eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان دو پهلوان با مردان لشکرشان : به او گفت « دل بدخواهانت چاک چاک باد ... من امشب به درگاه خدای سر بر زمین خواهم نهاد تا تو را به آرزویت رساند » تشکر کرد و به خیمه گاه خویش رفت و بعد برادرش پیشش رفت ... رستم اول از او خوردنی خواست و سپس به برادرش گفت « سخنانم را بشنو و تندی نکن .... فردا که من به جنگ خواهم رفت تو تخت و پرچم و زرینه کفش مرا بیاور و تا من به میدان رفتم اگر پیروز شدم برمیگردم اما اگر برنگشتم اصلا سوی جنگ با ترکان نروید و به سوی ، نزد برو و دل مادرم را گرم کن که سرنوشتم چنین بوده ، به او بگوی که دل بد نکند که ناراحتی سودی ندارد ، کسی در جهان جاودانه نماند ... بسیار دیو و پلنگ و تمساح کشته ام و بسیار دژ ها فتح کرده ام و وقتی زمان مرگ کسی فرا رسد ، هزار ساله هم باشد خواهد مرد ... بعد از او به دستان بگوی که از شاه روی برگردان نشود و تسلیم فرمان او باشد و همه شکار مرگ هستیم » نیمی از شب به سخن گذشت و نیم دیگر به خواب.... هنگامی که خورشید طلوع کرد رستم ببربیان اش را پوشید و روی رخش نشست و کمند اش و شمشیر هندی اش را برداشت و به آن میدان نبرد رفت ... و در آن سوی که با ترکان به میگساری پرداخته بود به گفت « ان شیر مردی که دیروز با من جنگید به بلندی من است و سینه و بازو اش مانند من است و نشان های مادرم را در او یافتم و فکر میکنم که او رستم است و نمیتوانم با پدرم بجنگم » هومان به او گفت « در میدان جنگ من بسیار رستم را دیده ام و در جنگ هم شنیده ام که چه ها کرده است اما این پهلوان فقط اسبش شبیه به است و خودش هیچ شباهتی به رستم ندارد » @shah_nameh1
آگاهی از مرگ : به گفت « رسم زمانه این است که هر کسی پیر یا جوان میمیرد و سرنوشت اینگونه بود که به دست تو تباه شود حالا چه دستوری میدهی ؟» رستم جواب داد « با لشکر توران نجگید و سپاه را برگردانید » و کیکاووس هم حرف رستم را انجام داد و لشکر را به ایران برگرداند و هم با رستم لشکرش را سوی راند و خبر اتفاق را به دستان رساند ... سام که تابوت را دید از اسب فرود آمد با اشک گفت « این پسر جوان که گرز سنگین برمیدارد خود شگفتی است » و رستم هم سر تابوت را برداشت و تن اش را نشان داد و بزرگان لباس هایشان را دریدند و انگار نریمان را می‌دیدند و بعد دوباره تن سهراب را در تابوت نهادند و در دخمه گذاشتند .... @shah_nameh1
اولین جنگ : بعد از سپاه آماده شد و شاه در گنج ها را گشاد و شمشیر و گرز و کلاه و زره و نیزه و سپر و... هر چه لازم بود برای سیاوش آماده کرد و دوازده هزار مرد جنگی انتخاب کرد مانند و و پنج موبد و... همه سوی دشت راهی شدند و به آنان آفرین کرد و گفت « بخت همراهتان باشد و جز با پیروزی برنگردید » و بعد سیاوش را در آغوش کشید و خون گریه کرد انگار که دلش گواهی میداد دیدار آخر است ... رسم روزگار همین است که گاهی نوش میدهد گاهی زهر ... آنگاه با سپاه را سوی کشیدند و با جشنی گرفتند و سیاوش گاهی با رستم مِی به دست بود و گاهی با و گاهی در شکار و بعد از یک ماه با سپاهی از زابلستان و راهی شدند و به نزدیکی بلخ رسیدند ... و خبر نزد و رسید که سپاهی با رستم از ایران رسیده و سریع فرستاده ای نزد فرستادند که « سپاهی رسیده از ایران با فرماندهی سیاوش و رستم و تو لشکر را آماده کن » از این سو سیاوش لشکر را برای جنگ آماده کرد و گرسیوز چاره ای جز جنگیدن ندید و دو جنگ در سه روز بین آن دو سپاه اتفاق افتاد .... و لشکر افراسیاب عقب نشینی کرد و به لشکر افراسیاب بازگشت ... سیاوش نامه ای به کیکاووس نوشت و نخست بر کردگار آفرین کرد و گفت « خداوند خورشید و ماه و فرازندهٔ تاج و تخت کسی را بخواهد پیروز میکند و کسی را که بخواهد سوگوار میکند سپس آفرین باد بر شهریار .... به بلخ آمدم و سه روز جنگیدم روز چهارم به لطف خداوند سپهرم به ترمذ ( از شهر های ازبکستان) رفت و بارمان هم فرار کرد و اکنون تا رود جیحون در دست لشکریان من است و افراسیاب ولشکرش هم در سُغد است و اگر شاه دستور دهد به جنگ ادامه میدهم » @shah_nameh1
کشته شدن : همان هنگام پرچم از دور دیده شد و پیش پدرش رفت و سرخه را دست بسته و سر را به پدرش داد سپاه بر پهلوان آفرین کردند و رستم هم به او آفرین کرد و گفت « هر کسی که میخواهم سر از انجمن یابد باید چهار چیز داشته باشد . خرد ، نژاد ، هنر و فرهنگ و هر کس این چهار گوهر را داشته باشد دلاور است و از آتش هم به او آسیبی نمیرسد » سپس به سرخه نگاه کرد که مانند سروی در چمنزار بود و سینه اش مانند سینه شیر بود و چهره اش مانند گل بهاری و موهای سیاهش شایسته تاج پس دستور داد سربازان او را با خنجر و تشت ببرد و مانند گوسفند بر زمین بزنند و مانند سرش را ببرند و تنش را خوراک کرکس ها کنند طوس دستور رستم را شنید و سراخ سرخه رفت و سرخه گفت « ای سرافراز چرا میخواهی خون مرا بی گناه بریزی ؟ سیاوش دوست و همسن و سالم بود و من از مرگ او بسیار غمگینم و همیشه قاتلان او را نفرین میکنم » دل به رحم آمد و سخنان او را به رستم رساند و رستم پاسخ داد « حتی اگر این شهریار جوان راست بگوید با مرگ او تا ابد عزادار خواهد بود » پس همان تشت و خنجر را به داد تا به سربازان بدهد سر سرخه را بریدند و نتش را از پای آویزان کردند و با خنجر به تنش زخم زدند بعد از جنگ که هر دو لشکر به خیمه گاه خود رفتند خبر کشته شدن سرخه به افراسیاب رسید و او از تخت افتاد و موی کند و لباس پاره کرد و گفت « افسوس آن صورت ارغوانی رنگ مانند ماه ات و افسوس از آن قد و هیکلت »‌ بر سرش خاک ریخت افراسیاب به لشکر گفت « خورد و خواب بر ما حرام است پس کینه بجویید و زره بپوشید » @shah_nameh1
حملهٔ توران به ایران : روزی برای شکار گوران به دشت رفت و یک ترک هم به عنوان راهنما با او بود در آن دشت بزرگ یک بیشه دید که بسیار سرسبز و خرم بود و آب روان از جوی هایش میگذشت و گل ها و گیاهان خوشبو فضا را پر کرده بود آن ترک به زواره گفت « اینجا شکارگاه بود » وقتی زواره این را شنید روز های کهن به یادش آمد و از اسب افتاد و باز شکاری اش را رها کرد و خون گریه کرد لشکریان اش به او رسیدند و وقتی غمگین دیدند اش آن ترک را کتک زدند زواره سوگند خورد که « از این پس نه شکار میکنم نه میخوابم و نه از کین بر میگردم و نه میگذارم در آسایش باشد باید کین خواهی کنیم » پس زواره نزد رستم رفت و تا او را دید گفت « برای کین خواهی آمدم اگر خداوند به زور داده نباید بگذاری کشور توران آباد بماند و کین سیاوش را فراموش نکن » رستم با سخنان زواره شعله ور شد و باز هم به مرز های توران حمله کرد و کشت و غارت کرد و زن و کودک و پیر و جوان را سر برید و تمام مردم توران از افراسیاب بیزار شده بودند و از رستم امان خواستند و رستم هم آنان را بخشید اما پهلوانان ایران نزد رستم رفتند و گفتند « اگر افراسیاب بخواهد برای تلافی به ایران لشکر بکشد به راحتی ایران را میگیرد چراکه اکنون پیر شده و اگر بمیرد ما جانشینی برای او نداریم و اکنون نزد او برویم تا جانشینی تعیین کند » رستم قبول کرد و با غنایم به دست آمده راهی نزد شد و با سایر پهلوانان و و و... به دربار شاه رفتند از طرفی وقتی به افراسیاب خبر رسید که رستم باز هم به مرز های توران حمله کرده و آتش زده و کشته و برده .خشمگین شد و گفت « هر کس در مقابل حمله دشمن خاموش باشد جانش را خاموش میکند ما باید انتقام بگیریم » پس سپاهیان به مرز های ایران حمله کردند و سوزاندند و هفت سال خشکسالی شد @shah_nameh1
پادشاهی شصت سال بود : وقتی شاخه ای بلند و سبز شود ، درخت به داشتن او افتخار میکند انسان شایسته باید دارای سه چیز باشد که آن سه چیز هنر ، گوهر و نژاد هستند گوهر این است که با فر یزدان باشد و کار بد نکند و سخن بد هم نشنود نژاد آنکه از پدری پاکیزه و پاک نژاد باشد و هنر این است که از هر کسی هر چیزی که میتواند بیاموزد ... و اگر این سه را داشتی باید خرد هم داشته باشی تا خوب و بد را تشخیص دهی و اگر این چهار چیز در کسی باشد آن شخص همیشه از آز و غم و رنج و... دور میشود جز مرگ که مرگ هیچ چاره ای ندارد و کیخسرو هر چهار را داشت .... و اکنون به داستان باز میگردم که کردار آن شهریار چگونه بود .... وقتی تاج شاهی بر سر گذاشت هر کجا ویرانه بود آباد کرد ، غم از دل غمگین پاک کرد و باران بیشتر شد و همه جا سرسبز و پر رود شد و جهان مانند بهشتی پر از داد شده بود و حکومت و آغاز شده بود.... خبر تاجگذاری به نیمروز ( سیستان و ) رسید و از دربار شادی بلند شد و به یُمن این شادی پول هایی که فقرا بخشیدند که خسرو از توران به ایران رسیده و تاجگذاری کرده سپس زال و رستم و و با سپاه سیستان راهی پایتخت شدند و خبر به شاه رسید که سپاه آمده و شاه از این خبر خوشحال شد و گفت « آباد باشی ... او پروردگار پدرم است » سپس شاه و و و به استقبال رفتند.... @shah_nameh1
ادامه : بار دیگر شاه به گنجور فرمود ده جام طلایی پر از دینار و مشک و گوهر و یک تاج شاهانه و کمربندی طلایی بیاورد سپس گفت « این هدیه ها برای کسی است که برود تا و آنجا دیواری بلند از چوب هست که نمی‌گذارد کسی به توران راه یابد و یک دلیر باید آن دیوار را آتش بزند » باز هم بلند شد و گفت « این شکار من است و کوه آتش ساختن کار من است ، اگر لشکری هم مقابلم بیاید از رزم نمی‌ترسم و کرکس هارا در میدان جنگ شاد خواهم کرد » شاه هدیه هارا به گیو داد و گفت « ای نامدار سپاه ، پادشاهی بدون شمشیر تو برجا نمی‌ماند » بار دیگر فرمود تا صد دیبای رنگارنگ و پنج کنیز آوردند و گفت « و این ها برای کسی است که بدون ترس از مرگ پیامی نزد ببرد و پاسخش را بیاورد » حالا بلند شد و هدیه ها را برداشت و بر شاه آفرین کرد .... بعد از تقسیم وظایف ، پهلوانان رفتند و هم به ایوان خود رفت و جشن گرفت ... فردای آن روز رستم و فرامرز و به درگاه شاه رفتند و گفت « ای شاه زمین ، در شهری هست که برای بوده اما آن را از ترکان گرفته بود و در زمان شاه به دلیل پیری شاه ، مالیات های این شهر را توران میگیرد .... اکنون پادشاه تو هستی و یک لشکر بزرگ و پهلوانی شجاع لازم است تا مالیات آن شهر را پس بگیرد یا سرشان را ببرد و اگر آن شهر را بدست آوریم تورانیان را شکست خواهیم داد » کیخسرو گفت « حرفت درست است ، یک لشکر با انتخاب خودت به بده تا شهر را پس بگیرد » رستم شاد شد و شاه دستور داد جشن بگیرند و کل روز را در جشن و شادی بودند... @shah_nameh1
رویارویی و : با گریه نزد رفت و گفت« وقتی دیدم کشته شد دل من گمان برد که این رستم پیلتن است. حتی هم به جنگ بیاید کسی پشت او را نمی‌بیند ( فرار نمی‌کند) دیو از او فراریست. او دایه بود و مانند پدر به او جنگ می آموخت. اکنون میروم تا ببینم چه می‌خواهد.» خاقان گفت« نزد او برو و با نرمی سخن بگو. اگر آشتی بخواهد هدیه بده و باز گرد. اما اگردر پی نبرد است ما نیز خواهیم جنگید. تن او که از آهن نیست او نیز از گوشت و پوست است. ما سیصد برابر آنهاییم. این زابلی مرد حتی اگر زور پیل داشته باشد چنان پیل بازی کنم که دیگر نجنگد» پیران با ترس به سپاه ایران آمد و گفت« ای مرد جنگجوی! شنیدم از لشکر توران مرا خواستی، من آمده ام تا سخنانت را بشنوم.» رستم گفت« نام تو چیست و برای چه آمدی؟» پیران پاسخ داد« پیران منم! سپهدار توران، از مرا خواستی. تو کیستی؟» رستم پاسخ داد« منم رستم زابلی!» پیران نزد رستم آمد و رستم گفت« از خسرو و از مادرش دخت افراسیاب بر تو درود» پیران نیز گفت« درود یزدان بر تو باد. از یزدان سپاس گذارم که تو را دیده ام. و شاد و سلامت اند؟ که جهان بی نیاز از آنان نباشد. میخواهم چیزی به تو بگویم که گله کردن کوچکان از بزرگان است. درختی کاشتم که بارش زهر بود. من برای سیاوش مانند پدر مقابل بدی ها سپر بودم و درد و رنج فراوان کشیدم که ایزد شاهد من است تا اینکه بلا بر سرم آمد و ناله و شیون در خانه من بر پاست.... @shah_nameh1
ادامه : چنینم که بینی، شب و روز سوار بر اسب در بیابان تاریک تاختم تا شاید نشانی از بیابم، تا اینکه در روز اول فروردین نزد خدا زاری کرد و جام جهان نما را به دست گرفت. به این سو و آن سو نگاه کرد تا بیژن را دست بسته در توران یافت، خسرو مرا نزد پهلوان فرستاد و من اکنون با دلی خسته و پر امید اینجا هستم، امیدم به توست ای جهان چاره گر که فریادرس همگان هستی!» این را گفت و اشک ریخت. آهی کشید و نامه را به رستم داد و از کار گفت. با دلی پر از کینه نامه را از او گرفت. بخاطر بیژن گریست و به گفت« نگران نباش که رستم زین از روی بر نخواهد داشت مگر اینکه دست بیژن را در دست پدرش بگذارم و به نیروی یزدان بند و زندانش را پست کنم.» راهی ایوان رستم شدند و رستم نامه خسرو را خواند. متعجب شد و با خود گفت« بسیاری آفرین های شاه و درخواست کمک اش برای پهلوانش است نه برای خودش!» به گیو گفت« دانستم برای چه به اینجا آمدی، تو نزد من بسیار عزیز هستی و همیشه یار و یاورم بودی، چه در جنگ و چه در کین ، رنج راه سخت را کشیدی و به اینجا آمدی، از دیدارت شاد و از کار بیژن سخت ناراحت شدم، بخاطر دریافت نامه شاه برای این کار سر می‌دهم، و بخاطر رنج تو من نیز جگر خسته ام. برای نجات بیژن جان و مالم را دریغ نخواهم کرد، با لطف یزدان و بخت شاه او را از چاه بیرون می‌کشم و می آورم. سه روز در خانه من شاد باش تا روز چهارم به ایران برویم.» گیو که این را شنید بلند شد و سر و دست و پای رستم را بوسید و گفت« نیرو و زور و هوشت بر تو جاودان بماند که غم از دلم زدادی.» رستم که گیو را شاد دید به سالار خوان گفت« پیش آر خوان و بزرگان و فرزانگان را بخوان.» ، و آمدند و مجلس آماده شد، نوازندگان سرود خواندند و بزرگان به خوردن پرداختند. @shah_nameh1
راهی کردن سپاه : وقتی لشکر طوری که خسرو میخواست آماده شد، نخستین کار سی هزار نفر گزین کرد و به سپرد، به او گفت« راه پیش بگیر و به هندوستان لشکر بکش. از غزنین گذر کن و پادشاهی را بگیر و تاج و تخت به بده. سپس بر شیپور جنگ بدم و از کشمیر و کابل جلوتر نرو که ما در جنگ هستیم و استراحت و خورد و خواب نداریم. و به سپرد و گفت« از پهلوانان گروهی را گزین کن و دمار از دشمن دراور.» به نیز سی هزار مرد جنگی داد تا به خوارزم رود و از کین خواهی کند. سپاه چهارم را به گودرز داد و گفت« با بزرگان ایران از جمله و و و ، و و و و... سوی سپاه توران برو.» گودرز و پهلوانان بر زین نشست و گودرز جلودار سپاه بود. شهریار ایران به گودرز گفت« در جنگ مراقب باش که دست به بیداد نبری و آبادی را ویران نکنی! با کسی که با تو نمی‌جنگد نجنگ که خداوند ظلم و ستم را نمی پسندد. وقتی مقابل سپاه توران رسیدی مراقب باش که مانند عمل نکنی! پیامبری مهربان نزد بفرست و پند و اندرزش بده.» گودرز پاسخ داد « فرمان شاه از خورشید و ماه برتراست! کاری را خواهم کرد که تو فرمان دهی که تو سروری و من خدمتگزار.» بر طبل جنگی کوبیدند و لشکر به حرکت درآمد. آسمان از گرد و غبار سپاهیان تیره شد و زمین زیر پای فیلان جنگی پست. از آن فیلان جنگی چهار فیل را برای پادشاه آراستند و روی فیل تخت زرین بستند. شاه گودرز را بر تخت زرین فیلان نشاند و فیلان را به حرکت درآوردند. از حرکت فیلان گرد و خاک بلند شد و گودرز آن را به فال نیک گرفت و با خود گفت« چنان از جان پیران دود برآوریم که این پیلان گرد و خاک به پا می‌کنند.» لشکر به فرمان شاه بدون آزار کشی منزل به منزل رفت. @shah_nameh1
لشکر آراستن : لشکر که به کنابد رسید، روز روشن از گرد و خاک سپاه او تاریک شد. صد هزار سپاهی پشت سر هم حرکت می‌کردند و برق شمشیر های هندی و نیزه هاشان زیر پرتو های خورشید می‌درخشیدند. گودرز که دانست سپاه پیران رسیده است ، او نیز سپاه را به زیبد راند. صدای طبل و ضرباتی که پای فیلان بر زمین میزد گویی کوه را می‌لرزاند. از زیبد تا کنابد سراسر سپاه بود. گودرز به خروش سپاهیان نگاه کرد که مانند موج دریا در تلاطم بودند، پرچم پشت پرچم و گروه پس از گروه ... خورشید غروب کرد و شب شد و هر سویی آتش روشن کردند، انگار زمین پر از دیو و اهریمن بود و بانگ طبل جنگی در شب، قلب هر کسی را در جا می‌کند. صبح که شد سپهدار ایران سپاه را حرکت داد و هر کجا تله جنگی کاشت. سوی چپ سپاه کوه و سوی راست رود آب بود. گودرز فرمان داد که نیزه داران جلوی سواران صف بکشند و سواران نیزه به دست و کمان بر بازو مقابل سواران سپاه آمدند، پشت سواران، لشکر فیلان بود و درفش کاویانی می‌درخشد و نیزه ها از او بنفش شده بودند، گرد سپاه هوا را تاریک کرده بود و تیغ ها می‌درخشید چنان که شب شده و ستاره در آسمان است. گودرز جناح راست سپاه را به داد و و نیز به یاری او رفتند. سپس سمت چپ لشکر را به داد و و به یاری او رفتند. به دو هزار لشکر آهنین داد که اسبشان نیز در زره بود و او را به پشت سپاه فرستاد و و نیز با گیو رفتند. سیصد سوار و پرچم سمت رود و سیصد سوار و پرچم دیگر سمت کوه روانه کرد. دیدگاهی در کوه ساختند و دیده‌بانی به آنجا فرستادند که حتی اگر مورچه ای از توران به این سو آمد به گودرز اطلاع دهد. چنان لشکر آراست که خورشید و ماه نیز خواستار آن رزم شدند که اگر فرمانده شایسته باشد، سپاهیان از پلنگ و نهنگ نخواهند ترسید. سپس خودش و پرچمش به قلب سپاه آمد و پهلوانان را نزد خود خواند، و با او بودند، دست چپ گودرز، بود و سمت راستش ، گودرز نیز با درفش کاویانی در دست. @shah_nameh1
ادامه : پاسخ داد « تو را از خردمندان ترک می‌دانستم، فکر نمی‌کردم اینطور باشی که تنها به جنگ آمدی و گمان می کنی دیگر کسی مانند تو در سپاهیان نیست؟ آن داستان را به بیاد بیاور و از وام خِرَد جانت را بخر! نشنیدی آن داستان که هر کس جنگ را شروع کند راه بازگشت ندارد؟ تمام اینهایی که نام بردی همگان جنگجوی و دلاورند ولیکن تا فرمانده فرمان ندهد کاری نمی کنند. اگر طالب جنگی از فرمان بخواه سپس بیا و حریف بطلب!» به او گفت« سخن بیهوده نگو! بهانه نیاور که اینجا جای نبرد مردان است. تو مرد جنگ نیستی!» سپس سوی قلب سپاه آمد و با مترجمش نزد رفت و فریاد زد « ای بدنام بدبخت! تو سپاه و فیل و زرینه کفش داشتی، درفش کاویانی در دست تو بود اما روز جنگ همه را به ترکان سپردی و فرار کردید! برادر تویی! تو باید جلوتر از همه کین خواهی کنی. اکنون با من بجنگ و نام خود را بلند کن. اگر هم خودت نمیایی ، ، و.. هر کسی را میخواهی نزد من بفرست.» فریبرز گفت« با شیر درنده شوخی نکن! سرنوشت جنگ همین است. یک بار پیروز می‌شوی و یک بار شکست می خوری. تو هم به پیروزی ات غره نشو. آری سزاواراست که شاه درفش کاویانی را از من بستاند و سپاه و فیلانم را به هر می‌خواهد بدهد. و کین سیاوش هم شاه نامدارمان خواهد گرفت. او گودرز را فرمانده سپاه کرد که نسل در نسل پهلوانند. سپاه به فرمان اوست و نام و ننگ هم برای او خواهد بود و اگر به جنگ با تو فرمان دهد خواهی دید که چگونه ننگ از خود خواهم شست.» هومان گفت« بس! تو را جز سخن راندن کاری نمی‌بینم. با این شمشیری که به کمرت بسته ای برو گیاه ببر که مرد جنگ نیستی.» @shah_nameh1