﻬﻪ زﻧﮓ زد. ﺟﺮﯾﺎن ﻣﺮﯾﻀﯽ ﭘﺪرش را ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﺑﺮاش دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ«. ﺑﻪ اﻋﺘﺮاض ﮔﻔﺘﻢ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻣﺸﻬﺪ«. ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﺑﺮاي ﭼﯽ ﺑﯿﺎم؟ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﺪش دﮐﺘﺮ«. »ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ دﮐﺘﺮ ﻧﺒﺮده ﺑﺎﺷﯿﻤﺶ؟«! ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ. اﻧﮕﺎر ﺣﺪس زد ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺒﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﺎراﺣﺘﯽ اداﻣﻪ دادم: »دﮐﺘﺮﻫﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺧﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻪ، اﻻﻧﻢ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺮاﺑﻪ، ﺗﺎ ﺣﺘﯽ«... ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ اﻣﮑﺎن ﻣﺮدﻧﺶ ﻫﺴﺖ، ﺻﺪام ﻟﺮزﯾﺪ و ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. ﺑﻌﺪش ﻏﻤﮕﯿﻦ و ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﻃﻮري ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم ﻋﻘﺐ، ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ، ﺣﺘﯽ اﮔﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻮت ﮐﻨﻪ«! ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎش ﮔﻔﺘﻢ: »اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ زﻧﯽ؟« »ﻣﻼﺣﻈﻪ ي ﺟﺒﻬﻪ و ﺟﻨﮓ از ﻫﺮ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﻪ اي واﺟﺒﺘﺮه«. »ﭘﺲ اﮔﻪ ﺧﺪاي ﻧﮑﺮده ﺑﺎﺑﺎت ﻃﻮري ﺷﺪ، ﭼﮑﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟«! آﻫﺴﺘﻪ و ﺑﻪ اﻧﺪازه ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺮﯾﻦ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﯿﺪ...«. ﭼﻨﺪ روز ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺷﺪ، ﭘﺪرش ﻣﺮﺣﻮم ﺷﺪ، وﻟﯽ ﻣﺎ ﺟﻨﺎزه را دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ. ﺑﺮادرﻫﺎ و ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ، و ﺗﻤﺎم ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﺶ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ او ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯿﻤﮏ ﺗﺎزه ﺷﺮوع ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ واﺳﻄﻪ ﭘﯿﺪاﯾﺶ ﮐﺮدم و ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺑﺎﻫﺎش ﺣﺮف زدم. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺎﺑﺎت ﺑﻪ رﺣﻤﺖ ﺧﺪا رﻓﺖ«. آﻫﺴﺘﻪ از ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﮔﻔﺖ: »اﻧﺎﷲ و اﻧﺎاﻟﯿﻪ راﺟﻌﻮن«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﺎ ﻫﻨﻮز ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﻧﮑﺮدﯾﻢ«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »اﯾﻦ ﺟﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮن ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﯾﻦ، ﺑﻌﺪ دﻓﻨﺶ ﮐﻨﻦ«. ﮔﻔﺖ: »اون دﻓﻌﻪ ﮐﻪ زﻧﮓ زدي، ﻫﻨﻮز ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺷﺮوع ﻧﺸﺪه ﺑﻮد، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺷﺮوع ﺷﺪه، دﯾﮕﻪ اﺻﻼً ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎم«. »ﻣﮕﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ؟! ﺑﯿﺴﺖ و ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺎ و زود ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮد«. ﮔﻔﺖ: »اﻻن ﺗﻮ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ اﺣﺘﯿﺎج ﻫﺴﺖ ﺗﺎ اون ﺟﺎ، ﺧﻮدﺗﻮن ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺟﻨﺎزه رو دﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ«. ﭼﻬﻠﻢ ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﭘﺪرش، آﻣﺪ. ﻫﻢ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻢ روﺳﺘﺎ. ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ روﺳﺘﺎ، ﺧﻮدش رﻓﺖ ﭘﺎي ﻣﻨﺒﺮ و ﮔﻔﺖ: »اﻻن اﻫﻞ آﺑﺎدي ﻫﻤﻪ ﺷﻮن اﯾﻦ ﺟﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪن«. ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻧﺪ.ﭘﯿﺶ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ»:ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺑﮕﻪ؟« ﺻﺪاﯾﯽ ﺻﺎف ﮐﺮد وﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: »ﻫﺮ ﮐﯽ از ﺑﺎﺑﺎي ﺧﺪا ﺑﯿﺎﻣﺮز ﻣﻦ، ﻫﺮ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﮐﻪ داره، ﯾﺎ ﻗﺮض و ﻃﻠﺒﯽ داره، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺎد ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﻣﺴﺄﻟﻪ رو ﺣﻞ ﮐﻨﯿﻢ...«.
ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼم ﻣﺤﻤﺪ رﺿﺎ رﺿﺎﯾﯽ: ﻫﺮ دو ﺳﺎﮐﻦ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺮ دو درﮔﯿﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ اﻧﻘﻼب ﺑﻮدﯾﻢ. رو ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺴﺎب، ﺧﺎﻧﻪ ي آﻧﻬﺎ زﯾﺎد رﻓﺖ و آﻣﺪ داﺷﺘﻢ. ﯾﮑﯽ از ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎي آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ، ﯾﮏ ﺟﻮان دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮد ﺑﻪ اﺳﻢ ﻋﺒﺎس اﮐﺒﺮي. ﯾﮏ روز آﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ. از ﺣﺎل و ﻫﻮاش ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻣﻮﺿﻮع ﻣﻬﻤﯽ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﺳﻼم ﮐﺮده و ﻧﮑﺮده، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ ﺷﻤﺎ رو دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ«! ﺣﺮﻓﺶ ﺑﺮام ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد. ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺷﺪم ﺑﺪاﻧﻢ ﺟﺮﯾﺎن ﭼﯿﺴﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭼﻄﻮر؟« ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﻧﻪ ي اوﻧﻬﺎ زﯾﺎد رﻓﺖ و آﻣﺪ داري، ﺧﯿﻠﯽ از ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﻬﺎ راﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ«. ﺗﺎ آن ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰي را ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎي ﮔﺮد ﺷﺪه ام ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭼﺮا؟« »رو ﺣﺴﺎب ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﯿﺎﺳﯽ و ﻣﺜﻼً زﻧﺪان رﻓﺘﻦ اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، و از اﯾﻦ ﺟﻮر ﺣﺮﻓﻬﺎ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺣﺘﻤﺎً اﯾﻨﻬﺎ رو از ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻦ؟« »ﺧﻮب ﺑﻠﻪ دﯾﮕﻪ«. ﻟﺨﺒﻨﺪي زدم و ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﻨﺪه ﻫﺎي ﺧﺪا ﻧﻤﯽ دوﻧﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ اﮔﺮ ﺗﻮ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ اﻧﻘﻼب ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻫﻢ دارم، ﻣﺪﯾﻮن آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ«. ﻣﮑﺚ ﮐﺮدم و ﭘﯽ ﺻﺤﺒﺖ، ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﺣﺎﻻ ﮐﺪوم ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺸﻬﺎ ﻧﺎراﺿﯽ ﻫﺴﺘﻦ؟« اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ را ﺑﺮد: ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﯾﻦ اﻓﺮاد ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ. اداﻣﻪ داد: »دﯾﺮوز ﮐﻪ اون ﺟﺎ ﺑﻮدم، ﻫﻤﻪ ﺷﻮن اوﻣﺪه ﺑﻮدن ﮐﻪ اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺖ ﮐﻨﻦ«. »ﭼﻪ اﺗﻤﺎم ﺣﺠﺘﯽ؟« پا تو یک کفش کرده بودن که از این به بعد اگه رضایی بخواد بیاد خونه ي تو، دیگه ما پا تو خونه ات نمی گذاریم دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﻨﻢ ﮐﺸﯿﺪم.ﺳﺮم را ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﮑﺎن دادم و ﻧﺎﺑﺎوراﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ»:ﻋﺠﺐ«! ﭘﺮﺳﯿﺪم»:ﺧﻮب آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ؟« »اوﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮف زد و اوﻧﺎ رو ﻧﺼﺤﯿﺖ ﮐﺮد، وﻟﯽ وﻗﺘﯽ دﯾﺪ ﮐﻪ از ﺧﺮ ﺷﯿﻄﻮن ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽ آن، ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺟﺪي و ﺧﺎﻃﺮ ﺟﻤﻊ، ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﻮن ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ از ﯾﮏ ﯾﮏ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﺬرم و از رﺿﺎﯾﯽ ﻧﻪ«. اﺻﻼً ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺗﺸﻮن ﺑﺮد، اوﺳﺘﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻮﮐﻪ ﻧﺸﻦ، ﮔﻔﺖ: آﻗﺎي رﺿﺎﯾﯽ داره ﺑﻪ اﻧﻘﻼب ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ و دوﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪاﺳﺖ...«. از ﻋﻼﻗﻪ ي او ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ، وﻟﯽ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ زﯾﺎد ﺑﺎﺷﺪ. ﭼﻨﺪ روزي از آن ﻣﺎﺟﺮا ﮔﺬﺷﺖ. ﺣﺴﻦ آن وﻗﺘﻬﺎ ﻫﻨﻮز دﺑﺴﺘﺎن ﻧﻤﯽ رﻓﺖ.ﯾﮏ روز داﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ اي ﮐﻪ ﻫﻤﺴﻦ و ﺳﺎل ﺧﻮدش ﺑﻮد، ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﮑﺎر ﮐﺮد ﮐﻪ ﺻﺪاي ﺟﯿﻎ و داد ﺑﭽﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.رﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ، دﺳﺖ ﺣﺴﻦ را ﮔﺮﻓﺘﻢ و آوردم اﯾﻦ ﻃﺮف. ﺑﺮاي ﺧﺎﻟﯽ ﻧﺒﻮدن ﻋﺮﯾﻀﻪ، ﯾﮑﯽ، دوﺗﺎ ﻫﻢ، ﺧﯿﻠﯽ آﻫﺴﺘﻪ، زدم ﭘﺸﺖ ﮐﻠﻪ اش. او ﻫﻢ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﮑﺮد و ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ زد زﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ. دﺳﺘﺶ را از دﺳﺘﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﯿﺮون و دوﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ. از ﮔﺮﯾﻪ اﻓﺘﺎدﻧﺶ، ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه ﺑﻮدم، وﻟﯽ دﯾﮕﺮ ﮐﺎري ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﺮد. ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺑﻌﺪ، آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﺎ ﺣﺴﻦ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون.اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻗﯿﺎﻓﻪ ي ﺧﻨﺪان ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، وﻟﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد!ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺑﻪ ﻟﺒﺶ ﺑﻮد و ﻧﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد؛ ﯾﮏ ﺑﺮﺧﻮرد ﺑﯽ ﺳﺎﺑﻘﻪ. آمد یکی، دو قدمی ام ایستاد.انگار می خواست چیزي بگوید، ولی ملاحظه می کرد.نگاهش را دوخت به کسی حق نداره دست رو بچه ي من »: زمین.بالاخره به حرف آمد و با لحنی بین حالت جدي و نیمه جدي، گفت «! بلند کنه یک آن جا خوردم.با آن همه عشق و علاقه که به من داشت، این حرف ازش بعید بود.شاید براي همین خیلی رو دلم سنگینی کرد. بعداً که احساسات را کنار گذاشتم و منطقی به قضیه نگاه کردم، دیدم تا چه حد، بچه هایش را دوست دارد.
ﻋﻤﻞ و ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻌﺪ از ﻋﻤﻠﯿﺎت آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﺮﺧﺼﯽ. رو ﺑﺎزوش رد ﯾﮏ ﺗﯿﺮ ﺑﻮد ﮐﻪ درش آورده ﺑﻮدﻧﺪ و ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ رﻓﺖ ﮐﻪ ﺧﻮب ﺑﺸﻮد. ﺟﺎي ﺗﻌﺠﺐ داﺷﺖ. اﮔﺮ ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﺠﺮوح ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺎ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ ﻋﻤﻠﺶ ﮐﻨﻨﺪ و ﮔﻠﻮﻟﻪ را در ﺑﯿﺎورﻧﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻃﻮل ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﻫﻤﯿﻦ را ﺑﻪ ﺧﻮدش ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﻗﺒﻞ از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺗﯿﺮ ﺧﻮردم«. ﮐﻨﺠﮑﺎوي ام ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﺑﺎ اﺻﺮار ﻣﻦ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺎﺟﺮا:ﺗﯿﺮ ﮐﻪ ﺧﻮرد ﺑﻪ ﺑﺎزوم، ﺑﺮدﻧﻢ ﯾﺰد. ﺗﻮ ﯾﮑﯽ از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎﻧﻬﺎ ﺑﺴﺘﺮي ﺷﺪم.ﭼﯿﺰي ﺑﻪ ﺷﺮوع ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد. دﯾﺮم ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ از آن ﺟﺎ ﺧﻼص ﺷﻮم. دﮐﺘﺮي آﻣﺪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎﯾﺪ از ﺑﺎزوت ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮن«. ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﻣﻌﻠﻮم ﺷﺪ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﮔﻮﺷﺖ و اﺳﺘﺨﻮان ﮔﯿﺮ ﮐﺮده.ﺗﻮ ﻓﮑﺮ اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ و ﺗﻮ ﻓﮑﺮ درد ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎزوم ﻧﺒﻮدم. ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم، ﺧﯿﻠﯽ زود«. دﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: »ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﯿﻦ، ﺧﯿﻠﯽ زودﺗﺮ«. وﻗﺘﯽ دﯾﺪ اﺻﺮار دارم ﺑﻪ رﻓﺘﻦ، ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪ. ﻋﮑﺲ را ﻧﺸﺎﻧﻢ داد و ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ رو ﻧﮕﺎه ﮐﻦ! ﺗﯿﺮ ﺗﻮ دﺳﺘﺖ ﻣﻮﻧﺪه، ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاي ﺑﺮي؟« ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎرﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد: »ﻣﻮاﻇﺐ اﯾﺸﻮن ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ آﻣﺎده ﺑﺸﻪ ﺑﺮاي ﻋﻤﻞ«. اﯾﻦ ﻃﻮري دﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﯿﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎت را ﻣﯽ زدم. ﻗﺒﻞ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻫﺮ ﭼﯿﺰي ﺑﯿﻔﺘﻢ، ﻓﮑﺮ اﻫﻞ ﺑﯿﺖ )ﻋﻠﯿﻬﻢ اﻟﺴﻼم( اﻓﺘﺎدم و ﻓﮑﺮ ﺗﻮﺳﻞ. ﺣﺎل ﯾﮏ ﭘﺮﻧﺪه را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﻔﺲ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺶ. ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮدم و ﺣﺴﺎﺑﯽ دﻟﺸﮑﺴﺘﻪ. ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ذﮐﺮ و دﻋﺎ. ﺗﻮ ﺣﺎل ﮔﺮﯾﻪ و زاري ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺮد.دﻗﯿﻘﺎً ﻧﻤﯽ داﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﻦ ﺧﻮاب و ﺑﯿﺪاري ﺑﻮد. ﺗﻮ ﻫﻤﺎن ﻋﺎﻟﻢ، ﺟﻤﺎل ﺣﻀﺮت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ )ﺳﻼم اﷲ ﻋﻠﯿﻪ( را زﯾﺎرت ﮐﺮدم.آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﻋﯿﺎدت ﻣﻦ.ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ و واﺿﺢ دﯾﺪم ﮐﻪ دﺳﺖ ﺑﺮدﻧﺪ ﻃﺮف ﺑﺎزوم. ﺣﺲ ﮐﺮدم ﮐﻪ اﻧﮕﺎر ﭼﯿﺰي را ﺑﯿﺮون آوردﻧﺪ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: »ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ، دﺳﺘﺖ ﺧﻮب ﺷﺪه«. ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ اﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﮔﻔﺘﻢ»:ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻓﺪاﯾﺖ، ﻣﻦ دﺳﺘﻢ ﻣﺠﺮوح ﺷﺪه، ﺗﯿﺮ داره، دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﻢ«. ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: »ﻧﻪ، ﺗﻮ ﺧﻮب ﺷﺪي«. ﺣﻀﺮت ﮐﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺮدﻧﺪ، ﻣﻦ از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪم و ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم. اﻧﮕﺎر از ﺧﻮاب ﺑﯿﺪار ﺷﺪه ﺑﻮدم. دﺳﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻢ رو ﺑﺎزوم. درد ﻧﻤﯽ ﮐﺮد! ﯾﻘﯿﻦ داﺷﺘﻢ ﺧﻮب ﺷﺪم. ﺳﺮﯾﻊ از ﺗﺨﺖ ﭘﺮﯾﺪم ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﺳﺮ از ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. رﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ را ﺑﮕﯿﺮم، ﻧﺪادﻧﺪ. »ﮐﺠﺎ؟ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺸﯽ«. من باید برم منطقه و لازم نیست عمل بشم » ﺟﺮ و ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺮدﻧﻢ ﭘﯿﺶ دﮐﺘﺮ. ﭘﺎ ﺗﻮ ﯾﮏ ﮐﻔﺶ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮا ﻧﮕﻪ دارد.ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺴﺆوﻟﯿﺘﺶ ﺑﺎ ﺧﻮدم؛ ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮد. ﭼﺎره اي ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ را ﺑﻪ اش ﺑﮕﻮﯾﻢ.ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﮐﻨﺎر و ﺟﺮﯾﺎن را ﮔﻔﺘﻢ. ﺑﺎور ﻧﮑﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﺗﺎ از ﺑﺎزوت ﻋﮑﺲ ﻧﮕﯿﺮم، ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮي«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﻪ ﺷﺮط اﯾﻦ ﮐﻪ ﺳﺮو ﺻﺪاش رو در ﻧﯿﺎري«. ﻗﺒﻮل ﮐﺮد و ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺑﺮاي ﻋﮑﺲ. ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎرش را داﺷﺘﻢ. ﺗﻮ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ از ﺑﺎزوم ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺧﺒﺮي از ﮔﻠﻮﻟﻪ ﻧﺒﻮد.
اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ( قسمت اول) ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﺷﻌﺒﺎﻧﯽ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، ﮔﻞ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻮد؛ از آن ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﺣﺴﺎس و ﺣﯿﺎﺗﯽ. از ﺑﻠﻨﺪي آن ﺟﺎ، دﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺟﺎده ﻫﺎي ﻣﻮاﺻﻼﺗﯽ و ﺑﻪ ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻘﻪ ي ﻣﺎ ﺗﺴﻠﻂ داﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ از ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺮاﻣﺎن درﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺗﻮ ﻋﻤﻠﯿﺎت آزاد ﺳﺎزي ﻣﻬﺮان ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻞ ﭘﺎﭘﯿﭻ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪ. ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ روز ﻫﻔﺘﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺧﯿﻠﯽ از ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﻮرد ﻧﻈﺮﻣﺎن آزاد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺣﺘﯽ ارﺗﻔﺎﻋﺎت «S» و ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﻧﻌﻞ اﺳﺒﯽﻫﻢ زﯾﺮ ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﻣﺎ ﺑﻮد. وﻟﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻦ اﺣﻮال اﮔﺮ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي دﺳﺖ دﺷﻤﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ي ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺻﻔﺮ ﺑﻮد. ﯾﻌﻨﯽ اﺻﻼً ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﻪ آزادي آن ارﺗﻔﺎﻋﺎت ﺑﺴﺘﮕﯽ داﺷﺖ. دﺷﻤﻦ ﺗﻤﺎم ﻫﺴﺖ و ﻧﯿﺴﺘﺶ را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ آن ﺟﺎ را از دﺳﺖ ﻧﺪﻫﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺗﮏ زدﯾﻢ، اﻣﺎ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻗﺪﻣﻬﺎي ﻣﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎري ﻣﯽ ﮐﺮد. روز هفتم عملیات، خودعبدالحسین باز آمد توي گود. رفت سروقت گردان بلال، که گردان تکاور بود. غلامی، عسکري، میرانی مقدم و چند تا دیگر از آن آرپی چی زنهاي هیکل دار و رشید را برداشت و با تأکید گفت: «! این کله قندي امروز باید آزاد بشه ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ دو، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺣﻤﻠﻪ را ﺷﺮوع ﮐﺮد. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ و آن ﭼﻨﺪ ﺗﺎ آرﭘﯽ ﭼﯽ زن، رﻓﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻧﻮك ﺣﻤﻠﻪ، ﺑﻘﯿﻪ ي ﮔﺮدان ﺗﮑﺎور ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎن. سرهنگ جاسم بالاي ارتفاعات، مثل مار زخم خورده، به خودش می پیچید. با آتش سنگینی که رو سر بچه ها می ریخت، هر طور بود جلوي پیشروي ما را گرفت. حالا عبدالحسین و بقیه، پشت سنگها و لابلاي شیارها متوقف شده بودند. ولی معلوم بود هیچ کدام قصد برگشتن ندارند. حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سرو کله ي چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم براي بعثیها آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد، هلیکوپترها دست از پا دراز تر برگشتند. حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سرو کله ي چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم براي بعثیها آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید. کمی بعد، هلیکوپترها دست از پا دراز تر برگشتند. ﺣﺎﻻ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد ﺑﺮاي ﻣﺎ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻧﻌﺮه زد: »اﷲ اﮐﺒﺮ«. پشت بندش سریع بلند شد و شروع کرد به پیشروي. در همان حال، آتش هم می ریخت. بچه ها هم به تبعیت از او، دوباره حمله را شروع کردند. چیزي نگذشت که ورق به نفع ما برگشت و باز این ما بودیم که میدان دار معرکه شدیم. سرهنگ جاسم و نیروهایش تو بد وضعی گیر کرده بودند.حالا از چند طرف رو سرشان آتش می ریختیم.پرواضح بود که دارند نفسهاي آخر را می کشند.فتیله ي آتششان هم هر لحظه پایین تر می آمد! کم کم اوضاع و احوال طوري شد که دو راه بیشتر براشان نماند: یا تسلیم یا خودکشی. تو این حیص و بیص، باز سرو کله ي هلیکوپترهاي دشمن پیدا شد. این بار تعدادشان بیشتر نشان می داد و از طرز مانورشان معلوم بود براي کار مهم تري آمده اند، کاري مهم تر از ریختن آذوقه و مهمات.زده بودند به سیم آخر. قشنگ تا بالاي ارتفاعات آمدند. عبدالحسین زودتر از بقیه قضیه را فهمید. «. اومدن "جاسم"فرمانده شون رو ببرن، می خوان نجاتش بدن؛ امان ندین به شون »خودش سریع یک گلوله ي آرپی جی زد طرف هلیکوپترها.بچه ها هم مهلت ندادند. هر کی با هر اسلحه اي داشت، آتش می ریخت طرفشان؛ تیربارچی با تیربار می زد و دوشیکاچی با دوشیکا؛ گلوله هاي آرپی چی هم همین طور، یک کله شلیک می شد. این بار دوتاشان را زدیم. با سرو صداي زیادي خوردند به صخره ها و منفجر شدند. هلیکوپترهاي دیگر، هلی برد کردند. انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را نجات دهند، آخرش ولی نتوانستند. ما همین طور به نوك ارتفاعات نزدیکتر می شدیم. شدت آتشمان که بیشتر شد، آنها دمشان را گذاشتند رو کولشان و زدند به فرار. بچه ها با شور و هیجان زیادي قدم بر می داشتند و تخته سنگها را یکی بعد از دیگري رد می کردند. اولین نفري که پا گذاشت رو ارتفاعات کله قندي، خود عبدالحسین بود پرچم جمهوري اسلامی را با آن بالا زد. خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر ." کرد و کلتش را از او گرفت جاسم باعث شهادت بهترین و مخلص ترین نیروهاي ما شده بود.نیروهایی که هر کدام براي عبدالحسین حکم فرزند را داشتند و او براي رزمی شدنشان، حسابی عرق ریخته بود و زحمت کشیده بود. حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد، چند تا از بچه ها هجوم بردند که او را به درك واصل کنند، ولی عبدالحسین «. ما حق نداریم همچین کاري بکنیم »: خیلی قاطع و جدي جلوشان را گرفت. با ناراحتی گفت «. اون از یک سگ هار بدتره، باید همین حالا قصاص بشه »: بچه ها ناراحت تر از او گفتند «. اگر بنا باشه قصاص هم بشه، مقامات بالا باید تشخیص بدن، نه من و شما » می ترسم » : جلوي نگاههاي حیرت زده ي بچه ها، خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد.می گفت «. بلایی سرش بیارن
اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ( قسمت دوم) -1 شهید برونسی در آن عملیات، معاونت تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را بر عهده داشت. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خودش نشان داد، از آن به بعد در سمت فرماندهی تیپ مشغول خدمت شد. حتی آن ارتفاعات را می خواستند به نام او مزین کنند، که به شدت ممانعت کرد این » این کلت تا زمان شهادت آن شهید بزرگوار، دست او بود. گاهی به شوخی نشان بقیه می داد و می گفت «. یادگاري داماد صدامه
آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﺣﺴﻦ ﺷﻌﺒﺎﻧﯽ: ﻗﺒﻞ ازﻋﻤﻠﯿﺎت ﺧﯿﺒﺮ، ﺟﻠﺴﻪ ي ﻣﻬﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ.ﺗﻤﺎم ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن رده ﺑﺎﻻ آﻣﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ ﯾﮑﯽ ﺷﺎن رو ﮐﺎﻟﮏ و ﻧﻘﺸﻪ داﺷﺖ از ﻣﺤﻮرﻫﺎي ﻣﻬﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، در ﺿﻤﻦ، ﮐﺎر ﯾﮏ ﯾﮏ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن ﻋﻤﻠﯿﺎت را ﻫﻢ ﺑﺮاﺷﺎن ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ داد. در اﯾﻦ ﻣﺎﺑﯿﻦ،ﻧﻮﺑﺖ رﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ. ﺧﻮﻧﺴﺮد و ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و داﺷﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﻮش ﻣﯽ داد. ﭼﻮن ﮐﺎر ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻣﻬﻢ و ﺣﺴﺎس ﺑﻮد، ﺣﺮﻓﻬﺎي آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﺑﻪ درازا ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺣﺮف او را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد. ﮔﻔﺖ: »اﺧﻮي اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮره«! ﭼﺸﻤﻬﺎم ﮔﺮد ﺷﺪ.ﻫﻤﻪ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت او را ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ﺗﻮ ﺟﻠﺴﻪ ي ﺑﻪ آن ﻣﻬﻤﯽ، اﻧﺘﻈﺎر ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ داﺷﺘﯿﻢ ﻏﯿﺮ از اﯾﻦ ﯾﮑﯽ. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎ اﺷﺎره ﮐﺮد و اداﻣﻪ داد: »اﯾﻨﻬﺎ دردي رو از ﺑﺮوﻧﺴﯽ دوا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ«. ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺟﺪي ﮔﻔﺖ: »ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺣﺎج آﻗﺎ؟! ﻣﻨﻈﻮر ﺷﻤﺎ رو ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ«. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ اﮔﺮ ﺟﺴﺎرت ﻧﺸﻪ، ﻣﯽ ﺧﻮام ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮاي ﮐﺎر ﻣﻦ، ﻓﻘﻂ ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎ رو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮم؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ رو ﻧﺸﻮن ﺑﺪه، ﺑﺎ ﻗﺎﯾﻖ، ﺑﺎ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ اون ﺟﺎ و ﺑﮕﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ اﯾﻨﻪ، ﺑﺎﯾﺪ اﯾﻦ ﺟﺎ رو ﺑﮕﯿﺮي«. ﺳﮑﻮت، ﻓﻀﺎي ﺟﻠﺴﻪ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.ﺣﺘﯽ آن ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ. وﻟﯽ ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﺎز ﺧﻮدش رﺷﺘﻪ ﮐﻼم را ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ روي زﻣﯿﻦ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ زﻣﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎت رو ﺑﺎ ﭘﻮﺳﺖ و ﮔﻮﺷﺘﻤﻮن ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯿﻢ؛ اﯾﻦ ﻃﻮري ﮐﻪ ﺷﻤﺎ از روي ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺑﺮو ﭘﺸﺖ اﺗﻮﺑﺎن ﺑﺼﺮه و اون ﺟﺎ ﭼﮑﺎر ﮐﻦ، و ﺑﻌﺪ ﻫﻢ از اون ﺟﺎ ﺑﺮو ﻓﻼن ﻣﻨﻄﻘﻪ؛ اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ درد ﻧﻤﯽ ﺧﻮره، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﻞ رو ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﺸﻮن ﺑﺪي«... آن روز ﮐﻤﯽ ﻧﺎراﺣﺘﯽ ﻫﻢ درﺳﺖ ﺷﺪ. وﻟﯽ آﺧﺮ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺣﺮﻓﺶ را ﺑﻪ ﮐﺮﺳﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪ. ﻫﻢ ﻗﺮار ﺷﺪ ﻣﻨﻄﻘﻪ را از ﻧﺰدﯾﮏ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ، ﻫﻢ ﺳﻪ ﺗﺎ ﮔﺮدان در اﺧﺘﯿﺎرش ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎد ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﺎن، او از ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻓﻘﺘﺮ ﺑﻮد.رﺷﺎدت ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﻢ از ﺧﻮدش ﻧﺸﺎن داد. ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻼش دﺳﺘﺶ ﺑﻮد، ﮔﺎﻫﯽ ﺗﯿﺮﺑﺎر، ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ آرﭘﯽ ﭼﯽ ﻣﯽ زد. ﺗﮑﺎورﻫﺎي ﻏﻮل ﭘﯿﮑﺮ دﺷﻤﻦ را ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﯾﺎدم ﻧﻤﯽ رود؛ آﺧﺮﯾﻦ ﺣﺮﺑﻪ ي دﺷﻤﻦ ﺑﻮد و آﺧﺮﯾﻦ ﺳﺪش، ﺟﻠﻮي ﺳﯿﻞﻧﯿﺮوﻫﺎي ﻣﺎ. ﯾﮑﻬﻮ ﻣﺜﻞ ﻣﻮر و ﻣﻠﺦ رﯾﺨﺘﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻨﻄﻘﻪ. اﺳﻠﺤﻪ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎن ﺗﯿﺮﺑﺎر ﺑﻮد! ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎﺷﺎن ﺧﻤﭙﺎره ي ﺷﺼﺖ را ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ي دو، ﺳﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ زﯾﺮ ﺑﻐﻠﺸﺎن. ﯾﮑﯽ ﺧﻤﭙﺎره را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎن وﺿﻊ ﺷﻠﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﯾﻌﻨﯽ ﻗﺒﻀﻪ را زﻣﯿﻦ ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ! ﺑﺎ دﯾﺪن آﻧﻬﺎ، ﻗﺪرت اﻟﻬﯽ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ اﻧﮕﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ. ﮔﺮﻣﺘﺮ از ﻗﺒﻞ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ رﯾﺨﺘﻦ آﺗﺶ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ از ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل و ﻫﻮا، روﺣﯿﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ. آﺧﺮ ﮐﺎر ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ از ﭘﺲ ﺗﮑﺎورﻫﺎ ﺑﺮآﻣﺪﯾﻢ؛ ﯾﺎ ﺑﻪ درك واﺻﻞ ﺷﺪﻧﺪ و ﯾﺎ ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ. ﺗﻮ آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﺑﯿﺸﺘﺮ از آﻧﮑﻪ اﻧﺘﻈﺎرش ﺑﻮد، ﭘﯿﺸﺮوي ﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺮاي ﻫﻤﯿﻦ از ﺟﻨﺎﺣﯿﻦ ﭼﭗ و راﺳﺘﻤﺎن ﺟﻠﻮﺗﺮ اﻓﺘﺎدﯾﻢ. ﺗﺎزه ﺗﻮ ﻓﮑﺮ اﺳﺘﻘﺮار و ﺗﺜﺒﯿﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ دﺳﺘﻮر ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺻﺎدر ﺷﺪ. از ﻧﯿﺮوﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺟﻠﻮﺗﺮ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﻫﺮ آن ﺧﻄﺮ ﻗﯿﭽﯽ ﺷﺪﻧﻤﺎن ﺑﻮد. ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ زود دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎر ﺷﺪ. ﻋﻘﺐ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻫﻢ ﺑﺮاي ﺧﻮدش ﻣﻌﺮﮐﻪ اي ﺑﻮد، ﺗﻮ آن ﺷﺮاﯾﻂ. ﺗﻤﺎم زﺣﻤﺘﺶ رو دوش او ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. ﺑﺎ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻮد، ﻧﯿﺮوﻫﺎ را ﻓﺮﺳﺘﺎد ﻋﻘﺐ. ﺧﻮب ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ؛ آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮي ﮐﻪ آﻣﺪ ﻋﻘﺐ، ﺧﻮدﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﻮد.
ارﺗﻔﺎع ﻧﺎرﻧﺠﮑﯽ ( قسمت اول) ﺣﻤﯿﺪ ﺧﻠﺨﺎﻟﯽ ﺷﺒﺢ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، ﺗﻮ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺐ، ﺣﺎل دﯾﮕﺮي داﺷﺖ. ﮔﻮﯾﯽ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ اش را اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدي، و اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮدي ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ در ﺣﺴﺮت ﻗﺪم ﻧﯿﺮوﻫﺎي ﺣﺰب اﷲ ﻣﯽ ﺳﻮزد. دﺷﻤﻦ از آن ﺑﺎﻻ، ﺗﺴﻠﻂ ﻋﺠﯿﺒﯽ رو ﻣﻨﻄﻘﻪ داﺷﺖ. ﺧﻮن ﭘﺎﮐﯽ ﮐﻪ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رﯾﺨﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ و ﺗﻠﻔﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ دادﯾﻢ،ﺗﻘﺪس ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﻓﺘﺢ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي ﻣﯽ داد. ﺑﺮاي ﮔﺮﻓﺘﻦ آن ﺟﺎ، ﺑﺎﯾﺪ از ﯾﮏ دژ ﺑﺰرگ و آﻫﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ. اﯾﻦ ﻃﺮﻓﺘﺮ از ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي، دﺷﻤﻦ ﯾﮏ ﻣﻘﺮ زده ﺑﻮد.ﻣﻘﺮي ﻗﺮص و ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﺮاي ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺰاﺣﻤﺖ داﺷﺖ، ﻫﻢ ﺗﻮ ﺣﻔﻆ ﮐﻠﻪ ﻗﻨﺪي و ﻧﯿﺮوﻫﺎي آن، ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺆﺛﺮ ﺑﻮد. از ﻫﻤﺎن ﺟﺎ دﺷﻤﻦ ﻓﺸﺎر زﯾﺎدي ﻣﯽ آورد ﮐﻪ ﻣﻨﺎﻃﻖ آزاد ﺷﺪه را از ﻣﺎن ﺑﮕﯿﺮد.ﺿﻤﻨﺎً ﺳﺪي ﻫﻢ ﺑﻮد ﺟﻠﻮي ﭘﯿﺸﺮوي ﻣﺎ. ﯾﮏ ﺷﺐ، ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ از ﮔﺮد راه رﺳﯿﺪ. رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﻦ و ﮔﻔﺖ: »ﺣﻤﯿﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ رو ﺟﻤﻊ ﮐﻦ«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ زد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﻪ اﻣﯿﺪ ﺧﺪا و ﭼﻬﺎرده ﻣﻌﺼﻮم )ﻋﻠﯿﻬﻢ اﻟﺴﻼم( ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺰﻧﯿﻢ اون دژ آﻫﻨﯽ رو، رو ﺳﺮ دﺷﻤﻦ ﺧﺮاب ﮐﻨﯿﻢ«... از ﻫﻤﺎن ﺷﺐ، ﮐﺎر را ﺷﺮوع ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﻣﻨﻄﻘﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮد و ﺷﯿﺎرﻫﺎي ﻋﻤﯿﻘﯽ داﺷﺖ. ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺎﯾﺪ از ﭼﻨﺪ ﻣﺤﻮر اﻧﺠﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺤﻮري ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ دادﻧﺪ، ﺻﻌﺐ اﻟﻌﺒﻮر ﺑﻮد و ﭘﺮ از ﭘﺴﺘﯽ و ﺑﻠﻨﺪي. ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﯿﺎر آن ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﺳﺮ راه ﻣﺎ ﻗﺮار داﺷﺖ. اﺳﻤﺶ را ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ: ﺷﯿﺎر ﻧﻤﺎز ﺧﺎﻧﻪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ي اﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ، اﺳﺘﺤﮑﺎﻣﺎت و ﻣﻮاﻧﻊ دﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﻗﻮز ﺑﺎﻻي ﻗﻮز ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎن ﺑﺎ آﻧﻬﺎ زﯾﺎد ﺑﻮد. ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ را ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﻘﺪﻣﺸﺎن اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ و آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت را ﻣﯽ ﺑﺮدﯾﻢ آن ﺟﺎ. ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﻃﻼﻋﺎت، و ﺑﺎ ﺣﻀﻮر ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺧﻮدﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ، ﻧﻘﻄﻪ ي ﻣﺮﮐﺰﯾﺖ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ. ﺗﻌﺪادي از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﻣﺎﺑﯿﻦ ﻋﻘﺒﻪ ي ﺧﻮدﻣﺎن و آن ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﮐﺮدﯾﻢ، ﺑﺮاي ﺣﻔﺎﻇﺖ و ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ از ﻣﺴﯿﺮ. ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻃﻮري ﺑﻮد ﮐﻪ ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺟﺎده ﺑﺰﻧﯿﻢ و ﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از ﻫﯿﭻ وﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ اي اﺳﺘﻔﺎده ﺑﮑﻨﯿﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﭼﺎره ي ﻣﺎ ﺑﺮاي ﺣﻤﻞ آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت، ﻓﻘﻂ ﻗﺎﻃﺮ ﺑﻮد؛ وﻟﯽ رﺳﺎﻧﺪن آب ﺑﻪ آن ﻃﺮف، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻗﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﺣﻠﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﺮد. ﺑﻌﺪ از ﻓﮑﺮ و ﻣﺸﻮرت زﯾﺎد، ﺑﻨﺎ ﺷﺪ ﻣﺎ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ را ﻟﻮﻟﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﮐﺎر ﺳﺨﺖ و ﻣﺤﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، وﻟﯽ ﺷﺪ. ﺗﻮ ﺗﻤﺎم ﻣﺴﯿﺮ، ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎي ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﮐﺎر ﮔﺬاﺷﺘﯿﻢ.ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﺪ روي زﻣﯿﻦ و ﺗﻮي دﯾﺪ ﺑﻮد، ﺑﺎ زﺣﻤﺖ زﯾﺎدي اﺳﺘﺘﺎر ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎي ﻟﻮﻟﻪ ﮐﺸﯽ، آذوﻗﻪ و ﻣﻬﻤﺎت را ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﮏ ﻣﻮرد را اﮔﺮ دﺷﻤﻦ ﻣﯽ دﯾﺪ، ﻋﻤﻠﯿﺎت ﻗﻄﻌﯽ ﻟﻮ ﻣﯽ رﻓﺖ. ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﺨﻔﯿﺎﻧﻪ، و در ﮐﻤﺎل اﺳﺘﺘﺎر ردﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. اﻟﺒﺘﻪ دﺷﻤﻦ ﻫﻢ ﺑﯿﮑﺎر ﻧﺒﻮد؛ ﮔﺸﺘﯽ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎد و رو ﺣﺴﺎب اﺣﺘﻤﺎﻻﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ داد، داﺋﻤﺎً ﻫﻤﺎن اﻃﺮاف آﺗﺶ ﻣﯽ رﯾﺨﺖ. ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮگ ﺑﺮﻧﺪه اي ﮐﻪ دﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻮد، اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ دﺷﻤﻦ ﺗﻮ ﻣﺨﯿﻠﻪ اش ﻫﻢ راه ﻧﻤﯽ داد ﮐﻪ ﺑﺨﻮاﻫﯿﻢ، و ﺑﺘﻮاﻧﯿﻢ از آن ﻧﻘﻄﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎت ﮐﻨﯿﻢ. تو تمام این مدت چیزي که روحیه بچه ها را بالا می برد و باعث می شد خم به ابروشان نیاید، حضور خود عبدالحسین بود. تو همه ي مراحل کار. جدیتی که داشت، کم نظیر بود. در آخرین قسمت کار، خود او تمام مسیرها را دقیقاً چک کرد.فرمانده گردانها و گروهانها و دسته ها را از مسیر عبور داد. تک تکشان را به کار و وظیفه شان آشنا کرد. براي نیروها هم خودش حرف زد. همه را نسبت به مسیر و عوارضش توجیه کرد.گفت که چطور باید عبور کنند و چطور باید به دشمن بزنند. شب عملیات را هنوز یادم هست؛ شاید هیبت منطقه و صعب العبور بودن مسیر، تعدادي از بچه ها را، به اصطلاح، گرفته بود. احساس می کردم کار به نظرشان خیلی مشکل آمده. بعضی شان حتی نگران بودند. این حالت ولی زیاد طول نکشید. تو نقطه ي رهایی، عبدالحسین نشست براشان به حرف زدن. عجیب اطمینان وآرامشی داشت. با آن چهره ي ساده و نورانی اش طوري حرف می زد و چیزهایی می گفت که آدم از دنیا و مافیها کنده می شد. ادامه ي صحبتش وقتی به عملیات و گوشزد کردن آخرین نکته ها رسید، همه ي چهره ها را مصمم تر از قبل می دیدي.ازلابلاي صحبت بچه ها می شد فهمید که دیگر شرایط خاص عملیات و عوارض زمین، مد نظر هیچ کس نیست. وقتی راه افتادیم، روحیه ي بچه ها طوري بود که انگار می خواستند براي یک عملیات ساده و کم درد سر بروند. گروه عبدالحسین، اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه ي گروهها وارد عمل شدند. با همان حمله ي اول، دژ دشمن شکست. بعد از عملیات، پاکسازي سریع شروع شد. عبدالحسین تو جزئی ترین کارها، همپاي بچه ها بود. از سنگرها سرکشی می کرد، اسیرها را می فرستاد عقب، حتی تو جمع کردن اجساد دشمن کمک می کرد. با روحیه و با نشاط، گرم کار می شد و در همان حال، با بچه ها هم حرف می زد و روحیه می داد به شان. حال و هواي عجیبی داشت؛ روحیه ي بعد از عملیاتش، نسبت به قبل از عملیات، نه تنها پایین نمی آمد، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش را به تمام بچه هاي تیپ هم سرایت می داد.
ارﺗﻔﺎع ﻧﺎرﻧﺠﮑﯽ ( قسمت دوم) گردان و تیپی که او فرمانده اش بود، از آن معدود تیپهایی بود که بعد از عملیات، در خواست نیروي کمکی بکند یا بگوید: نیروي من خسته است و بخواهد تیپ دیگري به جاي تیپ او بیاید. بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند، تازه براي یک نبرد سخت تر، و براي پاتکهاي سنگین دشمن آماده می شدند. در آن عملیات، تو منطقه ي آزاد شده که مستقر شدیم، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگري پاتک زد، از آن پاتکهاي سنگین و تمام عیار. بچه هایی که آن سمت بودند، تعدادشان شاید به انگشتان دو دست هم نمی رسید. شرایط طوري بود که جناحهاي دیگر را نمی شد خالی کرد و به کمک آنها رفت. عبدالحسین تا فکر نیروي کمکی بکند براي آن جناح، درگیري شدید شد.بچه ها دفاع جانانه اي می کردند، با همان تعداد کم. تو مدت کوتاهی، کار به جاي باریک کشید. حالا بچه ها با نارنجک جلوي دشمن را می گرفتندحتی تو چند مورد، کار به جنگ تن به تن هم رسید. ولی عراقی ها نتوانستند نفوذ کنند.تو شنودي که از بی سیمهاشان داشتیم، فهمیدیم قصد عقب نشینی دارند. فکر می کردند نیروي زیادي از ما روي آن ارتفاع مستقر شده. این درست تو وقتی بود که بالاي آن ارتفاع، فقط دو نفر از بچه ها مانده بودند: بیسیم چی و یک رزمنده ي دیگر. بقیه، یا شهید شده بودند یا مجروح. همان دو نفر، جوري آتش می ریختند که دشمن فکر کرده بود با نیروي زیادي طرف است. وقتی می خواستند «. اگه بیاین عقب همه تون تیرباران می شین »: عقب نشینی کنند، تو بیسیم می شنیدم که فرمانده شان می گفت ...«. ما تلفاتمون زیاد بوده، دیگه نمی توانیم بند بیاریم »: بیچاره ها از این طرف داد می زدند اینها را به بچه هاي روي ارتفاع از طریق بیسیم می گفتم. همین باعث می شد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول عبدالحسین خواست خدا بود. آخر کار هم باز خود او همتی کرد. یک گردان نیروي کمکی فرستاد براي آن ارتفاع. «. که اون ارتفاع حفظ بشه فرمانده ي گردان مابین راه شهید شد. نیروها ولی خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد آن جا هم تثبیت شد.
کفن من حجت الاسلام محمدرضارضایی من از قم مشرف شدم حج، او از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم، او هم از مکه آمدن من. آن روز رفته بودم براي طواف. همان روز هم کفشهام را گم کردم.وقتی کارم تمام شد، پاي برهنه از حرم آمدم بیرون. تو خیابانهاي داغ مکه راه افتادم طرف بازار. جلوي یک فروشگاه کفش ایستادم.خواستم بروم تو، یک آن چشمم افتادبه کسی. داشت از دور می آمد.حرکاتش برام خیلی آشنا بود.ایستادم و خیره اش شدم.راست می آمد طرف من. بالاخره رسید بیست، سی متري ام.شناختمش.همان که حدس می زدم، حاج عبدالحسین برونسی. او داشت می خندید و می آمد.می دانستم چشمهاي تیزبینی دارد. از دور مرا شناخته بود.چند قدمی ام که رسید، «. سلام اوستا عبدالحسین » : دیدم کفش پاش نیست! تا خاطره ي قدیمها زنده شود، گفتم «. سلام علیکم » با هم معانقه کردیم و احوالپرسی.به پاهاي برهنه اش نگاه کردم. «؟ پس کفشهاتون کو » «؟ کفشهاي شما کو »: مقابله به مثل کرد و پرسید جریان گم شدن کفشهام را تعریف کردم. چشمهاش گرد شد. وقتی هم که او قصه ي گم شدن کفشهایش را تعریف کرد، من تعجب کردم. «! عجب تصادقی » هر دو، یک جا و یک وقت کفشها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر، و من از مسیر دیگر آمده بودیم بازار. «. پس بیشتر از این پاهامون رو اذیت نکنیم » رفتیم تو فروشگاه. نفري یک جفت کفش خریدیم و آمدیم بیرون. انگار تازه متوجه شدم تو دستش چیزي است. «؟ اینا مال کیه »: یمانی.پرسیدم « برد » دقیق نگاه کردم.چند تا کفن بود از شروع کرد یکی یکی، به گفتن. «...، این مال مادرمه، این مال بابامه، این مال برادرمه » براي خیلی ها کفن خریده بود.ولی هیچ کدام مال خودش نبود، یعنی اسم خودش را اصلاً نگفت.به خنده «؟ پس کو مال خودت »: پرسیدم مگه من می خوام به مرگ طبیعی بمیرم که براي خودم کفن » : نگاه معنی داري به ام کرد. لبخند زد و گفت «؟ بخرم لباس » : جا خوردم. شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم.جمله ي بعدي اش را قشنگ یادم هست. خندید و گفت «! رزم من باید کفن من بشه.
چهار راه خندق (قسمت اول) سرهنگ عباس تیموري: برونسی، از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند.بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ي دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت (سلام الله علیهم)به دست آورد.عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران. یادم هست قبل از عملیات رمضان، همرزم او شدم.همان وقتها خاطره اي از او سرزبانها بود که برام خیلی جاي تأمل داشت.خاطره اي که در تاریخ دقیق جنگ ثبت شده است.پیش خودم فکر می کردم: آدم چقدر باید عشق و اخلاص داشته باشد که به اذان خداوند و با عنایت ائمه ي اطهار (علیهم السلام)، تو صحنه ي کارزار و درگیري، به بچه ها دستور بدهد از میدان مین عبور کنند، مینهایی که حتی یکی شان خنثی نشده بودند! هرچه بیشتر تو گردان او می ماندم، عشق و علاقه ام به اش بیشتر می شد. حقاً راست گفته اند که نیروها را با اخلاق و ارادتش می خرید.ازش جدا نشدم تا وقتی که معاون تیپ شد و بعدهم، فرمانده ي تیپ. روزهاي قبل از عملیات بدر را هیچ وقت از خاطر نمی برم. تو سخنرانی هاي صبحگاهش، چند بار با گوشهاي خودم شنیدم که گفت دیگه نمی تونم تو این دنیا طاقت بیارم، براي من کافیه یک جا حتی تو جمع خصوصی تري، شنیدم می گفت :اگر من تو این عملیات بدر شهید نشم، به مسلمانی خودم شک می کنم » : آن وقتها من فرماند ي گروهان سوم از گردان ولی الله بودم. یک روز تو راستاي همان عملیات بدر، جلسه ي تلفیقی داشتیم تو تیپ یکم از لشگر هفتاد و هفت خراسان اسم فرمانده ي تیپ را یادم نیست. من و چند نفر دیگر، همراه آقاي برونسی رفته بودیم تو این جلسه.همان فرمانده ي تیپ یکم، رفت پاي نقشه ي بزرگی که به دیوار زده بودند. شروع کرد به توجیه منطقه ي عملیاتی که مثلاً؛ ما چه جور آتش می ریزیم، چطور عمل می کنیم، وضعیت پشتیبانی مان این طوري است، و آتش تهیه و آتش مستقیممان آن طوري. حرفهاي او که تمام شد، فرمانده ي اطلاعات - عملیات تیپ شروع کرد به صحبت.زیادگرم نشده بود که یکدفعه برونسی حرفش را قطع کرد. «. ببخشین، بنده عرضی داشتم » از جا بلند شد و رفت طرف نقشه. مثل بقیه میخ او شدم.هنوز نوبت او نشده بود. از خودم پرسیدم:چی می خواد بگه «؟ حاج آقا آن جا رو کرد به فرمانده ي تیپ یکم و گفت :تیمسار، شما حرفهاي خوبی داشتین، ولی نگفتین از کجا می خواید »: «. نیروها رو هدایت کنید؟ یعنی جاي خودتون رو مشخص نکردین فرمانده ي تیپ، آنتن را گذاشت رو نقطه اي از نقشه.گفت :من از این جا گردانها رو هدایت می کنم » برونسی گفت :" این جا که درست نیست »: «!؟ براي چی » «. چون شما از این نقطه نمی تونید نیرو رو هدایت کنید" حرفهایی فیمابین رد و بدل شد.آخرش هم فرمانده ي تیپ ماند که چه بگوید. یکدفعه سؤال کرد « ببخشید آقای برونسی ، شما از کجا می خواید نیروها رو هدایت کنید دقیق یادم هست که آن جا به او حساس شدم.دوست داشتم بدانم چه جوابی دارد. آنتن را از آن تیمسار گرفت. نوکش را، درست گذشت روي چهار راه خندق!گفت :«. من این جا می ایستم » فرمانده ي تیپ که تعجب کرد بماند، همه ي ما با چشمهاي گرد شده، خیره ي او شدیم. شروع عملیات از مسیر امام رضا (سلام الله علیه)بود و انتهاي آن، حدود اتوبان بصره - العماره بود. چهار راه خندق تقریباً می افتاد تو منطقه ي میانی عملیات که با چند کیلومتر این طرفترش دست دشمن بود! فرمانده ي تیپ گفت :«. من سر در نمی آورم » « چرا؟ » «! آخه شما اگه با نیرو می خواید حرکت کنید، خب باید ابتداي عملیات باشین، چهار راه خندق که وسط عملیاته! ...«. به هر حال، من تو این نقطه مستقر می شم » « آن روز جلسه که تمام شد، هنوز به آقاي برونسی فکر می کردم.از خودم می پرسیدم:چرا چهارراه خندق؟ صبح روز عملیات، گردان سوم، یا چهارمی بودیم که به دستور آقاي برونسی وارد منطقه شدیم.بچه ها خوب پیشروي کرده بودند. سمت چپ ما، لشگر هفت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود و سمت راست، لشگر امام حسین (سلام الله علیه). وسط هم لشگر ما بود؛ لشگر پنج نصر. از ته و توي کار که سر در آوردیم.فهمیدیم تمام پیشروي ها محدود شده به همان چهار راه خندق.دشمن همه ي هست و نیستش را متمرکز کرده بود آن جا و شدید مقاومت می کرد. سرچهارراه، چشمم که افتاد به برونسی، تو ذهنم جرقه اي زد.یاد جلسه و یاد آن حرفش افتادم. از همان چهار راه نیروها را هدایت می کرد. فاصله مان حدود پانزده تا بیست متر می شد. دشمن بدجوري آتش می ریخت. کم کم از حالت دفاعی بیرون آمد و براي بار چندم، شروع کرد به پاتک. بچه ها با چنگ و دندان مقاومت می کردند. سه،چهار ساعتی گذشت.مهماتمان داشت ته می کشید. چندبار با بیسیم خواستیم که برامان بفرستند.ولی تو آن آتش شدید، امکان فرستادنش نبود. حتی نفرات پیاده ي عراق، رسیده بودند به ده، پانزده متري ما، وما به راحتی نارنجک پرت می کردیم طرفشان. اوضاع هر لحظه سخت تر می شد.بالاخره هم دستور عقب نشینی صادر شد.
چهار راه خندق (قسمت دوم) روي تاکتیک و اصول جنگی، کشیدیم عقب. تو آخرین لحظه ها، یکی از بچه ها داد زد: «! واي!حاجی برونسی »: با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم افتاده است روي زمین و پیکر پاکش، غرق خون است و بی حرکت.گفتم باید بریم جنازه رو بیاریم عقب؛ هر طور که شده این حرف من نبود، خیلی هاي دیگر هم همین را می گفتند. فرماندهی ولی اجازه نداد.گفت «. اگر برین جلو، خودتون هم شهید می شین شاید سخت ترن لحظه ها در جنگ، براي من، همان لحظه ها بود. با یک دنیا حسرت و اندوه کشیدیم عقب. آخرش هم جنازه ي شهید برونسی برنگشت. خون پاکش، تو تثبیت مناطق آزاد شده ي دیگر، واقعاً مؤثر بود.بچه ها از شهادت او روحیه اي گرفتند که توانستند پوزه ي دشمن را، که حسابی وحشی و سرمست بود، به خاك بمالانند. بعد از عملیات، ارتباط معنوي شهید برونسی با ائمه، خصوصاً حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم)، برام روشن تر شده بود. دقیقاً همان جایی که رو نقشه انگشت گذاشت، یعنی چهار راه خندق، شهید شد، و با شهادتش تسلیم و اسلام خود را ثابت کرد..
قبر بی سنگ ( قسمت اول) همسر شهید لز خواب پریدم.کسی داشت بلند بلند گریه می کرد!چند لحظه اي دست و پام را گم کردم.کم کم به خودم آمدم وفهمیدم صدا از توي هال است، جایی که عبدالحسین خوابیده بود. پتو را از روم زدم کنار. رفتم تو راهرو. حدس می زدم بیدار باشد، و مثلاً دعایی، چیزي دارد می خواند.وقتی فهمیدم خواب است، اولش ترسیدم. بعد که دقت کردم، دیدم دارد با حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیهم) حرف می زند.حرف نمی زد، ناله می کرد و شکایه. اسم دوستهاي شهیدش را می برد. مثل مادري که جوانش مرده باشد، به اونا همه رفتند مادر جان! پس کی نوبت من می شه؟ »: سینه می زد و تو هاي و هوي گریه می نالید«. آخه من باید چکار کنم سروصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در و همسایه را هم بیدار کند. هول و دستپاچه گفتم : « عبدالحسین »: چیزي عوض نشد.چند بار دیگر اسمش را بلند گفتم، یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود.گفتم : از بس که رفتی جبهه، دﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاب ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﻨﻄﻘﻪ اي؟« اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺧﻮدش آﻣﺪ. ﻧﺎراﺣﺖ ﮔﻔﺖ: »ﭼﺮا ﺑﯿﺪارم ﮐﺮدي؟«! ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: »ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﻠﻨﺪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدي ﮐﻪ ﺻﺪات ﻣﯽ رﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ«! پتو را انداخت روي سرش. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. گوشه اي کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود ناراحت تر از قبل نالید ؟ من داشتم با بی بی درد و دل می کردم، آخه چرا بیدارم کردي » اﻧﮕﺎر ﺗﺎزه ﺷﺴﺘﻢ ﺧﺒﺮدار ﻣﻮﺿﻮع ﺷﺪ.ﻏﻢ و ﻏﺼﻪ ﻫﻤﻪ وﺟﻮدم را ﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻮدم را ﮐﻪ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺟﺎي او، ﺑﻪ اش ﺣﻖ دادم. آن ﺷﺐ، ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﺗﻪ و ﺗﻮي ﺧﻮاﺑﺶ ﺳﺮ درﺑﯿﺎورم، ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ.ﺗﺎ آﺧﺮ ﻣﺮﺧﺼﯽ اش ﻫﻢ ﭼﯿﺰي ﻧﮕﻔﺖ و راﻫﯽ ﺟﺒﻬﻪ ﺷﺪ. آن وﻗﺘﻬﺎ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮدم. ﺳﻪ، ﭼﻬﺎر روزي ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ زاﯾﻤﺎن، ﮐﻪ آﻣﺪ ﻣﺮﺧﺼﯽ.ﻟﺤﻈﻪ ﺷﻤﺎري ﻣﯽ ﮐﺮد ﻫﺮ ﭼﻪ زودﺗﺮ ﺑﭽﻪ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه آﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﻣﺮﺧﺼﯽ اش رﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. ﻣﺮا ﻧﺸﺎﻧﺪ رو ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ. ﺧﻮدش رﻓﺖ دﻧﺒﺎل ﺟﻔﺖ و ﺟﻮر ﮐﺮدن ﮐﺎرﻫﺎ.ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﺮاﻫﻤﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ. ﺑﻌﺪﻫﺎ، ﺑﻌﺪ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ، ﻫﻤﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ:ﯾﮑﯽ از ﭘﺮﺳﻨﻞ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﻪ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﮔﻔﺖ: »ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮوﻧﺪه درﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ«. آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﺑﻪ اش ﮔﻔﺖ: »اﮔﻪ وﻗﺖ زاﯾﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪه ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺠﻠﻪ دارم«. »اﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ آﻗﺎ؟ ﭘﺮوﻧﺪه ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ درﺳﺖ ﺑﺸﻪ، ﯾﺎ ﻧﻪ«. آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﯾﮏ ﺑﻠﯿﻂ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ از ﺟﯿﺒﺶ درآورد. ﻧﺸﺎن او داد و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﯿﻦ اﺧﻮي، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم ﻣﻨﻄﻘﻪ، اﮔﺮ زودﺗﺮ ﮐﺎرم رو راه ﺑﻨﺪازي، ﺧﺪا ﺧﯿﺮت ﺑﺪه«. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻤﺎ دارد ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﻪ رخ او ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﮐﻪ زود ﮐﺎرش را راه ﺑﯿﻨﺪازﻧﺪ.ﯾﮑﻬﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ را ﻫﻞ داد ﻋﻘﺐ و ﺑﺎ ﭘﺮﺧﺎش ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺧﻮان ﺑﺮن ﺟﺒﻬﻪ! ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﻪ، ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟! ﺧﻮب ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ زﻧﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﭼﮑﺎر ﮐﻨﻪ«... ﻣﻦ ﭘﺴﺮم ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد و ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ آﻗﺎي ﺑﺮوﻧﺴﯽ ﭼﮑﺎره اﺳﺖ. ﺑﺎﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ: »اﻻﻧﻪ ﮐﻪ ﭘﺪر اﯾﻦ ﺑﯽ ادب رو در ﺑﯿﺎره«. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﮏ ﺑﺮﺧﻮرد ﺷﺪﯾﺪ ﺑﻮدم. وﻟﯽ دﯾﺪم ﺣﺎج آﻗﺎ ﺳﺮش را اﻧﺪاﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ. ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ و رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. زود رﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ و آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ اش ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﯽ دوﻧﯽ اﯾﻦ آﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻠﺶ دادي، ﭼﮑﺎره ﺑﻮد؟« ﻣﺮد ﺗﻮ ﺻﻮرﺗﻢ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدو ﻣﻌﻠﻮم ﺑﻮد ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﺧﻮرده اﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ»:ﺑﯿﭽﺎره! اون اﮔﻪ اراده ﮐﻨﻪ، ﭘﺪر ﺗﻮ رو در ﻣﯽ آره. ﺑﺮو ﺧﺪا رو ﺷﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ اﯾﻨﺎ آدﻣﻬﺎي ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮز و ﻋﻘﺪه اي ﻧﯿﺴﺘﻦ«. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺣﺮﻓﻬﺎي ﻫﻤﺎن ﺧﺎﻧﻢ ﮐﺎر ﺧﻮدش را ﮐﺮد.ﻣﺮا ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮدﻧﺪ اﺗﺎق ﻋﻤﻞ. ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ، ﺑﺮدﻧﻢ ﺗﻮي ﯾﮏ اﺗﺎق دﯾﮕﺮ.ﺗﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، ﻣﺎدرم ﮐﻨﺎرﺗﺨﺖ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ازش ﭘﺮﺳﯿﺪم: »دﺧﺘﺮه ﯾﺎ ﭘﺴﺮ؟« ﻟﺒﺨﻨﺪ زﯾﺒﺎﯾﯽ، ﺻﻮرت ﺧﺴﺘﻪ و ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮرده اش را ﺑﺎز ﮐﺮد.ﮔﻔﺖ: »دﺧﺘﺮه، ﻣﺎدر ﺟﺎن«. »ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ؟« ﺧﻮب ﺧﻮب«. ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﯾﺎد او اﻓﺘﺎدم و ﯾﺎد اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻠﯿﻂ ﻫﻮاﭘﯿﻤﺎ داﺷﺖ. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﻋﺒﺪاﻟﺤﺴﯿﻦ رﻓﺖ؟« ﮔﻔﺖ»:ﻧﻪ، ﻓﺮﺳﺘﺎد ﺑﻠﯿﻄﺶ را ﭘﺲ ﺑﺪن«. »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« »ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺑﻮد، ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺟﻮش ﻧﺰﻧﯽ، ﮔﻔﺖ ﻓﻌﻼً ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ«. ﻫﯿﭻ ﻫﺪﯾﻪ اي ﺑﺮام ﺑﻬﺘﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ.از ﺗﻪ دل ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪه ﺑﻮدم. ﭘﺮﺳﯿﺪم: »ﭘﺲ ﺣﺎﻻ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟« ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺒﻮﻧﻪ، ﺗﻮ و ﺑﭽﻪ رو ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ، وﻟﯽ دﮐﺘﺮ ﻧﮕﺬاﺷﺖ؛ ﺣﺎﻻ رﻓﺘﻪ اﻣﻀﺎ ﺑﺪه ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺆوﻟﯿﺖ ﺧﻮدش ﺷﻤﺎ رو ﺑﺒﺮه«. ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪاش ﺷﺪ. آﻣﺪ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺖ.ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و اﺣﻮاﻟﻢ را ﭘﺮﺳﯿﺪ. رو ﮐﺮد ﺑﻪ ﻣﺎدرم و ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮب ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎن،زﯾﻨﺐ ﺧﺎﻧﻢ رو آﻣﺎده ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎدر ﺣﺴﻦ آﻗﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ«. ﻣﻨﻈﻮرش ﻣﻦ ﺑﻮدم. ﻓﻬﻤﯿﺪم اﺳﻢ ﺑﭽﻪ را ﻫﻢ اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده.ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ي ﺑﻌﺪ، از ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن آﻣﺪﯾﻢ ﺑﯿﺮون. ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ رﺳﯿﺪﯾﻢ، ﺧﻮدش زود دوﯾﺪ ﻃﺮف رﺧﺘﺨﻮاﺑﻬﺎ. ﯾﮏ ﺗﺸﮏ ﺑﺮداﺷﺖ و آورد ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري. ﺧﻮاﺳﺖ ﭘﻬﻨﺶ ﮐﻨﺪ، ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎﻧﻪ، ﺑﺒﺮﯾﻦ ﺗﻮ اﺗﺎق دﯾﮕﻪ«. ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »اﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﻬﻤﻮن ﻣﯽ آد«. ﺗﺸﮏ را ﭘﻬﻦ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: »ﻋﯿﺐ ﻧﺪاره، ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ رو ﻣﯽ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ اون اﺗﺎق؛ ﮐﯽ از زﯾﻨﺐ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري ﺑﺎﺷﻪ؟« رﻓﺘﻢ روي ﺗﺸﮏ و دراز ﮐﺸﯿﺪم. زﯾﻨﺐ را ﻫﻢ داد ﺑﻐﻠﻢ.ﮔﻔﺖ: »ﮐﻨﺎر ﺑﺨﺎري، دﯾﮕﻪ دﺧﺘﺮم ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮره«. ﺻﺪاي اذان ﺻﺒﺢ از ﻣﺴﺠﺪ ﻣﺤﻞ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﮔﻔﺖ: »ﺧﺎﻟﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮو ﻧﻤﺎزت رو ﺑﺨﻮن، ﻣﻦ ﺧﻮدم ﺗﺎ ﺑﯿﺎي، ﭘﯿﺶ اﯾﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ...«.
قبر بی سنگ ( قسمت دوم) ﻋﻼﻗﻪ اش ﺑﻪ زﯾﻨﺐ از ﻫﻤﺎن اول، ﻋﻼﻗﻪ ي دﯾﮕﺮي ﺑﻮد.ﺷﺐ ﺑﻌﺪ، ﺑﭽﻪ را ﮐﻪ ﻗﻨﺪاق ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ، ﮔﺬاﺷﺖ روي ﭘﺎش. دﻫﺎﻧﺶ را ﺑﺮد ﮐﻨﺎر ﮔﻮش زﯾﻨﺐ. ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ زﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮدن. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﮔﻮش ﺑﭽﻪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮدم آﻣﺪم، دﯾﺪم ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎش دارد ﺗﮑﺎن ﻣﯽ ﺧﻮرد. ﯾﮏ آن ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ ﺻﻮرﺗﺶ، ﺧﯿﺶ ﺷﺪه ﺑﻮد! دﻗﺖ ﮐﻪ ﮐﺮدم، دﯾﺪم اﺷﮑﻬﺎش، ﻣﺜﻞ ﺑﺎران از اﺑﺮ ﺑﻬﺎري، دارد ﻣﯽ رﯾﺰد.ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰي ﺑﮕﻮﯾﻢ، ﺑﻪ ﺧﻮدم ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﮕﺬار ﺗﻮ ﺣﺎلﺧﻮدش ﺑﺎﺷﻪ«. زﯾﻨﺐ ﮐﻪ ﺳﻪ روزه ﺷﺪ، رﻓﺖ ﺟﺒﻬﻪ.ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻨﺶ، ﮔﻔﺖ: »زﯾﻨﺐ رو ﮐﻪ ان ﺷﺎءاﷲ ﺑﺮدﯾﻦ ﺣﻤﺎم، ﻧﮕﺬارﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ اذان ﺑﮕﻪ«. ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺮاي ﭼﯽ؟« ﮔﻔﺖ: »ﺧﻮدم ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، اﯾﻦ ﮐﺎرو ﻣﯽ ﮐﻨﻢ«. زینب را یک بار بردیم حمام.هفده روز از عمر او گذشته بود که عبدالحسین آمد.هنوز رو زمین نشسته بود که پرسید: «. بچه رو بردین حمام » گفتم :« بله » : گفت :« ندادین که کسی به گوشش اذان و اقامه بگه »؟ «. نه » وقتی نشست و نفسی تازه کرد، به مادرم گفت : دوباره بچه رو ببرین حمام » «.ﻧﻪ» ﺗﺎ ﺑﺮدﻧﺪ ﺣﻤﺎم و آوردﻧﺪ، ﻏﺮوب ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز ﻣﻐﺮب، زﯾﻨﺐ را ﮔﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ و ﻫﻤﺎن ﭘﺎي ﺑﺨﺎري ﻧﺸﺴﺖ. ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﻪ ﮔﻮش زﯾﻨﺐ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﻢ ﻧﺰدﯾﮏ دوﺳﺎﻋﺖ ﻃﻮل ﮐﺸﯿﺪ! از ﻫﻤﺎن اول ﺷﺮوع ﮐﺮد آرام آرام اﺷﮏ رﯾﺨﺘﻦ. وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ را داد ﺑﻐﻠﻢ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮدش و ﻗﻨﺪاﻗﻪ ي او ﺧﯿﺲ اﺷﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد! دو روز ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ. ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻓﺮداش ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺮود، آﻣﺪ ﮔﻔﺖ: »زود آﻣﺎده ﺑﺸﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺟﺎﯾﯽ«. »ﮐﺠﺎ؟« »ﯾﮑﯽ، دو ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎﺳﺖ«. ﻓﮑﺮ زﯾﻨﺐ را ﮐﺮدم و ﺳﺮدي ﻫﻮا را. ﮔﻔﺘﻢ: »ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎم؟« ﮔﻔﺖ: »آره، زﯾﻨﺐ ﺧﺎﻧﻢ رو ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﻢ«. ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺧﻮدش ﻧﺸﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎن. ﺳﻮار ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ، راه اﻓﺘﺎد. ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺗﻮ ﻣﺸﻬﺪ داﺷﺘﯿﻢ. ﺧﺎﻧﻪ ي ﺗﮏ ﺗﮏ آﻧﻬﺎ رﻓﺖ. یک وقتی، با یکی شان، سرمسائل انقلاب، دعواي شدیدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم.برام عجیب بود که آن شب، حتی خانه ي او هم رفتیم! هر جا می رفتیم، همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود، چند دقیقه اي می ایستاد. احوالشان را می پرسید و می گفت :ما فردا ان شاءالله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلال بودي بطلبیم آنها هم مثل من تعجب می کردند. هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برود خانه ي فامیل براي خداحافظی. معمولاً آنها می آمدند خانه ي ما. همینها، حسابی نگرانم می کرد. آخرین جایی که رفتیم، حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا(سلام الله علیهم) بود. آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛ زیارت با حالی کرد آن شب؛ با طمأنینه و با آرامش. خودم هم آن شب حال دیگري داشتم و گرفته تر از همیشه، با آقا راز و نیاز می کردم. بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد. زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش داد، آوردش پیش من و گفت :« بریم ؟ » : گفتم: «. بریم »: توي ماشین، جوري که فقط من بشنوم، شروع کرد به حرف زدن. «. من ان شاءالله فردا می رم منطقه، دیگه معلوم نیست که برگردم » قدم زینب مبارك است ان شاءالله، این دفعه دیگه شهید می شم » : هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شد. گفت کم مانده بود گریه ام بگیرد.فهمید ناراحت شدم. خندید، گفت:شوخی کردم بابا، چرا ناراحت شدي؟ تو که میدونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا، ما کجا توي خانه، بچه ها که خوابیدند، آمد پیشم.گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(سلام الله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سري بزنن. شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزي داشتین، فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین؛ سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید، هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی، واجب است هیچ وقت از این حرفها نمی زد.بوي حقیقت را حس می کردم، ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح، آماده ي رفتن شد.خواستم بچه ها را بیدار کنم، نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود، همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم.گفت : این راهی که دارم می رم، دیگه برگشت نداره یکدفعه چشمم افتاد به حسن. خودش بیدار شده بود. انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه.از گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر. همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت :«. اي بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید ولی این بار مانع نشد. می گفت:«! حالا وقتشه، گریه کنید » کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان این سري از زیر قرآن هم رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت. آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد.
قبر بی سنگ ( قسمت سوم) آخرین بار که زنگ زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی پرسیدم کی می آي ؟ خندید و گفت هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت میآد ؟ گریه ام گرفت.گفت : شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت : یه کاري کن که صداش در بیاد هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت :...«. خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با« بی بی » می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست ( این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه ي کبري (سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقاي رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید) صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم. خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید : تا این لحظه هستیم عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد... به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید. جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزي که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد. روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار. ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و براي قبر سنگ گذاشت
آن شب به یادماندنی همسر شهید: زندگی و خانه داري با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت. بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ي قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد. روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ي فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد.هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوي خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم. یک روز، انگار ناچاري و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام الله علیه). رفتم سرخاك شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل کردن.گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم می کنه آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد :اگه می شد یک طوري از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب بود. باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم. آن روز، کلی سرخاك عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود. هفته بعد، تو ایام عید، با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم دور و بر خونه رو جمع وجور کنید، حتماً مهمونه حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: « آقا!....آقا! » مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزي که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه! باورم نمی شدکه مقام معظم رهبري از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم.از جلوي در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ي محافظها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند. این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، براي همه ي ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره وباور نکردنی. نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم. آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان. بچه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا -جدا فرمایشاتی داشتند. به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدري مهربان،شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یاد ماندنی، لابلاي حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ي قرضها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم. راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد. فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید.باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید "بل احیاء عند ربهم یرزقون "