هدایت شده از ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب جمعه، ازراه دور عرض سلام و ادب خدمت آقاجانی سالار شهیدان.
السلام علی الحسین
وعلی علی ابن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین
هدایت شده از ایران
🌹سلام واحترام بزرگوار
روزجمعه، عید ظهور ، روزکرامت و عظمت یوسف فاطمه زهرا س،روز بلوغ انتظارمنتظران، بر شما منتظر المهدی عج ،مبارک وتهنیت.
🌷انشاالله همگی ازمنتظران ظهورحضرتش باشیم. آمین
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
هدایت شده از ایران
🌸سلام واحترام بزرگوار.
امروزجمعه، متعلق است به آقا ومولاجانمان
🌹حضرت بقیه الله الاعظم مهدی فاطمه عج.
جهت سلامتی وشادکامی آن بزرگوار و تعجیل در ظهورش،
هدیه فرمایید 5صلوات بر حضرت محمد وآل محمد ع.
🖊️محبت فرموده این هدیه معنوی را اهدا نمایید به عزیزان ودوستانتان درگروههای دیگر.
سپاس فراوان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💐🤲💐🤲💐🤲💐
🕊🌹 *برای تعجیل در فرج*
🕊🌹 *آقا امام زمان (عج) صلوات*
🕊🌹 *اَللّهُمَ*
🕊🌹 *صَلَّ*
🕊🌹 *عَلی*
🕊🌹 *مُحَمَّد*ٍ
🕊🌹 *وَآلِ*
🕊🌹 *مُحَمَّد*
🕊🌹 *وَعَجِّل*
🕊🌹 *فَرَجَهُم*
🕊🌹 *وَ اَهلِک*
🕊🌹 *عَدُوَّهُم...*
🕊🌹 *اَللّهُــــمَّ*
🕊🌹 *عَجـِّل لِوَلیِّکَ*
🕊🌹 *الفَـرَج*💚💛💖💙❤❤💜💛💚💖💙سلام✋صبح جمعه شما بزرگوار بخیر
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد با همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان برگزار می کند:
《مسابقه کتابخوانی ویژه فرهنگیان شاغل و بازنشسته و اعضای خانواده ،اساتیدو دانشجو معلمان دانشگاه فرهنگیان یزد》
📚محتوای مسابقه: گلچینی از کتاب خاکهای نرم کوشک
🔰فرصت مطالعه :از29شهریور تا ۹ مهر
📅زمان مسابقه: دوشنبه ۹ مهر ماه در دو بازه زمانی انتخابی، ۱۰ صبح و ۲۰ در حد ۲۰ دقیقه
🏆جوایز: سه روز اسکان رایگان در مشهد مقدس برای 10 نفر برگزیده
☆اعلام نتایج: چهارشنبه ۱۱ مهر ساعت بعد از نماز مغرب و عشا همزمان با یادواره شهدای فرهنگیان یزد در محل سینما دانش آموز.
جهت دریافت فایل محتوای مسابقه ( کتاب اصلی یا گلچین کتاب) و شرکت در مسابقه به لینک زیر مراجعه نمایید:
https://eitaa.com/shafy1403
شورای تشکلهای فرهنگیان ولایی دارالعباده یزد
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
خاک های نرم کوشک 1 - Copy.pdf
4.34M
فایل اصل کتاب خاکهای نرم کوشک
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
با سلام دوستانی که برای شرکت در مسابقه وارد این کانال میشن لطفاً تا یازدهم مهر که یادواره برگزار میشود از کانال خارج نشوند
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
با سلام یادآوری میکنیم در این مسابقه اعضای خانواده فرهنگیان هم میتوانند شرکت کنند.
هدایت شده از مسابقه یادواره شهدای فرهنگی استان یزد
خاکهاي نرم کوشک.docx
277.3K
جزوه گلچین کتاب خاکهای نرم کوشک
زندگینامه شهید برونسی
در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستاي «گلبوي کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه گیتی نهاد.نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش «الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا داد: «بلی»؛ عبدالحسین روحیه ستیزه جویی با کفار و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاري از عمل معلمی طاغوتی، و فضاي نامناسب درس وتحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال هزار و سیصد و چهل ویک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندي به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزاد افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل وهفت، سال ازدواج است. براي این مهم، خانواده اي مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سرآغاز دیگري می شود براي انسجام مبارزات بی وقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه هاي رژیم منحط پهلوي (مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خودش می رسد که در نهایت، به رفتن او وخانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا می انجامد که فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندي، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرساي بنایی روي می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود. بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اشت و زندان رفتن هاي پی در پی و شکنجه هاي وحشیانه ساواك، و نیز پیروزي انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارن، از این مهم باز می ماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهاي جنگ، به جبهه روي می آورد که این دوران، برگ زرین دیگري می شود در تاریخ زندگی او به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت هاي مختلفی را بر عهده او می گذارند که آخرین مسؤولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمه ( سلام االله علیه)است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاري را به سرحد خود می رساند، مرثیه شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز 1363/12/23 می باشد که جنازه مطهرش، با توجه به آرزوي قلبی خود او در این زمینه، مفقود الاثر می شود و روح پاکش، در تاریخ 1364/2/9 در شهر مقدس مشهد تشییع می گردد.
بهترین دلیل
مادر شهید :
روستاي ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود.آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند.با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خودب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت:«از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم. من و باباش با چشمهاي گرد شده به هم نگاه کردیم.همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت.باباش گفت:«تو که مدرسه رو دوست داشتی، براي چی نمی خواي بري؟»
آمد چیزي بگوید، بغض گلوش را گرفت.همان طور، بغض کرده گفت:«بابا از فردا برات کشاورزي می کنم، خاکشوري می کنم، هر کاري بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.»
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم، چیزي نگفت.
روز بعد دیدیم جدي- جدي نمی خواهد مدرسه برود.باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بري مدرسه، یا بگی چرا نمی خواي بري.»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد .گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم: «ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزي نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد.دستش را گفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: «ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: «روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختري دیدم، داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.فقط صداي گریه اش بلند تر شد و باز گفت:«اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.»
آن دبستان تنها یک معلم داشت.او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم. موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت.رو همین حساب، پدرش گفت:
«حالا که اینطور شد، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.»...
تو آبادي علاوه بر دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 1
همسر شهید بروسنی:
فاطمه سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی همسر شهید بروسنی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛
عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند.
یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.»
خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.»
چشام گرد شده بود.
«بگم نیستی؟!»
«آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.»
این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!»جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.»
رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.»
«هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.»
تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک.به اسمت در اومده بیا و بگیر.»می گفت:«نمی خوام.»«اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.»«عیبی نداره...»
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.»
آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.»
تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.»
کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.»
وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره»آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب (قسمت دوم)
فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.»گفتم:« مواظب چی»
گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.»با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!»به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.»«نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.»
لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد.
کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل،این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روزنامه اي ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته ترمی شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.»نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.»
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا االله دست و پامون روجمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.»از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم.
آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.»
قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خود ت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.»
ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟»
خندید و گفت: «آره.»
زود پرسیدم:«کارت چیه؟»
گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلاًاون جا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود.ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.»پرسیدم: «چرا؟»«با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست، سبزي ها رو می ریزه تو آب که سنگین تر بشه.»آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمی رم.»
گفتم: «اگه نخواي بري اون جا، چکار می کنی؟»
گفت:« ناراحت نباش، خداکریمه.»...
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. به اش گفتم: «این جا روزي چقدرت می دن؟»گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي 10تومن می ده.»
ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ!
«اینا رو براي چی گرفتی؟»
»به یاري خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.»
چیزهایی از کارگري «سرگذ» شنیده بودم. می دانستم کارشانخیلی سخت است. به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد می داد که!»سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.»«چطور؟»«کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!»
با غیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!»
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»گفتم: «روزي چقدر می ده؟»«ده تومن.»
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.گفت: «
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت چهرم )
بچه را گذاشت کنا رمن.حال و هواي دیگري داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت، دور از چشم ماها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادي به حضرت فاطمه (سلام االله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم :«چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.» پانزده روز از عمر فاطمه می گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله. هرچه به عبدالحسین گفتیم برود، گفت: «نمی خواد.»«آخه قابله باید باشه.»
با ناراحتی جواب می داد: « قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه را ببرین حمام
آخرش هم نرفت.آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، تو خانه با فاطمه تنها بودم. بین روز آمد و گفت:«حالت که ان شا االله خوبه؟»
گفتم:« آره، براي چی؟»
گفت:«یک خونه اجاره کردم نزدیک مادرت، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.»
چشمام گرد شده بود.گفتم: «چرا می خواي بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره»گفت:« نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.»مکث کرد و ادامه داد:« می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی»
شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل...
صاحبخانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم، ناراحت شد.آمد پیش او، گفت: «این خونه که دربستی هست، از شما هم که کرایه می خوایم نه هیچی، چرا می خواي بري؟»
«دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم .»
«چه مزاحمتی عبدالحسین! براي ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی خواد بري.»
قبول نکرد، پاتو یک کفش کرده بود که برویم و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود، امابه یک بچه دو، سه ساله می مانست. هر کس می دیدش، می گفت:«ماشااالله!این چقدرخوشگله.»
صورتش روشن بود، و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش راگرفتم.پرسیدم:
« شما چرا براي این بچه ناراحتی؟ »
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت:«هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است خیلی دوستش دارم.»نمی دانم آن بچه چه سرّي داشت.خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توي ذهنم مانده است.مخصوصاً لحظه هاي آخر عمرش؛ وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش کفن پوشید وخودش دفن کرد. براي قبرش، مثل آدمهاي بزرگ، قشنگ یک سنگ قبر درست کرد.
رو سنگ هم گفته بود بنویسید: «فاطمه ناکام برونسی.»
چند سالی گذشت.بعد از پیروزي انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه هاشد.
بعضی وقتها، مدت زیادي می گذشت و ازش خبري نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگري هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آ نها می پرسیدم.یک باررفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ي دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: «نگاه کنید حاج خانم، این جا آقاي برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.»یک آن دست وپام رو گم کردم، صورتم زد به سرخی، با ناراحتی گفتم: «آقاي برونسی چکارها می کنه!»
کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی عصبانی شده بود. همه اش می گفتم:«آخه این چکاریه که بشینه براي بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!»
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی درکنه. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: «یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین براي این و اون صحبت کنید؟!»خندید و گفت: « شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟»
به اش حتی فکر نکرده بودم.گفتم:«نه.»خنده از لبش رفت.حزن و اندوه آمد تونگاهش. آهی کشید و گفت:« من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم»
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت سوم )
هیچ طوري نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.»...
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم براي خودش شد «اوستا» و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد.
یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهاي دیگري هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادي تا یکمی بخورن»تشکر کرد و گفت: «حالا کسی گرسنه اش نیست، ان شا االله بعداً می خوریم.»
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهاي دیگر را برد
تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنا تافقیر که می شناخت.آن وقت تازه اجازه داد
ازشان بخوریم.مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردارشود، ملاحظه ناراحت نشدنش.
پیرزن چند روز پیش ما، ماند.وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: «نمی خواد بري ده، همین جا پهلوي خودم بمون.»
«بابات رو چکار کنم؟»
«اونم می آریمش شهر.»
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهاي تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهاي آبادي راجمع می کند و به شان می گوید: « هرکدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند. با عبدالحسین آمدند شهر. اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه هاي خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهاي حوزه،روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی افتاده بود توخط مبارزه. من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: « می خواي چکار کنی؟»گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله»یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج میزد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را بازکند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن:.خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد وپرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد.
«بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.»
«خیلی ممنون، نمی خورم»
مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!»
من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.»
مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...»
تا بیاید تو خانه، مادر یکریز پرخاش کرد.بالاخره تو اتاق، عبدالحسین به اش گفت:«قابله که دیگه اومد خاله، به من چکار داشتین؟»
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاري اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
«براي چی گریه می کنی؟»
چیزي نگفت.گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد، گفتم:«خانم قابله می خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم .»
با صداي غم آلودي گفت:«منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.»
گفتم:«راستی عبدالحسین، ما چاي، میوه، هرچی که آوردیم،هیچی نخوردن.»
گفت: «اونا چیزي نمی خواستن.»
فاطمه ناکام و راز آن شب ( قسمت پنجم و آخر)
یکدفعه کنجکاوي ام تحریک شد. افتادم توصرافت این که بدانم چی گفته. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقتها حدس می زدم که باید سرّي توي آن شب وتو تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرش را فاش کرد.اما نه به طور کامل و آن طوري که من می خواستم.گفت:« اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟»
گفتم: «آره، که ما رفتیم خونه خودمان.»
سرش را رو به پایین تکان داد.پی حرفش را گرفت: « همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهاي طلبه رو دیدم.
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروري پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شدکاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم...
جریان اون شب مفصله.همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.با خودم گفتم: اي داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم!
می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم را رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت: قابله رو می فرستی و می ري دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که بایر سري توي کار باشه، ولی به روي خودم نیاوردم.»
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: » می دونی که او شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو براي شما نفرستادم، او خانم هر کی بود، خودش آمده بود خونه ي ما. «
سفر به زاهدان (قسمت اول)
سید کاظم حسینی:
قبل از انقلاب بود، سالهاي پنجاه و سه ، پنجاه و چهار. آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم.اول دوستی مان، فهمیدم تو خط مبارزه است، از آن انقلابی هاي درجه یک. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار.مدتی بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پاي صحبتشان. گاهی وقتها تو برنامه هاي علمی هم رو من حساب باز می کرد.
یک روز آمد پیشم. گفت: » می خوام برم مسافرت، می آي؟ «
»مسافرت؟ کجا؟ «
گفت: » زاهدان «
منظورش از مسافرت، تفریح و گردش نبود. می دانستم باز هم کاري پیش آمده. پرسیدم » ان شا الله مأموریته دیگه، آره؟ «خونسرد گفت: » نه، همین جوري یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم، براي گردش. «تو لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توي کار را در بیاورم. گفتم: »بریم، حرفی نیست. «نگاه دقیقی به صورتم کرد. لبخندي زد و گفت: »ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیها رو هم بگذار بلند باشه. «
گفت: » پس بار و بندیلت رو ببند، می آم دنبالت. «
خداحافظی کرد.
چند ساعت بعد برگشت. یک دبه ئ روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : »اینو می خواي چکار؟ «
گفت: » همین جوري گرفتم، شاید لازم بشه «
با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ئ وجوهات حضرت امام بود توخراسان. من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو. چند دقیقه بعد آمد. گفت: » بریم. «
رفتیم ترمینال. سوار یکی از اتوبوسهاي زاهدان شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم. هنوز درست وحسابی جابجا نشده بودیم. دبه ئ روغن را برداشت و گفت: »کاري نداري؟ «
»کجا؟! «
»می رم جایی، زود بر می گردم. «
ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد: » یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی. «
»نمی خواي بگی کجا می ري؟ با او دبه روغنت. «
راست و قاطع گفت: »نه «
راه افتاد طرف در اتاق.گفتم: »اقلاً یه کمی می موندي خستگی راه از تنت در می رفت. «
»زیاد خسته نیستم. «
دم در برگشت طرفم. گفت: »یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم، دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جاي دیگه اي نري سراغ منو بگیري ها. «
خداحافظی کرد و رفت.
درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراهش نبود.تو این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود، گفت: »بار و بندیل را ببند که بریم. «
»بریم؟! «
»آره دیگه، بریم. «
به خنده گفتم: » عجب گردشی کردیم. «
می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بیاورم.
»موضوع چی بود آقاي برونسی؟ به منم بگو. «
نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم، کمتر چیزي دستگیرم شد. دست آخر گفتم: »یعنی دیگه به ما اطمینان نداري. «
»اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت. «
» پس چرا نمی گی؟ «
»مصلحت نیست. «
ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم.
تو راه ازش پرسیدم: » آخه جریان چی بود؟ «
باز هم چیزي نگفت.
تا قبل از پیروزي انقلاب، چند بار دیگر هم از آن قضّیه سؤال کردم، لام تا کام حرف نزد.تو سر نگهداشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواك حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندانهایش را یکی یکی شکسته بودند، هزار بلاي دیگر هم سرش در آورده بودند، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش بیرون بکشند.
بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد، سپاه تو خیابان احمد آباد یک مرکز عملیاتی زد به نام مرکز
خواهران. برونسی هم شد مسؤول دژبانی آن جا. به ایمانش همه اطمینان داشتند. تمام آن مرکز ونگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش. اتفاقاً ساعت استراحتش بود.تو اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش. هنوز کنجکاو آن جریان بودم، همان مسافرت زاهدان. به اش گفتم : » حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده؛ بگو اون قضّیه چی بود؟ «
گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام. گفت: »ها، حالا چون دیگه خطري نداره،برات می گم. «
شروع کرد به گفتن:
» اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون. «
کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: » دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه! «
گفت: » درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد. «
»چه کاري؟ «
سفر به زاهدان (قسمت دوم)
» نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: »ساواك از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی میآد پهلوي ما، با دوربینهایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاري بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه. «
فهمیدم منظور آقا اینه جلوي دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. براي همین، برگشتنم دو روز طول کشید. «
با خنده گفتم: » پس اون دبه روغن رو هم براي آقا می خواستی؟ «
»بله دیگه. «
پرسیدم: »ساواکی ها بهت گیر ندادن. «
گفت: »اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. به شون گفتم: من ایجا که اومدم سرم چفیه بسته بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه اي خارج کردن که گیر نیفتم. «
آتش کنجکاوي ام سرد شده بود. حرفهاي عبدالحسین سند مطمئنی بود براي قرص و محکم بودن او و براي راز نگهداشتنش.
حکم اعدام
همسر شهید:
خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ توارهاي حساسی بود از فرمایشات امام.
ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش میرفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت : » هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم. «
اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: »چرا؟ «
می گفت: »این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان. «
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: » این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا الله اجر شهید رو دارم. «
روزها کار و شبها، هم درس می خواند. هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : »مال امامه، تازه از پاریس اومده «
طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط.
کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا!
زود هم آمد دم زیرزمین.
»شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟! «
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: » مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟ «
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: » چه مزاحمتی از این بدتر؟! «
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: » عیبی نداره، ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم. «
خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: » ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم. «
»کدوم کارها؟ «
»همینکه شما با شاه گرفتین. «
بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: »بیا پایین. «
رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: » مگه نمی خواي سرکار بري؟ «
گفت: » نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست. ... «
ظهر برگشت.
»چی شد؟ خونه پیدا کردي؟ «
»جاش چه جوریه؟ «
»یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب. «
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم!
» این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟ «
لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: » این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکریک جایی بردارم براي خودمون. «
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت.
»اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟! «
»زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره. «
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب واثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد.
بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم: » اینو می خواي چکار؟ «
گفت: » یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه. «
وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت : »اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم. «
یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند: » می ریم دنبالش، ان شا الله پیداش می کنیم. «
آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد!
حکم اعدام ( قسمت دوم )
حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه »غیاثی « نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. به ام گفت: » اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی. «
خداحافظی کرد ورفت.
مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید.
می گفتند: »مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن. «
حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را.
یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد.
برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم : » توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شا الله که قبول می کنه. «
به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: » ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه. «
هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها ،حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند: »اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟! «
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: » اوستا عبدالحسین زنده است. «
باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: » کجاست؟ «
گفت: »تو زندان وکیل آباده،. اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه. «
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: »پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟ «
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست.
تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: »سلام. «
آهسته جوابش را دادم.گفت: »ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن. «
نفس راحتی کشیدم .ادامه داد: »می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟ «
بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم.
گفت: » شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم. «
خداحافظی کرد و زود رفت. از خواشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد.
نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم.
» این همون عبدالحسین چند روز پیشه! «
قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: »در رو ببند. «
در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: » چیه؟ خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ «
گفتم: » من شیرینی نگرفتم. «
آهی از ته دل کشید. گفت: » اي کاش شهید می شدم! «
گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... .
حکم اعدام ( قسمت سوم )
آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت.
کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: » اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: »پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟ «
می گفتم: » کسی با من نبوده. «
رو کرد به همون سروان و گفت: » نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه. «
آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه. «
عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته
بودند
. شکنجه هاي بدتر از این هم کرده بودنش.روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: » مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن. «
عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود.
شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید: » تو خانه سیمان دارین؟ «
گفتم: »آره. «
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: »نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین. «
صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: » آقاي برونسی رو دوباره گرفتن. «
جور خاصی گفت: »خوب؟ «
به ساك اشاره کردم.
»نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید. «
من و منی کرد. گفت: »حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم. «
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: »یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم. «
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: »توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه. «
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه.
یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود،
گرفت طرفم و داد زد: » از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین. «
-1 فرزندم حسن از همان واقعه به بعد، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله علیه )، این لکنت زبان تا حد زیادي رفع گردید.از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماري شدم که تا مدتها گریبانم راگرفته بود
واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را هم خواباندم رو متکا.
شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام ( سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی. و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: » لاي قالی رو بدین بالا. «
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: »یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟! «
گفتم: » اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي. «
خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: » خودتون پیدا کنید. «
کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد. گفت: » اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم. «
متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: » یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟! «
گفتم: » تازه قمست مهمش تو زیر زمینه. «
حکم اعدام ( قسمت چهارم )
وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی برگشتند،
سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: » چیه؟ «همان طور که می خندید، گفت: »حکم اعدام منه. «
چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها،پرونده او پرونده سنگینی بوده.لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
فرشته واقعی
همسر شهید:
هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است.
سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد:
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند.
»دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟! «
شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند!
» باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد. «
سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید.
متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها. چیزي که نباید ببینم. دیدم:
نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم
از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، به شان گفتم: »نترسید، ما باشما کاري نداریم. «
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند.
دست آخر ازشات تعهد گرفتم، گفتم: » شما آزادید، می تونید برید. «
مات و مبهوت نگاه می کردند. باروشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند.
حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
علملیات بی برگشت
حجت الاسلام محمد رضا رضایی:
یک روز می گفت:
آن موقع که من فرمانده ي گردان بودم، بین مسؤولین رده بالا، صحبت از یک علمیات بود. منطقه ي عملیات حسابی سخت بود و حساس. قواي زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ي ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی تو کمین ما نشسته بود. و انتظار می کشید.
یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بی مقدمه گفتند: »برات یک مأموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟ «
پرسیدم: »چیه؟ «
»خلاصه اش اینه که تو این مأموریت، برگشتی نیست. «
یکی شان زود گفت: »مگه اینکه معجزه بشه. «
گفتم: »بگید تا بدونم مأموریتش چیه. «
»تو این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروي دشمن، و از اینکه منتظر حمله ي ما هست، خودت خبر داري؛ بنابراین اگه ما تو این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست. «
لحظه شماري می کردم هرچه زودتر از مأموریت گردان عبدالله با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من.
»شما باید با گردانت بري تو شکم دشمن، باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوري دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهاي دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاري خدا، درصد پیروزي هم می ره بالا. «
ساکت بودم. داشتم روي قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: »همون طور که گفتم احتمالش هست که حتی یکی از شما هم برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رید تو محاصره ي دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیات رو قبول می کنی؟ «
گفتم: »بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم. «
شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه اي که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند.کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.
با ذکر و توسل، تو خط اول نفوذ کردیم. چهره ي بچه ها یکی از دیگري مصمم تر بود. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهاي دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد.
دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم.بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست تو حلقه ي دشمن. یک طرف ما نیروهاي زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهاي پیاده ي عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
سکوت و هم انگیزي، سنگینی اش را انداخته بود تو تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم. شروع کردند به جا گرفتن. صداي نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و بر را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودي نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صداي من هستند. تو دلم گفتم: »خدایا توکل بر خودت. «
یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: »الله اکبر. «
سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صداي شلیک اسلحه ها بلند شد. تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم.
دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ي چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش. از چند طرف می زدند؛ با کلاش، تیربارهاي جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد.کاري که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یکدفعه داد زدم: »دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه. ...«
هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه اي دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توي دهان می چرخید. با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ي بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند.
پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرار گاه می ماندم.
مدتی بعد، بالاخره سر وصداي بیسیم بلند شد.یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم.
گفت: »ایثار شما الحمدلله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین. «
نیروها از محورهاي دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند.سریع بلند شدم، بچه ها هم.
چند دقیقه ي بعد راه افتادیم طرف عقب.
پیروزي چشمگیري نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. از قدرت خدا و لطف ائمه ولی، تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح!
صف غذا
حجت الاسلام محمد رضارضایی:
توجبهه ها توفیق نداشتم کنار او باشم. من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که تو خط مقدم و پشت خط ببینمش.
یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه،
بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. ما بین آنها،
یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم.
»آقاي برونسی!... صف غذا!... «
با خودم گفتم: »شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ي گردان شده! «
رفتم جلو.احوالش را پرسیدم و گفتم:شما چرا ایستادي صف غذا؟! مگر فرمانده گردان... «
بقیه ي حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. با ناراحتی گفت: »مکه فرمانده ي گردان با بسیجی هاي دیگه فرق می کنه که غذا بدون صف بگیره. ...«
یاد حدیثی افتادم: »من تواضع الله رفعه الله.
پیش خودم گفتم: »بیخود نیست آقاي برونسی این قدر تو جبهه ها پر آوازه شده. «
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
انگشتر طلا
همسر شهید
تو یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: »اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام. «
تو همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاري نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه.
روزي که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: »شما براي همین سالم اومدین. «
خندید. گفت: »وقتی نذر می کنی، براي جبهه نذر کن. «
»چرا؟ «
»چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببري حرم بندازي. «
از دستش دلخور شدم، ولی چیزي نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدي، بدجوري مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهدو جریان را به ما گفت.خواستم با خودش صحبت کنم،گفتند: »حالشون جور حرف زدن نیست. «
همان روز برادرم خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فرداي آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: »چه خبر؟ حالش خوبه؟ «
خندید. گفت: »خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی. «
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید.به ام.عصبی گفتم: »شوخی نکن، راستش رو بگو. «
»باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد. «
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: »یک پیغام خیلی مهم هم براي شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ... «
امانش ندادم.پرسیدم: »چه پیغامی؟ «
»اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت:اون انگشتري رو که عملیات قبل نذر کرده بودي، همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح. «
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: »اون که می گفت این کارو نکنم. «
گفت: »جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم ...«
با هواپیما آوردنش مشهد.حالش طوري نبود که بشود بیاید خانه. از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان.
رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم، توي راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود.موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم:
»تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازي! «
پرسیدیم: »شما خودتون حرفهاش رو شنیدین. «
گفتند: »بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد. «
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن:
»تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالاي سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهاي من و می فرمودند: این خوش گوشت است، ان شاءالله زود خوب می شود. «
حاجی می گفت: »خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حال است؟ «
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: »بگویید همان انگشتر را بیندازند توي ضریح. «
گونه هاي برادرم خیس اشک شده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح، فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یاد آوري این نکته که: »هرچیز به جاي خویش نیکوست. «
عناوین گلچین یا منتخب کتاب خاکهای نرم کوشک که در فهرست کتاب مذکور آمده:( برای مطالعه و شرکت در مسابقه)
مقدمه
زندگینامه
بهترین دلیل
فاطمه ناکام برونسی و راز...
سفر به زاهدان
حکم اعدام
فرشته واقعی
عملیات بیبرگشت
صف غذا
انگشتر طلا
خاطره تپه ۱۲۴
حالی برای نماز
خاکهای نرم کوشک
لطف امام هشتم
یک قطره اشک
هدیههای شخصی
بعد از عملیات
عشق به فرزند
عمل و عملیات
اولین نفر
آخرین نفر
ارتفاع نارنجکی
کفن من
چهارراه خندق
قبر بیسنگ
آن شب به یاد ماندنی
فرازهایی از وصیتنامه شهید