پایان داستان شکارگاه #افراسیاب :
افراسیاب به هر دو لشکر نگاه کرد و گفت « اگر تا شب این جنگ ادامه پیدا کند کسی از ما زنده نخواهد ماند»
پس از لشکریان پرسید « #الکوس کجاست ؟؟ که در هنگام مستی جنگ با رستم و #گیو را میخواست و همیشه دلش جنگ با ایران را میخواست؟ حالا آن همه آتش و باد او کجاست ؟؟؟»
خبر به الکوس رسید که سالار توران چه گفت و الکوس هم اسبش را تازاند و با بیشتر از هزار مرد جنگی به جنگ رفت ...
و در آن لحظه #زواره را دید و فکر کرد او #رستم است و با زواره جنگید و زواره نیزه او را به دو نیم کرد و بعد هر دو دست به گرز بردند و الکوس با گرز اش زواره را زخمی و بیهوش کرد و زواره از اسب افتاد و الکوس هم از اسب پایین آمد تا سرش را ببرد ...
رستم که بردارش را آنگونه دید با سرعت آتش سوی او دوید و اسب اسب فرود آمد و زواره را بر زین نشاند و به الکوس حمله کرد و با نیزه کمربند او را پاره کرد و سپس نیزه را به سینه او فرو کرد و لباسش را خون گرفت و بعد با نیزه ای که در بدن الکوس بود او را از روی زین برداشت و مانند کوه بر زمین کوبید و سپاهیان توران را وحشت زده کرد و پهلوانان ایران تا توانستند از سپاه تورانیان کشتند ...
پس رستم با #رخش سمت افراسیاب حمله کرد و به رخش گفت « ای یار خوب من ... در میدان سستی نکن که من با تو میتوانم شاه را بکشم و از خونش سنگ را همرنگ مرجان کنم»
رخش بعد از این سخنان چنان گرم شد و تازان که انگار آتش است و رستم هم کمند اش را گشود و خواست تا افراسیاب را بگیرد اما افراسیاب به سرعت از دست رستم فرار کرد و ایرانیان که سپاه توران را شکست دادند غنایم بسیار بردند و بعد نامه ای به #کیکاووس شاه نوشتند که « کسی از نامداران ما کشته نشد و فقط زواره زخم شده»
و در آن دشت دو هفته پهلوانان در جشن و شادی بودند و هفته سوم بازگشتند ....
@shah_nameh1